189

شاید کسی متوجه نشد که تو کودکی م چرا گاهی کفش هام ظاهر کودک پسندی نداشتن...

و گاهی حتی اجازه ی خرید کفش مورد علاقه م رو به من ندادن...

چون: "اون خیلی بچگونه نبود"


اولویت انتخاب کفش برای من مدل ظاهری ش نبود...

من موقع خرید به طرح ته کفش نگاه می کردم ،

و اگه می پسندیدم اونوقت ظاهرش رو مقایسه می کردم!

دلم می خواست وقتی باهاش می رم تو شن های نرم طرح خوشگلی بیفته رو شن ها،

یا اگه از تو آب رد می شدم و بعد میومدم رو آسفالت، طرح خوشگلی از رد خیسی ش بیفته!

دلم می خواست اگه باهاش رفتم تو گِل، گِل طرح قشنگی بیفته روش...

اولویتم طرح ته کفش بود!

البته نه خیلی آشکارا که کسی الویتم رو بفهمه و بخنده!


نمی دونم از کِی،

ولی حالا خیلی وقته دیگه به ته کفشا نگاه نمی کنم...

امروز ته کفشمو دیدم و احساس کردم چقدر طرحشو دوست دارم :)

اگه خیس باشه چقدر طرحش آسفالتو قشنگ می کنه،

چقدر گِل رو قشنگ می کنه،

چقدر شن های نرمو قشنگ می کنه...


چه قدر کفشم قشنگه :)

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۳۲ نظر
. عارفه .

لازمه...

از راهروی تونلی شکل ایستگاه ارم سبز می ترسیدم
در حدی که وقتی توش قدم می زدم دچار تنگی نفس می شدم،
همیشه از کنار ترین قسمت راهرو
و باسر کاملا پایین قدم می زدم تا حال بدم رو به حداقل برسونم
و این مسیر رو با بیشترین سرعتم می رفتم تا سریعتر تموم شه و ازش خارج شم،
حالا که به خاطر دانشگاهم دوبار در روز مجبورم از داخل همون راهروی ترسناک عبور کنم،
دیگه از کنار راه نمی رم،
دیگه سرم رو پایین نمی ندازم،
تو این مدت انقدر تو این راه بودم که حالا
با سر کاملا بالا و در مرکزی ترین قسمت راهرو
و با نگاه کاملا مستقیم به مرکز اون تونل حرکت می کنم،
با سرعت کاملا ملایم!
تو نگاه اول خیلی چیز مثبتی به نظر میاد
تو نگاه اول یه شجاعت، یه قدم کوچولو به نظر میاد!
نه؟!

اما من دارم از عادت حرف می زنم...! :)

راهروی تونلی شکل ایستگاه ارم سبز همیشه ترسناکه برا من،
همیشه تنگی نفس میاره با خودش،
اما من بهش عادت کردم!
می دونید!
من نمی دونم عادت چیز خوبیه یا نه،
اما فکر می کنم جزو اون چیزایی باشه که گاهی عذابه،
گاهی نعمت!
و حتی گاهی یه نعمت عذاب آور...
۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۶ ۱۴ نظر
. عارفه .

کلاغ!

رفته بودم دنبال یه کاری یه طوری شد که به نتیجه ای نرسید!
خسته و دست از پا درازتر و نا امید داشتم برمی گشتم که احساس کردم دیگه پاهام توان راه رفتن ندارن ...حواسم نبود راه زیادی رو پیاده رفته بودم !
دورو برم رو نگاه کردم اونطرف خیابون ی پارک محلی بود،
رفتم و رو یه نیمکت نشستم.
سرمو تکیه دادم به پشتی نیمکت و به آسمون نگاه کردم یه سری ازین ابرای نازک و نرم (بهشون چی می گن?سیروس فک کنم) تو آسمون بود؛ گهگاه پرنده هایی از تو کادری که من می دیدم رد می شدن !
بوی قلیون میومد و صدای قهقهه های بلند چند تا جوون!
یکم دورتر از اون صدای رد شدن ماشینا از تو خیابون!
همینطور که سرم رو به آسمون بود چشمامو بستم 
حالا صدا های بیشتری شنیدم !
صدای همهمه ی چند تا بچه... از دور!
یکم دورتر صدای جیر جیر وسیله های ورزشی تو پارک!
صدای جیک جیک خیلی ضعیف گنجشکا
صدای سلام و علیک کردن دو یا چند تا زن...
صدای دوتا جوون که یه چرت و پرتی گفتن و خندیدن و رد شدن!
صدای تق تق پاشنه های کفش یه زن که احتمالا بافاصله ی خیلی نزدیک عبور کرد
چون بوی عطرشو هم حس کردم!

هنوز چشمام بسته بود و گوشام به همه ی صداهای اطراف عادت کرده بود
غرق تو فکرای خودم بودم...

که
صدای یه کلاغ رشته افکارمو پاره کرد وغیر ارادی چشمامو باز کردم
دوباره کادر آسمون ، اینبار ابرا دیگه نبودن!
سرمو از رو پشتی نیمکت برداشتم.
به روبرو نگاه کردم تو چمنای روبرو یه یاکریم بود از کنار یه درخت یه چوب نازک گرفت به نوکش و پر زد رفت یکم اونطرف تر بالای یه سایه بون!چوبو گذاشت و دوباره برگشت یکم لای چمنا نوک زد و گشت باز یه چوب نازک گرفت به نوکش و دوباره رفت بالای اون سایه بون!
از وقتی که دیدمش تا زمانی که اونجا بودم، شمردم!
23بار همین عمل رو انجام داد :
از تو چمنا چوب نازک پیدا میکرد
می گرفت به نوکش
پر می زد 
می رفت بالای سایه بون 
چوب رو می ذاشت 
دوباره برمی گشت

لبخند رضایتی اومد روی لبم 
محوش شده بودم!

اطرافمو نگاه کردم پارک تا حدودی خلوت تر از قبل شده بود!
یه نگاه به یاکریمه انداختم هنوز داشت توی چمنا دنبال چوب می گشت :)
صدای کلاغه دوباره اومد
سرمو چرخوندم
خیلی اونطرف تر کلاغه روی سیم برق نشسته بود نگاش کردم، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم بهش :)
هندزفری مو درآوردم و گذاشتم تو گوشم، یکی از موسیقی های حماسی و مقتدرانه(!)ی تو گوشی م رو پِلِی کردم و از رو نیمکت بلند شدم و قدم زدن در امتداد خیابون رو پیش گرفتم...
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۹ ۲۱ نظر
. عارفه .

مکالمه طور 4

روی نیمکت نشستم و به ساعتم نگاه می کنم، صدای جارو توجهم رو جلب کرد؛

برگهای خشک کنار نیمکت رو جارو می کنه،

درحالی که به برگها نگاه می کنم

می گم:کاش شهردار ها شاعر بودن!

-شما شاعری؟

+نه، قدم زدن رو برگایِ پاییزی رو دوست دارم...

-شاعرای واقعی پست و مقام مملکتی نمی گیرن!

حرفی نمی زنم و به برگهای درحال سقوط توی سطل نگاه می کنم...

-شاعر خوبه، ولی من رفتگر شدم...

جاروش رو روی شونه ش می ذاره و سطل زباله ی سیارش رو پشت سرش می کشه و می ره...


+مرسی که احوالمو پرسیدین...


+کم شدم...اتفاقاتی هستن که می تونن زیادم کنن اما هنوز نیفتادن...

پس همچنان کمم...

۰۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۰ ۱۲ نظر
. عارفه .

کار دلم به جان رسد...

منم حرفم میاد...

همش حرفه

فقط یکم چشمام نشتی داره!

ویروس تو چشممه!

پ.ن:

رادیو چهرازی قسمت14 با کمی دخل و تصرف، به منظور شخصی سازی!

+

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن...

۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۰
. عارفه .

برای خالی نبودن عریضه 6

1."قشر سوار ماشین شونده و سپس حالت تهوع گرفتنده" رو می شناسید؟!
2.اگر روزی در جمعی سوار شونده بر ماشینی ، کسی بود که از کنار پنجره نشستن گذشت و پذیرفت وسط بشینه،قدرش رو بدونیم؛
اما اگه اون فرد از قشر مذکور بود ،خیلی بیشتر قدرشو بدونیم...باور کنید کارِ کمی نمی کنن!
3.بعضی از راننده ها هستن که شب ، تو جاده نور بالا می زنن ،اصلا باید بزنن تا جاده رو ببینن!
اما بعضیاشون هستن،
که وقتی یه ماشین از رو به رو شون میاد،
نور بالارو خاموش می کنن،
بعد که اون ماشین رد شد ،دوباره نور بالارو می زنن ...
قدر اینا رو هم بدونیم!
۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۹ ۱۳ نظر
. عارفه .

ببینیدش!




دردی که ادامه دارد تا ... ابد و یک روز...


۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۸
. عارفه .

خوشبختی

 

*ورق پاره های زندان - بزرگ علوی

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰ ۲۷ نظر
. عارفه .

در دنیای تو ساعت چند است؟

گلی:

راستی تو که منو ،همه چیز منو می شناسی باید علی رو هم یادت بیاد،آره؟!علی یاقوتی!

فرهاد:

علی یاقوتی ،باز کردی قاطی!فاطی یا گُلی،گُلی یا فاطی!

گلی:

:) اینو یادم نبود!

فرهاد:

عکسه رو دیدین یاد علی یاقوتی افتادین؟!نه؟!همون که چتر گرفته بالاسرتون!

منم هستم تو اون عکسااا...اون پشت مُشتا!حمید گرفت اون عکسو!

...

گلی:

می دونی الان علی کجاست؟!

فرهاد:

همین دور و برا...اما آخرش نه گلی شد ،نه فاطی... بلا روزگاریه عاشقیَت...



*ازون فیلمایی بود که تو تمام مدت تماشاش  لبخند رو لبم بود :)

"دردنیای تو ساعت چند است؟" رو ببینید :)

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۳۲ نظر
. عارفه .