شماره ۲۷۹

خانواده‌ای در اولویت کووید نوزده هستیم: بیمار ریوی داریم، بیمار کلیوی داریم، فرد مسن داریم، کسی را نیز داریم که آن‌چه خوبان همه دارند، وی تنها دارد! چون خانواده هستیم، این‌ها را به‌صورت وراثتی به یک‌دیگر هدیه داده‌ایم و باز هم چون خانواده هستیم و ارتباطمان باهم اجتناب‌ناپذیر است، نه لزوماً برای جان خودمان، که برای جان یک‌دیگر، بیش از ده روز است که در یک خانه نقلی، دور هم نشسته‌ایم و از این‌همه روز و ساعت و لحظه در کنار هم بودن، به وضوح خسته شدیم! هر دم، به بهانهٔ دراز بودن دم خر و باز بودن در گنجه و گرامافون زدن شوهر پیرزنی، به هم گیر می‌دهیم و دقایقی بعد از هم عذرخواهی می‌کنیم و این زنجیره، با کیفیتی بالا یا پایین، ادامه دارد. دیگر روزمان با شنیدن آواز گنجشکان و بلبلان و وانتی میوه‌فروشی که سیب‌زمینی‌ای به زردی زعفران می‌آورد، آغاز نمی‌شود، بل‌که آن را با شنیدن جمله: «وقت به‌خیر، چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم؟» آغاز می‌کنیم. با مقاومت علیه بیداری، ادای خوابیدن درمی‌آوریم تا خیال کنیم حالا که هیچ‌چیز دنیا در دست ما نیست لااقل خوابمان دست خودمان باشد که صدای رسای گوینده شبکه خبر که از محتکران ماسک و الکل و دست‌کش حرف می‌زند، مشتی‌ست بر دهان خیال باطلمان!
علی‌ای‌حال، روزمان را شروع می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. گلدان‌هایمان را آب می‌دهیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. نان و حلوایمان را می‌خوریم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌رویم که پرتقالی و خیاری به تنمان بدهیم که تصور کنیم بازوهای گلبول‌های سفیدمان قلمبه‌تر می‌شود و شمشیرهایشان تیزتر که می‌بینیم دیگر نه پرتقالی و نه نانی داریم! از روی ناچاری، باز هم دست‌هایمان را می‌شوریم!
زره‌پوش خارج می‌شویم و از هر بنی‌بشری که می‌بینیم، با فاصله‌ای سه‌برابر فاصله شرعی می‌ایستیم و با شنیدن صدای هر سرفه‌ای، تخیلمان تصاویری از کووید‌های نوزده‌ را نشانمان می‌دهد که لباس سربازان لشکر عمر‌بن‌سعد را پوشیده‌اند و به ریه‌هایمان‌ هجوم آورده‌اند! به نانوایی می‌رویم و در دو راهی پول دادن یا کارت کشیدن، کارت کشیدن را انتخاب می‌کنیم که شرط عقل را به‌جا آورده باشیم. نان را در بقچه می‌گذاریم و حجابش می‌کنیم که از دست‌درازی کوویدهای نوزده مصون باشد و پرتقال می‌خریم و از شر توهماتمان به خدا پناه می‌بریم. آستینمان را پایین می‌کشیم تا به‌عنوان حائلی بین انگشتمان و زنگ خانه باشد. آستینمان را به محض رسیدن به خانه، روی بخاری داغ می‌کنیم که کوویدهای نوزده احتمالی را جزغاله کرده باشیم! کارت بانکی‌مان را گندزدایی می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌نشینیم که از این جبر زمانه، برای خودمان توفیقی بسازیم که می‌بینیم رنگمان فاسد شده است. به قیمت اخیر رنگ‌ها فکر می‌کنیم و حدس می‌زنیم که مثل اصحاب کهف، هنگام خریدشان، غافلگیر شویم. به بازار فکر می‌کنیم و لشکریان کووید نوزده که در آن‌جا، برای خودشان پاتوقی دارند، پشیمانمان می‌کنند!
به کتاب‌ها فکر می‌کنیم و کاغذ و قلمی ساده؛ می‌خوانیم و می‌نویسیم و می‌کشیم، اما صدای پشتیبان دورکارشده‌مان که کماکان در تلاش است تا بداند چه‌طور می‌تواند به افراد آن طرف خط کمک کند، صدای مردان سیاست -که کاش به‌جایشان درخت نشانده بودیم-، صدای گیر دادن افراد خانه به طول دم خر و هزاران صدای دیگری که هست و نیست، تمرکزمان را مخدوش می‌کند و خوانده‌ها و نوشته‌ها و کشیده‌هایمان هم به جای خوبی نمی‌رسند.
می‌رویم سراغ گل‌کاری و جا‌به‌جایی وسایل سنگین و خانه‌تکانی و بتونه‌کاریِ در و دیوار، تا علاوه بر روح‌درد و ذهن‌درد، خودمان را دچار پادرد، کمردرد و بدن‌درد نیز بکنیم؛ تا خیالمان راحت باشد بین روح‌ و جسممان فرق نگذاشته‌ایم و در توانمان، به هر دو، دردی که ازمان برمی‌آمد را داده‌ایم!
شب، روی تمام خستگی‌ها و دردهایمان دیکلوفناک می‌مالیم و به خواب می‌رویم. در خواب می‌بینیم که پیاز کیلویی پانزده‌هزار تومان نیست. که راننده اتوبوس دستگاه کارت‌خوانش را دست‌کاری نمی‌کند. که هوای شهرمان بوی فاضلاب نمی‌دهد. که وقتی کسی به زمین افتاد، دستمان را به سمتش دراز می‌کنیم. که وانتی میوه‌فروش، هنوز هم از سیب‌زمینی‌هایی به زردی زعفران، نانی می‌خورد. که اعتماد، لای تمام آجر‌های شهر، لای تمام ذرات هوا، در جریان است. که نان، برای هیچ‌کس گران‌ تمام نمی‌شود. که انتقام سخت را بی خطای انسانی گرفته‌ایم. که کرونا را شکست داده‌ایم...

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۷ ۷ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۸

پنجره‌هایش بزرگ و عریض است، درست شبیه پنجره‌هایی که همیشه در خواب‌های نه‌چندان واضحم می‌بینم. بالاترین طبقهٔ یک ساختمان پنج طبقه است و درست مقابل یک بلوار عریض و گَل و گشاد و طویل. طویل بودنش خیلی مهم نیست، چون تنها بخشی از آن در قاب پنجره‌‌مان دیده می‌شود، اما گَل و گشاد بودنش برایم دوست‌داشتنی‌ست، چون آن‌‌وقت، آدم‌های زیادی را به‌طور هم‌زمان می‌توانم ببینم. همین‌طور که گردن‌بند طبی‌ام را بسته‌ام و روی سقف قلم‌مویم را حرکت می‌دهم، به بهانه دردِ گردن، هر چندثانیه‌ یک‌بار، سرم را صاف می‌کنم تا خیابان را دید بزنم، مثلاً همین‌طور که چشمم به ردیف نان‌های باگت‌ جلوی ساندویچ‌فروشی است، می‌بینم که آن‌ دست خیابان دختری با پالتوی آبی با قدم‌های تند و عصبی راه می‌رود و پشت سرش پسری تقریباً می‌دود. پسر، دست روی شانهٔ دختر می‌گذارد و دختر، دستش را پس می‌زند و تند‌تر راه می‌رود. پسر، دنبالش می‌رود و از دختر جلو می‌زند و چیزی را توضیح می‌دهد و برای بهتر توضیح دادن، دست‌هایش را به کمک می‌طلبد، دختر، رویش را از پسر برمی‌گرداند و هم‌چنان تند راه می‌رود. به آن دست خیابان و ردیف نان‌های باگت‌ برمی‌گردم. کمی عقب‌تر و‌ نرسیده به ردیف باگت‌ها، پیرزنی با واکر چرخ‌دار، آرام آرام در حال طی کردن طول پیاده‌رو است. ماشین پلیسی از کنار یک ۲۰۶ مسی که پارک شده است عبور می‌کند، چند متری نگذشته است که دنده عقب می‌گیرد و کنار ۲۰۶ می‌ایستد. یک افسر با چهار ستاره روی شانه‌هایش، از صندلی شاگرد پیاده می‌شود و همه‌طرف ۲۰۶ را ورنداز می‌کند، به سربازی که پشت فرمان نشسته است، اشاره می‌دهد و بعد سوار می‌شود و حرکت می‌کنند. به آن دست خیابان برمی‌گردم، دختر و پسر از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج شده‌اند. به باگت‌ها برمی‌گردم، حالا دیگر پیرزن نه تنها به باگت‌ها رسیده است، بل‌که از آن‌ها عبور هم کرده است. صاحب ساندویچ‌فروشی می‌آید و کرکره را بالا می‌کشد و بسته‌های نان باگت را یکی‌یکی می‌برد داخل. یک وانت نیسان جرثقیل‌دار سر می‌رسد و ۲۰۶ مسی را می‌برد. صاحب ساندویچ‌فروشی با روزنامه و شیشه‌پاک‌کن درحال پاک‌کردن شیشه‌های مغازه‌اش است. پیرزن واکر‌دار هنوز از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج نشده است و هم‌چنان آرام آرام طول پیاده‌رو را طی می‌کند. پسر و دختری نوجوان که برای من، تنها راه تشخیصشان از هم، رنگ سوییشرتشان است، با اسکیت‌بوردشان طول خیابان را مسابقه می‌دهند. یک پراید هاچ‌بک به ماشین قد بلند درشتی می‌زند. آقای بی‌مویی که عینک آفتابی زده است از ماشین قد بلند پیاده می‌شود و به آقای پشت فرمان پراید می‌گوید که از ماشین پیاده شود. زیادی به هم نزدیک شده‌اند! شقیقه‌هایم می‌کوبد از اضطراب دیدن دعوایی که محتمل است! سرم را بالا می‌گیرم و با طرح روی سقف درگیر می‌شوم تا دعوای احتمالی را نبینم، اما کنجکاوی‌ام اجازه نمی‌دهد و با همان سر بالا، چشم‌هایم پایین را دید می‌زنند. چند نفر دیگر آمده‌اند تا حائل بین دو راننده باشند و میانجی‌گری کنند. شقیقه‌هایم آرام‌تر می‌شوند. ماشین پلیس می‌آید و کنار دو ماشین مصادف شده(!) می‌ایستد و دوباره همان افسر چهار ستاره پیاده می‌شود. دور و بر ماشین‌ها می‌چرخد و ورندازشان می‌کند. می‌پرسم: «نباید برای تصادف، ماشین پلیس آبی بیاد؟ چرا سبز اومده؟» کسی جواب نمی‌دهد!
به آن دست خیابان می‌روم. پیرزن واکر‌دار رفته است. صاحب ساندویچ‌فروشی شیشه‌های مغازه‌اش را برق انداخته است و دیگر بیرون نیست. به خیابان نگاه می‌کنم. به‌جز چند ماشین پارک شده در حاشیه بلوار، هیچ‌کس در آن نیست، حتی ماشین‌ پلیس و ماشین‌های مصادف شده هم رفته‌اند. دلم می‌گیرد. از این که در قاب پنجره‌ام آدم‌ها در رفت و آمد نباشند، دلم می‌گیرد.
سرم را بالا می‌گیرم تا نقاشی‌ام را تمام کنم. خیلی نگذشته است که نقطه‌ٔ آبی متحرکی در قاب پنجره، چشمم را به سمت خودش می‌کشاند، دلم باز می‌شود: آدم‌!
دختر پالتو آبی‌ است که دیگر تند و عصبی راه نمی‌رود. پسر این‌بار، دستش را برای گرفتن دست دختر به کمک طلبیده است و دختر، دیگر دست پسر را پس نمی‌زند. کنار هم با قدم‌های آهسته راه می‌روند، جلوی ساندویچ‌فروشی می‌ایستند، حرف می‌زنند و بعد می‌روند داخل.
خیابان دوباره شلوغ شده است. پر از آدم است. دلم ساندویچ می‌خواهد. «نون» را که همیشه پایهٔ شکمویی‌‌هایم است صدا می‌زنم: «دلت ساندویچ نمی‌خواد؟!» با همان ذوق همیشگی پاسخ می‌دهد: «می‌خواد، می‌خواد!»

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۵ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۷

نه سال قبل، بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین‌. برای اولین‌بار می‌خواست با هم‌دانشگاهی‌هایش بیرون برود. معصومه دعوتش کرده بود که با هم بروند پارک و دورهم بگویند و بخندند و خوش باشند. برایش راحت نبود؛ فکر می‌کرد در دوران دانشجویی، اگر کاری جز درس خواندن بکند، خوش‌گذرانی بی‌خود است! فکر می‌کرد دانشجو فقط و فقط باید دانش بجوید! گفت که اگر من را هم با خودش ببرد احساس بهتری دارد، به همین خاطر اطلاع داد که من هم همراهش خواهم بود. خوشحال شدند و برنامه این شد که آن‌ها هم خواهر‌هایشان را همراهشان بیاورند.
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. جلوی ورودی متروی انقلاب، یکی یکی رسیدیم و چاق‌سلامتی کردیم و به هم‌دیگر معرفی شدیم. معصومه که خانه‌شان از همه نزدیک‌تر بود، شاداب و خندان و بی‌اضطراب همراه با خواهر کوچک خوشحال‌ترش به ما رسیدند‌. خواهرش موهای زیبایی داشت‌، پرانرژی بود اما نسبت به هم‌سن و سالانش کم حرف می‌زد. اگر حرفی داشت و دلش می‌خواست بگوید، اول جمله‌اش یک «آجی» می‌گذاشت و ظاهراً خطاب به خواهرش می‌گفت و چون به همه‌مان نگاه می‌کرد، می‌فهمیدیم که در واقع خطاب به همه‌مان گفته است.
ما بیش‌تر از بقیه غریبی می‌کردیم و کم‌تر حرف می‌زدیم. معصومه حواسش به ما بود. در قدم زدن مدام مراقب بود که ما جا نمانیم و جدا نیفتیم و بیش‌تر با ما هم‌قدم می‌شد و با ما گپ می‌زد. هنگام عکس یادگاری گرفتن هم، دکمه دوربین را که می‌زد، می‌آمد کنار ما می‌ایستاد و یا می‌نشست. روی چمن‌ها دور هم که نشسته بودیم هم، حواسش بود که ما هم حرف بزنیم، نظر بدهیم، خاطره تعریف کنیم‌. درست شبیه یک میزبان آداب‌دان که مراقب است به هیچ‌کدام از مهمان‌ها بد نگذرد و چیزی کم‌ و کسر نداشته باشند، حتی مهمان‌های خجالتی و دیرجوش!
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. سر کارگر که رسیدیم، خیلی گرم ما را در آغوش گرفت و از این‌که دعوتش را پذیرفتیم اظهار خوشحالی کرد‌. گفت که امیدوار است زیاد هم‌دیگر را ببینیم و گفت که لطفاً زیاد باهم بیرون برویم. خواهرش لبخند می‌زد و به نشانهٔ تأیید سر تکان می‌داد‌. خداحافظی کردیم.
در راه که می‌آمدیم هر دو اتفاق نظر داشتیم که اگر معصومه نبود، احتمالاً خیلی سخت می‌گذشت.
دیگر بیرون نرفتیم. چرا؟ نمی‌دانم! فارغ‌التحصیل شدند؛ شماره‌ها عوض شد؛ هم‌دیگر را گم کردند. دیگر اتصالی اتفاق نیفتاد. من، تنها یک خاطره‌ و چند عکس یادگاری از آن روز دارم، که در آن‌ها روسری‌ام کج است و معصومه و مهدیه، از همه‌‌مان بیش‌تر خندیدند.
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی؛ معصومه و مهدیه و صد و هفتاد و چهار نفر دیگر، رفتند و دیگر بازنگشتند.
عکس خواهرانهٔ تازه‌شان را دیدم، مهدیه بزرگ شده بود، معصومه، هنوز هم شاداب و خندان و بی‌اضطراب بود...
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی...

۰۹ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۱ ۱۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۴

حالم که بد است درست و واضح حرف نمی‌زنم؛ خیلی گریه می‌کنم؛ با کسانی که برایم عزیزترند بدرفتار می‌شوم؛ دوست‌داشتنی‌هایم را از خودم سلب می‌کنم؛ خیلی خودم را به چالش می‌کشم؛ خیلی راه می‌روم؛ خیلی کار می‌کنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار می‌کنم.
حالم که خوب است خیلی بیش‌فعال می‌شوم؛ خیلی حرف می‌زنم؛ خیلی تکان می‌خورم؛ خیلی غذا می‌خورم؛ خیلی می‌خندم؛ خیلی شوخی می‌کنم؛ دوست‌داشتنی‌هایم را بذل و بخشش می‌کنم؛ خیلی خودم را به چالش می‌کشم؛ خیلی راه می‌روم؛ خیلی کار می‌کنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار می‌کنم.

وقتی که از خودم و روزهایم خسته می‌شوم، خودم را مقصر تمام دردهایم می‌بینم و این مقصر دیدن مرا به سمتی می‌کشاند که نتیجه می‌گیرم باید خودم را سختی بدهم تا تاوان کوتاهی‌‌های کرده و نکرده‌ام باشد، تا به آرامش برسم.
همین است که به هر قیمتی برای خودم رنج و خستگی می‌خرم: بدون استراحت سر کار می‌روم؛ در طول کار، حالت‌های نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب می‌کنم؛ با ابزار و قلم‌مو‌هایی که به خرابی میل می‌کنند و پالتی که برای آن‌کار ساخته نشده‌است، نقاشی می‌کنم؛ به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقی‌مانده از قبل را به هم وصله می‌زنم و با مداد‌هایی که نوکشان لق می‌زند و درشان شکسته است، طراحی می‌کنم؛ مسیر‌هایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده می‌روم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سخت‌ترین شرایطشان‌ نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح می‌دهم. اگر پروژه‌ای در دست نباشد، کار‌های معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده می‌گیرم و آن‌ها را نیز با خستگی و چالش، به انجام می‌رسانم: مثلاً برای رفتن به مقصد‌هایم، مسیرهایی را انتخاب می‌کنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!

وقتی که با خودم دوست می‌شوم و زیبایی‌ها زورشان بیشتر می‌شود، قدردان داشته‌هایم می‌شوم و این قدردانی مرا به سمتی می‌کشاند که نتیجه‌ می‌گیرم باید تا جایی که امکان دارد از داشته‌هایم استفاده کنم. داشته‌هایم می‌تواند تن و بدن سالمم باشد که قادرم تمام قسمت‌هایش را به کار بگیرم: پای راه رفتن، دست کار کردن، دستگاه گوارش، زبان، دهان، سر، قلب، ذهن و خیال نامتناهی‌ و...
همین است که باز هم بی‌کار نمی‌مانم و به هر شکلی که شده با تمام توان از تمام داشته‌هایم استفاده می‌کنم: باز هم بدون استراحت سر کار می‌روم؛ در طول کار، حالت‌های نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب می‌کنم؛ باز هم با ابزار و قلم‌مو‌هایی که به خرابی میل می‌کنند و پالتی که برای آن‌کار ساخته نشده‌است، نقاشی می‌کنم؛ باز هم به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقی‌مانده از قبل را به هم وصله می‌زنم و با مداد‌هایی که نوکشان لق می‌زند و درشان شکسته است، طراحی می‌کنم؛ باز هم مسیر‌هایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده می‌روم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سخت‌ترین شرایطشان‌ نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح می‌دهم. اگر پروژه‌ای در دست نباشد، باز هم کار‌های معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده می‌گیرم و آن‌ها را هم با استفاده از تمام داشته‌هایم، به انجام می‌رسانم: مثلاً باز هم برای رفتن به مقصد‌هایم، مسیرهایی را انتخاب می‌کنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!

این‌ روزها که درد‌های‌مان بیش‌تر شده است و هوای کثیف و بدبوی شهرمان هم ریه‌های نیم‌سوزم را به چالش کشیده‌است و عموماً روزگارمان خودش به‌تنهایی برای‌مان چالش دارد، سعی می‌کنم که کم‌تر روزگارم را پیچیده‌ کنم، اما هنوز هم ناخودآگاه خودم را به چالش می‌کشم؛ در عوض می‌توانم کنار اتوبانی که قدم می‌زنم وقتی حال خوبی دارم، «بهار دلکش» و «مرغ سحر» و «رسوای زمانه» و «به سوی تو» بخوانم و وقتی حال بدی دارم، بلندبلند گریه کنم؛ می‌توانم از فرط خستگی، راحت به خواب بروم؛ می‌توانم از این‌که این‌قدر توان و انرژی دارم و هنوز از پس خیلی چیزها برمی‌آیم احساس خوبی داشته باشم؛ می‌توانم خودم را در مقابل درد و رنج‌های پیش‌پاافتاده واکسینه‌ کنم. این‌که دردم را خودم انتخاب کنم و از پسش بربیایم، برایم مثل یک تمرین است، قبل از این‌که دردهایی که انتظارشان را ندارم، خودشان را بر من تحمیل کنند! لذت می‌برم از این‌که انجام کارها را به روش‌های نامعمول امتحان کنم و موفق شوم. من و درون پرحرکتم نیاز به چیزی فراتر از کار معمولی داریم؛ نیاز به سختی، نیاز به پیچیدگی، نیاز به کشمکش درونی!

این‌ است که هنوز هم خودم را به چالش می‌کشم؛ خیلی راه می‌روم؛ خیلی کار می‌کنم؛ اما راستش این است که گاهی هم از این‌که این‌قدر دیر خسته می‌شوم، خسته می‌شوم...

۰۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۲ ۴ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۳

بیدار که می‌شوم زمانم را نمی‌دانم، اولش می‌دانستم اما حالا دیگر فقط می‌دانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم می‌دهد. آن خانم و آقای میان‌سالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بی‌مسئولیتی‌‌ست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخه‌سوار را باید درحالی که دوچرخه‌اش را زیر بغل زده است، روی پله‌های پل عابر پیاده ببینم و اگر پله‌ها را پشت سر گذاشته باشد و سوار دوچرخه‌اش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر لاغر اندام مشکی‌پوشی که به من لبخند می‌زند را باید در حالی که خلاف جهت من از عرض خیابان عبور می‌کند، ببینم و اگر از خیابان عبور کرده باشد و در پیاده‌رو به من لبخند بزند، یعنی دیر شده است.
وقتی سوار اتوبوس می‌شوم، اول خط است و گزینه‌های زیادی برای انتخاب صندلی دارم، اما در اتوبوس‌سواری‌های فصل گرما، نکته‌ای قابل اعتنا وجود دارد و آن این است که کدام صندلی را انتخاب کنم تا گرمای کم‌تری را متحمل شوم. ابتدا باید در نظر بگیرم که صبح است یا بعد از ظهر و جهت تابش از چپ است یا راست، بعد از آن هم، چند دقیقه وقت لازم دارم تا تمام مسیر و جهت پیچیدن‌های اتوبوس را مرور کنم و بر اساس آن و این، مناسب‌ترین صندلی را برگزینم و بنشینم. هر روز بر همین اساس، صندلی‌ برعکس سمت موافق درِ اتوبوس را انتخاب می‌کنم و کنار پنجره می‌نشیم. هر روز اتوبوس حرکت می‌کند و من مشغول خواندن کتابم می‌شوم. هر ایستگاهی که اتوبوس توقف می‌کند، سرم را از کتاب بلند می‌کنم و کسانی را که سوار و پیاده می‌شوند، نگاه می‌کنم. گاهی که تکان‌های اتوبوس و نگاه کردن طولانی به خطوط کتاب دست به دست هم می‌دهند و حالت تهوع ایجاد می‌کنند، کتاب را می‌بندم و خودم را مشغول خطوط چهره‌‌ٔ آدم‌ها می‌کنم و با چهره‌ها بازی می‌کنم؛ چشم‌های خانم درشت‌هیکلی که بالای سرم ایستاده‌است را روی صورت دختر نوجوان کناری‌اش و بینی خانم جوان روبه‌رویم را روی صورت خانم کهن‌سال اخم‌آلودی که در صندلی‌های آخر اتوبوس نشسته‌است قرار می‌دهم. گاهی هم تلاش می‌کنم تا کودکی کهن‌سالان و بزرگ‌سالی کودکان را تصور کنم. مثلاً از میان چشم و ابرو و دهان محصور شده در چین‌وچروک‌‌ و اخمِ خانم‌ِ کهن‌سالِ آخرِ اتوبوس، چهرهٔ شاد کودکی‌‌اش را می‌بینم و همین‌طور جوانیِ زیبایِ دخترِ کوچکِ خجالتی‌ای که کنار مادرش نشسته‌است.
هر روز درِ بزرگ چوبی را باز می‌کنم و وارد سالن می‌شوم، نقاشی‌های اروپایی‌طور در و دیوار و سقف را می‌بینم و روی‌شان دقیق می‌شوم و احتمالاً چون خودم انجام‌شان ندادم، ایرادهای‌شان را می‌بینم! هر روز دکمه آسانسور را فشار می‌دهم و وقتی می‌رسد، داخل می‌شوم و هر روز به‌نظرم می‌رسد که کابین آسانسور نسبت به این‌که کابین آسانسور است، بزرگ است. هر روز دکمه را که می‌زنم و در که بسته می‌شود، از این سر کابین تا آن سر کابین قدم می‌زنم و اطمینان می‌یابم که واقعاً بزرگ است! هر روز درِ خانه را باز می‌کنم و سلام می‌کنم و جواب می‌گیرم و به آشپزخانه می‌روم و کتری را پر می‌کنم و اجاق گاز را روشن می‌کنم و در قوری چای خشک می‌ریزم و تا کتری به جوش بیاید، لباسم را عوض می‌کنم. صدای کتری را که می‌شنوم، چای را دم می‌کنم و چای می‌ریزم، برای خودم و دیگران. به تراس می‌روم‌. تراس، نسبت به بیشتر تراس‌هایی که دیده‌ام بزرگ به نظر می‌رسد. هر روز از این سر تراس تا آن سر تراس قدم می‌زنم و اطمینان می‌یابم که بزرگ است! هر روز آفتاب مورب روی یکی از صندلی‌ها افتاده است و من روی همان صندلی می‌نشینم و چایم را مزه‌مزه می‌کنم. تراس‌مان را دوست دارم، بزرگ است، هوای خوبی دارد و منظره‌ٔ زیبایی. هر روز چشمانم را می‌بندم و صداهای زیبا و تازه‌ای می‌شنوم، صدای پرندگانی که یادم نمی‌آید جای دیگری شبیه‌شان را شنیده باشم. سین می‌گوید به‌خاطر کاخ است، پرنده‌های این‌جا با پرنده‌های همه‌جا فرق دارند.
خانه‌ٔ جدیدمان را دوست دارم، آن‌قدر بزرگ است که در آن گردشگری می‌کنیم و وعده‌های غذایی‌مان را هر روز در یک‌جای خانه می‌خوریم! جای همه‌چیز را در کابینت‌ها می‌دانم و قلق‌ دستگیره‌ٔ درهایش را یاد گرفته‌ام. سوپرمارکت و نانوایی و میوه‌فروشی محله‌مان هم حسابی باهامان چاق سلامتی می‌کنند. نکات دربازکنش را هم خوب می‌دانم و جای کلید همهٔ چراغ‌ها را در آن صفحهٔ خفنِ لمسی‌‌اش کاملاً بلدم.
هرروز بعد از چای صبحم، قلم‌مو‌ها و رنگ‌هایم را برمی‌دارم و از داربست بالا می‌روم و در حالی که پرنده‌ای خوش‌آواز برای‌م می‌خواند، نقاشی می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که چه خوب که این خانهٔ دوست‌داشتنی‌ مالِ من نیست!

۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۸:۳۸ ۸ نظر
. عارفه .

تا هنوز هم...

از اولین تصاویری که در ذهنم ثبت شده است، تصویر پدرم است. مردی با چشمان میشی‌رنگ و موهای جو گندمی، با کمی ریختگی‌ در دو طرف پیشانی و یک سبیل دسته‌کوتاه! مردی که دست‌های سفید و سنگینی دارد و خیلی کم می‌خندد و خیلی بداخلاق است‌‌.
بزرگ‌تر که شدم دانستم که پدرم ارتشی‌ بوده‌است، اما نه آن ارتشی که بتوانی زیاد از آن صحبت کنی، ارتش پهلوی.
همیشه عجول است و هیچ‌وقت حوصله و صبر و قرار ندارد و اگر در حال دقت روی چیزی باشد و با او حرف بزنیم، داد و فریاد به راه می‌افتد و کاسه‌بشقاب‌ها پرواز می‌کنند و سر و ته می‌شوند! مسائلی که حل کردنشان نیاز به زمان و فکر دارد را آن‌قدر پیچیده می‌کند که تبدیل به مسائل غیر قابل حل می‌شوند؛ به همین علت، چنین مواردی را تا زمانی که خودمان حلش نکردیم، با او در میان نمی‌گذاریم. شب‌ها اخبار می‌بیند و صبح‌ها هم تکرار همان‌ها را، اما هم‌چنان معتقد است اخبار مهم را شب می‌گویند! مستند حیوانات و راز بقا بسیار دوست دارد و هرچه تکه‌پاره کردن و خون‌ریزی وحوش در آن بیشتر باشد، بیشتر لذت می‌برد! تمام حرکاتش با شدت و حدت است: مثلاً درها را موقع باز کردن مثل زمانی که شبیخون زده‌اند، باز می‌کند و موقع بستن محکم برهم می‌زند و یا لیوان را به‌جای قرار دادن بر روی میز، روی میز می‌کوبد؛ یا وقتی می‌خواهد با چنگال برشی هندوانه بردارد، چنان چنگال را در شکم آن بخت‌برگشته فرو می‌کند، که از سمت دیگرِ قسمتی که چنگال درش فرو رفته است، پاره می‌شود! کف بشقابی که او غذا می‌خورد همیشه خط‌‌خطی‌ست، بس‌که قاشقش را محکم می‌کوبد کف بشقاب! گاهی که کیفش کوک باشد، برای‌مان املت‌های خوشمزه‌ای درست می‌کند، اما هیچ ماهیتابه‌‌ٔ نچسبی از زیر دستش سالم و بدون خط بیرون نمی‌آید. برایش ماهیتابه‌ای کنار گذاشتیم که بعد از چندبار املت‌خوری، گویی از جنگ برگشته‌است. دکمه‌های ستاره و مربع و یک و چهار و صفر تلفن همراهش همیشه خراب است، بس که ستاره، صد و چهل، یازده مربع را گرفته است تا مطمئن شود کسی از اعتبار سیم‌کارتش کش نرفته باشد! شکاک و بدگمان است و همیشه خیال می‌کند کسی سراغ وسایلش رفته و به جیب‌هایش دست زده است و نزدیکانش قصد خیانت به او را دارند. از دارو خوردن و دکتر رفتن و زیر عمل جراحی رفتن بیزار است و به همه‌ٔ دکتر‌ها شک دارد. از نظر او، همه خلاف‌کارند، مگر این‌که خلافش ثابت شود! خیلی تند راه می‌‌رود، آن‌قدر که از او جا می‌مانیم و مجبوریم تقریباً به دنبالش بدویم! مادر می‌گوید: دوران نامزدی هم که همه ادای مهربان بودن در می‌آورند و هم‌قدم راه می‌روند، من همیشه از او جا می‌ماندم.

دیر فهمیدم که در جنگ ایران و عراق قبل از انقلاب، جنگیده و دچار سانحه شده است، که بی‌قراری‌ها و پرخاشگری‌ها و بداخلاقی‌ها و شکاک‌بودن‌های عجیبش، تحفه‌ٔ همان سانحه‌ است. دیر فهمیدم که عدم تمرکز و حرف‌های نامرتبطی که در بحث‌ها می‌زند و این‌که هیچ‌وقت گزینه‌ٔ مناسبی برای مشورت نیست و هیچ‌وقت توان شنیدن دقیق حرف‌هایمان را ندارد و تحمل و صبر برای درددل‌هایمان را هم، به‌خاطر همان سانحه‌ٔ لعنتی‌ست.

سازمان ارتش فعلی، سال‌ها او را نمی‌پذیرفت، چون او خدمتگزار نظام خوبی نبوده‌است! بعد‌تر پذیرفتند که او برای وطن جنگیده‌است، پس باز هم در ارتش جای دارد، اما فقط در حد یک بازنشسته‌ٔ معمولی که سنوات خدمتش بسیار کم است و درجه‌اش نیز هم. این‌که چون دچار سانحه شده است، کم خدمت کرده است، به آن‌ها ارتباطی ندارد! پدرم جانبازی‌ است که کارت جانبازی ندارد و از جانبازی‌اش هم جز همین‌ چیزهایی که گفتم، سهمیه‌ای به ما نرسیده‌است!

حالا اطراف چشم‌های هنوز میشی‌اش، چین‌های عمیقی دارد. موهایش سفیدِ سفید و دو طرف پیشانی‌اش خالی‌تر از گذشته است. سبیل دسته کوتاهش را هنوز هم دارد ولی کم‌پشت‌تر از قبل. حالا روی دست سفیدش لکه‌های قهوه‌ای رنگ سبز شده‌است و لب‌هایش بیشتر از گذشته کش می‌آیند، حتی گاهی چند دندان‌ چندتا در میانش هم دیده می‌شود! حالا دیگر کم‌تر کاسه‌بشقاب‌ها پرواز می‌کنند و تون صدا و فریادهایش کمی پایین‌تر آمده‌است. حالا گاهی محبت‌آمیز هم صدایم می‌کند، آن‌طوری که تمام کودکی‌ام حسرتش را داشتم، هرچند دیگر لذتی که آن روزها به آن نیاز داشتم را در من ایجاد نمی‌کند. هنوز هم تمام حرکاتش شدتی‌ست اما نه آن‌قدر که هندوانه را پاره کند، ولی با این حال، هنوز هم اثری که از چنگال باقی می‌ماند، درشت‌تر از اندازه چنگال است! هنوز هم بی‌قرار است و جز در زمانی که خوابیده است، نمی‌تواند ساعتی، حتی دقیقه‌ای، بی‌حرکت و بی‌تقلا بنشیند. اگر کوچک‌ترین نقطه‌ای روی پوستش سبز شود، تا آن را به زخمی عمیق تبدیل نکند، از آن دست نمی‌کشد! حالا نسبت به گذشته، با کلنجارهای کم‌تری می‌توانیم به او بقبولانیم که باید قرص بخورد، هرچند که بعد از تمام شدن هر ورق قرص، باز باید کلنجار برویم و هی توضیح دهیم و هی توضیح دهیم تا ورق قرص بعدی! حالا کار سخت من این است که وقت توضیح، مراقب تون صدایم باشم که بالا نرود. حالا که سرعت راه رفتنش آهسته‌تر شده است، می‌توانم از او جلو بزنم و این سخت‌ترین کار من است که مراقب پاهایم باشم تا تند نروند، تا هنوز هم از او جا بمانم، تا هنوز هم او پدر باشد...

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۶ ۱۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۰

به تازگی در یک پروژه‌ٔ نقاشی دیواری دیگر مشغول به کار شدم. صبح‌ها از محل زندگی‌ام، جنوب شهر، به سمت محل پروژه‌ راه می‌افتم؛ جایی در شمال شهر، شاید هم بشود گفت شمالی‌ترین جای شهر؛ زعفرانیه. خط قرمز رنگ مترو را سوار بر قطار از آن‌ پایین‌ها طی می‌کنم و همین‌طور ایستگاه‌ها را بالا می‌روم تا آخرش، بعد، باز هم از کوه‌هایی که آن‌ها را شبیه به خیابان کرده‌اند، بالا می‌روم تا به ایستگاه تاکسی‌ برسم. اصولاً آدم تاکسی سواری نیستم. از فضای باز و آزادی و حق انتخابی که در اتوبوس دارم، بیشتر لذت می‌برم تا فضای بسته و تنگ یک ماشین سواری که فقط پنج‌نفر آدم در آن، جا می‌گیرند و در طول مسیر هم صدای نفس‌های تک‌تک‌شان را می‌شنوی! وسایل نقلیهٔ عمومی هرچه جادارتر، بهتر! صد البته که کرایه‌ٔ ارزان‌تر اتوبوس را هم مد نظر دارم! این‌جا هم اولش به دنبال اتوبوس‌ها گشتم، اما نیافتم. آقای راننده می‌گفت: این مسیر، آدم اتوبوس‌سوار ندارد، شما اولی‌اش هستید! سوار تاکسی که می‌شوم، غالباً هم‌سفرانم افرادی هستند که همراهشان مواد شوینده دارند و ابزار شست‌وشو.
وقتی به سمت مقصدم پیاده‌روی می‌کنم، معمولاً جز من و همان همسفران ذی‌موادشوینده‌، کسی در کوچه‌ها نیست، حتی گاهی جز من، کسی در کوچه‌ها نیست! نه بچه‌ای کف آن کوه‌های کوچه‌نما بازی می‌کند و نه آدمی از خانه‌‌اش پیاده و قدم‌رو بیرون می‌آید، اگر هم بیاید، همان‌جا جلوی در خانهٔ چندصدمتری‌اش منتظر می‌ایستد تا ماشینی که من مدلش را نمی‌شناسم، سوارش کند!
خانه‌های آن‌جا، خیلی شبیه به خانه‌‌ٔ مینیاتوری اسباب‌بازی دوران کودکی‌ام است: پله‌های پیچ‌خورده، استخر بزرگ وسط حیاط، میز و صندلی‌های حصیری کنار استخر و تراس‌های نیم‌دایره‌ای شکل که البته هیچ‌وقت از آن‌ها لباس آویزان شده دیده نمی‌شود! راستش، من زیاد از تراس خانه‌ام لباس آویزان می‌کردم، در محله‌های ما، همیشه از تراس لباس آویزان است!
خانه‌ای که روی دیوارهایش نقاشی می‌کنیم، خیلی بزرگ است، خیلی هم اتاق و در و سوراخ سنبه دارد، من هنوز به همه‌شان راه پیدا نکردم، اما عجالتاً متوجه شدم که آن‌ها برای همه چیزشان یک اتاق در نظر گرفتند! مثلاً دیدم که یک اتاق برای حبوبات آشپزخانه‌شان دارند! عجیب است! یک اتاق که فقط به نخود و لوبیا و این‌چیزها اختصاص دارد! یک اتاق دیگر هم دارند که به‌ش می‌گویند رختکن، جایی که فقط در آن لباس عوض می‌کنند، حتی اتاقی‌ هم دارند که شبیه یک جاکفشی بزرگ است، جاکفشی‌ای که می‌شود درش را باز کنیم و برویم داخل و در را ببندیم! لعنتی! لبه‌ٔ پنجره‌های‌شان چه‌قدر عریض است! کلی گلدان کنارش جا می‌شود...

ف می‌گفت: از این‌همه پارگی و درز و شکاف طبقاتی حرصت نگرفت؟ حسرت نخوردی؟ شعار ندهی‌ها! جنوب شهر باشی و حسرت پول‌دار بودن را نخوری، باورپذیر نیست؛ به نظر من که همهٔ آدم‌ها اگر کمی فکر کنند، می‌بینند که انتهای اهدافشان، احتمالاً در به در دنبال یک چنین خانه و زندگی و افرادی هستند.
به او گفتم: شاید اگر پنج شش سال پیش با این فضا رو به رو می‌شدم، دلم پول‌دار بودن می‌خواست. بله، بعید است که بچه‌ٔ جنوب‌ شهر وقتی دکتر داروی کم‌یاب و گران تجویز می‌کند، به پول ته حسابش فکر نکند و با خودش نگوید کاش کمی پول‌دار تر بودم. بله، بچه‌ٔ جنوب شهر از هر جایی لباس نمی‌خرد و خیلی فکر می‌کند که کاش کمی پول‌دارتر بودم. بله، بچهٔ جنوب شهر وقتی استادش می‌گوید آبرنگ اشمینگ بخر، نمی‌تواند بخرد و وقتی سر کلاس می‌رود، فقط اوست که آبرنگ اشمینگ ندارد! عجیب نیست که گاهی حس حسرت به‌وجود بیاید و من هم زمانی حسرت خوردم، اما حالا دیگر حس می‌کنم که حال خوبم به اتاق حبوبات و اتاق جاکفشی و آبرنگ اشمینگ ربطی پیدا نمی‌کند.
می‌دانی؟ من در میانه‌ٔ دههٔ سوم زندگی‌ام هستم و حالا دارم برای اولین‌بار زعفرانیه را می‌بینم، یعنی در به در دنبال چنین خانه‌ها و زندگی‌ها و افرادی نبودم؛ در میانهٔ دههٔ سوم زندگی‌‌ام پایم به این‌جا باز شد، چون یکی از صاحبین همین خانه‌ها، در به در دنبال ما بود، تا طراحی‌ها و نقاشی‌های ما را روی دیوار خانهٔ چندصدمتری‌اش داشته باشد.

بین خودمان بماند، راستش را بگویم، واقعاً یک چیز خانه‌‌شان را دلم می‌خواست: عرض کنار پنجره‌هایشان! چه‌قدر جای گلدان داشتند...

۲۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۴۷ ۱۲ نظر
. عارفه .

شماره ۲۶۹

هستهٔ زردآلویم را پرت می‌کند وسط باغچه، چپ چپ نگاهش می‌کنم، شانه بالا می‌اندازد و با لحنی مظلومانه می‌گوید: پلاستیک نیست که تجزیه نشود، از طبیعت است. می‌گویم: پلاستیک نیست که تجزیه نشود، اما عملی که انجام دادی، زباله پرت کردن است! با نگاهی آینده‌نگرانه و پر امید به هسته خیره می‌شود و می‌گوید: چندسال دیگر یک درخت زردآلو این‌جا خواهد بود. بلند می‌شوم و هسته‌ٔ زردآلو را از باغچه برمی‌دارم، خاک‌هایش را پاک می‌کنم، به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: اگر درخت زردآلو می‌خواهیم، باید با احترام، با زیبایی، با مراسم مقدس کاشتن یک بذر، با حوصله و ادب، هسته را ببریم و در خاک بکاریم؛ با هسته حرف بزنیم و بگوییم که منتظر درخت شدنش خواهیم ماند، بگوییم که امیدوار ثمر دادنش خواهیم ماند. با چهره‌ای متعجب و پر سوال نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهم که: پرت کردنش مثل یک تکه زباله، از اساس خوب نیست، حتی اگر مقصدش باغچه باشد. اگر می‌خواهیم که سبز شود من می‌گویم این آداب کاشتن نیست، بذرها احترام دارند، اگر قرار است به دنیا بیایند و بزرگ شوند باید در شرایطی زیبا و محترم به دنیا بیایند، پس پرت کردنش مثل یک زباله، یک‌جور بی‌احترامی به بذر است.
اگر زباله است و ما هم زباله می‌بینیمش پس باید در محل مناسب زباله‌ها بیاندازیمش، با این حرف که امید سبز شدنش را داریم، عمل نه‌چندان زیبای‌مان را توجیه می‌کنیم. شاید هم خیال آزادی می‌کنیم و با خود می‌گوییم زباله‌ام را پرت می‌کنم و تنبلی و وندال خفته‌ی درونم را ارضاء می‌کنم، بعد که به وجهه‌ٔ نرمالم برگشتم، برای این‌که خیلی هم از خودم بدم نیاید می‌گویم از طبیعت است، سبز می‌شود‌ و الخ، این مورد، اصلاً مورد قشنگی نیست، من را یاد هزاران هزار بی‌فکر، بچه‌دار شدنی می‌اندازد که یکهو می‌‌شود(!) و بعد هم برای رشدش، نه فکری می‌کنیم و نه برنامه‌ای داریم؛ به راحتی می‌گوییم به ما چه! خودش بزرگ می‌شود دیگر!
دستم را می‌گیرد، هسته را از کف دستم برمی‌دارد. سکوت می‌کند. سکوت می‌‌کنم.
می‌گوید حرکتش، حرکت زیبایی نبوده است، اما مقایسهٔ بی‌فکری و سطحی‌نگری آدم‌ها در زایش با این‌ میزان عمقی‌نگری در کاشت یک بذر هم زیاده‌روی‌ست. سکوت می‌کنم، افکارم را جمع می‌کنم. می‌گویم که معذرت می‌خواهم و زیاده‌روی کردم. لبخند می‌زند و هسته را کف دستم می‌گذارد. می‌گوید قبل از مراسم مقدس کاشتن، باید مراسم زیبای ایجاد جوانه برایش برگزار کنیم.

۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۶ ۱۴ نظر
. عارفه .

از غار برگشته!

آشفته بودم و دلم غاری عمیق و کوچک می‌خواست تا برای مدتی از دنیا و مافیها دور شوم. غار که برای قصه‌هاست؛ برای انسان معاصر اهل تکنولوژی، غار یعنی، ترک دنیای اینترنت!

تصمیم گرفتم اینترنت گوشی‌ام را روشن نکنم و این‌جا بود که متوجه شدم وضعیت، چندان خوب نیست‌. گوشی را دستم می‌گرفتم و برای این‌که دستم هرز نرود، طاقچه و فیدیبو را باز می‌کردم و به شکل بد و جنون‌آمیزی کتاب‌ می‌خواندم، درست‌تر این است که بگویم باطل می‌خواندم. بعد، برای این‌که باطل نخوانم و دستم هم هرز نرود، paper.io2 بازی می‌کردم؛ در عرض دو روز،۵۲ درصد رکورد زدم! آشفته‌تر شدم، شبیه آن‌هایی شده بودم که می‌خواهند مواد مخدر را ترک کنند و به عنوان جایگزین، ترامادول مصرف می‌کنند که دردشان کم‌تر شود و بعد به ترامادول اعتیاد پیدا می‌کنند! باید راه بهتری پیدا می‌کردم و راهش این بود: گوشی هوشمند را کنار بگذارم. باید مطمئن می‌شدم که هنوز هم می‌توانم بدون اینترنت و گوشی هوشمند زندگی کنم یا نه!

  1. گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌‌ی دوران دبیرستانم، قابلیت اتصال به اینترنت بی‌سیم را داشت اما مرورگرش بسیار کند و ضعیف بود و اغلب سایت‌ها برایش بزرگ به‌نظر می‌آمدند و توان باز کردنشان را نداشت. این برایم تمرین خوبی بود: دستم هرز می‌رفت و اینترنت را روشن می‌کردم، اما این روشنی، به دردی نمی‌خورد، پس کم‌کم دستم قابل کنترل شد!
  2. گوشی کم‌هوشم طاقچه و فیدیبو را پشتیبانی نمی‌کرد که جنون‌آمیز کتاب بخوانم و باطل بخوانم، پس مجبور بودم یک کتاب واقعی را درست بخوانم.
  3. گوشی کم‌هوشم از هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای پشتیبانی نمی‌کرد، پس بمباران خبری نمی‌شدم تا مضطرب و ناآرام شوم، برای مدتی، تنها اخبار اهمیت‌دار و ضروری را با کسانی که برایشان اهمیت داشتم به وسیله‌ی پیامک رد و بدل می‌کردم.
  4. گوشی کم‌هوشم دوربین ضعیفی داشت و کم‌حافظه‌ هم بود، نمی‌توانستم مثل قبل، از هرچیز الهام‌برانگیزی عکس بگیرم تا بعد، درموردش بنویسم یا اتود بزنم (اغلب هم فراموش شود)؛ پس مجبور بودم همان‌جا، شروع به یادداشت‌برداری کنم و یا پیش‌طرحی بکشم، تا از دست نرود.
  5. گوشی کم‌هوشم یادداشت‌هایش محدود بود، هم به لحاظ تعداد حروف و هم به لحاظ تعداد یادداشت، پس مجبور بودم متن‌های طولانی‌ام را مثل گذشته‌ها با خودکار روی کاغذ بنویسم: آشتی با کاغذ، برای نوشتن‌؛ حسی شبیه بازگشت به خانه‌ی خاطرات کودکی!
  6. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار آپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس برای هر انتقال وجهی که مجبور بودم انجام دهم، باید مسیری را پیاده می‌رفتم تا به یک دستگاه عابر بانک برسم. خب، برای تنبل نشدن، تمرین خوبی بود!
  7. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار اسنپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس مجبور بودم کنار خیابان دست تکان دهم و برای خودم تاکسی بگیرم، کاری که چندان بلد نبودم!
  8. گوشی کم‌هوشم دوربین سلفی نداشت، پس اگر می‌خواستم همراه با مورد خاصی عکسی داشته باشم باید سراغ رهگذران می‌رفتم و بهشان سلام می‌کردم و ازشان خواهش می‌کردم که از من عکس بگیرند. اتفاق خوبی بود، برای خودم، تا بیشتر با آدم‌ها وارد ارتباط شوم و برای دیگران، تا بهشان حس مفید بودن القا شود.
  9. گوشی کم‌هوشم آن‌قدر امکاناتی برای عرضه نداشت که تمام وقت دستم باشد، پس برای چیز‌های لذت‌بخش‌ دیگری وقت می‌گذاشتم: در طول ده روز، برای خودم بذر لاله عباسی کاشتم و نیم‌چه قدی کشاندمش.
  10. گوشی کم‌هوشم مرورگرش کند و ضعیف بود، هر واژه‌ای را که بلد نبودم و هر سوالی که داشتم را نمی‌توانستم خیلی سریع در گوگل جستجو کنم، پس مجبور بودم بیشتر فکر کنم، بیشتر رویش عمیق شوم، از افراد دیگری سوال کنم و نظر آن‌ها را بپرسم، مجبور می‌شدم دانسته‌های قبلی‌ام که ته‌ پستوهای حافظه‌ام خاک می‌خورد را بیرون بکشم و برای پیدا کردن جواب ازشان استفاده کنم. تمرین تفکر و کار کشیدن از مغز، قطعاً اتفاق خوبی بود!
  11. یک‌بار دوستی از استادی نقل کرد که می‌گفت: «اگر قیمت ماشینم از مقداری بیشتر باشه به‌جای این‌‌که من سوارش بشم، اون سوار من می‌شه. این‌که من مدام نگران و مضطرب از دزدیده شدنش باشم یا خط افتادنش، مثل اینه که ماشین داره از من سواری می‌گیره.» حرفش را وقتی که گوشی کم‌هوشم را کنار خیابان به راحتی و بدون نگرانی دستم می‌‌گرفتم، به خوبی فهمیدم؛ همان زمانی که در مترو، گوشی کم‌هوشم را در جیبم، در معرض دید می‌گذاشتم و می‌خوابیدم، یا از هر موتورسواری که از کنارم عبور می‌کرد، نمی‌ترسیدم، وارستگی و آزادی از تعلقات مادی را، همان‌جا بود که فهمیدم!
  12. گوشی کم‌هوشم، نیم‌فاصله نداشت. راستش را بگویم این مورد، از ویژگی‌های خوبش نبود!
اکنون، حال بهتری دارم، آرام‌تر و کم‌اضطراب‌تر شده‌ام. به‌گمانم این آرامش نسبی را مدیون گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌ی دوران دبیرستانم باشم؛ نیم‌فاصله هم فدای سرم!
۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۰۰ ۸ نظر
. عارفه .

شماره ۲۶۶

داشتم برای میم مطلبی را توضیح می‌دادم و او هم سر تکان می‌داد و گوش می‌کرد که یک‌دفعه انگشت اشاره‌‌اش را به نشانه‌ی «لطفاً چند لحظه» بالا آورد. سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم، سکوت کردم و با لبخند منتظر ماندم. عینکش را از چشمش برداشت و شیشه‌هایش را پاک کرد و دوباره به چشمش زد و گفت: «خب حالا بگو.» لبخندم را گشاده‌تر کردم و گفتم: «سمعکت رو پاک کردی یا عینکت؟!» خندید، گفت: «اگر درست نبینم، گوشم هم درست نمی‌شنوه، مغزم هم درست کار نمی‌کنه، درست دریافت نمی‌کنه، درست آنالیز نمی‌کنه، درست حرف نمی‌زنم، اصلاً شاید باور نکنی، حتی احساسم هم درست عمل نمی‌کنه!» به عینکم اشاره کردم و گفتم: «باور می‌کنم.»
حق با او بود. من هم نمی‌توانم بدون عینک، تمرکز درست و دقیقی داشته باشم. نمی‌توانم حافظه‌ی شفافی داشته باشم. نمی‌توانم بر اساس دریافت‌هایم، عکس‌العمل‌های درستی نشان دهم. وقتی عینک ندارم، انگار همه‌چیز یک خواب درهم است، پر از ابهام و گیجی. این را وقتی کوچک‌تر بودم نمی‌دانستم. آن‌روزی که باید تماس می‌گرفتم و اطلاعات مهمی را دریافت می‌کردم، آن‌ لحظه، از آن‌ لحظات استثنایی بود که در سال شاید یک‌بار رخ دهد، آن لحظه، عینکم روی چشمم نبود. از آن‌سمت تلفن شنیدم: «الو، سلام، حال شما خوبه؟» جوابی که دادم این بود: «بله.» انگار نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گوید! جوابم بله بود، همین‌قدر بی‌ادبانه و مسخره! حتی جواب سلام ندادم! انگار قدرت تکلم و انتخاب کلمات را نداشتم، احساس می‌کردم کسی دست و پایم را بسته‌ است، کسی مرا در اتاقی پر از غبار رها کرده است. اطلاعات را دریافت و یادداشت کردم، اما بعد که عینکم را زدم، حسی که داشتم مثل این بود که آن تماس تلفنی یک خواب عجیب و نامفهوم و مبهم بوده است. یادداشت‌هایی که خودم با گوش‌هایم شنیده بودم و خودم با دست‌هایم نوشته بودم را ترتیبشان را نمی‌فهمیدم! حتی در بخش‌هایی از یادداشت‌، دلیل ارتباط کلمات را هم متوجه نمی‌شدم! عینکم را زدم و دوباره تماس گرفتم، سلام کردم! به‌نظرم می‌رسد که درست هم احوالپرسی کردم! عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من دچار مشکلی بودم و تمرکزم مختل شده بود و دقیقاً متوجه حرف‌هایتان نشدم و یک‌بار دیگر همه‌چیز را بگویید. یک‌بار دیگر همه‌چیز را گفت و این‌بار کاملاً متوجه موضوع شدم. پرسید: «مشکل چی بود؟!» گفتم: «عینک.» پرسید: «شکست؟!» جواب دادم: «نه، لطف کردید، خدانگهدار.» و قطع کردم تا مجبور نشوم توضیح دهم که من هم مثل میم وقتی درست نبینم، درست نمی‌شنوم، درست فکر نمی‌کنم، درست دریافت نمی‌کنم، درست آنالیز نمی‌کنم، درست حرف نمی‌زنم، اصلاً شاید باور نکند، حتی احساسم هم درست عمل نمی‌کند.
این را وقتی کوچک‌تر بودم نمی‌دانستم، حالا که می‌دانم، می‌خواهم هرگاه که از هر فضا و اتفاق و صحنه‌ای خسته شدم، عینکم را در آورم تا درست و دقیق و واضح همه چیز را نفهمم. مثلاً همین‌روز‌ها که ترجیح می‌دهم خیلی چیزها را نفهمم...

۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۰ ۹ نظر
. عارفه .