۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک روزی از آینده

وارد خانه می‌شوم، در را می‌بندم، کیسه‌ای که در دستم است را باز می‌کنم به متاع خوبی که گرفته‌ام نگاه می‌کنم و خوشحال می‌شوم، باخودم فکر می‌کنم: این که باشد و یک فلاسک چای، همه‌چیز تکمیل است و تا شب نقاشی‌ام را تمام می‌کنم. کیسه‌ی متاع را توی سینک ظرفشویی خالی می‌کنم، سَمبَل‌گونه می‌شورمشان و چون وقت و حوصله‌ی خشک‌کردنشان را ندارم، همان‌جا روی سینک به امان خدا و در معرض هوا، رهایشان می‌کنم تا خشک شوند. صدای دینگ پیام می‌آید، نوشته: «سلام. پروژه‌ی جدید از فردا شروع می‌شه، داربست هم داره، ارتفاعش هم زیاده!» و ایموجی از خنده، اشک از چشم پاشَنْده، می‌زند. ایموجی‌های نیش باز و بازوی قلمبه شده می‌زنم. بخش منطقی‌نمای وجودم می‌گوید: تا کی؟ این چه‌ زندگی‌ای ست؟ هر روز یک کار، هر روز یک‌جا، هر روز یک داربست، یکی از یکی مرتفع‌تر! به‌ منطقی‌نما می‌گویم من کارم را دوست دارم.
باید این نقاشی بزرگ و انرژی‌بری که ماه‌ها در حال کشیدنش هستم را امشب تمام کنم. ناگهان یادم می‌آید [مثل همیشه] روی پالتم را نپوشانده‌ام و رنگ‌هایم خشک شدند، برای اطمینان، انگشتم را روی رنگ سفید فشار می‌دهم و می‌بینم که از سنگ، سفت‌تر شده است. دیگر عجله‌ای نمی‌کنم و سرحوصله، لباس‌ کارم را می‌پوشم. لباسم زیادی سنگین است! منطقی‌نما می‌گوید: این لباس دیگر دورانداختنی‌ست، دل بکن. گوش نمی‌دهم و همان لباس را با همان قُطر رنگ موجود در جای‌جایش، می‌پوشم و خیلی هم لذت می‌برم. روی پالتم کمی از رنگ‌هایی که می‌خواهم را خالی می‌کنم و بزرگترین قلم‌مویم را برمی‌دارم. منطقی‌نما می‌گوید: یک نقاش باید شیوه‌ی کار نقاشانه داشته باشد و عین یک نقاش و همگام با اداهای آرتیستی، نقاشی کند. محلش نمی‌گذارم و زیرانداز مامان‌دوزم را پهن می‌کنم و بومم را می‌خوابانم روی زمین، یک ظرف پر از متاع به‌انضمام نمک و همچنین فلاسک چای دارچین را به ادوات لازمه‌ی کار اضافه می‌کنم و ولو می‌شوم وسط کارگاه و شروع به کار می‌کنم.
صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «امشب شام بیا اینجا، اینقدر تنها نمون تو اون کارگاه پر از بوی تینر و تربانتین، واسه ریه‌ت خوب نیست.» می‌نویسم: «باشه می‌آم.» به کارم ادامه می‌دهم و وقتی هوا رو به تاریکی می‌رود، بلند می‌شوم تا برای شام بروم. صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «سلام. من هنوز هم دلتنگتم، به یادتم، بهم بگو کجا بیام پیشت؟» قلبم تند می‌زند. منطقی‌نما می‌گوید: بعد از این‌همه سال دوری و بی‌خبری، محلش نگذار. به منطقی‌نما می‌گویم که زیادی فک می‌زند. می‌نویسم: «سلام. اتاق نقلی‌‌ای که دلم می‌خواست، حالا دارمش، کارگاهش کردم، دوتا پنجره داره، دوتا از دیوارها رو قفسه زدم و همشون پر از کتابن. موهای سفیدم خیلی زیاد شده، دیگه نمی‌شمارمشون، با این حال، از داربست راحت می‌رم بالا. هنوز هم زیاد قدم می‌زنم و هنوز هم هم‌قدم یا نیست یا دوره یا کار داره. یه قالیچه دارم، دوتا صندلی، دوتا لیوان و یه فلاسک چایی دارچین.»
می‌نویسم: «امشب یه دوست قدیمی می‌آد پیشم، نمی‌تونم بیام. باشه برای یه شب دیگه.»
زنگ می‌زند و با غُر می‌گوید: «هر روز همین رو می‌گی و فرداش می‌گی خیال کرده بودم. هر روز تنها اونجایی، دیوونه شدی! اینقدر خیال‌پردازی می‌کنی که دیگه مرز بین خیال و واقعیت رو گم‌ کردی.» منطقی‌نما هم همین را می‌گوید. می‌گویم: «شاید. به‌هرحال منتظر دوست قدیمی‌م هستم و نمی‌تونم بیام.» گوشی را قطع می‌کند. به منطقی‌نما لبخند عاقل اندر سفیه می‌زنم.
همه چیز را مرتب می‌کنم. قالیچه‌ پهن می‌کنم. فلاسک چای دارچین و دو لیوان را می‌گذارم و روی قالیچه دراز می‌کشم، به لامپ پنجاه وات مرکز سقف زل می‌زنم، چشم‌هایم می‌سوزد، کسی در می‌زند...


۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۳ ۸ نظر
. عارفه .

مکالمه‌طور ۸

_ کاش روزهای اول دوستی‌ها، هیچ‌وقت تموم نمی‌شدن...

+ اما روز‌های بعدتر، عمیق‌تر از روزهای اولن.

_ هرچی روزها‌ بیشتر می‌گذره، آدم‌ها کمتر باهم حرف می‌زنن، این رو دوست ندارم.

+ چون از یه جا به‌ بعد، بدون حرف زدن، می‌تونن دوست‌داشتن رو نشون بدن.

_ کی اولین‌بار فکر کرد نشون دادن و به زبون آوردن، هم‌دیگه رو نفی می‌کنن؟!

 
۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۳ ۵ نظر
. عارفه .

شماره ۲۵۰

نشسته‌ام و خیره شدم به دیوار، به ترک‌هایش، حرکت قشنگی دارد، روی یکی‌ از ترک‌های نازک، عمیق می‌شوم و با چشم حرکتش را دنبال می‌کنم، صدای انداختن کلید در قفل، از عمق ترک دیوار، پرتم می‌کند بیرون! با یک کیسه گردو وارد می‌شود و می‌گوید: «گردو خریدم. ارزون بود، گفتم برا فسنجون خوبه.» لبخند می‌زنم. پارچه‌ی کوچکی در آشپزخانه پهن می‌کند و کیسه‌ی گردوها را روی پارچه خالی می‌کند. یک گردو را برمی‌دارد و گوشت‌کوب را بر سر گردو می‌زند؛ یک‌بار، دوبار، سه‌بار، چهاربار؛ نمی‌شکند! لامصبی می‌گوید و از آشپزخانه صدا می‌کند: «میای کمک؟ خیلی سفتن، اگه تنها بشینم پاشون تا شب همین‌جام.» می‌روم کمکش. هیچ‌کدام حرف نمی‌زنیم، تنها صدایی که می‌آید، تق تق زدن بر سر گردوهاست. گردویی که زیر دستم است هرچه بر سرش می‌زنم نمی‌شکند، پرت می‌شوم در گذشته: 
دوم دبستان؛ حیاط مدرسه؛ جمعی‌ از بچه‌ها چمباتمه دور هم جمع شده بودند و با سنگ بر سر چیزی می‌زدند. گردو بود. ایستادم کنارشان و نگاه کردم. یکی‌شان گفت: «بیا تو هم یه‌دونه بزن، گردوش سفته هرچی می‌زنیم نمی‌شکنه. مسابقه‌ست، هرکی بتونه بشکنه برنده‌ست.» در دو سالی که به مدرسه می‌رفتم، آن‌روز اولین‌بار بود که من را به بازی‌ دعوت می‌کردند. چمباتمه کنارشان نشستم. گفت: «فقط یه‌بار باید بزنی.» نوبت خودش بود، زد، نشکست. نوبت من شد، زدم، شکست. هورا کشیدند، دست زدند و بعد هم پراکنده شدند. من همچنان چمباتمه سر گردوی شکسته نشسته‌ بودم و نمی‌دانستم باید چه‌کنم! همان که دعوتم کرده‌ بود، برگشته بود، گفت: «جایزه‌ته، بخور دیگه!» گفتم: «این‌که گردوی من نیست. تازه من گردوی قهوه‌ای دوست ندارم، تلخه.» گفت: «اگه نمی‌خوای، جایزه‌تو بده به‌ من. مال کسی نیست، از تو باغچه پیداش کردیم.»
روزهای بعد در حیاط برایم دست تکان می‌داد و کم‌کم، دوست شدیم، از آن دوست‌هایی که فقط زمانی که تنها بود، باهم بودیم، وقتی دوست‌های دیگرش کنارش بودند، من تنها بودم. از جمع بیشتر از دو نفر خوشم نمی‌آمد. خاطرات خوبی نداشتم؛ وقتی بیشتر از دونفر آدم جایی جمع بودند و صدای خنده‌شان به آسمان می‌رفت، به احتمال قریب به یقین، یکی از افراد حاضر در گروه را دست انداخته بودند و تو یا باید مفعول تمسخر می‌شدی یا فاعل تمسخر.
وقتی باهم بودیم تمام کنجکاوی‌اش این بود که خانه‌مان کجاست و وقتی طفره می‌رفتم، دایره کنجکاوی‌اش را بزرگتر می‌کرد و در حد اسم کوچه، خیابان یا محله هم رضایت می‌داد و من باز هم طفره می‌رفتم.
یک‌روز صدایم کرد و گفت: «دوستام می‌خوان باهات دوست بشن، بیا، منتظرن» دستم را گرفت و مرا به جمعی نُه‌نفره برد، همه‌شان نگاهم می‌کردند. با صدای بلند گفت: «دیروز دیدمت، دم خونه‌تون، خونه عمه‌م هم همونجاست.» همه خندیدند. ادامه داد: «خواهر برادرات هم می‌شناسم. عمه‌م گفت» همه بلندتر خندیدند. شنیدم که یکی‌شان جمله‌ای را فریاد زد، جمله‌ای که هنوز هم زهرآلود است برایم و هنوز هم برای وارد شدن در جمع‌ها در سرم تکرار می‌شود و ضعیفم می‌کند.
از جمع‌شان فرار کردم و به پشت ساختمان مدرسه پناه بردم. صدای خنده‌شان از هر صدایی بلندتر بود. تا لحظه‌ی آخر زنگ تفریح همان‌جا پنهان شدم، باز هم زندگی کودکانه‌ام به مخاطره افتاده بود، باز مورد تهدید قرار گرفته‌بودم، بازهم باید برای جنگیدن قوی‌تر می‌شدم.
سال‌ بعد از آن‌جا رفت، اما تا آخرین سال دبستان، خباثتی که در جمعی بچه بیدار کرده بود، ترکش‌های زهرآلودش، همچنان بر جانم می‌نشست.
منِ کوچه با منِ مدرسه‌ متفاوت بود. منِ مدرسه ساکت و آرام بود و درگیر نمی‌شد و دعوا نمی‌کرد و برای این‌که خباثت‌های بیدار شده، بیشتر نشوند، پشت ساختمان مدرسه پنهان می‌شد. منِ کوچه، دختربچه‌ی ریزجثه‌ی شانزده کیلویی بود که فکر می‌کرد باید قوی باشد و از درگیر شدن نترسد و برای جنگیدن باید می‌توانست جلوی اشک‌های لب مشکش را بگیرد، به‌همین‌خاطر، هرجا که زورش نمی‌رسید و نزدیک بود گریه‌اش بگیرد، در عوض جیغ‌ می‌زد.
«دماغتو چرا می‌کشی بالا؟ سرما‌ خوردی؟!» با این جمله از گذشته بیرون می‌آیم و می‌گویم: «نمی‌دونم.» و تق تق بر سر گردوها می‌زنم. تق محکمی بر سر گردویِ سیاهِ زمختی می‌زند و می‌گوید: «واسه‌چی این گردوها رو می‌کارن! اصلاً اینا گردو نیستن، یه مشت چوبن که خودشونو قاطی گردو‌ها جا کردن.» می‌گویم: «خب شاید تمام تلاششونو کردن که گردو باشن، اما زورشون بیشتر از این نمی‌رسیده، بقیه زوری که زدن تبدیل به‌ پوسته شده.»
تق دیگری می‌زند و مغز سفید و درشتی از گردوی‌ سیاه زمخت بیرون می‌آید.

۰۶ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۲۷ ۴ نظر
. عارفه .