۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

نرسد به دست جیم!

 

جیم ناعزیز 
سلام
از آن‌جایی‌که به‌گونه‌ای نیستی که بتوانم با تو رو در رو حرف بزنم پس برایت نامه می‌نویسم و البته کاملا مراقبم که این نامه هیچ‌وقت به دستت نرسد؛ چون قربانش بروم(چرا؟!) گونه‌‌ات آنقدر عجیب و غریب هست که حتی با نامه هم نمی‌شود با تو صحبت کرد!
بابت لطف‌هایی که در حقم کردی از تو سپاسگزارم، اما لطفاً بدان که سپاسگزاری هیچ‌وقت به معنای غلام حلقه به گوش بودن و چشم‌گویی بی‌اما و اگر نیست و نخواهد بود!
جیم ناعزیز
از تو چه پنهان تصمیم گرفتم خودم شوم و هر کاری که دلم می‌خواهد انجام بدهم و درموردش با تو مشورت که هیچ، حتی صحبت هم نکنم!
جیم ناعزیز 
بابت «معدود» روزهای کودکی‌ام که در آن خاطره‌ی خوش ساختی از تو سپاسگزارم اما بابت «اغلب» روزهای کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام که تلخشان کردی از تو ممنون نخواهم بود!
بابت دست‌گیری‌هایت در بعضی لحظات اضطرار از تو سپاسگزارم اما بابت فریادها و تحقیر‌های عجیب و گاهی بی‌دلیل، حتی گاهی به دلایل مضحکت بر سر خودم، هیچگاه از تو ممنون نخواهم بود!
بابت تمام گریه‌های عذاب‌آور شبانه‌ای که دلیلشان رفتار‌های تو بود، هیچگاه از تو ممنون نخواهم بود!
بابت اینکه مرا با وبلاگ آشنا کردی از تو سپاسگزارم اما بابت اینکه به شیوه‌ای که تو دستور دادی در آن عمل نکردم از تو عذرخواهی نخواهم کرد! 
از اینکه تو سردسته کسانی بودی که به خاطرشان آدرسم را تغییر دادم و تمام برچسب‌هایم را غیر فعال کردم از تو ممنون نخواهم بود!
جیم ناعزیز 
هیچگاه بابت رفتارهایی که کاملا به خودم مربوط است و انجامشان دادم و خواهم داد از تو عذرخواهی نخواهم کرد! 
لطفاً این انتظار را نه از من و نه از هیچ بخت‌برگشته‌ی دیگری شبیه به من نداشته باش!(هرچند بعید می‌دانم به جز من سوژه‌ی دیگری به این غلظت(!) برای آزار داشته باشی)
جیم ناعزیز
فکر می‌کنم کافی باشد، به نظرم زیادی برای خودم بابت اخلاق‌های آزاردهنده‌ات توجیه آوردم، زیادی سکوت کردم، زیادی در مقابل بی‌احترامی‌ها و توهین‌هایت، که مجوز مضحکی برایشان داشتی(سن کمتر من!) کوتاه آمدم و هیچ‌وقت جواب ندادم، تنها به یک دلیل مضحک(سن بیشتر تو!).
جیم ناعزیز
از تو بابت خُرد کردن اعتمادبه‌نفسم ممنون نخواهم بود. از تو بابت زهر کردن روزهایم ممنون نخواهم بود. از تو بابت تلخ کردن معدود خاطرات ملسی که داشتم ممنون نخواهم بود. از تو بابت نابود کردن خیلی چیزها، که زمانی بخشی از وجودم بودند، ممنون نخواهم بود!
بابت ترسی که از تو داشتم هیچگاه ممنونت نخواهم بود!
جیم ناعزیز
دیگر از تو ترسی ندارم و سعی می‌کنم هیچگاه نیازمند تو نباشم!
از تو چه پنهان، می‌خواستم دیگر نبینمت، مثل روزهایی که به دلیل حضور تو تا نیمه‌های شب در خیابان پرسه زدم و متلک شنیدم یا ساعت‌هایی که در سرما در پشت بام خلوت کردم! درد داشت اما دردی که در آن احساس قدرت می‌کردم، درد خوبی بود!
نگذاشتند دوام داشته باشد، باز هم به اجبار کسانی که برایم مانند تو ناعزیز نشده‌اند، نرم شدم(بخوانید مخم زده شد)
جیم ناعزیز
رابطه ما بعد از این تنها به یک سلام و یک خداحافظ آن‌هم فقط به نشانه‌ی ادب که عرف است ختم خواهد شد!
 
با بهترین آرزوها برای فرزندت 
دوست‌دار خیلی سابق تو، عارفه
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۲ نظر
. عارفه .

کسی داد می‌زند پس این آمبولانس کدام گوری ماند؟!


کسی روی زمین افتاده است و افراد همیشه در صحنه دورش را گرفته اند! خوشبینانه نگاه می‌کنم: شاید می‌خواهند کمکش کنند! درست نگاه می‌کنم: به جز دو نفر درحال کمک، باقی افراد تنها ایستاده اند و دختر در حال تشنج را تماشا می‌کنند.
دوستش گریه می‌کند؛ آمبولانس خبر کردند؛ می‌گویند هنوز در راه است. از جمعیت دور می‌شوم به سمت کنج خلوتی که خودم کشف کرده بودم می‌روم؛ جمعی ورودی جدید، این‌جا را هم پیدا کردند. بلند بلند می‌خندند، از آن خنده‌های تیزی که همیشه برای مسخره کردن یک نفر، توسط یک جمع به‌کار می‌رود. فکر کنم مجبورم بروم و قدم بزنم، حالا دیگر تمام کنج‌های خلوت موجود در این دانشکده‌ی نه‌چندان بزرگ را که کشف کرده بودم، غصب کردند!
می‌روم پشت ساختمان‌های دانشکده تا لااقل جایی که کمی خلوت‌تر است قدم بزنم. 
پشت ساختمان قبرستان شده است! قبرستان میز و صندلی ، سه پایه‌های نقاشی، برگ‌های خشک و زردشده‌ی پاییزهای گذشته 
و سرهای‌بریده شده!
می‌نشینم پای جسدها و برای‌شان عزاداری می‌کنم. سه‌پایه‌هارا نوازش می‌کنم، روی خطوط و شیارهای چوبی‌شان را نوازش می‌کنم، تمام سرهایی را که آن‌جا افتاده است، جای شکستگی‌های‌شان را که موقع تخلیه‌شان به اینجا ایجاد شده‌اند را نوازش می‌کنم... زانو می‌زنم و برگهایی را که روی‌شان را پوشانده کنار می‌زنم. 
دلم می‌خواهد بغل‌شان کنم...
نزدیکی عمیقی بین خودمان و این سرها حس می‌کنم؛
ما بچه‌های نقاشی ورودی بهمن ۹۵، که مهر ۹۶ بعد از رفتن استاد الف یتیم شدیم! که تا وقتی استاد الف بود چپ نگاه‌مان نمی‌کردند، اما حالا با مسئول آموزشی روبه‌رو هستیم که در چشم‌مان زل می‌زند و می‌گوید: «شما نقاشی‌های یاغی وصله ناجور اینجا هستید!»، مایی که تمام کتاب‌های کمیاب و خوبمان که استاد الف به سختی برای‌مان پیدا کرده بود را سربه‌نیست کردند، که استادهای مطرح، بعد از رفتن استاد الف رهای‌مان کردند، مایی که رشته‌مان از این دانشکده حذف شد، مایی که آخرین بازماندگان نقاشی هستیم و تا یک ترم دیگر از این دانشکده منقرض خواهیم شد. مایی که در خبرها و اطلاعیه‌های سایت دانشگاه جایی نداریم، مایی که مدیر گروه جدیدمان رشته‌اش نامربوط به ماست و تا به حال حتی ندیدیم‌ش! مایی که کمبود سه‌پایه داریم، چون سه‌پایه‌های‌مان را شکستند و لاشه‌شان را پشت دانشگاه انداختند. مایی که کارگاه‌های‌مان را تغییر کاربری دادند به کارگاه معماری و سایت کامپیوتر، چون ما زیادی دانشکده را کثیف می‌کردیم. 
مایی که سرهای‌مان را بریدند... 
...
حیاط شلوغ‌تر شده است، دایره تماشاگران بزرگ‌تر شده است...
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۰ ۶ نظر
. عارفه .