۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

شماره ۲۲۶

در دوران بازی‌های کف کوچه‌مان، یک همبازی لاغر و کم‌زور و غالبا مورد ظلم واقع شده‌ای داشتیم. یادم می‌آید که برای مدت کوتاهی یک همبازی جدید به‌مان اضافه شده بود که از همبازی شماره یک، لاغرتر و ریزجثه‌تر و کم‌زور‌تر بود، این همبازی جدید فقط برای چند هفته به خانه مادربزرگش آمده بود، برای همین نتوانستیم خیلی چیزی ازش بدانیم؛ برای بچه‌ها معمولا همین که تعداد افراد زیاد شود و بازی خوش بگذرد کافی است.
همبازی شماره یک خیلی خوشحال بود از اضافه شدن این همبازی جدید، چون به هرحال برای مدتی از مرکز توجه ظلم واقع شدن رهایی یافته بود. 
یک‌بار در وسطی‌بازی کف کوچه، همبازی شماره یک در تیم زننده بود و همبازی شماره دو در تیم خورنده! توپمان از این توپ‌های راه‌راه بنفش و سفید بود که دولایه شده بود. همبازی شماره یک، توپ را به سمت همبازی شماره دو پرتاب کرد؛ نه‌چندان محکم و شدتی، چون محکم و شدتی بودن با زور همبازی شماره یک اصلا نمی‌خواند، اما همان ضربه‌ی ملایم توپ، همبازی شماره دو را نقش بر زمین کرد؛ همبازی شماره یک، تعجب کرد، ترسید، غمگین شد، گریه کرد، خودش را به نقش بر زمین شده‌ی همبازی شماره دو رساند و با زاری و ندامت از او عذرخواهی می‌کرد که او را با توپ زده است، همبازی شماره دو درحال بلند کردن خودش از زمین بود و ماساژ دادن بخش‌های مختلف بدنش که با زمین برخورد کرده بود و در همان حال سعی می‌کرد که بگوید دردش نیامده و اشکالی ندارد. بعد از این اتفاق، یادم هست که تا رفتن همبازی شماره دو، همبازی شماره یک و دو دیگر همدیگر را ندیدند. همبازی شماره یک از ضربه‌ی ناخواسته‌‌ای که به دوستش زده بود غمگین و خجالت‌زده بود، احساس گناه و شرم می‌کرد و خدا می‌داند بابت آن ضربه چقدر خودش را سرزنش کرده بوده است!
امروز جمعی بچه را کف کوچه در حال بازی دیدم، یاد خاطراتم افتادم، یاد لحظه‌های حتی شاید کوتاه که یادم می‌برد دردهای دنیای آدم بزرگی‌را! غالباً از دیدن بازی بچه‌ها خوشم می‌آید، برای همین یک لبخند روی لبم نشست و به‌شان نگاه کردم: یک بچه‌ی کوچک را کنار جدول نشانده بودند و سرش را خم کرده بودند لبه جدول، بچه‌ای قلدر چوب نازک و بلندی در دست گرفته بود و چند بچه‌ی کوچکتر دور و برش را گرفته بودند و آن‌ها نیز هر کدام چوب بلند و نازکی در دست داشتند و چوب هایشان را بالا می‌بردند، دیدم که بچه‌ی قلدر چوبش را به گردن بچه‌ی لب جدول می‌کشد و خیلی دهشتناک فریاد می‌زند: «الله اکبر» و بچه‌های دور و برش، پشت سر او فریاد می‌زنند: «الله اکبر» 
لبخندم روی لبم ماسید، از بچه‌ها ترسیدم، از دنیایی که دارد شکل می‌گیرد ترسیدم، از تمام بازی‌ها ترسیدم، من با تمام وجود ترسیدم از این بچه‌هایی که بازی‌ کودکی‌شان داعش‌بازی است‌! 
من با تمام وجود ترسیدم از کودکانی که در خیالشان داعش‌اند و سر می‌بُرند! سر دوستان‌شان را! از دنیایی که قرار است دست این بچه‌ها بیفتد...
چشمم را بستم و درست شبیه آنه‌شرلی و جودی‌ابوت که گریه می‌کردند و به سمت خانه‌شان می‌دویدند، گریستم و دویدم.
در راه به این فکر کردم که چقدر دلم می‌خواهد همبازی شماره یک و دو را برای مدت مدیدی بغل کنم و در آغوششان زار بزنم از این جهان...
۱۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۲۴

صف طویلی نبود، به‌جز اونی که داشت کارش رو انجام می‌داد، تعداد افرادی که در انتظار بودن، اگه من هم می‌رفتم تو صف، سه نفر می‌شد. یک آقای جوان، شاید سی ساله، یک دختر جوان‌تر، شاید بیست ساله و اگر می‌رفتم، من!
رفتم؛ چند لحظه‌ای گذشت که حس کردم یک شی سفت و سنگین به پام برخورد کرد، درواقع کوبیده‌ شد؛ یه گونی پر از احتمالا زباله‌های قابل بازیافت رو دوش یک پسربچه‌ی حداکثر نه یا ده ساله بود، البته وقتی که کوبیدش به پای من، از روی دوشش پایین آورده بود. به خاک‌های روی شلوارم که حاصل از برخورد بود نگاه کردم و این تنها عکس‌العملی بود که نشون دادم، شاید برای اینکه مطمئن شم لباسم چقدر کثیف شده و اینکه نقطه ضعف خاصی دستش ندم! نگاه پرکینه‌ای بهم انداخت و رفت و گونی‌ش رو کوبید به دختر جوان‌تر، دختر نگاه پر از اشمئزازی بهش کرد، خاک لباسشو تکوند و گفت: اه حال به‌هم زن! و خودش رو کنار کشید. از همون نگاه‌های پر از کینه‌ش یکی هم نثار دختر کرد البته بعلاوه یک لبخند موذیانه. رد شد و گونی‌ش رو محکم‌تر از ضربه‌های قبلی کوبید به آقای جوان، آقای جوان در حرکتی ناگهانی و غیر قابل انتظار کوبید پس گردن پسربچه، پسربچه یک‌بار دیگه گونی‌ش رو کوبید و این‌بار خیلی سریع جاخالی داد و موفق شد از پس گردنی دوم آقای جوان، فرار کنه!
گونی‌ش رو تکیه داد به دیوار و در یک حرکت پرید و روی سکوی جلوی صفحه کلید عابربانک نشست! 
آقای میانسالی که داشت کارش رو انجام می‌داد، متعجب نگاهش کرد و گفت: بچه برو کنار، چرا اینجا نشستی؟ نمی‌بینی کار دارم؟ برو پایین ببینم!
پسربچه همون‌طور که لبخند شرورانه‌ای روی لبش بود و از جاش تکون نمی‌خورد، به شکل وحشیانه‌ای شروع به فشار دادن دکمه‌های دستگاه کرد. آقای میانسال عصبانی شد و همینطور که مانع دستای پسر بچه می‌شد تا بتونه کارش‌ رو بکنه مابینش خیلی آروم فحش‌های احتمالا آذری هم می‌داد!
پسربچه همچنان لبخند شرورانه و موذیانه‌ش رو لبش بود و چون نوبت به آقای جوان رسید، از روی سکو پایین پرید و احتمالا از ترس پس‌گردنی‌های احتمالی آقای جوان کمی دورتر ایستاد، البته بی‌کار نموند و کناره‌ی گونی‌ش رو خیلی ظریف به کفش و پاچه‌ی شلوار آقای جوان می‌کشید؛ آقای جوان چون در حال کار بود فقط چشم غره می‌رفت. وقتی کارش تموم شد، دختر جوان‌تر گفت: آقا می‌شه یه‌کاری کنید این نیاد جلو تا من هم پول بگیرم؟! آقای جوان پسربچه رو عقب‌تر از دستگاه هدایت کرد و مچ‌های لاغر و سیاه پسر بچه رو محکم تو یک دستش گرفت. پسر بچه درحال تقلا برای رهایی خودش از چنگال آقای جوان بود و آوا و کلمه‌‌ی «نچ،نکن» چند ثانیه یک‌بار از آقای جوان به گوش می‌رسید.
دختر جوان‌تر تشکر کرد و رفت، آقای جوان دست‌های پسربچه رو رها کرد یک پس گردنی نثارش کرد و توله‌سگ گویان‌ مکان رو ترک کرد.
پسر بچه شرور‌تر از قبل به من نگاه کرد و پرید روی سکوی جلوی صفحه کلید عابربانک نشست. وحشیانه‌ شروع به فشار دادن دکمه‌های دستگاه کرد. به من نگاه می‌کرد و از نگاهش و لبخندش کینه می‌بارید.
رفتم جلو، لبخند زدم. پرسیدم: اسمت چیه؟ چندثانیه قفل شد، از فشار دادن دکمه‌ها دست کشید، مبهوت نگاهم کرد، از فرصت استفاده کردم دکمه انصراف رو زدم و کارت رو وارد کردم، دوباره شروع کرد به مانع شدن استفاده‌ی من از دستگاه. به سیاهی‌های روی صورتش نگاه کردم، به چشم‌های درشت مشکی‌ش که سفیدی‌شون از لای اون‌همه سیاهی تو چشم می‌زد.
پرسیدم: نگفتی اسمت چیه؟ دوباره برای چند ثانیه قفل شد.
گفتم: همین‌جا بشین، اشکالی نداره، فقط یکم بیا این‌ورتر که من هم بتونم ببینم چیکار می‌کنم، اصلا بیا باهم ببینیم، بیا بهت نشون بدم چه‌جوریه، هوم؟! مبهوت نگاهم می‌کرد. 
گفتم: چی صدات کنم؟ 
هیچی نگفت! 
گفتم: خیلی خب، ببین اول باید رمز رو بزنم. بعد باید اینجا که نوشته برداشت پول رو بزنم، این دکمه‌ که به این نوشته وصله، اینو باید بزنم؛ تو بلدی بخونی؟
یک نگاه مبهوت به من کرد، یک نگاه مبهوت به صفحه و بعد سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. 
گفتم: آفرین. اینجا چی نوشته؟ 
با صدای خش‌دار و خفه و خیلی جویده جویده گفت: مبـ-لغ-مو-رد-نـ-ظر.
گفتم: آفرین، خیلی خوب بلدی‌! حالا من این دکمه‌ای که به این عدد وصله می‌زنم، چون همین‌قدر می‌خوام.
وقتی دستگاه درحال شمارش پول بود، آروم گفت: حسن.
پول‌هارو تحویل گرفتم. چشم‌های درشتش رو دروند و اسکناس‌هایی که تو دستم بود رو با چشم‌هاش دنبال کرد، تمام اسکناس‌ها، دوهزارتومنی بود.
دوتا از دوهزار تومنی‌هارو برداشتم، گرفتم به سمتش، گفتم: این جلو سوپرمارکت هست، بستنی داره، پفک هم داره، چیزهای دیگه هم داره. برو اگه دلت خواست بخر. پول‌ رو گرفت و همچنان مبهوت نگاه می‌کرد. بهش گفتم: می‌دونی حسن یعنی چی؟ ابروهاشو داد بالا. 
گفتم: یعنی خوب.
خم شدم و خاک‌های روی شلوارم رو تکوندم. به شلوارم و بعد به اسکناس‌های تو دستم نگاه کرد. اسکناس‌هارو گذاشتم تو کیفم. پولش رو مچاله کرد و از سکو پایین پرید و گونی‌ش رو گذاشت رو دوشش و رفت.
از جلوی سوپرمارکت که رد می‌شدم، گونی‌ش رو جلوی در دیدم. تو راه دوتا دوهزار تومنی از تو کیف خودم درآوردم و گذاشتم روی اسکناس‌هایی که از عابربانک گرفته بودم، چون باید صدهزار تومن رو کامل تحویل می‌دادم.
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر
. عارفه .