۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک نامه

آلنی آق‌اویلر، سلام
می‌خواستم برایت نامه بنویسم، فکر می‌کردم اکنون که باز هم ما مردمی دردکشیده هستیم، شاید خوب باشد که باز هم تو با آن‌ قدرت ترکمنی‌ات، با آن حرکات گالانی‌ات، بیایی و باز هم به نفع مردم مظلوم مبارزه کنی، اما خوب که فکر کردم دیدم که دیگر وقت افسانه نیست.
آلنی، می‌دانم که نامه من چیزی را عوض نمی‌کند. اگر به فرض، برای من وقتی داشته باشی، شاید دعوایم کنی. آخر آن آلنیِ صحرا، دیگر خیلی کارها کرده بود و وقتی کسی خیلی کارها می‌کند، دست به نصیحت و دستورش خوب می‌شود، نگاه از بالا به پایینش زیاد می‌شود. بسیار محتمل است که بزنی در همان فاز نصایحت به پالاز که: باید به نفع ملت رنج‌کشیده بجنگی و...
ممکن است بگویی: «عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن، شاید همسایه‌ات با صدای گریهٔ تو از خواب بیدار شود.»
مرا ببخش آلنی، نه! من نوه‌ٔ هیچ گالانی نبوده‌ام. من مارال نیستم که برای آلنی‌ام تفنگ به دوش در تنگه‌ها تیر بی‌اندازم. در تاریخ و شجره‌ام نیز هرگز کسی آن‌قدر جسور نبوده است که سولمازی را از قبیلهٔ دشمن، از چادرشان و سر سفره‌شان بدزدد و ببرد. نه آلنی. دیگر نمی‌خواهم با صدای بلند گریه کنم. بگذار راستش را بگویم: دیگر قهرمان افسانه‌ای طلب کردن را دوست ندارم. قصه‌ات زیباست آلنی، انکار نباید کرد، اما قهرمانی که با یک دست، چندین مأمور را حریف است به درد این روزهایمان نمی‌خورد. این‌‌بار دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم که معمولی باشد، درست مثل خودمان؛ که شاید با صدای خنده‌ و شوخی‌هایش همسایه‌‌اش را بیدار کند. راستش دلم می‌خواهد با ساموئل حرف بزنم. می‌دانم سرت شلوغ است، سرت حسابی گرمِ درمانِ دردِ ملتِ رنج‌کشیده است، گرمِ مبارزه‌ است، برو که احتمالاً علی و مارال و ملا قلیچ و آمان‌جان ابایی برایت نامه داده‌اند، برو که می‌دانم تو برای این نامه‌های پیش‌‌پاافتاده وقت نداری. فقط قبل از رفتن، بی زحمت، ساموئل هامیلتون را صدا کن و بگو که باقیِ نامه را او بخواند.

ساموئل،
حالت چه‌طور است؟ حتم دارم که مثل همیشه چشمان آبی‌رنگت پر از شور زندگی‌ست و اطراف چشمانت، پر از چین‌های ناشی از خنده. دره سالیناس در چه حال است؟ هنوز هم به همان زیبایی‌ست که بود؟ چند روز دیگر بهار می‌شود... به گمانم دره‌تان این‌روزها باید تابلوی خواستنی‌ای شده باشد... راستی! این ویروس کوفتی که به همه‌جا رفته است، آن‌جا، به دره سالیناس هم رسیده است؟
ساموئل، فکرش را هم نمی‌کنی! قرنطینه و محدودیت، مرا به جایی رساند که با گوش‌پاک‌کن برای خودم قلم ساخته‌ام تا بتوانم در تلفن‌همراهم نقاشی کنم. می‌دانم که به اندازه‌ اختراعات و اکتشافات تو خوب و زیبا و کاربردی نیست، اما حدس می‌زدم که تو کسی باشی که همان واکنش مورد علاقه‌ٔ من را نشان می‌دهی: ذوق‌زدگی و احسنت گفتن. می‌دانم که تو مثل کسانی که آرزوی نجات دنیا را دارند، در ذوقم نمی‌زنی که: این کارهای بی‌ارزش چیست و بلاه بلاه؛ و البته جوگیر هم نمی‌شوی که: برو پول در بیاور! آخر خدا را شکر تا یادم می‌آید تو خودت هم در زمینه پول‌ در آوردن لنگ می‌زدی.
ساموئل، این آلنی عجله داشت، نگذاشت بگویم که برایتان کمی الکل فرستاده‌ام. خودتان بین هم تقسیمش کنید، خدا را شکر می‌دانم که هر دو عادلید. نگران لیزا هم نباش. بگو که برای ضدعفونی‌کردن استفاده‌اش می‌کنی. این‌روزها همه استفاده می‌کنند. البته که اگر آن ویروس کوفتی به آن‌جا هم رسیده باشد، پیشنهاد می‌کنم که واقعاً هم بیشترش را نگه‌ داری برای ضد‌عفونی‌کردن، هر چند می‌دانم که در این زمینه، حرف گوش‌کن نیستی!
ساموئل، سلام مرا حتماً به لی برسان، نمی‌دانید چه‌قدر دلم می‌خواهد یک‌بار، وقتی که با هم گفت‌وگو می‌کنید، من هم در کنارتان باشم. آخر هیچ‌کس نمی‌تواند مثل شما دو نفر حرف بزند، کجا می‌شود آن دیالوگ‌های پینگ‌پنگی و فیلسوفانه‌‌ای که میانتان رد و بدل می‌شود را پیدا کرد؟! البته پیشاپیش خواهش می‌کنم که لطفاً برای من چای بگذارید؛ اثر چای در من، مشابه اثر آن مایع ضدعفونی‌کننده، در شماست!
ساموئل، امیدوارم برای زمین خودت هم راهی برای رسیدن به آب پیدا کرده باشی‌. من مطمئنم که بالاخره از پس آن هم برآمدی و‌ یا به زودی خواهی‌آمد.
ساموئل، خودمانیم، بگذار بگویم که این‌بار از این‌که لااقل در یک نگاه کلی، تمام جهان، درگیر یک درد شده‌ایم، بیشتر کمکم می‌‌کند تا قوی بمانم.
یادت می‌آید چه گفته بودی؟ می‌گفتی: «یه انسان باید بدونه که استثنایی بودن تو این دنیا آدم رو خیلی تنها می‌کنه.» می‌گفتی: «زیرکی نشونه محدودیت ذهنه؛ زیرکی به آدم می‌گه چی‌کار نکنه، چون زیرکانه نیست.» می‌دانم ساموئل.
این‌بار نه مثل آلنی، استثنایی، که می‌خواهم درست مثل تو، معمولی، با تمام خطاهایم، با تمام خاکستری‌های وجودم، تا همان‌جایی که از اکتشافات و حرف‌ها و فکر‌هایم برمی‌آید، «در ساختن بهشت دره‌مان بکوشم.» درست مثل آتشی با دود، مثل مردی مهربان و شوخ‌طبع که از دنیا انتظار زیادی ندارد، که با کتاب‌هایش و فکرهایش، برای هر چیز راهی کشف می‌کند تا خانه‌اش را، آب زمینش را و بهشت دره‌ش را ذره‌ذره بسازد. شاید این‌بار نجنگیدن راه بهتری باشد. شاید باید مثل تو شویم. همان‌قدر ظریف و سازگار؛ با چشمانی پر از شور زندگی و چروک‌هایی در اطراف چشمانمان، که نشان خنده‌هایمان است.

 

خدانگهدارتان

 

+آلنی از کتاب «آتش‌بدون‌دود» نوشتهٔ نادر ابراهیمی و ساموئل از کتاب «شرقِ بهشت» نوشتهٔ جان‌ اشتاین‌بک.
+جملات داخل گیومه از کتاب‌هاست.

 

به دعوت آقاگل
با دعوت از: رامین و حوراءرضایی

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۴ ۷ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۹

خانواده‌ای در اولویت کووید نوزده هستیم: بیمار ریوی داریم، بیمار کلیوی داریم، فرد مسن داریم، کسی را نیز داریم که آن‌چه خوبان همه دارند، وی تنها دارد! چون خانواده هستیم، این‌ها را به‌صورت وراثتی به یک‌دیگر هدیه داده‌ایم و باز هم چون خانواده هستیم و ارتباطمان باهم اجتناب‌ناپذیر است، نه لزوماً برای جان خودمان، که برای جان یک‌دیگر، بیش از ده روز است که در یک خانه نقلی، دور هم نشسته‌ایم و از این‌همه روز و ساعت و لحظه در کنار هم بودن، به وضوح خسته شدیم! هر دم، به بهانهٔ دراز بودن دم خر و باز بودن در گنجه و گرامافون زدن شوهر پیرزنی، به هم گیر می‌دهیم و دقایقی بعد از هم عذرخواهی می‌کنیم و این زنجیره، با کیفیتی بالا یا پایین، ادامه دارد. دیگر روزمان با شنیدن آواز گنجشکان و بلبلان و وانتی میوه‌فروشی که سیب‌زمینی‌ای به زردی زعفران می‌آورد، آغاز نمی‌شود، بل‌که آن را با شنیدن جمله: «وقت به‌خیر، چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم؟» آغاز می‌کنیم. با مقاومت علیه بیداری، ادای خوابیدن درمی‌آوریم تا خیال کنیم حالا که هیچ‌چیز دنیا در دست ما نیست لااقل خوابمان دست خودمان باشد که صدای رسای گوینده شبکه خبر که از محتکران ماسک و الکل و دست‌کش حرف می‌زند، مشتی‌ست بر دهان خیال باطلمان!
علی‌ای‌حال، روزمان را شروع می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. گلدان‌هایمان را آب می‌دهیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. نان و حلوایمان را می‌خوریم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌رویم که پرتقالی و خیاری به تنمان بدهیم که تصور کنیم بازوهای گلبول‌های سفیدمان قلمبه‌تر می‌شود و شمشیرهایشان تیزتر که می‌بینیم دیگر نه پرتقالی و نه نانی داریم! از روی ناچاری، باز هم دست‌هایمان را می‌شوریم!
زره‌پوش خارج می‌شویم و از هر بنی‌بشری که می‌بینیم، با فاصله‌ای سه‌برابر فاصله شرعی می‌ایستیم و با شنیدن صدای هر سرفه‌ای، تخیلمان تصاویری از کووید‌های نوزده‌ را نشانمان می‌دهد که لباس سربازان لشکر عمر‌بن‌سعد را پوشیده‌اند و به ریه‌هایمان‌ هجوم آورده‌اند! به نانوایی می‌رویم و در دو راهی پول دادن یا کارت کشیدن، کارت کشیدن را انتخاب می‌کنیم که شرط عقل را به‌جا آورده باشیم. نان را در بقچه می‌گذاریم و حجابش می‌کنیم که از دست‌درازی کوویدهای نوزده مصون باشد و پرتقال می‌خریم و از شر توهماتمان به خدا پناه می‌بریم. آستینمان را پایین می‌کشیم تا به‌عنوان حائلی بین انگشتمان و زنگ خانه باشد. آستینمان را به محض رسیدن به خانه، روی بخاری داغ می‌کنیم که کوویدهای نوزده احتمالی را جزغاله کرده باشیم! کارت بانکی‌مان را گندزدایی می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌نشینیم که از این جبر زمانه، برای خودمان توفیقی بسازیم که می‌بینیم رنگمان فاسد شده است. به قیمت اخیر رنگ‌ها فکر می‌کنیم و حدس می‌زنیم که مثل اصحاب کهف، هنگام خریدشان، غافلگیر شویم. به بازار فکر می‌کنیم و لشکریان کووید نوزده که در آن‌جا، برای خودشان پاتوقی دارند، پشیمانمان می‌کنند!
به کتاب‌ها فکر می‌کنیم و کاغذ و قلمی ساده؛ می‌خوانیم و می‌نویسیم و می‌کشیم، اما صدای پشتیبان دورکارشده‌مان که کماکان در تلاش است تا بداند چه‌طور می‌تواند به افراد آن طرف خط کمک کند، صدای مردان سیاست -که کاش به‌جایشان درخت نشانده بودیم-، صدای گیر دادن افراد خانه به طول دم خر و هزاران صدای دیگری که هست و نیست، تمرکزمان را مخدوش می‌کند و خوانده‌ها و نوشته‌ها و کشیده‌هایمان هم به جای خوبی نمی‌رسند.
می‌رویم سراغ گل‌کاری و جا‌به‌جایی وسایل سنگین و خانه‌تکانی و بتونه‌کاریِ در و دیوار، تا علاوه بر روح‌درد و ذهن‌درد، خودمان را دچار پادرد، کمردرد و بدن‌درد نیز بکنیم؛ تا خیالمان راحت باشد بین روح‌ و جسممان فرق نگذاشته‌ایم و در توانمان، به هر دو، دردی که ازمان برمی‌آمد را داده‌ایم!
شب، روی تمام خستگی‌ها و دردهایمان دیکلوفناک می‌مالیم و به خواب می‌رویم. در خواب می‌بینیم که پیاز کیلویی پانزده‌هزار تومان نیست. که راننده اتوبوس دستگاه کارت‌خوانش را دست‌کاری نمی‌کند. که هوای شهرمان بوی فاضلاب نمی‌دهد. که وقتی کسی به زمین افتاد، دستمان را به سمتش دراز می‌کنیم. که وانتی میوه‌فروش، هنوز هم از سیب‌زمینی‌هایی به زردی زعفران، نانی می‌خورد. که اعتماد، لای تمام آجر‌های شهر، لای تمام ذرات هوا، در جریان است. که نان، برای هیچ‌کس گران‌ تمام نمی‌شود. که انتقام سخت را بی خطای انسانی گرفته‌ایم. که کرونا را شکست داده‌ایم...

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۷ ۷ نظر
. عارفه .