۵ مطلب با موضوع «هنر» ثبت شده است

برای...

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۴:۱۰ ۱۰ نظر

شماره ۲۹۷

در زدم، وارد اتاق شدم و سلام کردم. خودم را معرفی کردم، خوش‌آمد گفت و تعارف کرد که بنشینم. پوشه‌ٔ حاوی نقاشی‌ها در دستم بود. آن را روی میز گذاشتم و نشستم. گفت چندتایی کتاب دارد در مورد بررسی نقاشی کودکان و اگر بخواهم از خودش هم می‌توانم کمک بگیرم. بعد به سراغ قفسه کتاب‌هایش رفت تا آن‌ها را برایم بیاورد. تحصیلاتش در حوزهٔ روانشناسی کودک بود و احتمالاً می‌توانست برای پیش‌برد پروژه‌ام کمک‌ کند، من اما تمایلی به هم‌صحبتی با او نداشتم. آن‌زمان دانشجوی نوزده‌سالهٔ مضطربی بودم که تا می‌توانستم از حرف زدن جدی و رسمی با آدم‌های غریبه فرار می‌کردم. هنوز هم با وجود تلاش و تمرین‌های بسیار برای رویارویی با آدم‌ها، پرکاربردترین شیوهٔ ارتباطی‌ام شوخی‌ست؛ به همین خاطر هم اغلب در جمع‌های دوستانه به‌نسبت جمع‌های رسمی، عادی‌تر به نظر می‌رسم. آن‌زمان هنوز نمی‌‌توانستم با اضطراب اجتماعی‌ام به راحتیِ اکنون کنار بیایم. اصلاً آن زمان نمی‌‌دانستم اسم این ویژگی چیست که بخواهم با آن کنار بیایم یا کاری برایش بکنم. با این حال دوستِ مذکور، خیلی تمایل داشت که به پروژه‌ام کمک کند؛ برای همین هم فرصتی نداد که بگویم می‌خواهم یا نه، کاملاً خودجوش شروع به کمک کرد! به توصیف و معرفی کتاب‌هایی که برایم کنار گذاشته بود پرداخت و این‌که هر کدام برای کدام بخش کارم کاربرد دارد. راحت نبودم، اما همین که از جملات خبری استفاده می‌کرد و نیاز نبود من پاسخ کلامی‌ بدهم و تکان دادن سرم داشت وضعیت را پیش می‌برد، راضی‌ بودم. میان صحبت‌هایش به پوشهٔ روی میز اشاره کرد و پرسید: «می‌شه ببینمشون تا نظر بدم؟» جمله‌اش که سوالی شد اضطراب آن‌چنان بر من مستولی شد که زبانم بند آمد! بی‌هیچ حرفی، پوشه را به سمتش گرفتم تا هرچه سریع‌تر به جملات خبری او برگردیم!

داخل پوشه دوازده‌ برگ نقاشی از چهار کودک هشت تا ده‌ساله بود که اسم و سن هر کدام بالای نقاشی‌شان نوشته شده بود. هر کودک سه نقاشی با موضوعات خود، خانوادۀ خود، یک خانوادۀ دیگر کشیده بود و پروژه‌ٔ من بررسی این نقاشی‌ها بود. دوستِ مذکور یکی‌یکی برگه‌های نقاشی را نگاه می‌کرد و مثل کف‌بین‌ها از روی خطوط و رنگ و شکل نقاشیِ هر کدام، چیزی درمورد شخصیت و زندگی‌شان می‌گفت: «بنفشه؛ این خیلی خودشیفته‌‌ست، ببین چه سر بزرگی برای خودش کشیده و چه‌قدر هم روی سرش از جهت رنگ و پرداز وقت گذاشته!»، «امیررضا؛ از برادر کوچکیش متنفره، دلش نمی‌خواد اون عضوی از خانواده‌ باشه، ولی از این‌که نکشدش عذاب وجدان داره، برای همین اون رو کشیده و بعد روش رو خط‌خطی کرده.»، «فاطمه؛ چه‌قدر فیگوراش رو کوچیک و بی‌جزئیات کشیده، به‌نظرم کمی دچار عقب‌موندگی باشه.»، «رها؛ این یکی کمی عجیبه. تناقض داره. فرم‌هاش مثل بچه‌های همین سنه، ولی تعداد و نوع رنگ‌های انتخابی‌ش خیلی عجیبه، از بچه‌ای تو این سن بعیده این انتخاب رنگ. خورشید فیگور مردانه‌ست، نماد پدر، این طراحی دقیق و بزرگ نشون از پدری مطلوب و دوست‌داشتنی داره اما رنگ قهوه‌ای و قرمزی که بهش زده نشونهٔ پدری ترسناک و خشن و نامطلوبه. بچه‌ٔ خطرناکی به‌نظر می‌آد. رنگ‌های تیره و محدودش می‌گه از ایناییه که خیلی تودارن و نمی‌ذارن باهاشون ارتباط بگیری و ازشون چیزی بفهمی! ولی خیلی لذت‌بخشه! همه‌چیز این بچه‌ها رو با دو تا شکل و خط و رنگ می‌شه ازش سردرآورد. من واقعاً عاشق این کارم. شما الآن پروژه‌ت تا چه مرحله‌ای پیش رفته؟» جمله‌اش سوالی شد و من دوباره دستپاچه شدم، اما این‌بار خودم را جمع‌و‌جور کردم تا لااقل بتوانم چند کلمه‌ای پاسخ دهم. مِن‌مِن کردم و خودم را در حال فکر نشان دادم تا کلمات را در سرم مرتب کنم و جواب دهم.

پروژه‌ام تا آن‌جایی پیش رفته بود که با بچه‌ها به صورت حضوری گفت‌و‌گو کرده بودم و از مادرانشان به صورت پرسشنامه‌ای چیزهایی پرسیده بودم و دربارهٔ زندگی هر کدامشان تا حدودی تحقیق کرده بودم و با خبر بودم که هر کدام در چه خانواده‌ای و در کدام منطقهٔ شهر زندگی می‌کردند.

بنفشه هشت‌ساله بود و فرزند دوم خانواده‌ای چهارنفره و متوسط از نظر مالی، می‌گفت همیشه سرش درد می‌کند و مادرش گفته اسم این‌ها میگرن است و می‌گفت بیشتر وقت‌ها مجبور است در اتاق تاریک بخوابد با این که خیلی از تاریکی می‌ترسد، اما چون سرش کم‌تر درد می‌گیرد تاریکی را تحمل می‌کند. مادرش نوشته بود که بنفشه از پنج‌سالگی دچار سردرد می‌شده و دکتر‌ها می‌گفتند میگرن است، اما وقتی هفت‌ساله شد، معلوم شد در سر بنفشه یک تومور هست که معلوم نیست بشود عملش کرد یا نه، باید کمی بزرگ‌تر شود و بعد تصمیم بگیرند، اما تومور را به خود بنفشه نگفتند و او هنوز هم فکر می‌کند که میگرن دارد.

امیررضا نُه‌ساله بود و تنها فرزند خانواده‌ای سه‌نفره و تقریباً متمول. او خودش را تک‌فرزند معرفی می‌کرد اما مادرش نوشته بود که وقتی امیررضا چهار‌ساله بود، یک تصادف وحشتناک داشته‌اند که در آن برادر دو‌ساله‌‌ٔ امیررضا از دست می‌رود. امیررضا به غریبه‌ها در مورد وجود برادری در گذشته چیزی نمی‌گوید، اما همهٔ وسایل برادرش را نگه داشته است و نمی‌گذارد کسی به آن‌ها دست بزند.

فاطمه؛ ده‌ساله بود و آخرین فرزند خانواده‌ای هشت‌نفره و تقریباً فقیر. فاطمه بسیار خجالتی بود و به‌ندرت حتی با آدم‌ها وارد ارتباط چشمی می‌شد، چه برسد به این‌که با کسی حرف بزند! برای صحبت کردن با او مجبور به چند جلسه صبوری و بازی کردن شدم تا اعتمادش جلب شد و حرف زد. می‌گفت در امتحان‌های کتبی و نوشتنی مثل ریاضی و علوم همیشه بیست می‌شود اما در امتحان‌هایی مثل روخوانی و قرآن و شعر حفظی همیشه صفر می‌شود. مادرش سواد نوشتن و خواندن نداشت، به همین‌خاطر خواهرش در فرم پرسشنامه از این‌که فاطمه کم‌حرف است و هیچ‌وقت شیطنت نمی‌کند ابراز رضایت کرده بود!

رها؛ هشت‌ساله بود و فرزند اول خانواده‌ای چهارنفره و فقیر. در خانه‌ای سی‌متری زندگی می‌کردند، مادرش فوت شده بود و پدرش کارگری روز‌مزد بود. می‌گفت پدرش را بیشتر از هرچیز دیگری در دنیا دوست دارد، فقط آرزو می‌کند که یک‌روز پدرش به‌جای یک‌بسته با سه‌بسته مداد‌رنگی شش‌رنگ بیاید خانه تا او مجبور نشود شش مداد را با دو خواهر دیگرش تقسیم کند. رها مادری نداشت که فرم پرسشنامه‌ را پر کند و پدرش هم در این زمینه همکاری نکرد. من هم که در ارتباط می‌لنگیدم و بیشتر از آن نمی‌‌توانستم اصرار کنم. برای همین از این بخش چشم‌پوشی کردم و پرسشنامه‌ را بر اساس دیده‌‌ها و شنیده‌های شخصی‌ام پر کردم.

مِن‌مِنم خیلی طولانی شده بود، باید جواب می‌دادم و می‌گفتم که بنفشه خودشیفته نیست، فقط خیال می‌کند با وقت گذاشتن بیشتر روی سر توی نقاشی‌هایش می‌تواند قدرت را به دست بگیرد و درد سرش را کنترل کند. که امیررضا هنوز هم عاشق برادر کوچک از دست‌داده‌اش است، هنوز هم او را در نقاشی‌هایش می‌کشد و خطش می‌زند و این نوعی عزاداری‌ست. که فاطمه هیچ عقب‌ماندگی هوشی و ذهنی‌ای ندارد که بسیار هم باهوش است، فقط بی‌توجهی و ناآگاهی خانواده‌‌اش از او کودکی بسیار بی‌اعتماد‌به‌نفس و خجالتی ساخته است. که رها پر‌تناقض و تودار و خطرناک نیست، رها خواهر بزرگ‌ فداکاری ست که از تنها بسته‌ٔ مداد‌رنگی‌ای که دارند چهار رنگ‌ شادتر و زیباتر را به دو خواهر کوچکش می‌دهد و دو رنگ تیره‌‌تر و زشت‌تر را خودش برمی‌دارد. اما نتوانستم هیچ‌کدام از این‌ها را بگویم، در عوض گفتم: «زیاد پیش‌ نرفتم.» 

هفت‌سال از آن‌روز می‌گذرد و من هر سال به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی باید بروم و تمام این‌ها را به آن روانشناس کودک بگویم.

۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر
. عارفه .

Loving Vincent

«فیلمی که هم‌اکنون می‌بینید به صورت کاملاً دستی توسط بیش‌ از ۱۰۰ هنرمند نقاشی شده است»

جذابیت فیلم برایم از همین‌جا آغاز شد، با نقش بستن این نوشته بر روی صفحه.
سپس کادرِ بسته از آسمانِ شبی‌ پر ستاره با درخشش ستارگان؛ درخششی که با ضرب قلم‌هایی بسیار نزدیک و شبیه به ضرب قلم‌های جسورانه‌ی ونسان، نقاشی شده بود.

فیلم‌نامه‌ی جنایی‌گونه جالبی که دارد، بماند؛ پرداختن به شخصیت بااراده و دردکشیده و مبهم و جذاب ونسان که خوب انجام شده بود هم، بماند؛ این‌که در این فیلم-انیمیشن به سادگی می‌شود ونسان را بیش از پیش دوست داشت(البته به شرط دوست‌دار ونسان بودن) هم، بماند؛ این‌که در چندین بخش از فیلم، پلان‌هایی شبیه‌سازی شده به تابلوهای ونسان، توسط بازیگران اجرا شده و سپس نقاشی شده بود و نمی‌توانید تصور کنید برای من چقدر دوست‌داشتنی بود هم، بماند؛ این‌که نقاشی‌ها به‌قدری من را به هیجان می‌آورد که این فیلم حدوداً یک ساعت و سی دقیقه‌ای را در طول سه ساعت تماشا کردم، تنها به این دلیل که یا فیلم را متوقف می‌کردم و روی پلان‌ها یا شاید بهتر باشد بگویم تابلو‌های نقاشی، با ظرافت و دقت، تمرکز می‌کردم و یا در حال عقب بردن فیلم بودم، چون رنگ‌ها و ضرب‌قلم‌ها و ترکیب‌بندی‌ها حواسم را از دیالوگ‌ها پرت می‌کرد و متاسفانه من از آن دسته زنانی نیستم که حواسم بتواند به‌طور عالی، چندجا باشد، این هم بماند.
اوج جذابیت و حیرت‌انگیز بودن آن، زمانی اتفاق می‌افتد که متوجه می‌شویم، این فیلم-انیمیشن، دو دنیا دارد، یک دنیا با تابلوهایی بسیار رئالیسم‌گونه و سیاه‌ و سفید نقاشی شده و یک دنیا با تابلوهایی که در آن‌ها بسیار رنگ استفاده شده است، دنیایی نقاشی شده با ضرب قلم‌های ونسانی و حتی با پرسپکتیو نگاه ونسانی! و این دو دنیا کاملاً هدفمند و ظریف، جای‌گذاری شده بودند؛ این حیرت‌انگیز است!

  • هنگام دیدنش، از هیچ بخش آن نباید گذشت، حتی از تیتراژ پایانی‌اش، تا لحظه آخر!
  • من نمی‌دانم معیار داوری برای یک انیمیشن خوب که اسکار بگیرد چه بوده است و خب من Coco را هم دیده‌ بودم و دوست داشتم، اما حالا که هنوز غرق در دنیای Loving Vincent هستم، فکر می‌کنم که حق این انیمیشن نبود که اسکار نگیرد!
  • یادم می‌آید یک‌بار، روزهای اول مسیر نقاشی بودم و داشتم با ترس به بومم نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم، استادم از دور نگاهم کرد، آمد پشت سه‌پایه‌ام، کنارم ایستاد و گفت: « اذیتت می‌کنه، نه؟! ون‌گوگ می‌گه نگاه بوم سفید به آدم، آدم رو فلج می‌کنه، انگار بهت می‌گه تو هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی. ون‌گوگ می‌گه هر وقت بوم خالی‌ت، تحقیرآمیز بهت خیره شد، با قلم و رنگت بکوب تو گوشش، تا از وجود یک نقاش جسور و پر شور، به خودش بلرزه!» همان روز‌ها بود که با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این باید ماند تا به امروز! حالا که این فیلم را دیدم، دوباره با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این‌بار امیدوارم این باید، به سرنوشت باید گفتن قبلی‌ام، دچار نشود!

  • «در زندگی یک نقاش، مرگ احتمالاً سخت‌ترین چیز نیست، من به شخصه اعلام می‌کنم که درباره آن هیچ‌چیز نمی‌دانم، اما زیبایی ستارگان همیشه من را به رویا می‌برد، از خود می‌پرسم چرا نور این ستاره‌ها برای ما غیر قابل لمس است؟! دوست دارم به اسرار نهفته در اعماق وجود ستاره‌ها دست پیدا کنم؛ به‌نظرم مرگ بر اثر کهولت، مانند پیاده رفتن تا آن‌جاست...»
۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۴ نظر
. عارفه .

کار هر بز نیست خرمن کوفتن!

فیلسوف هنر و منتقد هنر، دو وظیفه‌ی جدا و متفاوت دارند و باید از یکی دانستن‌ این‌ها اجتناب شود‌.
وظیفه‌ فیلسوف علی‌القاعده محدود به مفهوم‌سازی فلسفی برای هنر است. برای مثال، فیلسوف هنر می‌تواند از طریق استدلال، به تاثیرات یک جریان‌ هنری نو بر یک مفهوم سنتی در هنر بپردازد، ارزش‌گذاری هنری از حدود وظایف او بیرون است. در مقابل، وظیفه منتقد، ارزش‌گذاری اثر هنری‌ست که به وسیله استدلال، محکم می‌شود. در واقع منتقد هنری اثر را ارزیابی می‌کند، سپس به کمک نظریه‌ها، چارچوب‌ها و تعریف‌ها ارزیابی‌اش را مستدل می‌کند. منتقد در نقد هنری باید در انتها به این پرسش پاسخ دهد که یک اثر در دستیابی به اهداف خود موفق بوده است یا خیر.
مرز بین تعریف فیلسوف هنر و منتقد هنر همین‌قدر باریک است، در نتیجه، مرز بین تعریف نوشتاری که هریک از این افراد ارائه می‌دهند نیز همین‌قدر باریک است، بنابراین نام هر متنی در رابطه با یک اثر را نمی‌توان نقد گذاشت!

یک نقد صحیح هنری نیازمند پیش‌آگاهی‌‌هایی‌ست که در اینجا ایجاب نمی‌کند که توضیح دهم، زیرا: 
۱. متن بسیار طولانی و از حوصله خارج خواهد شد.
۲. وارد مباحث تخصصی می‌شود و اشاره به هر مؤلفه، نیازمند توضیح و تبیین بلندبالایی خواهدشد.

اما چند نکته بسیار مهم وجود دارد که دلم می‌خواهد بگویم:
اول این‌که
منتقدِ دارای دانش وقتی نقد یک اثر را پذیرفت، یعنی آن را به عنوان یک اثر (چه ضعیف، چه قوی) پذیرفته است، به این معنی که لااقل آن را در اندازه‌ای که پتانسیل تجزیه و تحلیل داشته باشد، دیده‌است؛ پس تخریب محض، به دور از اصول نقد است. 
دوم این‌که
هیچ منتقدی حق ندارد نظر و سلیقه‌ی شخصی و حب و بغضش را از اثر یا خالق اثر، در تجزیه و تحلیل و نقد اثر دخالت دهد، مثلا حق ندارد بگوید این تابلو یک آشغال است چون خالق آن کافر است یا این تابلو چرت است چون هنرمندش جیره خوار نظام است! یا حق ندارد بگوید این اثر بهترین اثر دنیاست، چون فلانی که اصلا کار بد ندارد، یا چون رنگ شاه‌بلوطی زیبای مورد علاقه‌ی من را استفاده کرده است یا اثری بسیار عالی‌ست چون برای نشان دادن ارزش انقلاب کشیده شده است!!! 
جملات و نظریات این‌چنینی تنها می‌توانند سلیقه و نظر شخصی به عنوان یک مخاطب (حتی عام) باشند، نه نقد!
سوم این‌که
منتقد نباید اثر را تعریف یا ترجمه کند.
رولان بارت می‌گوید: « نقد به هیچ‌رو نباید به تبیین اثر بپردازد، باید این امر را به مخاطب واگذارد. منتقد شاید بتواند اثر را توضیح و تنویر کند و احتمالا بر نقاط مبهم آن نوری روشنگر بی‌افکند، اما او هرگز نمی‌تواند ادعای ترجمه‌ی اثر به زبانی روشن‌تر را داشته باشد. زیرا خود اثر از همه‌چیز روشن‌تر و واضح‌تر است.»
چهارم این‌که
هر اثر در یک چارچوب و بستر مختص به خود ارزیابی می‌شود، به بیان ساده‌تر، معیاری واحد برای همه‌ی آثار وجود ندارد، هر اثر بر اساس یک‌نوع تعریف و زیبایی‌شناسی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد.
به عنوان مثال، هیچ‌وقت نباید تابلوی‌ مونالیزای داوینچی را با تابلوی جیغ ادوارد مونش در یک چارچوب و تعریف قرار داد که در طی آن، مونالیزایِ داوینچی بشود خفن‌ترین و فاخرترین اثر هنری دوران‌ها و جیغِ مونش بشود آشغال و «اینو که بچه‌ی منم بلده بکشه»!
پنجم این‌که 
آثار انتزاعی داستان ندارند، موضوع ندارند، شخصیت ندارند، گاهی حتی عنوان هم ندارند. منتقد برای نقد این آثار تنها موظف است منطق حسی پشت اثر را بداند(اگر هنرمند در قید حیات باشد و یا استیتمنتی از اثر موجود باشد، دستیابی به این مورد به‌سادگی امکان‌پذیر خواهدبود) و پس از آن فقط به نقد فرمالیستی اثر بپردازد. یک منتقد درباره‌ی چنین آثاری تا همین اندازه موظف است نقد کند، هرچیزی فراتر از این، در حیطه نقد قرار نمی‌گیرد.
ششم این‌که
«سبک» و «تکنیک» باهم متفاوت است! سبک هیچ هنرمندی رنگ‌روغن یا آب‌رنگ نیست، رنگ‌روغن و آب‌رنگ تکنیک اثر است! 
سبک‌ها معمولا کلمه‌ای‌هستند «ایسم»دار؛ و صدالبته که «سبک» هم تنها به این معنی نیست که نام دوره تاریخی اثر را بدانیم، هر اثر حداقل دارای سه مولفه با نام سبک است: مکتب و دوره تاریخی، سبک و استایل شخصی هنرمند، سبک مربوط به کشور و فضای فرهنگی هنرمند.
(موارد ۲ و ۳ تعریف ایسم‌دار مشخص ندارند و غالباً از طریق دیدن تعداد زیادی اثر از یک هنرمند یا یک کشور، به این تعریف می‌توان رسید.)
این‌که به نمایشگاه‌های نقاشی برویم و از هنرمند اثر بپرسیم سبکتان چیست؟! این سوال، سوالی غیر اصولی‌ست و با این‌حال اگر او مثلاً به‌دلیل شیوه قلم‌گذاری‌اش بگوید امپرسیونیسم، هنرمند نادانی‌ست و اگر فرد سوال پرسنده، بر اساس آن واژه امپرسیونیسم، یک متن بلندبالا بنویسد و اسمش را بگذارد نقد، هم فرد نادانی‌ست! 
امپرسیونیسم در قرن ۱۹ در اروپا جریان یافت و دوره‌اش را گذراند و به پایان رسید رفت! به پیر، به پیغمبر، تمام شده‌است!
وقتی در یک نمایشگاه آثاری را می‌بینیم که شیوه‌ی اجرایشان شبیه به دوره امپرسیونیسم است و هنرمندش سر و مر و گنده در حال قدم زدن در گالری‌ست، در چنین شرایطی برای تعیین سبک شخصی‌ هنرمند درست‌تر است که بگوییم نوع قلم‌گذاری‌ها و سبک شخصی‌ او امپرسیونیسم‌گونه است!


  • من، خودم را منتقد هنری نمی‌دانم و درحال حاضر هم هیچ علاقه‌ای به منتقد شدن ندارم؛ حتی آرتیست و هنرمند و نقاشِ تمام‌ و کمال هم نمی‌دانم، حتی یک هنردان بسیار پر و فرهیخته و پر مطالعه هم نمی‌دانم؛ اما این‌که جیم‌هایی با خرده معلومات غلط در صحیح آمیخته‌‌شان و بر اساس سلایق شخصی، خودشان را صاحب‌نظر بدانند و در جایگاه ارزش‌گذاری برای آثار قرار بگیرند و نظر بدهند و اسمش را بگذارند «نقد هنری»، مرا اذیت می‌کند، منِ صرفاً دانشجوی نقاشی را! همان‌طور که وجود تهمینه میلانی‌هایی آزارم می‌دهد، باز هم منِ صرفاً دانشجو را!
  • لازم نیست که توضیح دهم منظور من از «اثر هنری» تنها در حیطه‌ی‌ نقاشی‌ست، نه سایر هنرها!
  • باز هم لازم نیست که بگویم من در مورد نقد سینما و فراستی و سوژه‌ی این‌روزها صحبت نکردم! من  در مورد سینما، علم و مطالعه‌ای ندارم. آن برنامه را هم ندیدم!

۱۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر
. عارفه .

آبی‌ها

 

در این پست از طیف رنگ‌های آبی گفتم و دوستان درخواست کردند که درمورد نام آبی‌ها توضیح دهم‌.

 

 

 

این تصویر نام آبی‌هایی‌ست که من تا‌کنون می‌شناسم و با آن‌ها کار کردم!
قول نمی‌دهم و ادعایی هم ندارم که آبی دیگری کشف نشود اما تا جایی که از ترکیب رنگ‌ها سر درمی‌آورم، به احتمال ۹۹ درصد، فعلا همین آبی‌ها وجود دارند که ساختنی نیستند و اگر آبی دیگری به جز این‌ها پیدا شد به احتمال قریب به یقین، بر اساس ترکیب شدن با دیگر رنگ‌ها به‌وجود آمده است، هرچند نام‌های مختلفی ممکن است داشته باشند.

 

پاورقی شماره ۱:
سبز وردین از اسمش مشخص است که سبز است و  نباید در گروه آبی‌ها قرار بگیرد، این همان سبزی‌ است که بیشتر به نام کله‌غازی می‌شناسیم، در این دسته‌بندی قرارش دادم، زیرا افراد زیادی اشتباهاً به آن آبی کله‌غازی می‌گویند! قرار دادم تا توضیح دهم که وردین، آبی نیست! یکی از انواع سبز‌هاست که هنگام ساختن آن ممکن است درصد آبی‌‌اش در ترکیب بیشتر باشد و این موضوع سبب شود که توناژ آبی‌اش غالب‌تر به‌نظر برسد، اما جوهره‌اش در گروه سبز‌ها جای می‌گیرد، پس وردین یا همان کله‌غازی، سبز است، نه آبی!
همان‌طور که ممکن است توناژ سبز در آبی فیروزه‌ای غالب‌تر باشد اما فیروزه‌ای هیچوقت سبز فیروزه‌ای نیست!

 

پاورقی شماره ۲:
آبی فتالو و اولترامارین بسیار شبیه به هم هستند و امکان مشتبه شدنشان وجود دارد. بسیار دیده‌ام این اتفاق را، برای مثال خودِ من در دوران جاهلیتِ رنگی، اولترامارین را آبی کاربنی صدا می‌کردم و یا در پروژه‌ای که مشغول به کار بودم بخش‌هایی از طراحی اسلیمی باید لاجوردی رنگ می‌شد و رنگ تهیه شده توسط کارفرما آبی فتالو بود! در حالی که این آبی فتالوست که آبی کاربنی‌ست و آبی اولترامارین در واقع آبی لاجوردی‌ست.

 

 

پی‌نوشت‌:
این‌ رنگ‌ها بر اساس رنگ‌شناسی جهانی نام‌گذاری شدند اما این رنگ‌شناسی تنها نوع رنگ‌شناسی نیست، این نوع در رشته‌ی ما بیشتر باب است، اما شاید در رشته‌های گرافیک کامپیوتری با نام‌های دیگری که در نرم‌افزارها کاربرد دارند باب باشد یا برای مثال دوستی دارم که رشته‌اش هنر اسلامی‌ست و تمام رنگ‌شناسی در رشته‌ی او، دنیایی کاملا جدا با این نوع رنگ‌شناسی دارد، او آبی لاجوردی را به نام اولترامارین نمی‌شناخت، آن را به نام پرشین بلو می‌شناخت!
۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۱:۱۳ ۳ نظر
. عارفه .