۶۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

درختی ساده‌ام، آری جفای باغبانم را، هرس پنداشتم، پس شاخه‌ای دیگر در آوردم!*

۱. نهم دی‌ماه ساعت نوزده‌ و سی دقیقه پزشک به تصویر ام‌آرآی نگاه کرد و گفت مادرم مبتلا به آلزایمر است. چند البته و‌ امای امیدبخش هم گفت که تحمل شنیدنش را راحت کند ولی چندان موثر نبود.

چند سالی می‌شد که در مادرم نشانه‌های آلزایمر دیده می‌شد، اما آن‌روزها تشخیص پزشک افسردگی و اضطراب شدید بود. با خودم می‌گفتم چه فرقی دارد افسردگی و اضطراب یا آلزایمر برای منی که مجبورم پرستار، والد و مربی مادرم باشم؛ اما نهم دی‌ماه ساعت نوزده و سی دقیقه برایم مسلم شد که فرق داشت. افسردگی و اضطراب برایم چیز آشنایی بود. ما یک خانوادهٔ هفت نفره بودیم که اضطراب مثل یک خال سیاه بزرگ از بدو تولد روی شانه‌هایمان بود و بزرگ شدنمان در کنار هم، به بعضی‌هایمان یک خال سیاه‌تر و بزرگ‌تر به نام افسردگی نیز عطا کرده بود. من خوب می‌دانستم که می‌شود با افسردگی و اضطراب زنده ماند. دلم می‌خواست مادرم افسرده و مضطرب باشد، اما مادر آلزایمری چیزی نبود که آن را بفهمم یا بهتر بگویم، دلم نمی‌خواست آن را بفهمم. 

آن شب، شبیه کسی شدم که مادرش را از دست داد، با این تفاوت که باید پیش مادرم برمی‌گشتم و به او کمک می‌کردم تا هنوز شام درست کند، بنویسد، بخواند، حرف بزند، فکر کند، محاسبه کند و مرا از یاد نبرد. نمی‌توانستم با آن اشک‌هایی که مثل رود روی صورتم روان بود پیش مادرم برگردم. آغوش امن سعید هم آن شب، دور و دست‌نیافتنی بود. راهی به جز رفتن به سمت خانهٔ دومم نداشتم. وارد کافه شدم و منتظر ماندم تا کسی حالم را بپرسد. پرسیدند و من به خودم اجازه دادم که بگویم خوب نیستم. به خودم حق دادم که غمگین باشم و اشک بریزم، حق دادم که همدلی و آغوش و شانه دریافت کنم. اجازه دادم تا از احساسات پیچیده‌ای که تجربه می‌کنم حرف بزنم. از خشم و اندوه و رحمی که توأمان احساس می‌کردم. آن شب و آن حرف‌ها و آن شانه‌هایی که دریافت کردم چیز تازه‌ای بود، شبیه یک رو‌انداز گرم و لطیف، برای روزهای سرد و غمناک.

رحیمه می‌گفت چیزی که تجربه می‌‌کنم نامش سوگ است، و سوگ همیشه از دست دادن یار یا مرگ حقیقی عزیزان نیست. سوگ گاهی همین است، همین که ناگهان ببینم دیگر مادری که دارم اویی نیست که موهایم را شانه می‌کرد.

رحیمه می‌گفت سوگ من سوگ پیچیده‌ای‌ست. سوگی نیست که تا هفتم و چهلم تنهایم نگذارند، یا بتوانم با لباس مشکی درباره‌اش به دیگران پیغام بدهم. می‌گفت این نوع از سوگ دردناک‌تر و سخت‌تر است و شاید برای پشت سر گذاشتن آن نیاز به کمک داشته باشم. و من برای کمک به خودم، به آدم‌ها اجازه دادم که وارد حریمم شوند. اجازه دادم که دوست شوم. اجازه دادم دستانِ همیشه دست به‌سینه‌ام را از هم باز کنم و آغوش دریافت کنم. اجازه دادم که دوستانم کنارم بمانند. اجازه دادم در مقابلِ پزشک به ناتوانی‌ام در تحمل دردها اقرار کنم. پزشک برایم توضیح داد که دارو کنترل از راه دور نیست. مواد مخدر و الکل هم نیست. شادی‌آور هم نیست. برایم توضیح داد که دارو برای من مسیر تعیین نمی‌کند، اما کمک می‌کند تا مسیری که دلم می‌خواهد را راحت‌تر طی کنم. 

۲. اسمش اَلفی بود. نژادش گلدن بود و رنگش سفید. هیکل درشتی داشت و چشمان سیاه و زلالی که بسیار زیبا بودند. وارد کافه شد، همه را بو کرد، دوید وسط حیاط و در کل باغچه تعیین قلمرو کرد. هیجان‌زده و خوشحال بود و مدام می‌رفت و برمی‌گشت و همه را می‌بویید و کسانی که برایش عزیزتر و آشناتر بودند را لیس می‌زد. من در تمام این لحظات از پشت شیشهٔ درِ بستهٔ حیاط نگاهش می‌کردم. ترس از لمس حیوانات داشتم و هیچ‌گاه در زندگی‌ام نتوانسته بودم بدون تپش قلب و بدون منقبض شدن تن، برخورد فیزیکی با حیوانات داشته باشم. مهران به صورتم نگاه کرد و گفت اگر با این نژاد نخواهی با ترست روبرو شوی دیگر با هیچ نژاد دیگری نمی‌توانی. گفت بیا بیرون. گفتم می‌ترسم که او حرکات غریزی و ناخودآگاه مرا اشتباه برداشت کند و برای دفاع از خودش به من حمله کند. خندید و گفت من مراقبتان هستم که هیچ‌کس دیگری را پاره نکند. با ترسِ تا حد مرگ بیرون رفتم. وسط حیاط ایستادم، دستانم را مشت کردم و چشمانم را بستم. الفی به سمتم آمد و مرا بویید و دور پاهایم چرخید. تمام تنم یخ کرد. عین یک چوب خشک منقبض و سفت شده بودم. انگشتانم را به سمت پیشانی‌اش بردم و روی موهایش دست کشیدم. چند ثانیه مکث کردم. چشمانم را باز کردم و به چشمان الفی نگاه کردم. مهربان پلک می‌زد و منتظر بود که بیشتر نوازش شود. چهره‌ٔ مهربانش از انقباض تنم کم کرد و در یک آن، انگار همه‌‌ٔ بیست و اندی سال ترسم ریخت و گرد و غبار زمین شد. نوازش را تکرار کردم. دستم را بیشتر حرکت دادم و بقیه تنش را نیز لمس کردم. انقباض تنم از بین رفت و به حالت هیجان و شوق در آمدم. با خوشحالی فریاد زدم: «بالاخره تونستم. باورم نمی‌شه این منم که داره یک سگ هم‌وزن خودم رو ناز می‌کنه. باورم نمی‌شد که من هنوز می‌تونم!» دلم می‌خواست این پیروزی را فریاد بزنم. تلفنم را برداشتم و به سعید زنگ زدم، تمام شوق و ذوقم از پیروزی را برایش گفتم.

بعد از آن، چندبار دیگر هم الفی به دیدارم آمد و باهم وقت‌ گذراندیم. همیشه خیال می‌کردم دنیای حیوانات خانگی، شبیه دنیای بچه‌هاست، همان‌قدر غریزی و حسی و معصومانه. اما کم‌کم فهمیدم که دنیای الفی دنیای متفاوت و تازه‌ای‌ست: الفی یک توپ طنابی دارد و عاشق این است که با آن بازی‌اش بدهیم. باید توپ را در هوا می‌گرفتم تا الفی آن‌ را با دندان بگیرد و بعد شروع به مبارزه و تلاش واقعی برای درآوردن توپ از میان دندان‌هایش می‌کردم. این دقیقاً همان چیزی بود که الفی دوست داشت و برایش درست بود. در حالی‌که این بازی برای بچه‌ها اصلاً درست و زیبا نیست. حالا یاد گرفته‌ام که باید با الفی چه‌طور صحبت کنم تا حرفم را گوش بدهد: باید با کوبیدن دست‌هایم به هم حواسش را به خودم جلب کنم و بعد با صدای بلند و واضح، صریحاً به او بگویم که کجا بیاید یا کجا بنشیند یا کجا برود‌ و با دست محل نشستن یا ایستادنش را نشان بدهم. حالا الفی دوست دورادور من است، برایش شده‌ام یکی از همان‌هایی که می‌لیسد یا سرش را روی زانویش می‌گذارد و می‌خوابد. 

۳. از هفت‌سالگی مجبور شدم دنیا را در یک قاب کائوچویی ببینم. یک قاب کائوچویی که وقتی می‌خندیدم روی لپ‌هایم بالا می‌رفت و به ابروهایم می‌چسبید. قبل از هفت سالگی را به خاطر ندارم. نمی‌دانم دنیا را واضح می‌دیدم یا نه، چون آن زمان تعریفی نداشتم که واضح بودن یعنی چه، اما در هفت‌سالگی با نگاه کردن به تخته‌ای که تار بود و رویش نوشته بود ۲+۴، اشک از چشمانم روان می‌شد. درست یادم نمی‌آید که دقیقاً چه‌ شد، اما بعد از چند بار دکتر رفتن و با دست Eها را نشان دادن، سرانجام قاب بزرگی دور چشمانم را گرفت و من را در مدرسه سوژهٔ تمسخر کرد. یادم می‌آید روزهای اول غمگین شدم، اما بعد از مدت کوتاهی به آن عادت کردم، آن‌قدر که افتتاحیه روزم زدن آن به چشمانم و اختتامیه شبم درآوردن آن از چشمانم شد. هیچ ایده‌ای نداشتم آدم‌هایی که قاب به چشم ندارند، صبحشان را با چه آغاز می‌کنند و شبشان را با چه به پایان می‌برند. قاب چشمانم برایم مانند یکی از اعضای بدنم شده بود. خوب به خاطر دارم روزی که توپ بسکتبال توی صورتم خورد، چه‌قدر غمگین شدم. خوب به‌خاطر دارم عصر آن روز وقتی که باران می‌بارید و همه‌چیز تار بود، برای این‌که روی شیشه چشمانم قطره‌های باران نمی‌شیند چه‌طور گریه کردم! خوب به‌خاطر دارم برای روزهای کرونا و ماسک، چه‌طور به دنبال راهی برای جلوگیری از بخار کردن شیشه‌هایم می‌‌گشتم. خوب به خاطر دارم راهی را که برای ندیدن دردها یافته بودم. یک روز که دوچرخه‌سواری می‌کردم و چشمانم از وزش باد سرخ بود و می‌سوخت، از خودم پرسیدم: چرا؟ و پاسخ دادم: چون نمی‌توانم عینک دوچرخه‌سواری بزنم. و ناگهان احساس کردم عادلانه نیست.

سعید همراهم شد و دستم را گرفت و از پله‌های بیمارستان نور بالا رفتیم. حالا بعد از بیست و یک سال، درست سه‌هفته‌ است که همه‌چیز را بدون قاب و مرز می‌بینم. هنوز جایگزین خوبی برای افتتاحیه و اختتامیه روزم پیدا نکرده‌ام و از روی عادت قاب خیالی را در می‌آورم و می‌زنم تا ناگهان به خاطر بیاورم که دیگر ندارمش. می‌توانم به راحتی چشمانم را آرایش کنم. گاهی ماسک می‌زنم و هیچ بخاری جلوی دیدم را نمی‌گیرد. دیگر قصد فرار از دیدن دردهایم را ندارم. حالا انگار دنیا را بدون مرز، با تمام دردهای واضحش پذیرفتم. 

اگر از من بپرسند چه‌ شد؟ می‌گویم: سعید، دارو و دوستانِ خوب. حضور سعید در زندگی‌ام به من شجاعت ادامه دادن و تغییر کردن داد، دارودرمانی از من آدمی ساخت که فاعل است و دوستان خوب به من دنیاهای تازه را نشان دادند.

دارو مرا به خودم مسلط کرد تا بحران‌ها را به درست‌ترین شکلی که می‌شود، مدیریت کنم و بر اساس توانمندی‌هایم تصمیم بگیرم. دارو منِ بدون مانع را نشانم داد و به من شجاعت مقابله با آزارگران و دشمنان آزادی را داد. دوستان خوب، به من یادآوری کردند که باید زندگی کنم و سعید، در تمام قدم‌هایی که برداشتم کنارم ماند و اجازه داد تا کنار او بی‌سانسورترین نسخه‌ از خودم باشم.

 

*حسین جنتی

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۸ ۵ نظر
. عارفه .

پرچم صلح برافراشته‌ام بر سر خویش*

پیامک واریز دومین دستمزدم آمد و این یعنی حالا دو ماه است که در کافه کار می‌کنم. کافه‌مان از آن کافه‌های حیاط‌دار است، از آن‌ها که خانه‌ای قدیمی بوده و بعدها مرمتش کردند و تبدیلش کردند به کافه‌ای با صفا. حیاطمان حوض و باغچه و درخت‌های سبز و سرپا دارد. حوضمان گل مرداب دارد و یک ماهی کوچک، یا حداقل در این دو ماه من توانستم فقط یک ماهی در آن ببینم. روی میز‌هایمان شمع و زنگ و زیرسیگاری داریم. اگر شروع کارم صبح باشد باید به محض باز کردن در و آویختن تخته سیاهمان کنار در، بروم سر وقت میزهای حیاط‌ و آن‌ها را از غبار و برگ درخت‌ و فضولات پرندگان و لکهٔ لیموناد و قهوه‌های شب قبل پاک کنم و بعد زیرسیگاری‌ها را با قهوهٔ سوخته پر کنم. اگر شروع کارم عصر باشد باید شمع‌ همهٔ میزها را بررسی و روشن کنم و بعد بروم سر وقت روشن کردن پروژکتورها و ریسه‌های تزیینی دور درخت‌هایمان. در کنار این‌ها باید حواسم به آدم‌هایی که وارد می‌شوند هم باشد؛ باید بهشان لبخند بزنم و خوش‌آمد بگویم. اگر دختر و پسری با گل سرخ و کیک و شمع باشند میز‌های دنج‌ترمان را بهشان پیشنهاد می‌دهم و اگر مردانی کت‌‌وشلوار پوش خسته از کار و بار باشند یا جلسه‌ای کاری داشته باشند، میزهای نزدیک مه‌پاش و پنکه‌مان را بهشان پیشنهاد می‌دهم.
حالا بعد از دو ماه کار در این‌جا، مشتری‌های ثابت و همیشگی‌مان را می‌شناسم: آقای لته‌‌ای؛ مردی با موهای جوگندمی است که کارمند شرکت همسایه‌مان است و همیشه میز پانزده می‌نشیند و همیشه لته سفارش می‌دهد. خانم موهیتویی؛ زنی تپل و کوتاه‌قد است، در دفتر املاک سر خیابان کار می‌کند و یک خواهر دوقلو دارد و همیشه موهیتو سفارش می‌دهد. آقا و خانم سیب‌زمینی‌؛ هر دو همیشه لباس سفید به تن دارند و خانم، جیوان نقره‌ای می‌کشد (فرقی نمی‌کند که چند ساعت در کافهٔ ما بنشینند، هر بار یک پاکت جیوان نقره‌ای را در کافه ما باز می‌کند و تمام بیست نخش را در کافهٔ ما تمام می‌کند و بعد می‌‌روند.) خانم و آقای سیب‌زمینی همیشه دو سیب‌زمینی سفارش می‌دهند که سسش باید تند باشد و بعد از آن دو چای که یکی‌‌ از آن‌ها باید کم‌رنگ باشد. پسر ترک؛ پسری‌ جوان است با ریش و موهای مشکی که از اصل و نسب و نژاد و قومیتش -که ترک است یا نه- خبر ندارم اما شب‌ها بعد از ساعت هشت می‌آید و همیشه یک قهوه ترک سفارش می‌دهد. یک استاد و شاگرد طراح هم داریم. خانم یک مانیتور طراحی خیلی خفن دارد که داخلش یک عالم تمرین طراحی انجام داده است و هر چهارشنبه، زودتر از آقا می‌آید و پشت یکی از میزهای نزدیک پنکه‌ می‌نشیند تا استاد طراح با کلاه هنرمندی و عینک گردش بیاید و طراحی‌هایش را ببیند و نظر بدهد. خانم هیچ‌وقت قبل از آمدن استادش سفارش نمی‌دهد اما من می‌دانم که همیشه بعد از آمدن استاد می‌توانم برایشان یک سرویس چای دونفره ببرم و از این‌که سفارششان را قبل از گفتن خودشان آورده‌ام سر ذوق بیارمشان.
پنج سال پیش وقتی در یک کافه نشسته بودیم و داشتیم سیب‌زمینی‌هایمان را در سس قارچ می‌زدیم و می‌خوردیم، گفتم: همیشه به کسانی که در کافه کار می‌کنند و توان ارتباط با آدم‌‌ها را دارند غبطه می‌خورم. به این‌که می‌توانند این‌همه آدم تماشا کنند، به این‌که می‌توانند بیایند بالای سر ما و بگویند خیلی خوش آمدیم، به این‌که بدون لرزیدن صدایشان می‌توانند از ما سوال کنند که سفارش می‌دهیم یا هنوز وقت می‌‌خواهیم، به این‌که هیچ‌کدام بعد از هر چیزی که گفتیم، نمی‌گویند: ببخشید، متوجه نشدم. به این‌که دقیقاً سفارش ما را می‌شنوند و آن را اشتباه نمی‌آورند. به این‌که می‌توانند سینی را با یک دست بگیرند و بدون آن‌که محتویات آن را بریزند، با دست دیگرشان سفارش‌ها را روی میز بچینند. من به تمام این‌ مهارت‌ها و توانایی‌ها غبطه می‌خورم و حسرت می‌برم!
پنج‌ سال از آن روز گذشته‌ست و حالا من دارم با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنم. حالا من بالای سر آدم‌ها می‌‌روم و می‌گویم که خیلی خوش آمدند. درست است وقتی از آدم‌ها سوال می‌کنم سفارش می‌دهند یا نه، صدایم می‌لرزد. درست است که بارها بعد از پاسخ‌هایشان گفتم: ببخشید، متوجه نشدم. درست است که چندین بار اسپرسوی دبل را به جای سینگل بردم و چندین بار ماهی‌تن را به‌جای موهیتو به مشتری دادم. و این اشکالی ندارد. پذیرفتم که من دست‌های کوچک و ضعیفی دارم و هرگز نمی‌توانم با یک دست سینی را نگه دارم و با دست دیگر سفارش‌ها را روی میز بگذارم. پذیرفتم که هیچ اشکالی ندارد اگر به مشتری‌ها بگویم ببخشید و سینی را به کنارهٔ میزشان تکیه دهم و محتویاتش را روی میز بچینم. اشکالی ندارد همراه مشتری به سفارش عجیبی که برایش آورده‌ام بخندم و بعد از عذرخواهی، سفارش را برایش اصلاح کنم. مسلط بودن در این کار هنوز هم غبطه‌برانگیز است، اما حسرت‌برانگیز نه.
حالا من امکان این را دارم تا این شغل را با ویژگی‌های خودم تجربه کنم. من مضطرب هستم و این‌جا تمرین خوبی‌ست که اضطراب ارباب من نباشد. من نابلد در زیباسازی خوراکی‌ها و آداب میزبانی هستم، و این‌جا، روش‌های میزبانی و زیباسازی خوردنی‌ها را یاد می‌گیرم. حالا می‌توانم بفهمم که نوشیدنی‌های خودم را چگونه جذاب‌تر کنم یا می‌توانم خوراکی‌های جذابی که در منوی کافه‌ها می‌بینم و جرئت چشیدنشان را ندارم، در این‌جا بچشم و یا حتی تزئیناتشان را باب میل خودم دست‌کاری کنم! من شیفتهٔ تماشا کردن آدم‌ها هستم و این‌جا پر از فرصت‌ برای تماشای آدم‌‌های مشهور و نامشهور است. من از آن دست آدم‌های شب‌زیستی هستم که صبح بیدار شدن برایشان سخت است و از کارهای صبح تا عصری، خوششان نمی‌آید و شب‌ها انرژی بیشتری دارند و این‌جا، هشتاد درصد نوبت‌های کاری‌ام عصر تا شب است. من گاهی خنده‌دار و عجیب‌وغریب (از نگاه عموم مردم) عمل می‌کنم و گاهی حرکات بدنی‌ و رفتاری‌ام شدید‌تر از چیزی‌ست که دیگران انتظار دارند، اما دارم یاد می‌گیرم که دیگر از آن شرمگین نباشم.
اشکالی ندارد که همکارانم من را در میانشان به راحتی و دلِ خوش نپذیرفتند و اشکالی ندارد که احتمال ایجاد دوستی با همکارانم در آینده‌، بسیار بعید است. اشکالی ندارد که مانند ویترس‌های معمول کافه‌‌ها نیستم. اشکالی ندارد که عدم تسلط و ناشی‌گری‌ام سبب شهرت احتمالی‌ام میان مشتری‌های ثابت بشود. اشکالی ندارد که در غیابم یا حتی در حضورم، همکارانم از من با عنوان «دختر استرسیه» یاد کنند. اشکالی ندارد که شب‌ها بسیار خسته‌ام و تمام تنم از انقباض ناشی از اضطراب درد می‌کند. هیچ‌کدام اشکالی ندارد تا زمانی که می‌توانم سفارش مشتری‌های ثابت را پیش از خودشان حدس بزنم و ذوقِ چشمانشان و لبخندِ لب‌هایشان را ببینم. هیچ‌کدام اشکالی ندارد وقتی از میان مشتریان کسانی را یافتم که مرا با تمام ناشی‌گری‌‌هایم دوست دارند و در موردم با صفات مثبتی حرف می‌زنند و یا در غیابم سراغم را می‌گیرند. هیچ‌کدام اشکالی ندارد وقتی می‌توانم با تمام نامعمولی‌ها، نقص‌ها و حفره‌هایم، پذیرفته شوم. 

 

+ نه یکی، بلکه به اندازهٔ موهای سفید 

*کاظم بهمنی

۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۰۰ ۱۵ نظر
. عارفه .

خانه

این روزها به «خانه‌» زیاد فکر می‌کنم و خاطراتم در خانه‌هایم را مرور می‌کنم. اولین‌ خانه‌ای که می‌توانم آن را به خاطر بیاورم یک در بزرگ ماشین‌‌رو داشت که انگار با روشن‌ترین آبی جهان رنگ شده‌ بود. روی در با ده‌ها برچسب لوله‌بازکنی و تخلیه‌چاه پر شده بود و هر جایی که برچسب‌ها بر اثر باد و باران آسیب دیده بودند، تکه‌هایی نامنظم از آبی استخری جیغ زیرش نمایان شده بود. خانهٔ من همان سوی در بود، آن‌ جایی که در با یک سکوی کوچک با ارتفاعی حدود بیست‌وپنج سانتی‌متر از زمین فاصله می‌گرفت. خانهٔ من کمی جلوتر از سکو، متمایل به سمت راست، در باغچهٔ کوچکی بود که در آن بوته‌ای خرزهره با گل‌های سفید و یک درخت چنار زندگی‌ می‌کردند‌. خانه‌ام را دوست داشتم و در آن زندگی می‌کردم تا این‌که با چند بساز‌بنداز قراردادهایی بسته شد و کوچ کردیم. طولی نکشید که خانه‌ٔ محصور و تازه‌ای یافتم. این یکی دری سفید داشت با دیوار‌های سیمانی که مقابل یکی از دیوارهایش فضای خاکی باریکی بود. یک‌روز چند تخمهٔ آفتابگردان خام انداختم توی خاکی‌ و مدتی بعد در خانه‌ام هفت آفتابگردان بلند داشتم. خانهٔ راحت و امنی نبود، هر لحظه زیر نظر بودم‌ و بسیار مورد گشت و بازرسی قرار می‌گرفتم اما آسمان بالای سرم و آفتاب‌گردان‌هایم به من انگیزهٔ تاب‌آوری‌ می‌دادند‌. زمستان که شد از دست رفت، هم آفتابگردان‌هایش، هم خودش. بسازبنداز‌ها که کارشان تمام شد، دوباره به همان باغچهٔ کوچک بازگشتم. دیگر خبری از درِ ماشین‌‌رویِ آبیِ روشن و سکوی بیست‌وپنج سانتی‌متری نبود. دیگر خرزهره گل‌های سفید نداشت و درخت چنار خشکیده بود. بزرگ شده بودم و دیگر باغچهٔ کوچک و خرزهره بی‌گل و درخت چنار خشک خانهٔ مناسبی برای دختری مثل من نبود‌. بزرگ شدم و فکر کردم حالا تمام شهر، تمام سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو‌ها، تمام پارک‌ها و خیابان‌ها خانهٔ من اند. اما نبود. هیچ کدامشان به من احساس آرامش و امنیت نمی‌دادند. نه میدان‌هایی که دورشان ون‌های گشت و زره‌پوش پارک بود، نه پیاده‌روها و خیابان‌هایی که در آن‌ها مورد انواع تجاوز و آزار قرار می‌گرفتم و نه پارک‌هایی که در آن‌ها معشوقم را می‌بوسیدم. هیچ‌ کجا خانهٔ من نبود. از همان روز که آفتابگردان‌ها مردند دیگر از آرامش و امنیتی که سایرین در کنار واژهٔ خانه به کار می‌بردند چیزی نمی‌فهمیدم.

به گمانم خانه فقط جایی‌ که شب‌ها در آن می‌خوابیم یا در آن زاده شدیم نیست. جایی که فقط نشانی‌اش را روی پاکت‌های پستی‌مان می‌نویسیم، جایی که فقط لحظهٔ تحویل سال دور سفرهٔ هفت‌سینش می‌نشینیم، جایی که فقط می‌توانیم در آن به زبان مادری حرف بزنیم، جایی که فقط با افرادش نام خانوادگی مشترک و فرم چشم‌های مشابه داریم، نیست. خانه جایی‌ نیست که در آن برای تفاوت‌ نگاهمان در حمام و انباری و زیرزمین حبس می‌شویم. جایی نیست که وقتی تصمیم گرفتیم خودمان صاحب خودمان و تنمان باشیم تازیانه بخوریم. جایی نیست که مجبور باشیم تازیانه‌های پدر بیمار و روانی‌مان را از ترس دزدهای کمین‌کردهٔ بیرون تحمل کنیم. جایی نیست که داس‌هایش آلت قتاله باشند. جایی نیست که نر‌ها صاحب‌ ماده‌ها باشند. جایی نیست که در آن صدوهفتادوشش خواهر و برادرمان را با موشک بدرقه می‌کنند. جایی‌ نیست که با گاز سمی نفس کودکانمان را می‌بُرند و در چشم‌هایمان گلوله خالی می‌کنند. جایی نیست که سفره‌اش بی‌نان و دیوارهایش بلند باشد. جایی‌ نیست که در آن آرزوی داشتن خانه را به گور می‌بریم.

خانه گاهی می‌‌تواند جایی باشد که به آن پناه می‌بریم اما نه همیشه. گاهی می‌تواند جایی باشد که نشانی‌‌اش را به زبان غیرمادری‌ روی پاکت‌های پستی‌مان می‌نویسیم، گاهی می‌تواند جایی باشد که سفرهٔ هفت‌سینش را به سختی می‌چینیم و هنگام تحویل سال تنهاییم، گاهی می‌‌تواند جایی باشد که با هیچ‌یک از افرادش نام خانوادگی مشترک و فرم چشم‌های مشابه نداریم، گاهی جایی که دیگر برای تفاوت‌ نگاهمان در حمام و انباری و زیرزمین حبس نشویم، با گاز سمی خفه نشویم‌ و چشم‌هایمان گلوله نخورد، می‌تواند خانه باشد اما نه همیشه. گاهی می‌‌تواند جایی باشد که در آن‌ کسی داد صدوهفتادوشش فرزندِ با موشک بدرقه شده‌مان را می‌خواهد، اما نه همیشه. برای خیلی از ما آن‌جا خانهٔ عباس‌آقا این‌هاست که به آن پناه برده‌ایم تا ظلم آشکار پدر بیمار و روانی‌مان را شرح دهیم تا خواهر و برادران اسیرشده در زیرزمینمان خفه نشوند، کور نشوند، کشته نشوند. برای خیلی از ما آن‌جا خانهٔ عباس‌آقا این‌هاست که هربار دخترش لیلا را در آغوش می‌گیرد، ما به یاد تازیانه‌‌های پدر بیمار و روانی‌‌مان می‌افتیم. شاید عباس‌آقا تمام تلاشش را بکند که بین ما و لیلا فرق نگذارد، اما در نهایت برای خیلی از ما او عباس‌آقاست و آ‌ن‌جا خانهٔ لیلا و خیلی از ما بی‌خانمانانی که‌ نمی‌دانیم پس کجا خانهٔ ماست؟

خیلی از ما چاره‌ای جز ماندن نداشتیم. پس تصمیم گرفتیم پدر بیمار و روانی‌مان را بستری کنیم. تصمیم گرفتیم دیوارمان را کوتاه کنیم تا سهممان از آسمان بیشتر شود. خیلی از ما ماندیم تا مزارعمان را پر از گندم کنیم و نگذاریم داس‌ها جز برای برداشت گندم بیرون بیایند. ما گندم‌ها را نان می‌کنیم برای سفره‌مان و هیچ‌کس را صاحب هیچ‌کس قرار نمی‌دهیم. ما داد صدوهفتادوشش خواهر و برادرمان را می‌ستانیم و روی چشم‌های گلوله‌خورده مرهمی از شجاعت می‌گذاریم.

چنار خشک دیگر برگ نمی‌دهد. خرزهره‌ها دیگر گل سفید نمی‌دهند و آفتاب‌گردان‌های مرده هرگز زنده نخواهند شد، اما باغچهٔ کوچک ما هنوز آن‌جاست و ما چاره‌ای جز کاشتن بذرهای تازه نداریم.

۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۴۰ ۴ نظر
. عارفه .

برای...

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۴:۱۰ ۱۰ نظر

همراه من شو در طوفان سختی‌ها

اول خردادماه کالسکه‌ای صورتی‌رنگ را نشانم دادند که در آن موجودی کوچک به خواب رفته بود. پرسیدند خاله یا عمه؟ جواب دادم: برای اولین‌بار خاله. پرسیدند: پوشک عوض کردن بلدی؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم. با خودم فکر کردم سخت و ترسناک است؛ موجودی به آن کوچکی که هر آن بیم کنده‌شدن دست و پایش است را حتی نمی‌دانم چگونه باید در آغوش بگیرم! کمی که گذشت فهمیدم اشتباه می‌کردم، سخت بود، اما ترسناک ابداً. برعکس، تجربۀ جالب و شگفت‌انگیزی را پشت سر می‌گذاشتم. بخش قابل توجهی از روزها و ساعت‌ها را به نگاه کردنش می‌گذراندم و از دیدن اجزای کوچک و ظریف و در عین حال توانمند بدنش متحیر می‌شدم: از این‌که ساق پاهایی با قطر دو سانت می‌توانند خودشان را از دست‌های من آزاد کنند. از سوراخ‌های کوچک بینی‌اش که در آن‌ها دم و بازدم شکل می‌گرفت. از طول ساعد دستش که با طول انگشت اشارهٔ من برابری می‌کرد. از دیدن تمام این‌‌ها متحیر می‌شدم و به ذوق می‌آمدم و در کنار این تحیر و ذوق، چیزی شبیه به مادرانگی را نیز تجربه می‌کردم که بسیار دوستش داشتم. من -خوشبختانه- یک مادر واقعی با استرس‌ها و فشارها و پشیمانی‌های واقعی نبودم‌ پس می‌توانستم از مادری‌ لذت ببرم. این‌که انسانی کوچک مرا پناه خودش می‌دانست و در آغوش من آرام می‌شد، و من مسئول رنج‌های احتمالی‌اش نبودم، بهم احساس مفید بودن می‌داد.

بهش می‌گویم «قشنگم» و او، از اسمی که رویش گذاشته‌ام ذوق می‌کند. «قشنگم» صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب با آواهایی نامفهوم صدایم می‌کند و وقتی از شدت خواب جوابش را نمی‌دهم، دست به‌کار می‌شود و کدوقِلقِله‌زن‌وار به سمت من می‌آید و با دست‌های کوچکش به صورتم ضربه می‌زند تا بیدار شوم و برایش آواز بخوانم. 

                                                                    ***

بعد از مال/یارباختگی اخیرم، سرانجام در اوایل تیرماه یار تازه‌ای اختیار کردم. پیمان، واسطه‌ٔ آشنایی‌مان بود. حمیدوو هم سرویسش کرد و همان‌روز با مترو به خانه آوردمش. به اسم‌های زیادی فکر کردم اما هیچ‌کدام به اندازهٔ «غَمبر» برازنده‌اش نبود. از خانوادهٔ اصل‌ونسب‌دار و معروفی نیست، اما سر و وضعش از یار قبلی‌‌ام بهتر است. ترمزهایش هم دیسکی‌ست و لازم نیست مدام لقمه تنظیم کنم، فقط باید هر بار دیسک‌هایش را با الکل پاک کنم که در سراشیبی‌ها جیغ نکشد. کمک‌های خوبی هم دارد. صبح‌هایی که «قشنگم» کنارم نیست تا بیدارم کند، باید خودم بیدار شوم. اگر خواب نمانم و اگر عارفهٔ دوچرخه‌سوار موفق شود عارفهٔ افسرده را برای بیرون زدن از خانه قانع و یا تطمیع کند، آن‌وقت من هم در فلاسکم آب جوش و چای می‌ریزم و کوله‌ام را به دوش می‌اندازم و به همراه غمبر می‌روم‌ یک وری. شمال، شرق، غرب، فرقی ندارد، یک‌ وری از شهرِ کثیف و شلوغ و دودگرفتهٔ تمام عمرم؛ هر روزی که بتوانم بروم و به مقصد برسم را به منزلهٔ یک سفر ماجراجویانه می‌بینم: گاهی در مسیرهایم باریکه آبی می‌بینم. پیاده می‌‌شوم و کفش و جوراب از پا می‌کنم و پا در آب می‌زنم. باریکهٔ آب تا قوزک پایم بیشتر نمی‌رسد، من اما تخیل رودخانه را می‌سازم. گاه در بعضی از مسیرها سنجابی‌ یا گوسفندی می‌بینم، این‌طور وقت‌ها هم توقف می‌کنم و حیوانات را تماشا می‌کنم و در تخیلم آمدن به طبیعت بکر را می‌سازم. گاه از مسیرهایی می‌گذرم که گشت دارد، آن‌وقت در تخیلم در حال فرار از حیوانات وحشی و خون‌خواری هستم که اگر توقف کنم، تکه بزرگه‌ام گوشم است! گاهی هم از مسیرهایی می‌گذرم که دوستانِ هنوز مهاجرت نکرده‌ام آن‌جا هستند. آن‌وقت در لحظه پیام می‌دهم که هر کدام آزاد و رها بودند را ببینم و نمی‌دانید که این دیدارهای ناگهانی چه‌‌قدر می‌چسبند.

غمبر را دوست دارم. مرکب روان و خوش‌رکابی‌ست. کمی دیسک‌هایش جیغ می‌کشد و طَبق‌عوض‌کنش به زنجیر برخورد می‌کند و در حین حرکت صدای قطار می‌دهد. این‌طور وقت‌ها هم تخیل می‌کنم که سوار بر قطارم، غمبر هم درست مثل یک قطار خوب، هنگام حرکت تلق تلق می‌کند و با رسیدن به هر ایستگاه هم جیغ می‌کشد. 

«دوست‌داشتن مثل اسباب‌کشی به یک خونهٔ جدیده. اولش عاشق همهٔ چیزهای جدیدش می‌شی. هر روز صبح از این‌که همهٔ این خونه مال خودته سر ذوق می‌آی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می‌شن، تراشه‌های چوب این‌جا و اون‌جای خونه می‌ریزه، و این‌جاست که تو کم‌کم نه عاشق بی‌نقصی این خونه، که عاشق همهٔ نقص‌هاش می‌شی. کم‌کم همهٔ سوراخ‌سنبه‌هاش رو بلد می‌شی. یاد می‌گیری که وقتی هوا خیلی سرده چه‌طور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می‌گیری که کدوم یکی از سرامیک‌های زیر پات، وقتی که روی کف راه می‌ری تقی صدا می‌ده و این‌که درهای کمد رو چه‌طور باز کنی که جیغشون بلند نشه. این‌ها همهٔ اون رازهای کوچیکیه که جز تو هیچ‌کس نمی‌دونه و این‌ها تو رو عاشق خونهٔ خودت می‌کنه.»1

                                                                     ***

اواخر تیرماه نوبت تردیدها و لبخندها بود. نوبت دل به دریا زدن‌ها و نترسیدن‌ها. اواخر تیرماه شروع پروا یافتن بود. شروع صبح‌هایی که عارفهٔ دوچرخه‌سوار زور بیشتری داشت. شروع هفته‌هایی که دیگر لزومی به ادامهٔ جلسات روانکاوی نبود. شروع روزهای زیبا. شروع امیدها. شروع آغازهای تازه. شروع دور ریختن پیش‌فرض‌های مسموم و ناکامی‌های گذشته. اواخر تیرماه وقت باز کردن در به روی رفیقی امن بود و تبدیل‌ کردن یک رفاقت ساده به مفهومی بزرگ‌تر و عمیق‌تر. اواخر تیرماه وقت تجربه کردن احساساتی بود که پیش‌تر تجربه نکرده بودم. وقت دوست داشتنی امن و دوست داشته‌ شدنی امن‌تر. حالا دو ماهی از آن روزهای تردید و لبخند می‌گذرد، و دیگر اثری از تردید باقی نمانده است. حالا فقط رفاقت است و امنیت و لبخند و دوست داشتن و دوست داشته شدن. حالا میان عذاب‌ها و بلایای کشوری ایستاده‌ایم و تنها به پناه خودمان و مهرِ میانمان پیش می‌رویم.

                                                                     ***

من زندگی را دوست ندارم. من فقط زندگی را می‌گذرانم و هرگاه مسیری برای خوش‌تر گذراندن در مقابلم ببینم فرمان غمبر را کج‌ می‌کنم به سمت آن‌. هنوز هم زندگی را دوست ندارم، اما مسیر این‌روزها را دوست دارم؛ طبیعتش بکر است و رودخانه‌هایش پر آب. نه این‌که زانوهایم درد نکند، نه این‌که در حین رکاب زدن عرق نریزم، نه این‌که حیوانات خون‌خوار رهایم کرده باشند، نه این‌که چیزهایی که رنجم می‌دهند از بین رفته باشند، نه. هنوز هم گاهی زجر می‌کشم فقط حالا یاد گرفته‌ام که لحظاتِ در حال زجر را تا لحظاتِ مادر بودن و معشوق بودن و در رکاب بودن نکشانم. مهم نیست که افسردگی تا کنون از کالبد هیچ افسرده‌ای بیرون نرفته است، تا وقتی بی‌صدا گوشه‌ای می‌نشیند و زورش به جایی نمی‌رسد خوب است. مهم نیست که عذاب‌ها و بلایای کشوری پایان ندارد، تا روزی که پا در رکاب دارم و گشت‌های کذایی به گرد پایم نمی‌رسند، پیش می‌روم. دیگر هیچ‌چیز آن‌قدر مهم نیست، شاید چون عشق به آدم‌ چیزهایی می‌دهد که از ‌هر چیزی در دنیا مهم‌تر است.

 

1. از کتاب مردی به نام اوه نوشتهٔ فردریک بکمن

عنوان از این آهنگ

۲۵ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۵ ۱۲ نظر
. عارفه .

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

بیست‌وچهارم خردادماه هزاروچهارصدویک هجری شمسی به گواه ری‌لایو هشت ماه می‌شود که با سونیک صمیمیتم بیشتر شده و پانصدوپنجاه‌وسه کیلومتر رکاب زده‌ام و چهل فعالیت ثبت کرده‌ام. بیست‌وچهارم خردادماه کمتر از دو هفته می‌شود که توانستم از مسیری نامعمول به تنهایی به میدان انقلاب برسم و این یعنی از حالا به بعد قفل خیلی از مناطق تهران برایم باز شده است. بیست‌وچهارم خردادماه کمتر از دو هفته می‌شود که سونیک را رسماً به عنوان وسیله نقلیه‌ام برگزیدم و کمتر از یک روز می‌شود که برایش زنگی‌ که هدیهٔ ‌دوستی عزیز است، زین نرم، چراغ و پنجه‌رکاب‌های فولادی نشکن نصب کرده‌ام تا سه روز بعدش باهم سفری به دریاچهٔ لتیان داشته باشیم. بیست‌وچهارم خردادماه صبح زود برای کاری اداری به خیابان سرهنگ سخایی می‌روم‌. مقابل یک میوه‌فروشی می‌ایستم و از آقای میوه‌فروش می‌‌پرسم که می‌شود دوچرخه‌ام را به درخت جلوی مغازه‌اش ببندم تا حواسش باشد؟ آقای میوه‌فروش که مردی عبوس است جواب می‌دهد که مسئولیت قبول نمی‌کند. می‌گوید اگر کسی جلوی چشمش هم دوچرخه‌ام را ببرد کاری نمی‌کند. به اطراف نگاه می‌کنم. جای بهتری به چشمم نمی‌خورد. به درخت جلوی میوه‌فروشی قفلش می‌کنم و کیف‌ تنه و چراغ‌ها و قمقمه‌ام را از رویش برمی‌دارم و برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم و می‌روم. کارم نیم‌‌ساعتی طول می‌کشد. می‌آیم. هست. نفس راحتی می‌کشم و سوار می‌شوم و به مقصد بعدی کار اداری‌ام می‌روم. بیست‌وچهارم خردادماه ساعت نزدیک نُه صبح است. به خیابان پیروزی می‌رسم. اطراف را نگاه می‌کنم. نه پارک‌بانی هست نه باغبانی و نه افسر راهنمایی و رانندگی‌ای. تیر برقی بتنی هست که کنارش تعداد زیادی موتورسیکلت پارک شده است. نه زیاد خلوت است نه زیاد شلوغ. قفل را از داخل زین تازه‌ام رد می‌کنم که قابل سرقت نباشد و سونیک را به تیر برق بتنی قفل می‌کنم و مثل دفعهٔ قبل چراغ‌ها و قمقمه و کیف را ازش جدا می‌کنم و برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم. چند نفری جلوی در ایستاده‌اند و دارند فرم پر می‌کنند و تماس می‌گیرند. یک موتورسوار به همراه زنی که ترکش نشسته‌ است می‌رسد. موتور را روشن نگه می‌دارد تا زن سوال بپرسد و برگردد. داخل شلوغ است. از دستگاه نوبت می‌گیرم و خارج می‌شوم که تا نوبتم بشود کنار سونیک بمانم. بیست‌وچهارم خردادماه ساعت نُه صبح برای چند ثانیه همهٔ جهان محو می‌شود و تنها تصویری که چشمانم می‌بیند یک تیر برق بتنی با قفلی بریده شده است. 

چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا به خودم بیایم و از موتورسواری که موتورش روشن است بپرسم کسی را با یک دوچرخه آبی ندیده است؟ می‌پرسم. می‌گوید نه. از آدم‌های در حال تماس و پر کردن فرم‌ می‌پرسم. می‌گویند نه. پریشان و گریان چند متر اطراف تیر برق را می‌روم و می‌آیم و به تیر برق بتنی نگاه می‌کنم. هربار نگاه می‌کنم که شاید این‌بار ظاهر شده باشد، انگار که منتظر معجزه‌ و جادو و شعبده باشم. می‌روم و برمی‌گردم.‌‌ ظاهر نمی‌شود. بردند. قفل بریده را برمی‌دارم و به دیوار سنگی کنار اداره تکیه می‌دهم و شُره می‌کنم روی زمین. مردی که فرم‌ پر می‌کرد و پریشانی‌ام را دیده بود می‌گوید بلند شو زنگ بزن به پلیس، بلند شو. نمی‌توانم بلند شوم، نشسته و گریان زنگ می‌زنم به پلیس. مأمور می‌فرستند به محل. برای مأمور می‌گویم که رفت و برگشتم سه دقیقه هم طول نکشیده است. مأمور گزارش را می‌‌نویسد و کدی می‌دهد که با آن بتوانم فرایند را پی‌گیری کنم‌. می‌پرسم امیدی هست به پیدا شدنش؟ می‌گوید پیش آمده قبلاً. این روزها دیوار را زیاد سر بزن و عکس دوچرخه‌ات را پخش کن تا اگر کسی دید خبرت کند و می‌رود. عکس سونیکم را می‌فرستم به این و آن و التماس دعا می‌کنم که پیدا شود. به لیدر گروهی که قرار بود سه‌ روز بعد باهاشان رکاب بزنم و بروم دریاچه پیام می‌دهم که اسمم را از لیست حذف کند، که دیگر چیزی برای رکاب زدن ندارم. به دوستانی که سونیک را دیده بودند و از عمق احساس و علاقه‌ام به سونیک خبر داشتند پیام می‌دهم تا بهم تسلیت بگویند و در این سوگواری کنارم باشند.

به رحیمه می‌گفتم دلم می‌خواهد از این اندوه و سوگ و وحشت بنویسم اما انگار هنوز نمی‌توانم و در عین‌ حال می‌ترسم که وقتی زمان بگذرد این‌ احساسات از بین رفته باشند و من فرصت گفتن از این رنج و حادثه را از دست داده باشم. گفت این‌ها از بین نمی‌روند. تو آدمی که قبل از این سوگ و وحشت بودی نمی‌شوی. اگر بگذاری به درستی تجربه‌اش کنی، آن‌وقت این غم در تو فرم‌‌ می‌گیرد، آن‌وقت می‌توانی تعریفش کنی، می‌توانی از آن حرف بزنی.

در میان کسانی که از این حادثه باخبر شدند یاران مهربان و همراه و تسلی‌بخش بودند -که شکر بابت بودنشان- ملامت‌گران همیشه حاضر بودند -که سرجهازی تمام حوزه‌ها هستند- و گروهی که به زعم خودشان دلداری می‌دادند: خدا را شکر کن تنت سالم است، بعداً بهترش را می‌خری. دو گروه آخر را نادیده گرفتم. نادیده گرفتم زیرا اجازه نمی‌دادند تجربهٔ سوگی که باید پشت سر بگذارم را به شیوه‌ای درست پشت سر بگذارم. کسی که سوگوار است تنش سالم نیست، زیرا که روانش تحت تأثیر رنج از دست دادن است. کسی که چیزی از او به سرقت رفته تنش سالم نیست، زیرا که روانش تحت تأثیر وحشت عدم امنیت است. روان‌ آدم‌ها از تنشان جدا نیست و آدم‌ها بعد از بیرون آمدن از یک رنج یا وحشت، آدم قبل از آن رنج و وحشت نیستند. محمود مقدسی یک‌بار نوشته بود: «در تجربهٔ اندوه ذهن بی‌زمان می‌شود. گویی هیچ گذشته‌ای نبوده و هیچ آینده‌ای هم نخواهد بود. گویی جهان از آغاز همین‌قدر تیره و تار بوده و تنها با توهمی از خوشی زیسته ایم. در این لحظه، آینده هم میراث‌دار رنجی ماندگار خواهد بود. اندوه چنین فراگیر و اثرگذار است.» و باری دیگر نوشته بود: «آدم‌ها از موضوعات متفاوت و به شیوه‌های متفاوتی رنج می‌کشند. به رسمیت نشناختن رنج دیگری، اغلب محصول نوعی خودشیفتگی است؛ خودشیفتگی‌ای که می‌گوید در رنج کشیدن مرکز و معیار عالم، من هستم.» 

به منِ غمگین و وحشت‌زده‌ام فرصت دادم تا تنها باشم و برای سونیک به سرقت رفته‌ام عزاداری کنم. به قفل بریده شده‌اش نگاه می‌کردم. به جای خالی‌اش در حیاط خانه. به آخرین رد چرخ‌هایش روی موزاییک‌ها. به روغنِ چکه کرده از زنجیرش که روی موزاییک‌ها مانده بود. به چراغ‌های تازه‌اش در کیفم که حتی یک روز هم روشن نشده بودند. زینش را که خریدم از گمرک تا خانه را با زین تازه‌اش آمده بودم؛ وقتی می‌‌خواستم زین قبلی را با زین تازه مقایسه کنم گفتم: گویی با پراید رفتم گمرک و با سانتافه برگشتم خانه. به سانتافه‌ای که از دست رفت فکر می‌کردم. به این‌که حالا نشیمن‌گاه کدام عوضی رویش است. به این‌که شب‌ها نزدیک کدام عوضی پارک‌ می‌شود. به این‌که زنگ یادگاری رفیق عزیزم را حالا کدام عوضی می‌زند. به این‌که روی رکاب‌های نشکنش پاهای کدام عوضی قرار می‌گیرد. به این‌که چرخ‌هایش روی کدام خیابان‌ها می‌چرخد که من نمی‌بینمش. خیابان‌هایی که با او می‌رفتم و از او عکس یادگاری می‌گرفتم را قدم می‌زدم و اشک‌هایم سرازیر می‌شد. مثل یک شکارچیِ تشنه هر دوچرخه‌ای با بدنهٔ آبی چشم‌های غم‌بار و دریدهٔ مرا به خودش جذب می‌کرد. صبح و ظهر و عصر و غروب و شب و نیمه‌شب و سحر با دوستان مهربانم، دیوار تهران و هفتادوپنج شهر دیگر را می‌گشتم. چشمانم را هزاران دوچرخهٔ کوچک و بزرگ و رنگین پر کرده بود، اما سونیک من میانشان نبود. شب‌ها خواب می‌دیدم کسی برایم نشانی جایی را فرستاده که سونیکم آن‌جاست. همزادهای سونیک را می‌دیدم و ذهن مارگزیده‌ام برای ریسمان‌های سیاه و سفید سناریوهای مضحک می‌چید.

تجربه‌داران گفتند جمعه‌ها به خُلازیر سر بزن. خُلازیر از محله‌های بسیار جنوبی تهران است که معروف است به بازار بزرگ دست‌دوم‌فروشی. جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را آن‌جا توی بساط دست‌فروش‌ها می‌شود دید. از ضبط و باند و جاروبرقی و یخچال و مبل گرفته تا زباله‌های عجیبی که حتی نمی‌شود فهمید چرا این‌ها را می‌فروشند و اساساً چه کسی هست که آن‌ها را بخرد؟ تجربه‌داران گفتند کفش‌ها و دوچرخه‌های خُلازیر اغلب دزدی‌‌ست و دزدها حتی برند و قیمت حقیقی مسروقه‌هایشان را هم نمی‌دانند. می‌توانی آن‌جا کفش نورث‌فیس یک بخت‌برگشته را پیدا کنی به قیمت صدهزار تومن و دوچرخه جاینت یک بخت‌برگشتهٔ دیگر را پیدا کنی به قیمت سه‌میلیون‌ تومان و پر بی‌راه نمی‌گفتند. خُلازیر را بخوانید اوج فقر و بزه‌کاری‌ و فلاکت و نابرابری و مغزهای کوچک زنگ‌زده و ابدویک‌روز و متری‌شش‌ونیم و شنای پروانه و یاغی و باقی مستندها و فیلم‌های محمد کارت. خلازیر را بخوانید آن‌جایی که باید جیب و کیفت را سفت بچسبی. بخوانید جایی که دعا می‌کنی کاش دوچرخه‌ات پیدا نشود که مبادا مجبور به درگیری‌ با اهالی‌اش شوی. خُلازیر را بخوانید آن‌جایی که انگار در هیچ نقشه‌ای جا ندارد و هیچ قانونی شاملش نمی‌شود. بخوانید آن‌جایی که در مقابل چشم پلیس‌هایش می‌شود به سادگی کالای مسروقه خرید و فروش کرد. 

تجربه‌داران گفتند سارق می‌داند که مال‌باخته اولش داغ است و خوب می‌گردد؛ چند هفته‌ای که می‌گذرد، سرد می‌شود و جست‌وجو را رها می‌کند؛ این زمانِ طلایی برای سارق است که کالای سرقتی را در معرض دید بگذارد، بنابراین از جست‌وجو خسته نشو‌، سرد نشو و تا ماه‌ها بعد هم بگرد. کسانی بودند که سه‌ماه بعد در شهری دیگر دوچرخه‌شان را پیدا کردند. گفتم می‌دانم که سرد نمی‌شوم و جست‌وجو را رها نمی‌کنم. وقتی دوازده‌ساله بودم ابزار نقاشی‌ام را که برای زنگ هنر آورده بودم مدرسه، یکی از بچه‌های کلاس دزدید. اولین تجربهٔ واضحِ مال‌باختگی‌ام بود. وقتی هجده‌نوزده‌ساله شدم و دانشجوی نقاشی، توانستم ابزار‌های بسیار بهتر و زیباتر از آن‌ها را داشته باشم، اما هنوز هم با بیست‌واندی‌سال سن، چشمم به دنبال ابزار نقاشی‌ دوازده‌سالگی‌ام می‌گردد. ابزارهای نقاشی‌ام نه یارم بودند نه نامی داشتند و نه هیچ‌چیز دیگری جز ابزار نقاشی‌ بودند، آن‌ها از من دزدیده شدند و تنها همین کافی بود که در ذهنم همچون داستانی ناتمام باقی بمانند.

سونیک اما برایم تنها یک دوچرخه‌ٔ بیست‌وششِ فلزیِ آبیِ میان‌‌رده نبود، سونیک یارِ من و نورِ زندگیِ من بود. حالا که عزاداری‌ام را کرده‌ام و آرام‌تر شده‌ام، کم‌کم می‌توانم به جایگزینی برای سونیک فکر کنم. شاید خرید قسطی یا دست‌دوم. هنوز نمی‌دانم. اگر سونیک پیدا شد، شاید برایشان شیفت کاری بگذارم‌. مثلاً روزهای زوج سونیک و روزهای فرد یارِ تازه از ره رسیده؛ شاید هم اصلاً سونیک را بدهم به کسی که حالش با سونیک خوب می‌شود، این را هم هنوز نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم که اگر پیدا نشود، سونیک هم داستانی ناتمام باقی خواهد ماند و به گمانم تا همیشه همهٔ دوچرخه‌های بیست‌وششِ فلزیِ آبیِ جهان، سونیک از دست رفته‌ام را به یادم خواهند آورد...

۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۵ ۱۱ نظر
. عارفه .

شمارهٔ ۳۰۲

یک‌سال پیش که تصمیم گرفتم دوچرخه‌سواری را شروع کنم، نگاهم به آن تنها تجربه کردن لذتی بود که دلم می‌خواست. وقتی شروعش کردم شد ورزشی که جای خالی‌اش را در برنامه روزانه‌ام حس می‌کردم. وقتی با اولین نگاه‌های متعجب و اولین احسنت شنیدن‌ها و اولین امر به معروف‌ها روبه‌رو شدم، تبدیل شد به حرکتی اجتماعی یا فرهنگی که باید ادامه‌اش دهم تا چشم‌ها به دیدنش عادت کند. این مطلب را هم آن زمانی نوشتم که در این دوره سر می‌کردم. اما به‌تدریج همه‌چیز تغییر کرد؛ از یک‌جایی به بعد دیگر نه‌ یک ورزش و نه‌ حرکتی اجتماعی یا فرهنگی -که این‌ها سطحی‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین برچسب‌هایی‌ بود که می‌شد به آن زد- که دوچرخه‌سواری برایم چیزی فراتر از تمام این‌ها شد.  

اولش هدفم این بود که کیلومتر‌های بیشتری بروم تا نمودار ری‌لایوم خطی صعودی را نشان دهد. اگر خط نمودار صعودی نبود، دچار احساس در جا زدن یا پس‌رفت می‌شدم. بعدتر‌ می‌‌خواستم علاوه‌بر این‌که نمودارم صعودی‌‌ست، از مرزهایی که برایم ترسناک‌اند نیز گذشته باشم. اگر از مرزها نمی‌گذشتم، دچار احساس پوچی و اسارت و جبر جغرافیایی می‌شدم. برای همین هم هر بار وقتی که در حال محکم کردن کلاه روی سرم بودم، چالشی را برای خودم تعیین می‌کردم: پیروزی، انقلاب، حسن‌آباد، شهرری. گزارش هر کدام که موفقیت‌آمیز بود را به اشتراک می‌گذاشتم تا احساس مسئولیت بیشتری برایم بیاورد! در این بین، شکست هم زیاد می‌خوردم اما به‌محض کم‌ آوردن، مسیر را کج می‌کردم به سمت راهی که قبلاً از پسش برآمده بودم، برای این‌که کسی نفهمد شکست خوردم. برای این‌که مطمئن شوم هنوز هم نمودارم صعودی‌ست، حتی اگر به جایی که می‌‌خواستم نرسیدم. 

در ری‌لایو گزارش‌ دوچرخه‌سوارهای کارکشته‌تر از خودم را می‌دیدم و حسرت می‌خوردم. بابت این‌که اره هم‌رکاب دارد حسرت می‌خوردم. بابت این که اوره از شهر‌ری تا قم را با دوچرخه رفته است حسرت می‌خوردم. بابت این‌که شمسی‌کوره هر روز صبح خیلی زود بیدار می‌شود و قبل از این‌که ظهر شود، حداقل شصت کیلومتر رکاب زده است، حسرت می‌خوردم. فکر می‌کردم خوش به حال اره و اوره و شمسی‌کوره که تنها نیستند. از تنهایی غمگین بودم. از خطوط گاهی نزولی‌ غمگین بودم. از خطوط صعودی‌ای که خودم از شکست پشتشان خبر داشتم غمگین بودم. از جامعه‌ و بستری که دوچرخه‌سوار را موجودی غریب می‌دید غمگین بودم. گمان می‌کردم هم‌رکاب داشتن معجزه می‌کند و تمام غم‌ و حسرت‌ها را می‌برد. آن‌قدر گشتم تا هم‌رکاب هم یافتم، اما معجزه نکرد. فهمیدم دوچرخه‌سواری ذاتاً عملی‌‌ست انفرادی. همه‌چیز در تنهایی اتفاق می‌افتد. این خودت هستی که خودت را به دوش می‌کشی. خودت هستی که سربالایی‌‌ها را با نفس‌‌های به‌شماره افتاده رکاب می‌زنی. خودت هستی که در خیابان‌ها راهت را باز می‌کنی. هم‌رکاب گاهی کنار تو و گاهی عقب‌تر یا جلوتر از تو می‌آید، اما در نهایت طی کردن این مسیر چیزی‌ست که در تنهایی اتفاق می‌افتد. به‌نظرم یک‌جورهایی اساس این عمل شبیه به حالتی صوفیانه است.‌ البته هم‌رکاب‌ داشتن هم ویژگی‌های خوب دارد. مثلاً وقتی به‌صورت گروهی در خیابان هستی به‌تر از زمانی که تنها هستی به‌ رسمیت شناخته می‌شوی، یا مثلاً وقتی زمین می‌خوری کس یا کسانی هستند که بپرسند: «چیزی‌ت نشد؟!». وقتی که با جمع بودم به‌واسطهٔ مسیریابی‌های به‌تر و به‌ رسمیت شناخته‌ شدن، می‌توانستم کیلومتر‌های زیاد و گذشتن از مرزهای خطرناکی را تجربه کنم و خطوط نمودارم صعودی‌‌تر از هر زمان دیگری شود، اما خب از طرفی هم در جمع، آن سیر و سلوک صوفیانه را از دست می‌دادم. شبیه به نماز جماعت بود. من هیچ‌وقت نتوانستم در نماز جماعت راز و نیاز و خلوت با خدایم را تجربه کنم و هیچ‌وقت دقیقاً درک نکردم که چرا ثواب بیشتری دارد وقتی که مرا به خدایم نزدیک‌تر نمی‌کند. به گمانم در دوچرخه‌سواری هم من آن سیر و سلوک صوفیانه را بیش از همراه داشتن می‌خواستم.

یک چیز دیگر که اوایل به آن فکر می‌کردم این بود که ماشین‌ها و موتورها خودخواه‌اند و همیشه مزاحم دوچرخه‌ها می‌شوند. آن‌ها خیابان‌ها و مسیرهای قابل قبولی دارند اما مسیرهای دوچرخه‌ در وهلهٔ اول ناصاف‌ و پر از راه‌آب فاضلاب و سوراخ بی‌دلیل است و در وهلهٔ ثانی(!) پارکینگ ماشین‌ها و موتورهاست؛ پس دوچرخه‌ها باید در خیابان‌ حقشان را از ماشین‌ها و موتورهای خودخواه بگیرند. اما بعدتر فهمیدم که لزوماً همهٔ این‌ها از روی خودخواهی نیست. که خیابان اساساً محل حق‌گیری نیست. هرچند وقتی از اهالی جنوب‌شهر باشی باید یک نسخهٔ کوچکِ جنوب‌‌شهری از خودت، گوشهٔ جیبت داشته باشی که هنگام اضطرار بیرونش بیاوری، اما در مجموع، خیابان محل جنگ و تهاجم نیست. فهمیدم این‌طور هم نیست که همیشه دوچرخه قربانی باشد. فهمیدم گاهی دوچرخه‌ها هم هنگام پیچیدن راهنما نمی‌زنند. گاهی دوچرخه‌ها هم نان نخورده‌اند و تکلیف‌نامعلوم می‌رانند. گاهی دوچرخه‌ها هم مزاحمند؛ اما بخشی از این مزاحمت‌ها از عدم مهارت یا ناآگاهی از موقعیت طرف مقابل می‌آید، نه لزوماً از خودخواهی. فهمیدم که دوچرخه‌سوارِ خوب کسی است که یا رانندگی ماشین بداند یا حداقل بتواند آن را درست تجسم کند. فهمیدم دوچرخه‌سوار خوب لزوماً کسی نیست که مسافت‌های زیادی رفته است یا از مرزهای بیشتری گذشته است، دوچرخه‌سواری خوب است که بتواند هنگام پیچیدن دستش را از فرمان جدا کند و برای سایر وسایل نقلیه با دستش راهنما بزند. دوچرخه‌سواری خوب است که اگر دوچرخه از کنترلش خارج شد، بتواند از اهالی خیابان عذر خواهی کند. دوچرخه‌سواری خوب است که بفهمد نقطه‌کور اتوبوس‌ها و هجده‌چرخ‌ها کجاست و خودش را در آن محدوده‌ها قرار ندهد. دوچرخه‌سواری خوب است که آن‌قدر تمرین اسپرینت کرده باشد که بتواند سربزنگاه‌ها اسپرینت بزند و سرعت و شتاب بگیرد. دوچرخه‌سواری خوب است که بتواند خودش را جای دیگری بگذارد.

درست است گزارش‌های ری‌لایو زمانی زیباست که خطوطش طولانی‌تر و صعودی‌تر باشد اما این خطوط طویل و صعودی هیچ‌گاه نشان نمی‌دهند که در این مسیرها چه بر آن دوچرخه‌سوار گذشته است‌. ری‌لایو از سرعت و مسافت و زمانِ راندن می‌گوید، اما هرگز از لحظات سیر و سلوک صوفیانهٔ دوچرخه‌سوار چیزی نمی‌گوید، از مهارت‌هایی که با خونِ دل به دست آمده، از زمین‌ خوردن‌ها، از کم‌آوردن‌ها و دوباره بلند شدن‌ها، از آواز‌هایی که هنگام رکاب زدن خوانده‌ایم هیچ حرفی نمی‌زند. اصلاً چه ایرادی دارد که گاهی گزارش‌های ری‌لایومان مسافتی سه‌کیلومتری را نشان دهد که در پارکی کوچک، هفتادودو بار دور زده‌ایم؟ چه ایرادی دارد که گاهی خطوط ری‌لایومان نزولی شود یا در جا بزنیم، وقتی که فقط خودِ ما هستیم که می‌دانیم در این هفتادودو بار دور زدن چه یافته‌ایم...

۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۱۵ ۱۳ نظر
. عارفه .

موضوع انشاء: چدونک خود را چگونه گذراندیم.

ساعت قرارمان نُه صبح بود و من با شالی سبزرنگ خود را نشان‌دار کردم که یافتنم سخت نباشد. طوری حرکت کردم که ساعت هشت و سی دقیقه به محل قرار برسم اما پیش‌بینی‌هایم درست نبود و ساعت هشت و هفت دقیقه رسیدم، اما ملالی هم نبود چرا که امید ظریفی یک ساعت زودتر از موعد و پیش از من آن‌جا بود. با امید حرف زدیم تا زمان انتظار کشیدن برای رسیدن دوستان را کوتاه کنیم، با هم به قطارهایی که می‌آمدند و می‌رفتند نگاه می‌کردیم و سعی می‌کردیم حدس بزنیم که از این قطار چند نفر برای چدونک پیاده می‌شوند. لیست در دست به آدم‌ها نگاه می‌کردم و آدم‌ها با نگاهی متعجب و سوالی شبیه به: «چه‌ته دختر؟ چرا همچین نگاه می‌کنی!» از مقابلم عبور می‌کردند که کسی سلام کرد و پرسید: «عارفه خانوم؟» پاسخ بله گرفت و خود را معرفی کرد. محمدرضا بود. نگاه کردن به قطارها و حدس تعدادِ افرادِ چدونکیِ پیاده‌شده از قطارها را این‌بار سه‌نفری انجام می‌دادیم. محمدرضا از حرکتِ تازهٔ بیان و قالب جدیدی که ارائه کرده بود و افزایش امیدش به بازگشت تیم بیان به اوج و از پنلِ بیانِ سازگار با موبایلی که خودش ساخته بود و در گوشی‌اش استفاده می‌کرد حرف زد. همین‌طور که مشغول دیدن پنل ‌محمدرضا بودیم آقاگل را دیدیم که با تی‌شرت غیرفوتبالی‌اش متعجبمان کرد، رسید و کمی از دوچرخه‌سواری و این‌ها حرف زدیم و کم‌کم خورشید جمعمان طلوع کرد و بعد از آن سیده فرفرهٔ عکاسمان با دوربین خفنش بود که نوید عکس‌های خوب و جذاب دورهمی‌مان را می‌داد. بعد از آن سارا بود که دست‌تکانان به سویمان آمد و بعد پسری قدبلند با پیراهنی چهارخانه را دیدیم که خرامان و در عین حال فروتنانه به سوی ما آمد، به راستی که ستاره‌ها درون چشم‌هایمان سوسو زدند وقتی که گلبولِ سفیدِ از اوکراین برگشته‌مان را دیدیم. کم‌کم الهه را دیدیم که با مانتوی آبیِ قشنگش به ما پیوست و بعد، محمدعلی بود که سرتکانان با موهای لَختش رسید و سپس استیو را دیدیم که دست تکانان به سمتمان آمد و من با هیجان اعلام کردم که: «عه چمران اومد.» پرسیده شد که: «چیِ چمران؟» و من پاسخ دادم که: «خودِ چمران! چمران اسم کوچیکشه! زیبا نیست؟!» و بدیهی‌ست که دوستان با روش‌های مختلفِ ابراز، تأیید کردند که واقعاً زیباست.

آخرین نفری که در محلِ قرار بهمان پیوست زهرا بود که با ساک چرخ‌دارش آمد! از او در مورد ساکش پرسیدیم او به ما خندید و پاسخمان را نداد و ما در خماری این‌که: «یعنی چی تو ساکش هست؟» ماندیم. 

کم‌کم به همراه هم از ایستگاه مترو خارج شدیم. کنار گیت مترو به سارا خانی رسیدیم و او را نیز با خود همراه کردیم و به سمت چمن‌های نمایشگاه شتافتیم و در آن‌جا حلقه‌ای تشکیل دادیم تا مراسم معارفه را شروع کنیم که ف‌.نعمتی گفت: «تکون نخورید تا من بیام.» سارا خانی و خورشید هم گفتند پس هم‌چنان تکان نخوریم تا بروند که چای بگیرند و امید فخر فروشی کرد که البته چای واقعی هم هست اگر کسی خواست؛ سپس امید از کیفش سه بسته کلوچه فومن تقلبی درآورد و بین همگان پخش کرد تا صبحانه‌ای باشد برایمان، و کلوچه‌های تقلبی با چای، در آن هوای خنک و مطبوع بهاری خوب می‌چسبید.

ف‌.نعمتی رسید و حلقهٔ ما را پیدا کرد، بعد از آن ستوده -جوان‌ترین عضو چدونک- ما را یافت و بهمان پیوست و این‌چنین حلقه‌ٔ ما بزرگ‌تر شد. دیگر وقتِ معرفی بود، از امید ظریفی شروع شد: «به نام خدا، امید ظریفی هستم، از وبلاگ امید ظریفی، آدرس وبلاگم هم هست امید ظریفی، شاید باورتون نشه، ولی اسم وبلاگی‌م هم هست امید ظریفی.» بعد از آن به همین ترتیب و با کمی امید ظریفیِ کم‌تر، همه خودمان را معرفی کردیم و کسانی که دست از نوشتن کشیده بودند را به نوشتن دوباره ترغیب کردیم و دست زدیم و معارفه به پایان رسید. ناگهان حوراء از پشت درخت‌ها آمد و ما را یافت و گفت که از صدای تشویق و دست زدن به ما رسیده است، زیرا که در نمایشگاه، این وقت صبح که هنوز ساعت کاری نمایشگاه هم شروع نشده است، بسیار بعید است که جز ما کسان دیگری در حال دست زدن باشند.

بعد از معارفهٔ مجدد برای حوراء، وبلاگ‌نویسانِ شاغل در نمایشگاه که شامل ف‌.نعمتی و چمران می‌شد به محل کارشان رفتند و ما هم کمی بعدتر به سمت غرفه‌های کودک و نوجوان حرکت کردیم. با انتشارات قدیانی شروع کردیم و کمی گشت زدیم و قیمت‌ها را دیدیم و جلدها را نگاه کردیم و به دنبال نشان‌کتاب جذاب تبلیغاتی گشتیم و نیافتیم و خارج شدیم. چند باری در راه و مسیر از هم جدا می‌شدیم و گم می‌شدیم اما خوشبختانه (و احتمالاً) به‌واسطهٔ قدِ بلند گلبول زود پیدا می‌شدیم. به نشر افق بعلاوهٔ کتاب‌های فندق سر زدیم و آن‌جا دوباره به چمران رسیدیم و از اون طلب کد تخفیف کردیم. چمران جلیقهٔ قرمز داشت و همکارش جلیقهٔ زرد، از همکارش پرسیدیم چرا دو رنگ هستید؟ گفت ما زردها کارمند فندقیم، قرمزها بچه‌های باشگاه کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای فندقند و ما آن‌جا فهمیدیم که چمران از آن حرفه‌ای‌هاست و الحق که مشاور خوب و دقیق و عمیق و نکته‌‌سنجی هم بود در زمینهٔ معرفی کتاب به نوجوانان مختلف. کد تخفیف‌هایمان را گرفتیم، خریدهایی کردیم، خداحافظی کردیم و رفتیم به سمت بخش بزرگسال. یک جایی آن وسط‌های مصلی، زیر آفتاب داغ ایستادیم تا عارفه‌سادات و مریمِ لباس‌گربه‌ای که اصلاً هم گربه‌های لباسش معلوم نبود ما را پیدا کنند. در این بین زهرا و سارا خانی را با چتری برای آفتاب دیدیم و کمی از خماری‌مان بابت محتویات درون ساک‌ زهرا رفع شد. وقتی که اعضای جدید رسیدند مجدداً معارفه‌ای سریع و سرپایی انجام شد. بعد باز هم به‌دنبال کتاب‌های خوش‌قیمت و نشان‌کتاب‌های جذاب تبلیغاتی، به نشرهای مختلف سرزدیم، هم‌چنان گشتیم و نیافتیم؛ نه کتابِ خوش‌قیمت، نه نشان‌کتابِ تبلیغاتی. آن وسط‌ها جوزفین مارچ که المپیاد را به چدونک ترجیح داده بود و در میانهٔ راه، فیلم‌هندی‌وار زیر میز المپیاد زده بود و با شتاب به سمت چدونک شتافته بود را دیدیم؛ برای بار چندم یک معارفهٔ سرپایی دیگر انجام دادیم و به ادامهٔ گشتنمان برای یافتن نشان‌‌کتاب پرداختیم، باز هم نیافتیم. در اطراف، با مادرِ اطراف -نفیسه مرشدزاده- عکس یادگاری گرفتیم و گم‌شده‌ها را پیدا کردیم و حرکت کردیم برای صرفِ ناهار. نمی‌دانم آن‌جایی که نشستیم و ناهار خوردیم کجای مصلی بود، اما از آن‌روز به بعد اسمش می‌شود آن‌جای مصلی که چدونک در آن ناهار خوردیم. برای ناهار هات‌داگ و پیتزا و همبرگر سفارش دادیم و گلبول سفید که پتانسیل جنگیدن با میکروب‌ها و باکتری‌ها را داشت، برایمان در صفِ طولانی و داغِ کنار کباب‌ترکی‌ها ایستاد و غذا گرفت. عارفه‌سادات نیز ناظر کیفی پیتزاها بود و عقاب‌وار، موی درون پیتزا را دید و سبب شد تا به جایش پیتزای دیگری بهمان بدهند؛ هرچند نمی‌دانیم بعدش آن‌که مو داشت را به چه کسی دادند! در حین صرفِ ناهار هر کس کتابی خریده بود، کتابش را دور گرداند تا همه اولش یادگاری بنویسیم و هر کس هم کتاب نخریده بود، هرچه که داشت، از کاغذ دفترچهٔ یادداشت گرفته تا سسِ کچاپِ ساندویچش را برای نوشتنِ یادگاری ارائه داد.

یک‌نفر هم بود که کتاب نخرید و سسش هم خورده بود و چیزی برای یادگاری نوشتن نداشت، که ناگهان حوراء رضایی کتاب «نقشه‌هایی برای گم‌شدن» را به او هدیه داد و همه برایش یادگاری نوشتند و آن‌نفر در کمالِ خوشحالی من بودم!

بعد از ناهار، به دنبالِ غرفهٔ بازی گشتیم و به‌سختی پیدایش کردیم، اما هنوز افتتاح نشده بود و نمی‌شد در آن بازی کرد. کمی دیگر در غرفه‌های کتاب بزرگسال گشتیم و باز هی گم شدیم و گلبول پیدایمان کرد و سرانجام به واسطهٔ وبلاگ‌نویسی توانستیم از دو نشر صاد و آواژ چند نشان‌کتاب تبلیغاتی بگیریم تا ناکام از نمایشگاه نرویم. با پاهایی خسته رفتیم تا به غرفهٔ فعالیت‌های فرهنگی رسیدیم، داخل شدیم تا کمی بنشینیم و گپ بزنیم. جوزفین مارچ پیدایمان نمی‌کرد و آقاگل رفت که پیدایش کند. در این بین فرهاد حسن‌زادهٔ نویسنده را دیدیم و شادان به سوی او شتافتیم و در حال گرفتن عکس یادگاری با او بودیم که جوزفین مارچ پرید و جلوی لنز دوربینمان را گرفت که بگوید من هم باید در عکس باشم و آقاگل هم در همین حین تکل زد و جلوی ما روی زمین نشست و عکس‌ گرفته شد. بعد از آن مشخص شد که آقاگل و جوزفین مارچ اصلاً نمی‌دانستند دارند با چه کسی عکس می‌گیرند! 

دیگر روز داشت به پایان می‌رسید، برای اختتامیه، دوباره حرکت کردیم به سمت همان چمن‌های صبح و در آن‌جا یک بازیِ مضحک و جالب انجام دادیم به این‌صورت که باید از هم سوال می‌پرسیدیم و به هم جواب بی‌ربط می‌دادیم: 

-«به نظرت آدما چندتا دندون دارن؟» 

+«پیاز چه‌قدر گرون شده!»

-«شما الآن کجا ساکنی؟»

+«من به شخصه تو جنگ بین یونان و اسپارت، طرفدار اسپارت بودم.» 

از یک‌جایی به بعد آن‌چنان در بازی غرق شده بودیم و خارج نمی‌شدیم که دیگر همه‌مان تصمیم گرفتیم که تمام شود آن بازی کثیف! برای به دست آوردن آرامشمان و به‌عنوان حسنِ ختام، کمی هم پانتومیم بازی کردیم و سپس در ساعت ۱۸:۱۵ پس از ده ساعت باهم بودن به سختی باهم خداحافظی کردیم و از یک‌دیگر جدا شدیم و چدونکِ لذت‌بخش و پر از خنده‌مان را در اوج به پایان رساندیم. :)

 

پ.ن: نوشتم زیرا که در این دوران سخت، خاطراتی که درونش خنده و شادی و زیبایی دارد نباید فراموش شود.

پ.ن: ترتیب رسیدن آدم‌ها به محل قرار را ممکن است کاملاً دقیق نگفته باشم و چندنفری زودتر یا دیرتر از هم آمده باشند.

 

۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۱۸ نظر
. عارفه .

شماره ۲۹۷

در زدم، وارد اتاق شدم و سلام کردم. خودم را معرفی کردم، خوش‌آمد گفت و تعارف کرد که بنشینم. پوشه‌ٔ حاوی نقاشی‌ها در دستم بود. آن را روی میز گذاشتم و نشستم. گفت چندتایی کتاب دارد در مورد بررسی نقاشی کودکان و اگر بخواهم از خودش هم می‌توانم کمک بگیرم. بعد به سراغ قفسه کتاب‌هایش رفت تا آن‌ها را برایم بیاورد. تحصیلاتش در حوزهٔ روانشناسی کودک بود و احتمالاً می‌توانست برای پیش‌برد پروژه‌ام کمک‌ کند، من اما تمایلی به هم‌صحبتی با او نداشتم. آن‌زمان دانشجوی نوزده‌سالهٔ مضطربی بودم که تا می‌توانستم از حرف زدن جدی و رسمی با آدم‌های غریبه فرار می‌کردم. هنوز هم با وجود تلاش و تمرین‌های بسیار برای رویارویی با آدم‌ها، پرکاربردترین شیوهٔ ارتباطی‌ام شوخی‌ست؛ به همین خاطر هم اغلب در جمع‌های دوستانه به‌نسبت جمع‌های رسمی، عادی‌تر به نظر می‌رسم. آن‌زمان هنوز نمی‌‌توانستم با اضطراب اجتماعی‌ام به راحتیِ اکنون کنار بیایم. اصلاً آن زمان نمی‌‌دانستم اسم این ویژگی چیست که بخواهم با آن کنار بیایم یا کاری برایش بکنم. با این حال دوستِ مذکور، خیلی تمایل داشت که به پروژه‌ام کمک کند؛ برای همین هم فرصتی نداد که بگویم می‌خواهم یا نه، کاملاً خودجوش شروع به کمک کرد! به توصیف و معرفی کتاب‌هایی که برایم کنار گذاشته بود پرداخت و این‌که هر کدام برای کدام بخش کارم کاربرد دارد. راحت نبودم، اما همین که از جملات خبری استفاده می‌کرد و نیاز نبود من پاسخ کلامی‌ بدهم و تکان دادن سرم داشت وضعیت را پیش می‌برد، راضی‌ بودم. میان صحبت‌هایش به پوشهٔ روی میز اشاره کرد و پرسید: «می‌شه ببینمشون تا نظر بدم؟» جمله‌اش که سوالی شد اضطراب آن‌چنان بر من مستولی شد که زبانم بند آمد! بی‌هیچ حرفی، پوشه را به سمتش گرفتم تا هرچه سریع‌تر به جملات خبری او برگردیم!

داخل پوشه دوازده‌ برگ نقاشی از چهار کودک هشت تا ده‌ساله بود که اسم و سن هر کدام بالای نقاشی‌شان نوشته شده بود. هر کودک سه نقاشی با موضوعات خود، خانوادۀ خود، یک خانوادۀ دیگر کشیده بود و پروژه‌ٔ من بررسی این نقاشی‌ها بود. دوستِ مذکور یکی‌یکی برگه‌های نقاشی را نگاه می‌کرد و مثل کف‌بین‌ها از روی خطوط و رنگ و شکل نقاشیِ هر کدام، چیزی درمورد شخصیت و زندگی‌شان می‌گفت: «بنفشه؛ این خیلی خودشیفته‌‌ست، ببین چه سر بزرگی برای خودش کشیده و چه‌قدر هم روی سرش از جهت رنگ و پرداز وقت گذاشته!»، «امیررضا؛ از برادر کوچکیش متنفره، دلش نمی‌خواد اون عضوی از خانواده‌ باشه، ولی از این‌که نکشدش عذاب وجدان داره، برای همین اون رو کشیده و بعد روش رو خط‌خطی کرده.»، «فاطمه؛ چه‌قدر فیگوراش رو کوچیک و بی‌جزئیات کشیده، به‌نظرم کمی دچار عقب‌موندگی باشه.»، «رها؛ این یکی کمی عجیبه. تناقض داره. فرم‌هاش مثل بچه‌های همین سنه، ولی تعداد و نوع رنگ‌های انتخابی‌ش خیلی عجیبه، از بچه‌ای تو این سن بعیده این انتخاب رنگ. خورشید فیگور مردانه‌ست، نماد پدر، این طراحی دقیق و بزرگ نشون از پدری مطلوب و دوست‌داشتنی داره اما رنگ قهوه‌ای و قرمزی که بهش زده نشونهٔ پدری ترسناک و خشن و نامطلوبه. بچه‌ٔ خطرناکی به‌نظر می‌آد. رنگ‌های تیره و محدودش می‌گه از ایناییه که خیلی تودارن و نمی‌ذارن باهاشون ارتباط بگیری و ازشون چیزی بفهمی! ولی خیلی لذت‌بخشه! همه‌چیز این بچه‌ها رو با دو تا شکل و خط و رنگ می‌شه ازش سردرآورد. من واقعاً عاشق این کارم. شما الآن پروژه‌ت تا چه مرحله‌ای پیش رفته؟» جمله‌اش سوالی شد و من دوباره دستپاچه شدم، اما این‌بار خودم را جمع‌و‌جور کردم تا لااقل بتوانم چند کلمه‌ای پاسخ دهم. مِن‌مِن کردم و خودم را در حال فکر نشان دادم تا کلمات را در سرم مرتب کنم و جواب دهم.

پروژه‌ام تا آن‌جایی پیش رفته بود که با بچه‌ها به صورت حضوری گفت‌و‌گو کرده بودم و از مادرانشان به صورت پرسشنامه‌ای چیزهایی پرسیده بودم و دربارهٔ زندگی هر کدامشان تا حدودی تحقیق کرده بودم و با خبر بودم که هر کدام در چه خانواده‌ای و در کدام منطقهٔ شهر زندگی می‌کردند.

بنفشه هشت‌ساله بود و فرزند دوم خانواده‌ای چهارنفره و متوسط از نظر مالی، می‌گفت همیشه سرش درد می‌کند و مادرش گفته اسم این‌ها میگرن است و می‌گفت بیشتر وقت‌ها مجبور است در اتاق تاریک بخوابد با این که خیلی از تاریکی می‌ترسد، اما چون سرش کم‌تر درد می‌گیرد تاریکی را تحمل می‌کند. مادرش نوشته بود که بنفشه از پنج‌سالگی دچار سردرد می‌شده و دکتر‌ها می‌گفتند میگرن است، اما وقتی هفت‌ساله شد، معلوم شد در سر بنفشه یک تومور هست که معلوم نیست بشود عملش کرد یا نه، باید کمی بزرگ‌تر شود و بعد تصمیم بگیرند، اما تومور را به خود بنفشه نگفتند و او هنوز هم فکر می‌کند که میگرن دارد.

امیررضا نُه‌ساله بود و تنها فرزند خانواده‌ای سه‌نفره و تقریباً متمول. او خودش را تک‌فرزند معرفی می‌کرد اما مادرش نوشته بود که وقتی امیررضا چهار‌ساله بود، یک تصادف وحشتناک داشته‌اند که در آن برادر دو‌ساله‌‌ٔ امیررضا از دست می‌رود. امیررضا به غریبه‌ها در مورد وجود برادری در گذشته چیزی نمی‌گوید، اما همهٔ وسایل برادرش را نگه داشته است و نمی‌گذارد کسی به آن‌ها دست بزند.

فاطمه؛ ده‌ساله بود و آخرین فرزند خانواده‌ای هشت‌نفره و تقریباً فقیر. فاطمه بسیار خجالتی بود و به‌ندرت حتی با آدم‌ها وارد ارتباط چشمی می‌شد، چه برسد به این‌که با کسی حرف بزند! برای صحبت کردن با او مجبور به چند جلسه صبوری و بازی کردن شدم تا اعتمادش جلب شد و حرف زد. می‌گفت در امتحان‌های کتبی و نوشتنی مثل ریاضی و علوم همیشه بیست می‌شود اما در امتحان‌هایی مثل روخوانی و قرآن و شعر حفظی همیشه صفر می‌شود. مادرش سواد نوشتن و خواندن نداشت، به همین‌خاطر خواهرش در فرم پرسشنامه از این‌که فاطمه کم‌حرف است و هیچ‌وقت شیطنت نمی‌کند ابراز رضایت کرده بود!

رها؛ هشت‌ساله بود و فرزند اول خانواده‌ای چهارنفره و فقیر. در خانه‌ای سی‌متری زندگی می‌کردند، مادرش فوت شده بود و پدرش کارگری روز‌مزد بود. می‌گفت پدرش را بیشتر از هرچیز دیگری در دنیا دوست دارد، فقط آرزو می‌کند که یک‌روز پدرش به‌جای یک‌بسته با سه‌بسته مداد‌رنگی شش‌رنگ بیاید خانه تا او مجبور نشود شش مداد را با دو خواهر دیگرش تقسیم کند. رها مادری نداشت که فرم پرسشنامه‌ را پر کند و پدرش هم در این زمینه همکاری نکرد. من هم که در ارتباط می‌لنگیدم و بیشتر از آن نمی‌‌توانستم اصرار کنم. برای همین از این بخش چشم‌پوشی کردم و پرسشنامه‌ را بر اساس دیده‌‌ها و شنیده‌های شخصی‌ام پر کردم.

مِن‌مِنم خیلی طولانی شده بود، باید جواب می‌دادم و می‌گفتم که بنفشه خودشیفته نیست، فقط خیال می‌کند با وقت گذاشتن بیشتر روی سر توی نقاشی‌هایش می‌تواند قدرت را به دست بگیرد و درد سرش را کنترل کند. که امیررضا هنوز هم عاشق برادر کوچک از دست‌داده‌اش است، هنوز هم او را در نقاشی‌هایش می‌کشد و خطش می‌زند و این نوعی عزاداری‌ست. که فاطمه هیچ عقب‌ماندگی هوشی و ذهنی‌ای ندارد که بسیار هم باهوش است، فقط بی‌توجهی و ناآگاهی خانواده‌‌اش از او کودکی بسیار بی‌اعتماد‌به‌نفس و خجالتی ساخته است. که رها پر‌تناقض و تودار و خطرناک نیست، رها خواهر بزرگ‌ فداکاری ست که از تنها بسته‌ٔ مداد‌رنگی‌ای که دارند چهار رنگ‌ شادتر و زیباتر را به دو خواهر کوچکش می‌دهد و دو رنگ تیره‌‌تر و زشت‌تر را خودش برمی‌دارد. اما نتوانستم هیچ‌کدام از این‌ها را بگویم، در عوض گفتم: «زیاد پیش‌ نرفتم.» 

هفت‌سال از آن‌روز می‌گذرد و من هر سال به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی باید بروم و تمام این‌ها را به آن روانشناس کودک بگویم.

۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر
. عارفه .

شماره ۲۹۳

اولین‌بار که دیدمش قبل از مدرسه‌ رفتن بود، نمی‌دانم مربوط به چندسالگی می‌شود، فقط می‌دانم که هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. خاطراتم به دو بخش تقسیم می‌شوند: خاطرات قبل از مدرسه و سایر خاطرات. در حقیقت خاطراتم از وقتی که به مدرسه رفتم دارای زمان‌ شدند‌، قبل از مدرسه رفتن نمی‌‌دانستم فصل‌ و ماه و سال یعنی چه و این هواهای سرد و گرم اسمشان چیست. وقتی که به مدرسه رفتم فهمیدم نارنگی میوهٔ همان زمانی‌ست که مدرسه‌ها شروع می‌شود و هنوز کاپشن نمی‌پوشیم اما باید سوییشرت بپوشیم. کاپشن برای زمانی‌ست که مدام فین‌فین و خس‌خس می‌کنیم و شلغم می‌خوریم. وقتی وسط مدرسه‌ها بهمان یک مجله‌ٔ نصفه و نیمه دادند و گفتند عیدتان مبارک یعنی آغاز بهار است. در آغاز بهار باید مجله‌ٔ نصفه را کامل کنیم، یک عالمه روز توی خانه‌مان دعوا و کتک‌کاری ببینیم، سوار ماشین‌ها بشویم و در مشمای سیاه بالا بیاوریم تا به خانه‌ٔ خاله‌ها و عموها و عمه‌ها و دایی‌ها برسیم. گوجه‌سبز میوهٔ همان زمانی‌ست که ازمان امتحان می‌گیرند و باید لباس‌های گرممان را در کمد دیواری بگذاریم و وقتی که خیلی گرم شد و تی‌شرت پوشیدیم و گوجه‌سبزها شبیه آلو شدند، دیگر مشق نداریم و تعطیلیم! بعد از مدرسه رفتن می‌توانستم بگویم که متولد چه فصلی هستم و اولین‌ تولد واقعی‌ام که کیک و شمع داشت مربوط به چه سالی بوده است، چون بعد از مدرسه رفتن برای خاطراتم نشانی داشتم، مثلاً اولین تولد با کیک و شمعم مربوط به زمانی‌ می‌شود که روپوش مدرسه‌ام سبز یشمی بود و این یعنی اول دبستان بوده‌ام و من متولد اواسط بهار هستم، زیرا کمی بعد از دعواها و کتک‌کاری‌ها بهم می‌گفتند بزرگ شدی و وقتی که بزرگ می‌شدم گوجه‌سبزها آمده‌ بودند و کاپشن‌ها داخل کمددیواری‌ها بودند. اولین‌بار که یک دوچرخه دیدم هم مربوط به قبل از مدرسه رفتنم‌ می‌شود و این یعنی نشانی برای زمانش ندارم. حتی به‌خاطر ندارم که برای چه کسی بوده است و یا دقیقاً کجا دیدمش، تنها چیزی که می‌دانم این است که قبل از مدرسه رفتن دیدمش. به عنوان یک اسباب‌بازی بزرگ وسیلهٔ جذابی بود و من هم مثل غالب کودکان به آن علاقه‌مند شدم و تا مدت‌ها سوژه‌ٔ نقاشی‌هایم شد. هیچ‌وقت هم اعضا و جوارحش را درست رسم نکردم اما در مجموع دوچرخه‌های قناس زیادی را رسم کردم! خیلی زود فهمیدم که در طول تاریخ کودکان علاقه‌مند زیادی بودند که به آن دست نیافتند! عین روز برایم روشن شده بود که کسی برایم دوچرخه نمی‌خرد. چندین‌بار شاهد شکایت خواهر و برادر‌هایم از کودکی‌شان بودم که چه‌قدر دوچرخه خواستند و هرگز خواسته‌شان اجابت نشده است. می‌توانستم بفهمم که اگر خواستهٔ من اجابت شود، زمین و زمان چه‌گونه به‌ یک‌دیگر دوخته خواهد شد؛ هرچند که الحمدلله احدی هم به کتف چپش نبود که کشوی کوچکم پر شده است از کاغذهای نقاشی‌شده از دوچرخه‌‌هایی قناس. بنابراین احتمال دوخته‌ شدن آسمان و زمین به یک‌دیگر، صفر در صد و احتمال نخریدن دوچرخه برای من، صد در صد بود.
اما یکی از روزهای خدا، معجزه‌‌ای رخ داد و تمام احتمالات تغییر کردند. یکی از روزهای ده‌سالگی‌‌ام، یعنی همان زمان که روپوش مدرسه‌ام آبی استخری بود، یعنی همان سال که اولین کتاب زندگی‌ام را تمام کرده بودم، یعنی همان روز که گوجه‌سبز‌ها شبیه آلو شده بودند و هوا خیلی گرم بود، پدرم با یک دوچرخه‌ٔ قرمزِ صندلی بلند به خانه آمد و من در آن لحظه فقط به چگونگی دوخته شدن زمین و زمان به یک‌دیگر فکر می‌کردم‌، تصویر هولناک زمین و زمان به‌هم متصل، که «جیم» هم‌چون خدای عذاب و جنگ و دوخت‌ودوز، بر بالای آن نشسته بود، جرأت شادی را از من می‌ربود.
کمی بعدتر فهمیدم که این دوچرخه، دوچرخهٔ قدیمی و اضافهٔ فرزند یکی از آشنایان بوده است که بزرگ شده است و آن‌ها تصمیم گرفتند آن را به فرزند نه، ده ساله‌ای بدهند و کاملاً تصادفی من آن فرزند نه، ده ساله شده بودم؛ بنابراین پولی برای آن پرداخت نشده بود و این یعنی کوک‌های میان زمین و زمان بسیار ضعیف و شیوه‌ای تولیدی‌دوز داشتند، پس مجوز شادی صادر شد، هر چند کمی طول کشید تا آن دوخت ضعیف شکافته شود!
وقتی برای اولین‌بار سوارش شدم و پاهایم را روی رکاب‌ گذاشتم، فهمیدم عمل دوچرخه‌سواری را باید بلد بود و من بلد نیستم، میان فهمیدن و پخش شدنم روی زمین، ثانیه‌ای بیشتر فاصله نبود. بدیهی‌ست که گریه کردم و به خانه برگشتم. خواهرم گفت باید کمکی داشته باشی تا یاد بگیری و من قفلی زدم که کمکی می‌خواهم، اما در خانه‌ٔ ما کسی حوصلهٔ کمکی خریدن و وصل کردن و اساساً حوصلهٔ زمان گذاشتن برای مرا نداشت، از این رو مجبور شدم عملی که اجازه‌اش را نداشتم انجام دهم. خط قرمزم برای کوچه رفتن، حرف زدن و بازی کردن با پسرهای کوچه بود، اگر مرتکب این خطا می‌شدم، از رفتن به کوچه منع می‌شدم. برای خرید کمکی و وصل کردنش، آچار و پیچ گوشتی لازم بود و در ذهن رشد پیدا کردهٔ من در محله و کوچه و خانه‌ای جنسیت‌زده‌، این کار قطعاً کاری پسرانه بود، پس چاره‌ای نداشتم جز عبور کردن از خطوط قرمز! پسری بود بهنام نام؛ دوچرخه‌ٔ فسفری‌رنگ خفنی داشت که بیشتر از این‌که سوارش باشد مشغول زلم‌زیمبو کردن و ور رفتن با آن بود. یکی از همین روزهایی که مشغول دوچرخه‌‌اش بود به سراغش رفتم و بی مقدمه پرسیدم: کمکی را از کجا می‌خرند؟ پرسید برای چه کسی می‌خواهم؟ گفتم خودم. گفت من بلدم کجا می‌فروشند ولی باید پولش را بدهی تا بخرم و خب من معمولاً پولی نداشتم. در خانهٔ جنسیت‌زده‌ٔ ما، پسرها باید پول تو جیبی ثابت می‌گرفتند، چون پسر بیرون می‌رود و اگر پیش دوستانش جیبش خالی باشد تحقیر می‌شود و سیگاری می‌شود! اما دختر موجودی خانگی‌ست که بیرون نمی‌رود، بخواهد برود هم اجازه نمی‌دهیم، پول هم هر وقت صلاح دیدیم بهش می‌‌دهیم، سیگاری هم که فقط دختر فراری‌ها می‌شوند، دختر ما هرگز!!! حالا این‌که به دخترانمان یاد نمی‌دهیم چه‌طور باید اقتصادی بود و چه‌طور باید دخل و خرج را مدیریت کرد هم اهمیتی ندارد! به کتف چپمان! 
کار سختی پیش رویم بود، هم باید صلاح بودن پولی که قرار بود بگیرم را ثابت می‌کردم و هم باید می‌گفتم که با پسری در کوچه حرف زدم! چاره‌ای نداشتم و گفتم، فقط کمی قصه را تغییر دادم و شروع‌کننده صحبت را بهنام معرفی کردم، نه خودم! خلاصه‌اش این‌که بعد از مقادیری کشمکش و سماجت و جر و بحث، بالاخره دوچرخه‌ام کمکی‌دار شد و تازه مورد تمسخر قرارگرفتنم آغاز شد! وقتی که کمکی‌ها متصل شدند متوجه شدم انگار در سن من دیگر کسی کمکی نمی‌بندد، اما خب دیر متوجه شدم، این‌که تمسخر شدن را به کتف چپم بگیرم برایم اصلاً کار راحتی نبود، راستش اصلاً بلد نبودم که چه‌طور می‌شود انجامش داد، هیچ‌کس در خانه‌مان بلد نبود، ما خانواده‌ای بودیم همیشه در معرض تمسخر و راه‌حل کسانی‌که قرار بود الگوی من باشند «اهمیت دادن به تمسخرها و برنامهٔ زندگی را بر اساس آن تمسخرها چیدن» بود. مثلاً فقط شب‌ها می‌توانستیم به پارک برویم چون شب تاریک است و آدم‌های کمتری فرشید را می‌بینند و مسخره‌اش می‌کنند‌‌. من هم به روشی که آموزش دیده بودم عمل کردم: زمان دوچرخه‌سواری‌‌ام‌ را به ساعت یک و دو ظهر تغییر دادم، چراکه این ساعت از روز در فصل آلوها، در سر هر موجود زنده‌ای می‌زدی از خانه بیرون نمی‌رفت، من اما عرق‌ریزان و رکاب‌زنان پنج‌ روز پیاپی از سراشیبی جلوی خانه‌مان پایین می‌رفتم و در همان حین کمکی‌هایم بالا می‌رفتند و نمی‌فهمیدم؛ روز ششم فهمیدم که با کمکی بالا در حال دوچرخه‌سواری هستم. هیچ وقت نفهمیدم که دقیقاً از کدام روز دوچرخه‌سواری را یاد گرفتم، اما آن‌روز ششم که متوجه بالا بودن کمکی‌هایم شدم، هنوز هم از خاطرات خوب زندگی‌ام است.
بعد از این‌که دوچرخه‌دار شدم، دیگر در هیچ خاله‌بازی‌ای نقش مادر یا فرزند نمی‌گرفتم. بعد از آن همیشه پدری مهربان و همسری دلسوز و مسئولیت‌پذیر بودم که هر روز کلهٔ صبح با موتورم از خانه بیرون می‌زدم و مثلاً خوب کار می‌کردم و شب‌ها با مهربانی به خانه برمی‌گشتم؛ هر هفته هم خانم‌بچه‌ها را با موتورم به سفر می‌بردم!
دوران دوچرخه‌سواری‌ام زیاد طول نکشید. دوازده‌ساله که شدم برای مدتی تغییر محله دادیم و ظاهراً در محلهٔ تازه، کسی پدر مهربان موتورسوار نمی‌خواست! دیگر زیاد هم شبیه به پدرها نبودم. برای همین هم در ابتدا محجبه‌تر شدم و سپس از دوچرخه‌سواری منع شدم و رسماً به جمع دختران بزرگ پیوست شدم!
بعد از این که دختر بزرگی شدم، سه مرتبه با فاصله‌های زمانی چند ساله، در پیست چیتگر دوچرخه‌سواری کردم، اما جایی در اعماق وجودم، هنوز هم پدری مهربان زندگی‌ می‌کرد که بدون مَرکبش دیگر چندان هم مهربان نبود. 

چندین سال بعد، در یکی از روزهای معتدل خدا، همان روزهایی که دیگر روپوش فرم مشخصی نمی‌‌پوشیدم اما هنوز درحال تحصیل بودم و کوله‌ٔ سنگینی از رنگ و قلم‌مو به دوش داشتم، همان روزهایی که گوجه‌سبزها آمده بودند و من چند روز قبلش بزرگ شده بودم، در یکی از کوچه‌های خیابان فروزش، امیر پسر دایی‌ام را دیدم که سوار بر دوچرخه‌ٔ آبی متالیک تیره‌اش، کیسهٔ پنیری به فرمانش آویزان بود و به خانه‌‌ بر می‌گشت. صدایش زدم، سلام و احوال‌پرسی کردیم. جوری دوچرخه‌اش را ورنداز کردم که خندید و گفت بیا سوار شو. سوار شدم و کیسه‌ٔ پنیر را به در منزلشان رساندم. جلوی در پنیر را از دستم گرفت و گفت: کوچه امن است تا سر کوچه برو، خودم می‌آیم سر کوچه دوباره تحویلش می‌گیرم. برای خالی نبودن عریضه کمی تعارف کردم و بعد به راه افتادم، کوچه‌ٔ رضایی مجد را طی کردم، از چهارسوق چوبی رد شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم به خیابان مولوی، مولوی ترسناک بود، در پیاده‌رو آرام به رکاب زدن ادامه دادم و سر کوچهٔ دیگری که نامش را به خاطر ندارم ایستادم. مکانیک‌های خیابان مولوی زیاد از حد نگاه می‌کردند. سنگینی نگاهشان آزارم می‌داد، ده سال دخترِ بزرگ بودن، پدر مهربان درونم را به حاشیه برده بود. از دوچرخه پیاده شدم و فرمانش را به دست گرفتم و قدم‌زنان راه را برگشتم. با نگاهی حاکی از حسرت دوچرخه را به امیر برگرداند‌م. گفت هر وقت دلت خواست بیا و همین‌ اطراف دور بزن. تشکر و خداحافظی کردم.
نه از انواع دوچرخه سر در می‌آوردم و نه از مارک‌ها و قیمت‌ها، فقط می‌دانستم برای شهر بالاو‌پایین‌داری مثل تهران، دوچرخه باید دنده‌ای باشد و برای دل خودم هم دوچرخه باید آبی باشد. تنها اقدامی که در راستای علاقه‌ام به دوچرخه‌ انجام دادم «ای‌ول» گفتنی زیرلب به سایر دوچرخه‌سوارانی که در سطح شهر می‌دیدم بود. گاهی هم در آرزوهایم به این‌که روزی ایران و تهران بشوند جایی مثل هلند و آمستردام فکر می‌کردم! از همان آرزوها که بر جوانان عیب نیست!
زندگی با سربالایی‌های فراوان و سرپایینی‌های نادرش پیش می‌رفت که یکی از روزهای خدا، یکی از همان روزها که هوا گرم شده بود و گوجه‌سبزها حسابی شبیه آلو شده بودند، خبر دار شدم امیر موتورسیکلت خریده است. برایش پیام فرستادم مبارک است و کاملاً منظور دار حال دوچرخه‌اش را پرسیدم! تشکر کرد و گفت هر وقت خواستم می‌توانم بیایم دوچرخه‌اش را ببرم. سر از پا نمی‌شناختم. یک قفل دوچرخه و حجمی یونولیت که اسمش کلاه ایمنی بود خریدم. با مترو رفتم، با دوچرخه برگشتم. بعد از سیزده‌سال دخترِ بزرگ بودن، پدرِ مهربان درونم دوباره موتور‌دار شده بود. نمی‌دانست دنده‌ها چه‌طور کار می‌کنند، موتور قدیمش دنده‌ نداشت، اما کله‌اش همیشه باد داشت. از امیریه تا انتهای هفدهٔ شهریور آمدن کار پدر مهربان درونم بود، وگرنه دخترِ بزرگی که هیچ‌وقت به تنهایی در هیچ خیابان بزرگی دوچرخه‌سواری نکرده را چه به این حرف‌ها. هرچند عبور از لوکیشن‌های سعید روستایی و محمد کارت، عبور از میان باربران و معتادان و رانندگان همیشه طلب‌کار مولوی و شوش، حتی کار پدر مهربان هم نبود! کار خدا بود! رسیدم. عرق‌ریزان، با بهت و حیرت رسیدم. با بدنی لرزان و دردناک از ترس و انقباضِ بی‌اندازه رسیدم.

اسمش را گذاشتم سونیک، آبی بود، سریع بود و زین سفت و خارپشت‌مانندش مرا به یاد سونیک خارپشت می‌انداخت! پدر درونم تازه هشیار شده بود. تازه فهمید کف دست‌هایش درد می‌کند، تازه فهمید دستکش‌ دوچرخه‌سواری هم ضروری‌ست. بعد از آن چیزهای دیگری هم فهمید، این‌که باید قمقمه‌ داشته باشد، این‌که باید شلوار منعطف‌تری به پا کند! این‌که دیگر از لوکیشن‌‌های سعید روستایی و محمد کارت عبور نکند، چون ممکن است آخرین عبور زندگی‌اش باشد.
وقتی موتورم را گرفتم خبرش را به زن آن روزهایم دادم، تشویقم کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد. دلم می‌خواست زنم از آن‌هایی باشد که هم‌رکاب و هم‌راه است، اما خب زنم از آن‌هایی بود که پشت سر مرد موفقشان در خانه می‌مانند!
آرزوهای تازه‌ام شروع شده بودند: کاش در محله‌مان کمی فرهنگ دوچرخه‌سواری برای بانوان وجود داشت تا کسی کاری به این‌که یک زن دوچرخه‌سوار کجا نشسته است یا چه چیزی به تن دارد، نداشت. کاش در محله‌مان به‌جای این‌همه موتورسازی، یک دوچرخه‌سازی پیدا می‌شد تا مجبور نشوم برای هر ایراد و نیاز دوچرخه‌ای بروم گمرک! کاش یک یا چند دوچرخه‌سوار کلاه ایمنی‌دار هم‌محله‌ای پیدا می‌کردم. این‌که می‌گویم دوچرخه‌سوار کلاه ایمنی‌دار معنایش این نیست که در بند ظواهرم، نه، معنایش این است که یک: کلاه ایمنی واقعاً مهم است و دو: چون دوچرخه‌سوارانی که نیاز داشتم، پسربچه‌های کوچک محلی نبودند و بر طبق مشاهدات و جست‌وجوهای من، محلهٔ ما فقط همان نسخهٔ پسربچه‌‌اش را داشت. آرزوهای بعد از دوچرخه‌دار شدنم که زیاد شد، دوچرخه‌ام که تعمیرلازم شد، در پارکینگ خوابید. دوباره بازگشتم به ای‌ول‌ گفتن زیر لب و تخیل هلند شدن!
زندگی با سربالایی‌های فراوان و سرپایینی‌های نادرتر از گذشته‌اش در حال گذشتن بود که یکی از روزهای خدا میان نظراتم در وبلاگ حمیدو از میلم به دوچرخه‌سواری و ترسم و محدودیت‌های محلهٔ محصور شده با سه اتوبانمان گفتم و بعد، یک‌روز از آن روزهایی که نارنگی‌ها آمده بودند و باید سوییشرت می‌پوشیدیم، مهمان پیمان و حمید شدم و با «پاندا» مرکب رام و روان پیمان، بیست کیلومتر را در جنگل‌های سرخه‌حصار دوچرخه‌سواری کردم. به خیابان که می‌رسیدم قالب تهی می‌کردم و پاندای بی‌نوا را می‌انداختم زمین! پیمان و پاندا مرا ببخشند! 
هرچند بعد از سواری با پاندا، سونیکم خارپشت‌تر از گذشته به چشم می‌آید، اما بعد از آن مهمانیِ دوچرخه‌سواری تصمیم کبری گرفتم. حالا چند هفته‌ای‌ست که سونیک را راه انداختم و حداقل هفته‌ای سه‌‌روز دوچرخه‌سواری می‌کنم. هنوز هم از محلهٔ محصور با اتوبانمان بیرون نرفته‌ام، اما دیگر سر هر چهارراه ترمز نمی‌کنم. دیگر از ماشین‌های سنگین و اتوبوس‌ها به اندازه‌ٔ گذشته نمی‌ترسم و کنار نمی‌زنم. حالا از میان میله‌های یو شکل معکوس وسط پیاده‌رو‌ بدون ترمز عبور می‌کنم و با کلاه ایمنی وارد مغازه‌ها می‌شوم و از نگاه زل و متعجب مشتری‌ها و فروشنده‌ها خجالت نمی‌کشم. حالا وقتی از روی سرعت‌گیرهای ساندویچی عبور می‌کنم، از روی زین بلند می‌شوم و روی رکاب‌ می‌ایستم. حالا در خیابان به رانندگان ماشین‌های حق به جانبی که دوچرخه‌سوار را به رسمیت نمی‌شناسند بدون خجالت و شرم و حیا نهیب می‌زنم و برای خطاب قرار دادنشان اسم چند حیوان چهارپا را به کار می‌برم. حالا می‌توانم در حال دوچرخه‌سواری سر موتوری‌های مزاحم داد بزنم و به اندازهٔ گذشته تسلطم بر فرمان را از دست ندهم. حالا دیگر خودم را هم عضوی از آن قشر می‌دانم که بهشان ای‌ول می‌گفتم و تلاش می‌کنم تا چشم مردم محله‌ٔ مان به دختر دوچرخه‌سوار کلاه ایمنی‌‌دار عادت کند. هلند شدن ایران و آمستردام شدن تهران، تا همیشه همان آرزویی‌ست که بر جوانان عیب نیست، من اما یک دوچرخه‌سوار به یکی از محله‌های جنوبِ تهران اضافه می‌کنم تا شب‌ها قبل از خواب، آهی که از حسرت آمستردام نشدن تهران می‌کشم کم‌رنگ‌تر از شب قبل باشد. 

۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۰ ۱۶ نظر
. عارفه .