۶ مطلب با موضوع «کتاب و فیلم» ثبت شده است

یک نامه

آلنی آق‌اویلر، سلام
می‌خواستم برایت نامه بنویسم، فکر می‌کردم اکنون که باز هم ما مردمی دردکشیده هستیم، شاید خوب باشد که باز هم تو با آن‌ قدرت ترکمنی‌ات، با آن حرکات گالانی‌ات، بیایی و باز هم به نفع مردم مظلوم مبارزه کنی، اما خوب که فکر کردم دیدم که دیگر وقت افسانه نیست.
آلنی، می‌دانم که نامه من چیزی را عوض نمی‌کند. اگر به فرض، برای من وقتی داشته باشی، شاید دعوایم کنی. آخر آن آلنیِ صحرا، دیگر خیلی کارها کرده بود و وقتی کسی خیلی کارها می‌کند، دست به نصیحت و دستورش خوب می‌شود، نگاه از بالا به پایینش زیاد می‌شود. بسیار محتمل است که بزنی در همان فاز نصایحت به پالاز که: باید به نفع ملت رنج‌کشیده بجنگی و...
ممکن است بگویی: «عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن، شاید همسایه‌ات با صدای گریهٔ تو از خواب بیدار شود.»
مرا ببخش آلنی، نه! من نوه‌ٔ هیچ گالانی نبوده‌ام. من مارال نیستم که برای آلنی‌ام تفنگ به دوش در تنگه‌ها تیر بی‌اندازم. در تاریخ و شجره‌ام نیز هرگز کسی آن‌قدر جسور نبوده است که سولمازی را از قبیلهٔ دشمن، از چادرشان و سر سفره‌شان بدزدد و ببرد. نه آلنی. دیگر نمی‌خواهم با صدای بلند گریه کنم. بگذار راستش را بگویم: دیگر قهرمان افسانه‌ای طلب کردن را دوست ندارم. قصه‌ات زیباست آلنی، انکار نباید کرد، اما قهرمانی که با یک دست، چندین مأمور را حریف است به درد این روزهایمان نمی‌خورد. این‌‌بار دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم که معمولی باشد، درست مثل خودمان؛ که شاید با صدای خنده‌ و شوخی‌هایش همسایه‌‌اش را بیدار کند. راستش دلم می‌خواهد با ساموئل حرف بزنم. می‌دانم سرت شلوغ است، سرت حسابی گرمِ درمانِ دردِ ملتِ رنج‌کشیده است، گرمِ مبارزه‌ است، برو که احتمالاً علی و مارال و ملا قلیچ و آمان‌جان ابایی برایت نامه داده‌اند، برو که می‌دانم تو برای این نامه‌های پیش‌‌پاافتاده وقت نداری. فقط قبل از رفتن، بی زحمت، ساموئل هامیلتون را صدا کن و بگو که باقیِ نامه را او بخواند.

ساموئل،
حالت چه‌طور است؟ حتم دارم که مثل همیشه چشمان آبی‌رنگت پر از شور زندگی‌ست و اطراف چشمانت، پر از چین‌های ناشی از خنده. دره سالیناس در چه حال است؟ هنوز هم به همان زیبایی‌ست که بود؟ چند روز دیگر بهار می‌شود... به گمانم دره‌تان این‌روزها باید تابلوی خواستنی‌ای شده باشد... راستی! این ویروس کوفتی که به همه‌جا رفته است، آن‌جا، به دره سالیناس هم رسیده است؟
ساموئل، فکرش را هم نمی‌کنی! قرنطینه و محدودیت، مرا به جایی رساند که با گوش‌پاک‌کن برای خودم قلم ساخته‌ام تا بتوانم در تلفن‌همراهم نقاشی کنم. می‌دانم که به اندازه‌ اختراعات و اکتشافات تو خوب و زیبا و کاربردی نیست، اما حدس می‌زدم که تو کسی باشی که همان واکنش مورد علاقه‌ٔ من را نشان می‌دهی: ذوق‌زدگی و احسنت گفتن. می‌دانم که تو مثل کسانی که آرزوی نجات دنیا را دارند، در ذوقم نمی‌زنی که: این کارهای بی‌ارزش چیست و بلاه بلاه؛ و البته جوگیر هم نمی‌شوی که: برو پول در بیاور! آخر خدا را شکر تا یادم می‌آید تو خودت هم در زمینه پول‌ در آوردن لنگ می‌زدی.
ساموئل، این آلنی عجله داشت، نگذاشت بگویم که برایتان کمی الکل فرستاده‌ام. خودتان بین هم تقسیمش کنید، خدا را شکر می‌دانم که هر دو عادلید. نگران لیزا هم نباش. بگو که برای ضدعفونی‌کردن استفاده‌اش می‌کنی. این‌روزها همه استفاده می‌کنند. البته که اگر آن ویروس کوفتی به آن‌جا هم رسیده باشد، پیشنهاد می‌کنم که واقعاً هم بیشترش را نگه‌ داری برای ضد‌عفونی‌کردن، هر چند می‌دانم که در این زمینه، حرف گوش‌کن نیستی!
ساموئل، سلام مرا حتماً به لی برسان، نمی‌دانید چه‌قدر دلم می‌خواهد یک‌بار، وقتی که با هم گفت‌وگو می‌کنید، من هم در کنارتان باشم. آخر هیچ‌کس نمی‌تواند مثل شما دو نفر حرف بزند، کجا می‌شود آن دیالوگ‌های پینگ‌پنگی و فیلسوفانه‌‌ای که میانتان رد و بدل می‌شود را پیدا کرد؟! البته پیشاپیش خواهش می‌کنم که لطفاً برای من چای بگذارید؛ اثر چای در من، مشابه اثر آن مایع ضدعفونی‌کننده، در شماست!
ساموئل، امیدوارم برای زمین خودت هم راهی برای رسیدن به آب پیدا کرده باشی‌. من مطمئنم که بالاخره از پس آن هم برآمدی و‌ یا به زودی خواهی‌آمد.
ساموئل، خودمانیم، بگذار بگویم که این‌بار از این‌که لااقل در یک نگاه کلی، تمام جهان، درگیر یک درد شده‌ایم، بیشتر کمکم می‌‌کند تا قوی بمانم.
یادت می‌آید چه گفته بودی؟ می‌گفتی: «یه انسان باید بدونه که استثنایی بودن تو این دنیا آدم رو خیلی تنها می‌کنه.» می‌گفتی: «زیرکی نشونه محدودیت ذهنه؛ زیرکی به آدم می‌گه چی‌کار نکنه، چون زیرکانه نیست.» می‌دانم ساموئل.
این‌بار نه مثل آلنی، استثنایی، که می‌خواهم درست مثل تو، معمولی، با تمام خطاهایم، با تمام خاکستری‌های وجودم، تا همان‌جایی که از اکتشافات و حرف‌ها و فکر‌هایم برمی‌آید، «در ساختن بهشت دره‌مان بکوشم.» درست مثل آتشی با دود، مثل مردی مهربان و شوخ‌طبع که از دنیا انتظار زیادی ندارد، که با کتاب‌هایش و فکرهایش، برای هر چیز راهی کشف می‌کند تا خانه‌اش را، آب زمینش را و بهشت دره‌ش را ذره‌ذره بسازد. شاید این‌بار نجنگیدن راه بهتری باشد. شاید باید مثل تو شویم. همان‌قدر ظریف و سازگار؛ با چشمانی پر از شور زندگی و چروک‌هایی در اطراف چشمانمان، که نشان خنده‌هایمان است.

 

خدانگهدارتان

 

+آلنی از کتاب «آتش‌بدون‌دود» نوشتهٔ نادر ابراهیمی و ساموئل از کتاب «شرقِ بهشت» نوشتهٔ جان‌ اشتاین‌بک.
+جملات داخل گیومه از کتاب‌هاست.

 

به دعوت آقاگل
با دعوت از: رامین و حوراءرضایی

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۴ ۷ نظر
. عارفه .

Loving Vincent

«فیلمی که هم‌اکنون می‌بینید به صورت کاملاً دستی توسط بیش‌ از ۱۰۰ هنرمند نقاشی شده است»

جذابیت فیلم برایم از همین‌جا آغاز شد، با نقش بستن این نوشته بر روی صفحه.
سپس کادرِ بسته از آسمانِ شبی‌ پر ستاره با درخشش ستارگان؛ درخششی که با ضرب قلم‌هایی بسیار نزدیک و شبیه به ضرب قلم‌های جسورانه‌ی ونسان، نقاشی شده بود.

فیلم‌نامه‌ی جنایی‌گونه جالبی که دارد، بماند؛ پرداختن به شخصیت بااراده و دردکشیده و مبهم و جذاب ونسان که خوب انجام شده بود هم، بماند؛ این‌که در این فیلم-انیمیشن به سادگی می‌شود ونسان را بیش از پیش دوست داشت(البته به شرط دوست‌دار ونسان بودن) هم، بماند؛ این‌که در چندین بخش از فیلم، پلان‌هایی شبیه‌سازی شده به تابلوهای ونسان، توسط بازیگران اجرا شده و سپس نقاشی شده بود و نمی‌توانید تصور کنید برای من چقدر دوست‌داشتنی بود هم، بماند؛ این‌که نقاشی‌ها به‌قدری من را به هیجان می‌آورد که این فیلم حدوداً یک ساعت و سی دقیقه‌ای را در طول سه ساعت تماشا کردم، تنها به این دلیل که یا فیلم را متوقف می‌کردم و روی پلان‌ها یا شاید بهتر باشد بگویم تابلو‌های نقاشی، با ظرافت و دقت، تمرکز می‌کردم و یا در حال عقب بردن فیلم بودم، چون رنگ‌ها و ضرب‌قلم‌ها و ترکیب‌بندی‌ها حواسم را از دیالوگ‌ها پرت می‌کرد و متاسفانه من از آن دسته زنانی نیستم که حواسم بتواند به‌طور عالی، چندجا باشد، این هم بماند.
اوج جذابیت و حیرت‌انگیز بودن آن، زمانی اتفاق می‌افتد که متوجه می‌شویم، این فیلم-انیمیشن، دو دنیا دارد، یک دنیا با تابلوهایی بسیار رئالیسم‌گونه و سیاه‌ و سفید نقاشی شده و یک دنیا با تابلوهایی که در آن‌ها بسیار رنگ استفاده شده است، دنیایی نقاشی شده با ضرب قلم‌های ونسانی و حتی با پرسپکتیو نگاه ونسانی! و این دو دنیا کاملاً هدفمند و ظریف، جای‌گذاری شده بودند؛ این حیرت‌انگیز است!

  • هنگام دیدنش، از هیچ بخش آن نباید گذشت، حتی از تیتراژ پایانی‌اش، تا لحظه آخر!
  • من نمی‌دانم معیار داوری برای یک انیمیشن خوب که اسکار بگیرد چه بوده است و خب من Coco را هم دیده‌ بودم و دوست داشتم، اما حالا که هنوز غرق در دنیای Loving Vincent هستم، فکر می‌کنم که حق این انیمیشن نبود که اسکار نگیرد!
  • یادم می‌آید یک‌بار، روزهای اول مسیر نقاشی بودم و داشتم با ترس به بومم نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم، استادم از دور نگاهم کرد، آمد پشت سه‌پایه‌ام، کنارم ایستاد و گفت: « اذیتت می‌کنه، نه؟! ون‌گوگ می‌گه نگاه بوم سفید به آدم، آدم رو فلج می‌کنه، انگار بهت می‌گه تو هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی. ون‌گوگ می‌گه هر وقت بوم خالی‌ت، تحقیرآمیز بهت خیره شد، با قلم و رنگت بکوب تو گوشش، تا از وجود یک نقاش جسور و پر شور، به خودش بلرزه!» همان روز‌ها بود که با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این باید ماند تا به امروز! حالا که این فیلم را دیدم، دوباره با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این‌بار امیدوارم این باید، به سرنوشت باید گفتن قبلی‌ام، دچار نشود!

  • «در زندگی یک نقاش، مرگ احتمالاً سخت‌ترین چیز نیست، من به شخصه اعلام می‌کنم که درباره آن هیچ‌چیز نمی‌دانم، اما زیبایی ستارگان همیشه من را به رویا می‌برد، از خود می‌پرسم چرا نور این ستاره‌ها برای ما غیر قابل لمس است؟! دوست دارم به اسرار نهفته در اعماق وجود ستاره‌ها دست پیدا کنم؛ به‌نظرم مرگ بر اثر کهولت، مانند پیاده رفتن تا آن‌جاست...»
۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۴ نظر
. عارفه .

دیالوگ ۱

 

مکس: چرا یک‌بار هم که شده پیاده نمی‌شی؟ چرا؟!

 

1900: چرا! چرا! چرا! آدم‌های خشکی زمان زیادی برای این چراها تلف می‌کنن. زمستون که می‌آد، اون‌ها منتظر تابستونن و تابستون که می‌شه، در وحشت رسیدن زمستون به سر می‌برن، برای همینه که هیچ‌وقت از سفر خسته نمی‌شن، اون‌ها دنبال جای دیگه‌ای می‌گردن تا همیشه تابستون باشه...

 

 

The Legend Of 1900

۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۱ ۰ نظر
. عارفه .

ببینیدش!




دردی که ادامه دارد تا ... ابد و یک روز...


۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۸
. عارفه .

خوشبختی

 

*ورق پاره های زندان - بزرگ علوی

۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۰ ۲۷ نظر
. عارفه .

در دنیای تو ساعت چند است؟

گلی:

راستی تو که منو ،همه چیز منو می شناسی باید علی رو هم یادت بیاد،آره؟!علی یاقوتی!

فرهاد:

علی یاقوتی ،باز کردی قاطی!فاطی یا گُلی،گُلی یا فاطی!

گلی:

:) اینو یادم نبود!

فرهاد:

عکسه رو دیدین یاد علی یاقوتی افتادین؟!نه؟!همون که چتر گرفته بالاسرتون!

منم هستم تو اون عکسااا...اون پشت مُشتا!حمید گرفت اون عکسو!

...

گلی:

می دونی الان علی کجاست؟!

فرهاد:

همین دور و برا...اما آخرش نه گلی شد ،نه فاطی... بلا روزگاریه عاشقیَت...



*ازون فیلمایی بود که تو تمام مدت تماشاش  لبخند رو لبم بود :)

"دردنیای تو ساعت چند است؟" رو ببینید :)

۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۳۲ نظر
. عارفه .