از اولین تصاویری که در ذهنم ثبت شده است، تصویر پدرم است. مردی با چشمان میشیرنگ و موهای جو گندمی، با کمی ریختگی در دو طرف پیشانی و یک سبیل دستهکوتاه! مردی که دستهای سفید و سنگینی دارد و خیلی کم میخندد و خیلی بداخلاق است.
بزرگتر که شدم دانستم که پدرم ارتشی بودهاست، اما نه آن ارتشی که بتوانی زیاد از آن صحبت کنی، ارتش پهلوی.
همیشه عجول است و هیچوقت حوصله و صبر و قرار ندارد و اگر در حال دقت روی چیزی باشد و با او حرف بزنیم، داد و فریاد به راه میافتد و کاسهبشقابها پرواز میکنند و سر و ته میشوند! مسائلی که حل کردنشان نیاز به زمان و فکر دارد را آنقدر پیچیده میکند که تبدیل به مسائل غیر قابل حل میشوند؛ به همین علت، چنین مواردی را تا زمانی که خودمان حلش نکردیم، با او در میان نمیگذاریم. شبها اخبار میبیند و صبحها هم تکرار همانها را، اما همچنان معتقد است اخبار مهم را شب میگویند! مستند حیوانات و راز بقا بسیار دوست دارد و هرچه تکهپاره کردن و خونریزی وحوش در آن بیشتر باشد، بیشتر لذت میبرد! تمام حرکاتش با شدت و حدت است: مثلاً درها را موقع باز کردن مثل زمانی که شبیخون زدهاند، باز میکند و موقع بستن محکم برهم میزند و یا لیوان را بهجای قرار دادن بر روی میز، روی میز میکوبد؛ یا وقتی میخواهد با چنگال برشی هندوانه بردارد، چنان چنگال را در شکم آن بختبرگشته فرو میکند، که از سمت دیگرِ قسمتی که چنگال درش فرو رفته است، پاره میشود! کف بشقابی که او غذا میخورد همیشه خطخطیست، بسکه قاشقش را محکم میکوبد کف بشقاب! گاهی که کیفش کوک باشد، برایمان املتهای خوشمزهای درست میکند، اما هیچ ماهیتابهٔ نچسبی از زیر دستش سالم و بدون خط بیرون نمیآید. برایش ماهیتابهای کنار گذاشتیم که بعد از چندبار املتخوری، گویی از جنگ برگشتهاست. دکمههای ستاره و مربع و یک و چهار و صفر تلفن همراهش همیشه خراب است، بس که ستاره، صد و چهل، یازده مربع را گرفته است تا مطمئن شود کسی از اعتبار سیمکارتش کش نرفته باشد! شکاک و بدگمان است و همیشه خیال میکند کسی سراغ وسایلش رفته و به جیبهایش دست زده است و نزدیکانش قصد خیانت به او را دارند. از دارو خوردن و دکتر رفتن و زیر عمل جراحی رفتن بیزار است و به همهٔ دکترها شک دارد. از نظر او، همه خلافکارند، مگر اینکه خلافش ثابت شود! خیلی تند راه میرود، آنقدر که از او جا میمانیم و مجبوریم تقریباً به دنبالش بدویم! مادر میگوید: دوران نامزدی هم که همه ادای مهربان بودن در میآورند و همقدم راه میروند، من همیشه از او جا میماندم.
دیر فهمیدم که در جنگ ایران و عراق قبل از انقلاب، جنگیده و دچار سانحه شده است، که بیقراریها و پرخاشگریها و بداخلاقیها و شکاکبودنهای عجیبش، تحفهٔ همان سانحه است. دیر فهمیدم که عدم تمرکز و حرفهای نامرتبطی که در بحثها میزند و اینکه هیچوقت گزینهٔ مناسبی برای مشورت نیست و هیچوقت توان شنیدن دقیق حرفهایمان را ندارد و تحمل و صبر برای درددلهایمان را هم، بهخاطر همان سانحهٔ لعنتیست.
سازمان ارتش فعلی، سالها او را نمیپذیرفت، چون او خدمتگزار نظام خوبی نبودهاست! بعدتر پذیرفتند که او برای وطن جنگیدهاست، پس باز هم در ارتش جای دارد، اما فقط در حد یک بازنشستهٔ معمولی که سنوات خدمتش بسیار کم است و درجهاش نیز هم. اینکه چون دچار سانحه شده است، کم خدمت کرده است، به آنها ارتباطی ندارد! پدرم جانبازی است که کارت جانبازی ندارد و از جانبازیاش هم جز همین چیزهایی که گفتم، سهمیهای به ما نرسیدهاست!
حالا اطراف چشمهای هنوز میشیاش، چینهای عمیقی دارد. موهایش سفیدِ سفید و دو طرف پیشانیاش خالیتر از گذشته است. سبیل دسته کوتاهش را هنوز هم دارد ولی کمپشتتر از قبل. حالا روی دست سفیدش لکههای قهوهای رنگ سبز شدهاست و لبهایش بیشتر از گذشته کش میآیند، حتی گاهی چند دندان چندتا در میانش هم دیده میشود! حالا دیگر کمتر کاسهبشقابها پرواز میکنند و تون صدا و فریادهایش کمی پایینتر آمدهاست. حالا گاهی محبتآمیز هم صدایم میکند، آنطوری که تمام کودکیام حسرتش را داشتم، هرچند دیگر لذتی که آن روزها به آن نیاز داشتم را در من ایجاد نمیکند. هنوز هم تمام حرکاتش شدتیست اما نه آنقدر که هندوانه را پاره کند، ولی با این حال، هنوز هم اثری که از چنگال باقی میماند، درشتتر از اندازه چنگال است! هنوز هم بیقرار است و جز در زمانی که خوابیده است، نمیتواند ساعتی، حتی دقیقهای، بیحرکت و بیتقلا بنشیند. اگر کوچکترین نقطهای روی پوستش سبز شود، تا آن را به زخمی عمیق تبدیل نکند، از آن دست نمیکشد! حالا نسبت به گذشته، با کلنجارهای کمتری میتوانیم به او بقبولانیم که باید قرص بخورد، هرچند که بعد از تمام شدن هر ورق قرص، باز باید کلنجار برویم و هی توضیح دهیم و هی توضیح دهیم تا ورق قرص بعدی! حالا کار سخت من این است که وقت توضیح، مراقب تون صدایم باشم که بالا نرود. حالا که سرعت راه رفتنش آهستهتر شده است، میتوانم از او جلو بزنم و این سختترین کار من است که مراقب پاهایم باشم تا تند نروند، تا هنوز هم از او جا بمانم، تا هنوز هم او پدر باشد...