سالها پیش، منبع درآمد مشخصی نداشتم، از مامان و بابا، پول توجیبی میگرفتم و چون هیچوقت مقدار ثابت و مشخصی نبود، یاد نگرفته بودم که چگونه مدیریتش کنم، همیشه هر قدر که بود، مقداری را به صورت عدد گرد شده در نظر میگرفتم و به عنوان پسانداز نگه میداشتم و خرده پولی که باقی میماند، خرج خوشحالی و خوشگذرانی و در لحظه زندگی کردن و این حرکات میکردم؛ حرکاتی که معمولاً مورد مذمت بزرگترهای من قرار میگرفت.
این خوشحالی و خوشگذرانی در دوران کودکی و نوجوانی، خرید پنهانی لواشک و آلوچهی کثیف از چرخیهای جلوی مدرسه و خرید کتاب غیر درسیای که جلد سخت داشتند و خرید خرتوپرتهای کاردستی درستکنی و گلسر، بود.
در دوران دبیرستان، یا درستتر بگویم، بعد از انتخاب رشتهی منحوس دبیرستان، دیگر خرجی برای خوشحالی نداشتم، هرچه بود، حتی پساندازهای روز مبادایم، همه صرف خرید گاج و گلواژه و قلمچی و کوفت و زهرمار شد، آنقدر شبیه مرده متحرک شده بودم که دیگر جلد سخت هیچ کتابی، کوچکترین برقی در چشمانم نمیانداخت!
الحمدللّه، به لطف و عنایت پروردگار، از طریق آن کنکور منحوس، قبول نشدم و با شادی و شوق و امید بسیار و باجیبی کاملاً خالی، به سراغ نقاشی رفتم.
دوباره افتادم در همان مسیر پول تو جیبی گرد کردن و خردههایش را خرج اعطینا و خوشگذرانی کردن.
زمان زیادی نگذشت که مخارج رشتهام خودش را نشان داد. اینبار، نهتنها چیزی بهعنوان پسانداز برایم باقی نمیماند، که حتی، گاه، مقداری فراتر از معمول، قرض میگرفتم، با این حال اینبار، یک ویژگی خوب داشت: چیزهایی که لازمهی کارم بود با چیزهایی که سبب خوشحالیام میشد، در یک مسیر قرار گرفته بودند، اما یک مشکل کوچک هم بود: جا نداشتم! بهجز ابزار و وسایل نقاشی و کتابهای مرتبط با آن و جا برای چندین نیاز اساسی زندگی، مثل پوشاک و غیره، هیچجای دیگری برای هیچچیز نداشتم. حتی برای همان ضروریها نیز، گاهی ناگزیر میشدم محدودهی دیگران را به صورت موقتی قرض کنم!
همهی کتابهایم را هرچه که بود، از «دوستداشتنی» و «ارزشمند» و «حیف است» و «بد نیست» بگیر تا هرچیز دیگری که به ذهن میرسد، همه را به کتابخانه و این و آن بخشیدم!
مدتی گذشت و بعد، دیدم چیزی کم است، حس کردم دلم فقط هنر خودم را نمیخواهد. حالم را خوب میکند، اما کافی نیست. دلم کتاب غیرتخصصی میخواست، کتاب حال خوب کن. هنوز هم جا نداشتم، کتابخانههای نزدیکمان کتابهای زرد و نچسبی داشتند و معدود کتاب خوب و دلنشینی هم که موجود بود، همهاش در امانت بود و من، هرچه در سایت tlib کشیک میکشیدم، باز هم، کتاب را فرد دیگری شکار میکرد!
یکبار کاملاً اتفاقی نام کتابی را جستوجو کردم و ناگهان نسخهی «پیدیاف رایگان» آن کتاب را یافتم. اعتراف میکنم: در آن خماری کتاب و آن شرایط مالی و شرایط مکانی، آنقدر از اینکه چُنین نسخهی ایدهآلی از کتاب دلخواهم را یافتهام، خوشحال شدم که دیگر هیچ مسأله اخلاقیای به فکرم نرسید و من، از همانروز و همانجا، وارد منجلاب پیدیاف خوانی شدم و متأسفانه در آن، غرق شدم!
کمکم بزرگتر شدم، منبع درآمد اندکی پیدا کردم و نگاهم را فراتر از محدودهی شخصی خودم بردم، دست از بهانه و توجیه برداشتم و متنبه شدم که از این منجلاب غیراخلاقی خودم را بیرون بکشم، کمکم به نرمافزارهای فروش کتاب الکترونیک روی آوردم و همچنین دوستان کتابخوان بیشتری پیدا کردم و کتابهای خوب آنها را قرض گرفتم که تا حدودی، هم مشکل جا نداشته باشم، هم مشکل پول!
در خلال همین اصلاحات و تغییرات و متنبه شدنها بودم که ناگهان، مرا با مادهای قانونی و اخلاقی رو به رو کردند با این محتوا که: نقل قول از یک اثر، بدون اجازه صاحب اثر، جرم است. بازهم موجی از احساس گناه در وجودم جریان پیدا کرد؛ تمام روزهایی که با افتخار، خیال میکردم در حال انجام یک حرکت فرهنگی به نام «معرفی کتاب» هستم و البته که روزهای کمی هم نبود و یا از آن بدتر، تمام نقل قولهای پژوهشیام و تنها مقالهی چاپ شدهام را نیز، بهصورت قدمرو جلوی چشمانم دیدم!
غمگین و نادم، مدتی را با سری در جیب مراقبت و تفکر و مشورت فرو برده، گذراندم تا سرانجام توانستم با خودم کنار بیایم.
راستش، نتوانستم قبول کنم که در حال انجام یک حرکت غیر اخلاقی هستم.
هرطور خودم را جای نویسندگان و مترجمان آثار گذاشتم، دیدم، اگر من بودم، دلم میخواست، در صورتی که چیز قابل ارائهای دارم، معرفی شود. حالا اگر در حد چند نقل قول کوچک از اثرم باشد که چه بهتر!
نمیدانم، شاید هم چون این تکه کتاب نویسی را دوست دارم و دلم میخواهد آنها را به چند نفر دیگر هم نشان دهم، دارم عملم را توجیه میکنم! ممکن است! اما در حال حاضر، هنوز در درون خودم نتوانستم بپذیرم که کارم غیر اخلاقیست، پس نمیتوانم ادای متنبه شدن در آورم و عمل تکه کتاب نویسیام را ادامه ندهم!
حالا چرا اینها را اینجا گفتم؟! دقیقاً نمیدانم! ممکن است چند دلیل داشته باشد: شاید یکی از دلایلش این باشد که با اعتراف کردن به اشتباهم و اظهار پشیمانی از آن و همچنین شرح دادن تلاشی که برای جبران، در حال انجامش هستم، میخواهم حس سبکی مثبتی به خودم اعطا کنم و شاید هم میخواهم بگویم: من نمیتوانم نقل قول نویسیای که نام اثر و صاحب اثر را در آن ذکر میکنم را عمل زشتی بدانم؛ شاید هم خیلی چیزهای دیگر... در هر حال میدانم که دلم خواست اینها را اینجا بگویم.
من واقعا نمیدونم این قانون دقیقن چی میخواد بگه و منظورش چیه؛ چون تا زمانی که ما یه پاراگراف یا حتا یه صفحه از کتابی رو نخونیم، تهیهش نمیکنیم. این هم یه اتفاقه که همیشه و همهجای دنیا میفته! مثل اینکه میریم توی کتابفروشی و یهذره از کتاب میخونیم و یا میخریم و یا نمیخریم!
خلاصه نگران نباش! :)) شک نکن کلی آدم با این کار، اون کتاب رو خریدن و چهبسا خیلی هم موثر بوده توی زندگیشون!