داشتم برای میم مطلبی را توضیح می‌دادم و او هم سر تکان می‌داد و گوش می‌کرد که یک‌دفعه انگشت اشاره‌‌اش را به نشانه‌ی «لطفاً چند لحظه» بالا آورد. سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم، سکوت کردم و با لبخند منتظر ماندم. عینکش را از چشمش برداشت و شیشه‌هایش را پاک کرد و دوباره به چشمش زد و گفت: «خب حالا بگو.» لبخندم را گشاده‌تر کردم و گفتم: «سمعکت رو پاک کردی یا عینکت؟!» خندید، گفت: «اگر درست نبینم، گوشم هم درست نمی‌شنوه، مغزم هم درست کار نمی‌کنه، درست دریافت نمی‌کنه، درست آنالیز نمی‌کنه، درست حرف نمی‌زنم، اصلاً شاید باور نکنی، حتی احساسم هم درست عمل نمی‌کنه!» به عینکم اشاره کردم و گفتم: «باور می‌کنم.»
حق با او بود. من هم نمی‌توانم بدون عینک، تمرکز درست و دقیقی داشته باشم. نمی‌توانم حافظه‌ی شفافی داشته باشم. نمی‌توانم بر اساس دریافت‌هایم، عکس‌العمل‌های درستی نشان دهم. وقتی عینک ندارم، انگار همه‌چیز یک خواب درهم است، پر از ابهام و گیجی. این را وقتی کوچک‌تر بودم نمی‌دانستم. آن‌روزی که باید تماس می‌گرفتم و اطلاعات مهمی را دریافت می‌کردم، آن‌ لحظه، از آن‌ لحظات استثنایی بود که در سال شاید یک‌بار رخ دهد، آن لحظه، عینکم روی چشمم نبود. از آن‌سمت تلفن شنیدم: «الو، سلام، حال شما خوبه؟» جوابی که دادم این بود: «بله.» انگار نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گوید! جوابم بله بود، همین‌قدر بی‌ادبانه و مسخره! حتی جواب سلام ندادم! انگار قدرت تکلم و انتخاب کلمات را نداشتم، احساس می‌کردم کسی دست و پایم را بسته‌ است، کسی مرا در اتاقی پر از غبار رها کرده است. اطلاعات را دریافت و یادداشت کردم، اما بعد که عینکم را زدم، حسی که داشتم مثل این بود که آن تماس تلفنی یک خواب عجیب و نامفهوم و مبهم بوده است. یادداشت‌هایی که خودم با گوش‌هایم شنیده بودم و خودم با دست‌هایم نوشته بودم را ترتیبشان را نمی‌فهمیدم! حتی در بخش‌هایی از یادداشت‌، دلیل ارتباط کلمات را هم متوجه نمی‌شدم! عینکم را زدم و دوباره تماس گرفتم، سلام کردم! به‌نظرم می‌رسد که درست هم احوالپرسی کردم! عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من دچار مشکلی بودم و تمرکزم مختل شده بود و دقیقاً متوجه حرف‌هایتان نشدم و یک‌بار دیگر همه‌چیز را بگویید. یک‌بار دیگر همه‌چیز را گفت و این‌بار کاملاً متوجه موضوع شدم. پرسید: «مشکل چی بود؟!» گفتم: «عینک.» پرسید: «شکست؟!» جواب دادم: «نه، لطف کردید، خدانگهدار.» و قطع کردم تا مجبور نشوم توضیح دهم که من هم مثل میم وقتی درست نبینم، درست نمی‌شنوم، درست فکر نمی‌کنم، درست دریافت نمی‌کنم، درست آنالیز نمی‌کنم، درست حرف نمی‌زنم، اصلاً شاید باور نکند، حتی احساسم هم درست عمل نمی‌کند.
این را وقتی کوچک‌تر بودم نمی‌دانستم، حالا که می‌دانم، می‌خواهم هرگاه که از هر فضا و اتفاق و صحنه‌ای خسته شدم، عینکم را در آورم تا درست و دقیق و واضح همه چیز را نفهمم. مثلاً همین‌روز‌ها که ترجیح می‌دهم خیلی چیزها را نفهمم...