وارد خانه می‌شوم، در را می‌بندم، کیسه‌ای که در دستم است را باز می‌کنم به متاع خوبی که گرفته‌ام نگاه می‌کنم و خوشحال می‌شوم، باخودم فکر می‌کنم: این که باشد و یک فلاسک چای، همه‌چیز تکمیل است و تا شب نقاشی‌ام را تمام می‌کنم. کیسه‌ی متاع را توی سینک ظرفشویی خالی می‌کنم، سَمبَل‌گونه می‌شورمشان و چون وقت و حوصله‌ی خشک‌کردنشان را ندارم، همان‌جا روی سینک به امان خدا و در معرض هوا، رهایشان می‌کنم تا خشک شوند. صدای دینگ پیام می‌آید، نوشته: «سلام. پروژه‌ی جدید از فردا شروع می‌شه، داربست هم داره، ارتفاعش هم زیاده!» و ایموجی از خنده، اشک از چشم پاشَنْده، می‌زند. ایموجی‌های نیش باز و بازوی قلمبه شده می‌زنم. بخش منطقی‌نمای وجودم می‌گوید: تا کی؟ این چه‌ زندگی‌ای ست؟ هر روز یک کار، هر روز یک‌جا، هر روز یک داربست، یکی از یکی مرتفع‌تر! به‌ منطقی‌نما می‌گویم من کارم را دوست دارم.
باید این نقاشی بزرگ و انرژی‌بری که ماه‌ها در حال کشیدنش هستم را امشب تمام کنم. ناگهان یادم می‌آید [مثل همیشه] روی پالتم را نپوشانده‌ام و رنگ‌هایم خشک شدند، برای اطمینان، انگشتم را روی رنگ سفید فشار می‌دهم و می‌بینم که از سنگ، سفت‌تر شده است. دیگر عجله‌ای نمی‌کنم و سرحوصله، لباس‌ کارم را می‌پوشم. لباسم زیادی سنگین است! منطقی‌نما می‌گوید: این لباس دیگر دورانداختنی‌ست، دل بکن. گوش نمی‌دهم و همان لباس را با همان قُطر رنگ موجود در جای‌جایش، می‌پوشم و خیلی هم لذت می‌برم. روی پالتم کمی از رنگ‌هایی که می‌خواهم را خالی می‌کنم و بزرگترین قلم‌مویم را برمی‌دارم. منطقی‌نما می‌گوید: یک نقاش باید شیوه‌ی کار نقاشانه داشته باشد و عین یک نقاش و همگام با اداهای آرتیستی، نقاشی کند. محلش نمی‌گذارم و زیرانداز مامان‌دوزم را پهن می‌کنم و بومم را می‌خوابانم روی زمین، یک ظرف پر از متاع به‌انضمام نمک و همچنین فلاسک چای دارچین را به ادوات لازمه‌ی کار اضافه می‌کنم و ولو می‌شوم وسط کارگاه و شروع به کار می‌کنم.
صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «امشب شام بیا اینجا، اینقدر تنها نمون تو اون کارگاه پر از بوی تینر و تربانتین، واسه ریه‌ت خوب نیست.» می‌نویسم: «باشه می‌آم.» به کارم ادامه می‌دهم و وقتی هوا رو به تاریکی می‌رود، بلند می‌شوم تا برای شام بروم. صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «سلام. من هنوز هم دلتنگتم، به یادتم، بهم بگو کجا بیام پیشت؟» قلبم تند می‌زند. منطقی‌نما می‌گوید: بعد از این‌همه سال دوری و بی‌خبری، محلش نگذار. به منطقی‌نما می‌گویم که زیادی فک می‌زند. می‌نویسم: «سلام. اتاق نقلی‌‌ای که دلم می‌خواست، حالا دارمش، کارگاهش کردم، دوتا پنجره داره، دوتا از دیوارها رو قفسه زدم و همشون پر از کتابن. موهای سفیدم خیلی زیاد شده، دیگه نمی‌شمارمشون، با این حال، از داربست راحت می‌رم بالا. هنوز هم زیاد قدم می‌زنم و هنوز هم هم‌قدم یا نیست یا دوره یا کار داره. یه قالیچه دارم، دوتا صندلی، دوتا لیوان و یه فلاسک چایی دارچین.»
می‌نویسم: «امشب یه دوست قدیمی می‌آد پیشم، نمی‌تونم بیام. باشه برای یه شب دیگه.»
زنگ می‌زند و با غُر می‌گوید: «هر روز همین رو می‌گی و فرداش می‌گی خیال کرده بودم. هر روز تنها اونجایی، دیوونه شدی! اینقدر خیال‌پردازی می‌کنی که دیگه مرز بین خیال و واقعیت رو گم‌ کردی.» منطقی‌نما هم همین را می‌گوید. می‌گویم: «شاید. به‌هرحال منتظر دوست قدیمی‌م هستم و نمی‌تونم بیام.» گوشی را قطع می‌کند. به منطقی‌نما لبخند عاقل اندر سفیه می‌زنم.
همه چیز را مرتب می‌کنم. قالیچه‌ پهن می‌کنم. فلاسک چای دارچین و دو لیوان را می‌گذارم و روی قالیچه دراز می‌کشم، به لامپ پنجاه وات مرکز سقف زل می‌زنم، چشم‌هایم می‌سوزد، کسی در می‌زند...