دو برادر بودند: «الف» و «ه». از زمان نوجوانی‌شان در محل ما معروف شدند، ه به مثبتی و اهل بودن و سربه‌زیری و بی‌آزاری و مکبر مسجد بودن و الف به ناخلفی و شرّی و مردم‌آزاری و سلامت اخلاقی نداشتن! با این‌که در دنیای کودکیِ من، برایم مهم نبود که از این دو برادر کدام مثبت اند و کدام منفی، اما از الف دل خوشی نداشتم، چون یک‌بار مرا به شکلی ناجوانمردانه زده بود! و این دل خوش نداشتن تا همین حالا هم ادامه دارد، تا همین چند هفته پیش، که با موهای کم‌پشت شده‌اش دیدمش، که بچه‌هایش را برای هواخوری سر کوچه آورده بود و خودش پیششان مانده بود‌ و مراقبشان بود که نکند کسی به دلایل ناجوانمردانه‌ای بزندشان!
از وقتی که یادم می‌آید پدرشان یک وانت نیسان آبی دارد، که گاهی الف سوارش می‌شود، گاهی ه؛ همیشه از همان کودکی، اگر از دور یکی‌شان را درحال سوارشدن به ماشین می‌دیدم، برایم بازی جالبی بود، که بتوانم تشخیص دهم کسی‌که در حال سوار شدن است، کدامشان است؟! الف یا ه!
از سر کوچه که می‌آمدم کسی با پیراهن مشکی درحال سوار شدن بود، خیلی زود سعی کردم تشخیص دهم کدامشان است؟! گفتم ه! 
ماشین راه افتاد، در حال عبورش، زیر چشمی نگاه کردم تا مطمئن شوم که درست تشخیص دادم! یک امتیاز مثبت! درست بود! 

دل‌خوش به امتیاز مثبتی که خودم به خودم اعطا کردم، بودم که زنی صدایم کرد:« دختر خانم می‌شه چند لحظه حواست به پسر من باشه؟ الان برمی‌گردم.» جواب دادم که می‌‌شود!
پسرک سیاه پوشیده بود، مبهوت نگاهم می‌کرد، مبهوت نگاهش کردم، پسرک یکی از پسرهای الف بود! همان‌‌هایی که تنها نمی‌گذاشت در کوچه بازی کنند، که نکند کسی بزندشان! پس آن زن هم همسر الف بوده است، لابد! پسرک، چهره‌اش عین پدرش بود! نگاهش که می‌کردم حس کردم چقدر بیشتر از پیش دل خوشی از پدرش ندارم، چقدر داغ آن کتک ناجوانمردانه، بیشتر دلم را می‌سوزاند، اما خب نه، هیچ‌وقت فکر و دل و عملم آن‌قدر در راستای هم پیش نرفتند که مثلا دلم راضی شود انتقام پدر را از پسر بگیرم!!! مادرش آمد، با یک دسته اعلامیه ترحیم در دست، تشکر کرد، دست پسرش را گرفت و به سمت خانه‌ی مادرشوهرش رفت.
مبهوت ماندم، الف بود، عکس روی اعلامیه را درست تشخیص دادم؛
اما راستش... هرچه فکر می‌کنم این امتیاز مثبت را نمی‌خواهم...