پیامک واریز دومین دستمزدم آمد و این یعنی حالا دو ماه است که در کافه کار می‌کنم. کافه‌مان از آن کافه‌های حیاط‌دار است، از آن‌ها که خانه‌ای قدیمی بوده و بعدها مرمتش کردند و تبدیلش کردند به کافه‌ای با صفا. حیاطمان حوض و باغچه و درخت‌های سبز و سرپا دارد. حوضمان گل مرداب دارد و یک ماهی کوچک، یا حداقل در این دو ماه من توانستم فقط یک ماهی در آن ببینم. روی میز‌هایمان شمع و زنگ و زیرسیگاری داریم. اگر شروع کارم صبح باشد باید به محض باز کردن در و آویختن تخته سیاهمان کنار در، بروم سر وقت میزهای حیاط‌ و آن‌ها را از غبار و برگ درخت‌ و فضولات پرندگان و لکهٔ لیموناد و قهوه‌های شب قبل پاک کنم و بعد زیرسیگاری‌ها را با قهوهٔ سوخته پر کنم. اگر شروع کارم عصر باشد باید شمع‌ همهٔ میزها را بررسی و روشن کنم و بعد بروم سر وقت روشن کردن پروژکتورها و ریسه‌های تزیینی دور درخت‌هایمان. در کنار این‌ها باید حواسم به آدم‌هایی که وارد می‌شوند هم باشد؛ باید بهشان لبخند بزنم و خوش‌آمد بگویم. اگر دختر و پسری با گل سرخ و کیک و شمع باشند میز‌های دنج‌ترمان را بهشان پیشنهاد می‌دهم و اگر مردانی کت‌‌وشلوار پوش خسته از کار و بار باشند یا جلسه‌ای کاری داشته باشند، میزهای نزدیک مه‌پاش و پنکه‌مان را بهشان پیشنهاد می‌دهم.
حالا بعد از دو ماه کار در این‌جا، مشتری‌های ثابت و همیشگی‌مان را می‌شناسم: آقای لته‌‌ای؛ مردی با موهای جوگندمی است که کارمند شرکت همسایه‌مان است و همیشه میز پانزده می‌نشیند و همیشه لته سفارش می‌دهد. خانم موهیتویی؛ زنی تپل و کوتاه‌قد است، در دفتر املاک سر خیابان کار می‌کند و یک خواهر دوقلو دارد و همیشه موهیتو سفارش می‌دهد. آقا و خانم سیب‌زمینی‌؛ هر دو همیشه لباس سفید به تن دارند و خانم، جیوان نقره‌ای می‌کشد (فرقی نمی‌کند که چند ساعت در کافهٔ ما بنشینند، هر بار یک پاکت جیوان نقره‌ای را در کافه ما باز می‌کند و تمام بیست نخش را در کافهٔ ما تمام می‌کند و بعد می‌‌روند.) خانم و آقای سیب‌زمینی همیشه دو سیب‌زمینی سفارش می‌دهند که سسش باید تند باشد و بعد از آن دو چای که یکی‌‌ از آن‌ها باید کم‌رنگ باشد. پسر ترک؛ پسری‌ جوان است با ریش و موهای مشکی که از اصل و نسب و نژاد و قومیتش -که ترک است یا نه- خبر ندارم اما شب‌ها بعد از ساعت هشت می‌آید و همیشه یک قهوه ترک سفارش می‌دهد. یک استاد و شاگرد طراح هم داریم. خانم یک مانیتور طراحی خیلی خفن دارد که داخلش یک عالم تمرین طراحی انجام داده است و هر چهارشنبه، زودتر از آقا می‌آید و پشت یکی از میزهای نزدیک پنکه‌ می‌نشیند تا استاد طراح با کلاه هنرمندی و عینک گردش بیاید و طراحی‌هایش را ببیند و نظر بدهد. خانم هیچ‌وقت قبل از آمدن استادش سفارش نمی‌دهد اما من می‌دانم که همیشه بعد از آمدن استاد می‌توانم برایشان یک سرویس چای دونفره ببرم و از این‌که سفارششان را قبل از گفتن خودشان آورده‌ام سر ذوق بیارمشان.
پنج سال پیش وقتی در یک کافه نشسته بودیم و داشتیم سیب‌زمینی‌هایمان را در سس قارچ می‌زدیم و می‌خوردیم، گفتم: همیشه به کسانی که در کافه کار می‌کنند و توان ارتباط با آدم‌‌ها را دارند غبطه می‌خورم. به این‌که می‌توانند این‌همه آدم تماشا کنند، به این‌که می‌توانند بیایند بالای سر ما و بگویند خیلی خوش آمدیم، به این‌که بدون لرزیدن صدایشان می‌توانند از ما سوال کنند که سفارش می‌دهیم یا هنوز وقت می‌‌خواهیم، به این‌که هیچ‌کدام بعد از هر چیزی که گفتیم، نمی‌گویند: ببخشید، متوجه نشدم. به این‌که دقیقاً سفارش ما را می‌شنوند و آن را اشتباه نمی‌آورند. به این‌که می‌توانند سینی را با یک دست بگیرند و بدون آن‌که محتویات آن را بریزند، با دست دیگرشان سفارش‌ها را روی میز بچینند. من به تمام این‌ مهارت‌ها و توانایی‌ها غبطه می‌خورم و حسرت می‌برم!
پنج‌ سال از آن روز گذشته‌ست و حالا من دارم با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنم. حالا من بالای سر آدم‌ها می‌‌روم و می‌گویم که خیلی خوش آمدند. درست است وقتی از آدم‌ها سوال می‌کنم سفارش می‌دهند یا نه، صدایم می‌لرزد. درست است که بارها بعد از پاسخ‌هایشان گفتم: ببخشید، متوجه نشدم. درست است که چندین بار اسپرسوی دبل را به جای سینگل بردم و چندین بار ماهی‌تن را به‌جای موهیتو به مشتری دادم. و این اشکالی ندارد. پذیرفتم که من دست‌های کوچک و ضعیفی دارم و هرگز نمی‌توانم با یک دست سینی را نگه دارم و با دست دیگر سفارش‌ها را روی میز بگذارم. پذیرفتم که هیچ اشکالی ندارد اگر به مشتری‌ها بگویم ببخشید و سینی را به کنارهٔ میزشان تکیه دهم و محتویاتش را روی میز بچینم. اشکالی ندارد همراه مشتری به سفارش عجیبی که برایش آورده‌ام بخندم و بعد از عذرخواهی، سفارش را برایش اصلاح کنم. مسلط بودن در این کار هنوز هم غبطه‌برانگیز است، اما حسرت‌برانگیز نه.
حالا من امکان این را دارم تا این شغل را با ویژگی‌های خودم تجربه کنم. من مضطرب هستم و این‌جا تمرین خوبی‌ست که اضطراب ارباب من نباشد. من نابلد در زیباسازی خوراکی‌ها و آداب میزبانی هستم، و این‌جا، روش‌های میزبانی و زیباسازی خوردنی‌ها را یاد می‌گیرم. حالا می‌توانم بفهمم که نوشیدنی‌های خودم را چگونه جذاب‌تر کنم یا می‌توانم خوراکی‌های جذابی که در منوی کافه‌ها می‌بینم و جرئت چشیدنشان را ندارم، در این‌جا بچشم و یا حتی تزئیناتشان را باب میل خودم دست‌کاری کنم! من شیفتهٔ تماشا کردن آدم‌ها هستم و این‌جا پر از فرصت‌ برای تماشای آدم‌‌های مشهور و نامشهور است. من از آن دست آدم‌های شب‌زیستی هستم که صبح بیدار شدن برایشان سخت است و از کارهای صبح تا عصری، خوششان نمی‌آید و شب‌ها انرژی بیشتری دارند و این‌جا، هشتاد درصد نوبت‌های کاری‌ام عصر تا شب است. من گاهی خنده‌دار و عجیب‌وغریب (از نگاه عموم مردم) عمل می‌کنم و گاهی حرکات بدنی‌ و رفتاری‌ام شدید‌تر از چیزی‌ست که دیگران انتظار دارند، اما دارم یاد می‌گیرم که دیگر از آن شرمگین نباشم.
اشکالی ندارد که همکارانم من را در میانشان به راحتی و دلِ خوش نپذیرفتند و اشکالی ندارد که احتمال ایجاد دوستی با همکارانم در آینده‌، بسیار بعید است. اشکالی ندارد که مانند ویترس‌های معمول کافه‌‌ها نیستم. اشکالی ندارد که عدم تسلط و ناشی‌گری‌ام سبب شهرت احتمالی‌ام میان مشتری‌های ثابت بشود. اشکالی ندارد که در غیابم یا حتی در حضورم، همکارانم از من با عنوان «دختر استرسیه» یاد کنند. اشکالی ندارد که شب‌ها بسیار خسته‌ام و تمام تنم از انقباض ناشی از اضطراب درد می‌کند. هیچ‌کدام اشکالی ندارد تا زمانی که می‌توانم سفارش مشتری‌های ثابت را پیش از خودشان حدس بزنم و ذوقِ چشمانشان و لبخندِ لب‌هایشان را ببینم. هیچ‌کدام اشکالی ندارد وقتی از میان مشتریان کسانی را یافتم که مرا با تمام ناشی‌گری‌‌هایم دوست دارند و در موردم با صفات مثبتی حرف می‌زنند و یا در غیابم سراغم را می‌گیرند. هیچ‌کدام اشکالی ندارد وقتی می‌توانم با تمام نامعمولی‌ها، نقص‌ها و حفره‌هایم، پذیرفته شوم. 

 

+ نه یکی، بلکه به اندازهٔ موهای سفید 

*کاظم بهمنی