۱. نهم دی‌ماه ساعت نوزده‌ و سی دقیقه پزشک به تصویر ام‌آرآی نگاه کرد و گفت مادرم مبتلا به آلزایمر است. چند البته و‌ امای امیدبخش هم گفت که تحمل شنیدنش را راحت کند ولی چندان موثر نبود.

چند سالی می‌شد که در مادرم نشانه‌های آلزایمر دیده می‌شد، اما آن‌روزها تشخیص پزشک افسردگی و اضطراب شدید بود. با خودم می‌گفتم چه فرقی دارد افسردگی و اضطراب یا آلزایمر برای منی که مجبورم پرستار، والد و مربی مادرم باشم؛ اما نهم دی‌ماه ساعت نوزده و سی دقیقه برایم مسلم شد که فرق داشت. افسردگی و اضطراب برایم چیز آشنایی بود. ما یک خانوادهٔ هفت نفره بودیم که اضطراب مثل یک خال سیاه بزرگ از بدو تولد روی شانه‌هایمان بود و بزرگ شدنمان در کنار هم، به بعضی‌هایمان یک خال سیاه‌تر و بزرگ‌تر به نام افسردگی نیز عطا کرده بود. من خوب می‌دانستم که می‌شود با افسردگی و اضطراب زنده ماند. دلم می‌خواست مادرم افسرده و مضطرب باشد، اما مادر آلزایمری چیزی نبود که آن را بفهمم یا بهتر بگویم، دلم نمی‌خواست آن را بفهمم. 

آن شب، شبیه کسی شدم که مادرش را از دست داد، با این تفاوت که باید پیش مادرم برمی‌گشتم و به او کمک می‌کردم تا هنوز شام درست کند، بنویسد، بخواند، حرف بزند، فکر کند، محاسبه کند و مرا از یاد نبرد. نمی‌توانستم با آن اشک‌هایی که مثل رود روی صورتم روان بود پیش مادرم برگردم. آغوش امن سعید هم آن شب، دور و دست‌نیافتنی بود. راهی به جز رفتن به سمت خانهٔ دومم نداشتم. وارد کافه شدم و منتظر ماندم تا کسی حالم را بپرسد. پرسیدند و من به خودم اجازه دادم که بگویم خوب نیستم. به خودم حق دادم که غمگین باشم و اشک بریزم، حق دادم که همدلی و آغوش و شانه دریافت کنم. اجازه دادم تا از احساسات پیچیده‌ای که تجربه می‌کنم حرف بزنم. از خشم و اندوه و رحمی که توأمان احساس می‌کردم. آن شب و آن حرف‌ها و آن شانه‌هایی که دریافت کردم چیز تازه‌ای بود، شبیه یک رو‌انداز گرم و لطیف، برای روزهای سرد و غمناک.

رحیمه می‌گفت چیزی که تجربه می‌‌کنم نامش سوگ است، و سوگ همیشه از دست دادن یار یا مرگ حقیقی عزیزان نیست. سوگ گاهی همین است، همین که ناگهان ببینم دیگر مادری که دارم اویی نیست که موهایم را شانه می‌کرد.

رحیمه می‌گفت سوگ من سوگ پیچیده‌ای‌ست. سوگی نیست که تا هفتم و چهلم تنهایم نگذارند، یا بتوانم با لباس مشکی درباره‌اش به دیگران پیغام بدهم. می‌گفت این نوع از سوگ دردناک‌تر و سخت‌تر است و شاید برای پشت سر گذاشتن آن نیاز به کمک داشته باشم. و من برای کمک به خودم، به آدم‌ها اجازه دادم که وارد حریمم شوند. اجازه دادم که دوست شوم. اجازه دادم دستانِ همیشه دست به‌سینه‌ام را از هم باز کنم و آغوش دریافت کنم. اجازه دادم که دوستانم کنارم بمانند. اجازه دادم در مقابلِ پزشک به ناتوانی‌ام در تحمل دردها اقرار کنم. پزشک برایم توضیح داد که دارو کنترل از راه دور نیست. مواد مخدر و الکل هم نیست. شادی‌آور هم نیست. برایم توضیح داد که دارو برای من مسیر تعیین نمی‌کند، اما کمک می‌کند تا مسیری که دلم می‌خواهد را راحت‌تر طی کنم. 

۲. اسمش اَلفی بود. نژادش گلدن بود و رنگش سفید. هیکل درشتی داشت و چشمان سیاه و زلالی که بسیار زیبا بودند. وارد کافه شد، همه را بو کرد، دوید وسط حیاط و در کل باغچه تعیین قلمرو کرد. هیجان‌زده و خوشحال بود و مدام می‌رفت و برمی‌گشت و همه را می‌بویید و کسانی که برایش عزیزتر و آشناتر بودند را لیس می‌زد. من در تمام این لحظات از پشت شیشهٔ درِ بستهٔ حیاط نگاهش می‌کردم. ترس از لمس حیوانات داشتم و هیچ‌گاه در زندگی‌ام نتوانسته بودم بدون تپش قلب و بدون منقبض شدن تن، برخورد فیزیکی با حیوانات داشته باشم. مهران به صورتم نگاه کرد و گفت اگر با این نژاد نخواهی با ترست روبرو شوی دیگر با هیچ نژاد دیگری نمی‌توانی. گفت بیا بیرون. گفتم می‌ترسم که او حرکات غریزی و ناخودآگاه مرا اشتباه برداشت کند و برای دفاع از خودش به من حمله کند. خندید و گفت من مراقبتان هستم که هیچ‌کس دیگری را پاره نکند. با ترسِ تا حد مرگ بیرون رفتم. وسط حیاط ایستادم، دستانم را مشت کردم و چشمانم را بستم. الفی به سمتم آمد و مرا بویید و دور پاهایم چرخید. تمام تنم یخ کرد. عین یک چوب خشک منقبض و سفت شده بودم. انگشتانم را به سمت پیشانی‌اش بردم و روی موهایش دست کشیدم. چند ثانیه مکث کردم. چشمانم را باز کردم و به چشمان الفی نگاه کردم. مهربان پلک می‌زد و منتظر بود که بیشتر نوازش شود. چهره‌ٔ مهربانش از انقباض تنم کم کرد و در یک آن، انگار همه‌‌ٔ بیست و اندی سال ترسم ریخت و گرد و غبار زمین شد. نوازش را تکرار کردم. دستم را بیشتر حرکت دادم و بقیه تنش را نیز لمس کردم. انقباض تنم از بین رفت و به حالت هیجان و شوق در آمدم. با خوشحالی فریاد زدم: «بالاخره تونستم. باورم نمی‌شه این منم که داره یک سگ هم‌وزن خودم رو ناز می‌کنه. باورم نمی‌شد که من هنوز می‌تونم!» دلم می‌خواست این پیروزی را فریاد بزنم. تلفنم را برداشتم و به سعید زنگ زدم، تمام شوق و ذوقم از پیروزی را برایش گفتم.

بعد از آن، چندبار دیگر هم الفی به دیدارم آمد و باهم وقت‌ گذراندیم. همیشه خیال می‌کردم دنیای حیوانات خانگی، شبیه دنیای بچه‌هاست، همان‌قدر غریزی و حسی و معصومانه. اما کم‌کم فهمیدم که دنیای الفی دنیای متفاوت و تازه‌ای‌ست: الفی یک توپ طنابی دارد و عاشق این است که با آن بازی‌اش بدهیم. باید توپ را در هوا می‌گرفتم تا الفی آن‌ را با دندان بگیرد و بعد شروع به مبارزه و تلاش واقعی برای درآوردن توپ از میان دندان‌هایش می‌کردم. این دقیقاً همان چیزی بود که الفی دوست داشت و برایش درست بود. در حالی‌که این بازی برای بچه‌ها اصلاً درست و زیبا نیست. حالا یاد گرفته‌ام که باید با الفی چه‌طور صحبت کنم تا حرفم را گوش بدهد: باید با کوبیدن دست‌هایم به هم حواسش را به خودم جلب کنم و بعد با صدای بلند و واضح، صریحاً به او بگویم که کجا بیاید یا کجا بنشیند یا کجا برود‌ و با دست محل نشستن یا ایستادنش را نشان بدهم. حالا الفی دوست دورادور من است، برایش شده‌ام یکی از همان‌هایی که می‌لیسد یا سرش را روی زانویش می‌گذارد و می‌خوابد. 

۳. از هفت‌سالگی مجبور شدم دنیا را در یک قاب کائوچویی ببینم. یک قاب کائوچویی که وقتی می‌خندیدم روی لپ‌هایم بالا می‌رفت و به ابروهایم می‌چسبید. قبل از هفت سالگی را به خاطر ندارم. نمی‌دانم دنیا را واضح می‌دیدم یا نه، چون آن زمان تعریفی نداشتم که واضح بودن یعنی چه، اما در هفت‌سالگی با نگاه کردن به تخته‌ای که تار بود و رویش نوشته بود ۲+۴، اشک از چشمانم روان می‌شد. درست یادم نمی‌آید که دقیقاً چه‌ شد، اما بعد از چند بار دکتر رفتن و با دست Eها را نشان دادن، سرانجام قاب بزرگی دور چشمانم را گرفت و من را در مدرسه سوژهٔ تمسخر کرد. یادم می‌آید روزهای اول غمگین شدم، اما بعد از مدت کوتاهی به آن عادت کردم، آن‌قدر که افتتاحیه روزم زدن آن به چشمانم و اختتامیه شبم درآوردن آن از چشمانم شد. هیچ ایده‌ای نداشتم آدم‌هایی که قاب به چشم ندارند، صبحشان را با چه آغاز می‌کنند و شبشان را با چه به پایان می‌برند. قاب چشمانم برایم مانند یکی از اعضای بدنم شده بود. خوب به خاطر دارم روزی که توپ بسکتبال توی صورتم خورد، چه‌قدر غمگین شدم. خوب به‌خاطر دارم عصر آن روز وقتی که باران می‌بارید و همه‌چیز تار بود، برای این‌که روی شیشه چشمانم قطره‌های باران نمی‌شیند چه‌طور گریه کردم! خوب به‌خاطر دارم برای روزهای کرونا و ماسک، چه‌طور به دنبال راهی برای جلوگیری از بخار کردن شیشه‌هایم می‌‌گشتم. خوب به خاطر دارم راهی را که برای ندیدن دردها یافته بودم. یک روز که دوچرخه‌سواری می‌کردم و چشمانم از وزش باد سرخ بود و می‌سوخت، از خودم پرسیدم: چرا؟ و پاسخ دادم: چون نمی‌توانم عینک دوچرخه‌سواری بزنم. و ناگهان احساس کردم عادلانه نیست.

سعید همراهم شد و دستم را گرفت و از پله‌های بیمارستان نور بالا رفتیم. حالا بعد از بیست و یک سال، درست سه‌هفته‌ است که همه‌چیز را بدون قاب و مرز می‌بینم. هنوز جایگزین خوبی برای افتتاحیه و اختتامیه روزم پیدا نکرده‌ام و از روی عادت قاب خیالی را در می‌آورم و می‌زنم تا ناگهان به خاطر بیاورم که دیگر ندارمش. می‌توانم به راحتی چشمانم را آرایش کنم. گاهی ماسک می‌زنم و هیچ بخاری جلوی دیدم را نمی‌گیرد. دیگر قصد فرار از دیدن دردهایم را ندارم. حالا انگار دنیا را بدون مرز، با تمام دردهای واضحش پذیرفتم. 

اگر از من بپرسند چه‌ شد؟ می‌گویم: سعید، دارو و دوستانِ خوب. حضور سعید در زندگی‌ام به من شجاعت ادامه دادن و تغییر کردن داد، دارودرمانی از من آدمی ساخت که فاعل است و دوستان خوب به من دنیاهای تازه را نشان دادند.

دارو مرا به خودم مسلط کرد تا بحران‌ها را به درست‌ترین شکلی که می‌شود، مدیریت کنم و بر اساس توانمندی‌هایم تصمیم بگیرم. دارو منِ بدون مانع را نشانم داد و به من شجاعت مقابله با آزارگران و دشمنان آزادی را داد. دوستان خوب، به من یادآوری کردند که باید زندگی کنم و سعید، در تمام قدم‌هایی که برداشتم کنارم ماند و اجازه داد تا کنار او بی‌سانسورترین نسخه‌ از خودم باشم.

 

*حسین جنتی