سر و وضع و لباسش شبیه تمام بیخانمان هاست، ژنده و کهنه و دوده گرفته؛ شبیه همانها که روی دوششان یک گونی بزرگ پر از خرت و پرت دارند و هر چند قدم در سطلهای زباله خم میشوند تا اگر چیز بهدرد بخوری برایشان بود بردارند و در گونیشان بگذارند.
از همانها که گاهگداری برای خودشان آوازی را زمزمه میکنند؛ از همانها که خودشان را از تمام مردم جامعه دور و جدا و غریبه میبینند.
صبح ها خیلی زود، وقتی که هنوز هوا تاریک است از خانه بیرون میزنم، بخشی از پیادهروی کنار اتوبان جای خوابش است، وقتی که من عبور میکنم هنوز خواب است اما چیزهای تعجبآوری بالای سرش است، نهجالبلاغه، بوف کور و چند کتاب دیگر که زیر اینهاست و نمیتوانم اسمشان را بخوانم. روزهای اول فکر میکردم چیزهایی ست که گیرش آمده و به نوعی از محتویات همان گونی بزرگ خرت و پرت هایش است، اما یک روز غروب دیدمش که زیر یکی از چراغهای تیر برق درحال مهیا کردن جای خوابش است، بعد از پهن کردن زیراندازش کیسهی کوچکی را باز کرد و کتابها را بیرون آورد و شروع به ورق زدن کتابی کرد، آنقدر صفحه زد تا به یک صفحه (احتمالا) مشخص رسید، سپس کیسه را زیر سرش گذاشت و دراز کشید و عینکی قدیمی-چیزی شبیه به عینک امام خمینی- از جیبش درآورد و شروع به خواندن کرد! به شکلی هیجانآور در کتابی که دستش است غرق میشود، طوریکه دلت میخواهد همان موقع یک کتاب بخوانی!
شبهای دیگر هم دیدمش، همین کار را میکند، گویا عادت دارد که قبل از خواب کتاب بخواند...!
هر از چند گاهی بعضی از کتابهایم را به دلیل کمبود جا، با اکراه به کتابخانهها میدهم؛
این روزها باخودم فکر میکنم شاید در کیسهی او جایشان بهتر باشد ...