این روزها به «خانه‌» زیاد فکر می‌کنم و خاطراتم در خانه‌هایم را مرور می‌کنم. اولین‌ خانه‌ای که می‌توانم آن را به خاطر بیاورم یک در بزرگ ماشین‌‌رو داشت که انگار با روشن‌ترین آبی جهان رنگ شده‌ بود. روی در با ده‌ها برچسب لوله‌بازکنی و تخلیه‌چاه پر شده بود و هر جایی که برچسب‌ها بر اثر باد و باران آسیب دیده بودند، تکه‌هایی نامنظم از آبی استخری جیغ زیرش نمایان شده بود. خانهٔ من همان سوی در بود، آن‌ جایی که در با یک سکوی کوچک با ارتفاعی حدود بیست‌وپنج سانتی‌متر از زمین فاصله می‌گرفت. خانهٔ من کمی جلوتر از سکو، متمایل به سمت راست، در باغچهٔ کوچکی بود که در آن بوته‌ای خرزهره با گل‌های سفید و یک درخت چنار زندگی‌ می‌کردند‌. خانه‌ام را دوست داشتم و در آن زندگی می‌کردم تا این‌که با چند بساز‌بنداز قراردادهایی بسته شد و کوچ کردیم. طولی نکشید که خانه‌ٔ محصور و تازه‌ای یافتم. این یکی دری سفید داشت با دیوار‌های سیمانی که مقابل یکی از دیوارهایش فضای خاکی باریکی بود. یک‌روز چند تخمهٔ آفتابگردان خام انداختم توی خاکی‌ و مدتی بعد در خانه‌ام هفت آفتابگردان بلند داشتم. خانهٔ راحت و امنی نبود، هر لحظه زیر نظر بودم‌ و بسیار مورد گشت و بازرسی قرار می‌گرفتم اما آسمان بالای سرم و آفتاب‌گردان‌هایم به من انگیزهٔ تاب‌آوری‌ می‌دادند‌. زمستان که شد از دست رفت، هم آفتابگردان‌هایش، هم خودش. بسازبنداز‌ها که کارشان تمام شد، دوباره به همان باغچهٔ کوچک بازگشتم. دیگر خبری از درِ ماشین‌‌رویِ آبیِ روشن و سکوی بیست‌وپنج سانتی‌متری نبود. دیگر خرزهره گل‌های سفید نداشت و درخت چنار خشکیده بود. بزرگ شده بودم و دیگر باغچهٔ کوچک و خرزهره بی‌گل و درخت چنار خشک خانهٔ مناسبی برای دختری مثل من نبود‌. بزرگ شدم و فکر کردم حالا تمام شهر، تمام سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو‌ها، تمام پارک‌ها و خیابان‌ها خانهٔ من اند. اما نبود. هیچ کدامشان به من احساس آرامش و امنیت نمی‌دادند. نه میدان‌هایی که دورشان ون‌های گشت و زره‌پوش پارک بود، نه پیاده‌روها و خیابان‌هایی که در آن‌ها مورد انواع تجاوز و آزار قرار می‌گرفتم و نه پارک‌هایی که در آن‌ها معشوقم را می‌بوسیدم. هیچ‌ کجا خانهٔ من نبود. از همان روز که آفتابگردان‌ها مردند دیگر از آرامش و امنیتی که سایرین در کنار واژهٔ خانه به کار می‌بردند چیزی نمی‌فهمیدم.

به گمانم خانه فقط جایی‌ که شب‌ها در آن می‌خوابیم یا در آن زاده شدیم نیست. جایی که فقط نشانی‌اش را روی پاکت‌های پستی‌مان می‌نویسیم، جایی که فقط لحظهٔ تحویل سال دور سفرهٔ هفت‌سینش می‌نشینیم، جایی که فقط می‌توانیم در آن به زبان مادری حرف بزنیم، جایی که فقط با افرادش نام خانوادگی مشترک و فرم چشم‌های مشابه داریم، نیست. خانه جایی‌ نیست که در آن برای تفاوت‌ نگاهمان در حمام و انباری و زیرزمین حبس می‌شویم. جایی نیست که وقتی تصمیم گرفتیم خودمان صاحب خودمان و تنمان باشیم تازیانه بخوریم. جایی نیست که مجبور باشیم تازیانه‌های پدر بیمار و روانی‌مان را از ترس دزدهای کمین‌کردهٔ بیرون تحمل کنیم. جایی نیست که داس‌هایش آلت قتاله باشند. جایی نیست که نر‌ها صاحب‌ ماده‌ها باشند. جایی نیست که در آن صدوهفتادوشش خواهر و برادرمان را با موشک بدرقه می‌کنند. جایی‌ نیست که با گاز سمی نفس کودکانمان را می‌بُرند و در چشم‌هایمان گلوله خالی می‌کنند. جایی نیست که سفره‌اش بی‌نان و دیوارهایش بلند باشد. جایی‌ نیست که در آن آرزوی داشتن خانه را به گور می‌بریم.

خانه گاهی می‌‌تواند جایی باشد که به آن پناه می‌بریم اما نه همیشه. گاهی می‌تواند جایی باشد که نشانی‌‌اش را به زبان غیرمادری‌ روی پاکت‌های پستی‌مان می‌نویسیم، گاهی می‌تواند جایی باشد که سفرهٔ هفت‌سینش را به سختی می‌چینیم و هنگام تحویل سال تنهاییم، گاهی می‌‌تواند جایی باشد که با هیچ‌یک از افرادش نام خانوادگی مشترک و فرم چشم‌های مشابه نداریم، گاهی جایی که دیگر برای تفاوت‌ نگاهمان در حمام و انباری و زیرزمین حبس نشویم، با گاز سمی خفه نشویم‌ و چشم‌هایمان گلوله نخورد، می‌تواند خانه باشد اما نه همیشه. گاهی می‌‌تواند جایی باشد که در آن‌ کسی داد صدوهفتادوشش فرزندِ با موشک بدرقه شده‌مان را می‌خواهد، اما نه همیشه. برای خیلی از ما آن‌جا خانهٔ عباس‌آقا این‌هاست که به آن پناه برده‌ایم تا ظلم آشکار پدر بیمار و روانی‌مان را شرح دهیم تا خواهر و برادران اسیرشده در زیرزمینمان خفه نشوند، کور نشوند، کشته نشوند. برای خیلی از ما آن‌جا خانهٔ عباس‌آقا این‌هاست که هربار دخترش لیلا را در آغوش می‌گیرد، ما به یاد تازیانه‌‌های پدر بیمار و روانی‌‌مان می‌افتیم. شاید عباس‌آقا تمام تلاشش را بکند که بین ما و لیلا فرق نگذارد، اما در نهایت برای خیلی از ما او عباس‌آقاست و آ‌ن‌جا خانهٔ لیلا و خیلی از ما بی‌خانمانانی که‌ نمی‌دانیم پس کجا خانهٔ ماست؟

خیلی از ما چاره‌ای جز ماندن نداشتیم. پس تصمیم گرفتیم پدر بیمار و روانی‌مان را بستری کنیم. تصمیم گرفتیم دیوارمان را کوتاه کنیم تا سهممان از آسمان بیشتر شود. خیلی از ما ماندیم تا مزارعمان را پر از گندم کنیم و نگذاریم داس‌ها جز برای برداشت گندم بیرون بیایند. ما گندم‌ها را نان می‌کنیم برای سفره‌مان و هیچ‌کس را صاحب هیچ‌کس قرار نمی‌دهیم. ما داد صدوهفتادوشش خواهر و برادرمان را می‌ستانیم و روی چشم‌های گلوله‌خورده مرهمی از شجاعت می‌گذاریم.

چنار خشک دیگر برگ نمی‌دهد. خرزهره‌ها دیگر گل سفید نمی‌دهند و آفتاب‌گردان‌های مرده هرگز زنده نخواهند شد، اما باغچهٔ کوچک ما هنوز آن‌جاست و ما چاره‌ای جز کاشتن بذرهای تازه نداریم.