اول خردادماه کالسکهای صورتیرنگ را نشانم دادند که در آن موجودی کوچک به خواب رفته بود. پرسیدند خاله یا عمه؟ جواب دادم: برای اولینبار خاله. پرسیدند: پوشک عوض کردن بلدی؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم. با خودم فکر کردم سخت و ترسناک است؛ موجودی به آن کوچکی که هر آن بیم کندهشدن دست و پایش است را حتی نمیدانم چگونه باید در آغوش بگیرم! کمی که گذشت فهمیدم اشتباه میکردم، سخت بود، اما ترسناک ابداً. برعکس، تجربۀ جالب و شگفتانگیزی را پشت سر میگذاشتم. بخش قابل توجهی از روزها و ساعتها را به نگاه کردنش میگذراندم و از دیدن اجزای کوچک و ظریف و در عین حال توانمند بدنش متحیر میشدم: از اینکه ساق پاهایی با قطر دو سانت میتوانند خودشان را از دستهای من آزاد کنند. از سوراخهای کوچک بینیاش که در آنها دم و بازدم شکل میگرفت. از طول ساعد دستش که با طول انگشت اشارهٔ من برابری میکرد. از دیدن تمام اینها متحیر میشدم و به ذوق میآمدم و در کنار این تحیر و ذوق، چیزی شبیه به مادرانگی را نیز تجربه میکردم که بسیار دوستش داشتم. من -خوشبختانه- یک مادر واقعی با استرسها و فشارها و پشیمانیهای واقعی نبودم پس میتوانستم از مادری لذت ببرم. اینکه انسانی کوچک مرا پناه خودش میدانست و در آغوش من آرام میشد، و من مسئول رنجهای احتمالیاش نبودم، بهم احساس مفید بودن میداد.
بهش میگویم «قشنگم» و او، از اسمی که رویش گذاشتهام ذوق میکند. «قشنگم» صبحها قبل از طلوع آفتاب با آواهایی نامفهوم صدایم میکند و وقتی از شدت خواب جوابش را نمیدهم، دست بهکار میشود و کدوقِلقِلهزنوار به سمت من میآید و با دستهای کوچکش به صورتم ضربه میزند تا بیدار شوم و برایش آواز بخوانم.
***
بعد از مال/یارباختگی اخیرم، سرانجام در اوایل تیرماه یار تازهای اختیار کردم. پیمان، واسطهٔ آشناییمان بود. حمیدوو هم سرویسش کرد و همانروز با مترو به خانه آوردمش. به اسمهای زیادی فکر کردم اما هیچکدام به اندازهٔ «غَمبر» برازندهاش نبود. از خانوادهٔ اصلونسبدار و معروفی نیست، اما سر و وضعش از یار قبلیام بهتر است. ترمزهایش هم دیسکیست و لازم نیست مدام لقمه تنظیم کنم، فقط باید هر بار دیسکهایش را با الکل پاک کنم که در سراشیبیها جیغ نکشد. کمکهای خوبی هم دارد. صبحهایی که «قشنگم» کنارم نیست تا بیدارم کند، باید خودم بیدار شوم. اگر خواب نمانم و اگر عارفهٔ دوچرخهسوار موفق شود عارفهٔ افسرده را برای بیرون زدن از خانه قانع و یا تطمیع کند، آنوقت من هم در فلاسکم آب جوش و چای میریزم و کولهام را به دوش میاندازم و به همراه غمبر میروم یک وری. شمال، شرق، غرب، فرقی ندارد، یک وری از شهرِ کثیف و شلوغ و دودگرفتهٔ تمام عمرم؛ هر روزی که بتوانم بروم و به مقصد برسم را به منزلهٔ یک سفر ماجراجویانه میبینم: گاهی در مسیرهایم باریکه آبی میبینم. پیاده میشوم و کفش و جوراب از پا میکنم و پا در آب میزنم. باریکهٔ آب تا قوزک پایم بیشتر نمیرسد، من اما تخیل رودخانه را میسازم. گاه در بعضی از مسیرها سنجابی یا گوسفندی میبینم، اینطور وقتها هم توقف میکنم و حیوانات را تماشا میکنم و در تخیلم آمدن به طبیعت بکر را میسازم. گاه از مسیرهایی میگذرم که گشت دارد، آنوقت در تخیلم در حال فرار از حیوانات وحشی و خونخواری هستم که اگر توقف کنم، تکه بزرگهام گوشم است! گاهی هم از مسیرهایی میگذرم که دوستانِ هنوز مهاجرت نکردهام آنجا هستند. آنوقت در لحظه پیام میدهم که هر کدام آزاد و رها بودند را ببینم و نمیدانید که این دیدارهای ناگهانی چهقدر میچسبند.
غمبر را دوست دارم. مرکب روان و خوشرکابیست. کمی دیسکهایش جیغ میکشد و طَبقعوضکنش به زنجیر برخورد میکند و در حین حرکت صدای قطار میدهد. اینطور وقتها هم تخیل میکنم که سوار بر قطارم، غمبر هم درست مثل یک قطار خوب، هنگام حرکت تلق تلق میکند و با رسیدن به هر ایستگاه هم جیغ میکشد.
«دوستداشتن مثل اسبابکشی به یک خونهٔ جدیده. اولش عاشق همهٔ چیزهای جدیدش میشی. هر روز صبح از اینکه همهٔ این خونه مال خودته سر ذوق میآی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده میشن، تراشههای چوب اینجا و اونجای خونه میریزه، و اینجاست که تو کمکم نه عاشق بینقصی این خونه، که عاشق همهٔ نقصهاش میشی. کمکم همهٔ سوراخسنبههاش رو بلد میشی. یاد میگیری که وقتی هوا خیلی سرده چهطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد میگیری که کدوم یکی از سرامیکهای زیر پات، وقتی که روی کف راه میری تقی صدا میده و اینکه درهای کمد رو چهطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همهٔ اون رازهای کوچیکیه که جز تو هیچکس نمیدونه و اینها تو رو عاشق خونهٔ خودت میکنه.»1
***
اواخر تیرماه نوبت تردیدها و لبخندها بود. نوبت دل به دریا زدنها و نترسیدنها. اواخر تیرماه شروع پروا یافتن بود. شروع صبحهایی که عارفهٔ دوچرخهسوار زور بیشتری داشت. شروع هفتههایی که دیگر لزومی به ادامهٔ جلسات روانکاوی نبود. شروع روزهای زیبا. شروع امیدها. شروع آغازهای تازه. شروع دور ریختن پیشفرضهای مسموم و ناکامیهای گذشته. اواخر تیرماه وقت باز کردن در به روی رفیقی امن بود و تبدیل کردن یک رفاقت ساده به مفهومی بزرگتر و عمیقتر. اواخر تیرماه وقت تجربه کردن احساساتی بود که پیشتر تجربه نکرده بودم. وقت دوست داشتنی امن و دوست داشته شدنی امنتر. حالا دو ماهی از آن روزهای تردید و لبخند میگذرد، و دیگر اثری از تردید باقی نمانده است. حالا فقط رفاقت است و امنیت و لبخند و دوست داشتن و دوست داشته شدن. حالا میان عذابها و بلایای کشوری ایستادهایم و تنها به پناه خودمان و مهرِ میانمان پیش میرویم.
***
من زندگی را دوست ندارم. من فقط زندگی را میگذرانم و هرگاه مسیری برای خوشتر گذراندن در مقابلم ببینم فرمان غمبر را کج میکنم به سمت آن. هنوز هم زندگی را دوست ندارم، اما مسیر اینروزها را دوست دارم؛ طبیعتش بکر است و رودخانههایش پر آب. نه اینکه زانوهایم درد نکند، نه اینکه در حین رکاب زدن عرق نریزم، نه اینکه حیوانات خونخوار رهایم کرده باشند، نه اینکه چیزهایی که رنجم میدهند از بین رفته باشند، نه. هنوز هم گاهی زجر میکشم فقط حالا یاد گرفتهام که لحظاتِ در حال زجر را تا لحظاتِ مادر بودن و معشوق بودن و در رکاب بودن نکشانم. مهم نیست که افسردگی تا کنون از کالبد هیچ افسردهای بیرون نرفته است، تا وقتی بیصدا گوشهای مینشیند و زورش به جایی نمیرسد خوب است. مهم نیست که عذابها و بلایای کشوری پایان ندارد، تا روزی که پا در رکاب دارم و گشتهای کذایی به گرد پایم نمیرسند، پیش میروم. دیگر هیچچیز آنقدر مهم نیست، شاید چون عشق به آدم چیزهایی میدهد که از هر چیزی در دنیا مهمتر است.
1. از کتاب مردی به نام اوه نوشتهٔ فردریک بکمن
عنوان از این آهنگ