به تازگی در یک پروژهٔ نقاشی دیواری دیگر مشغول به کار شدم. صبحها از محل زندگیام، جنوب شهر، به سمت محل پروژه راه میافتم؛ جایی در شمال شهر، شاید هم بشود گفت شمالیترین جای شهر؛ زعفرانیه. خط قرمز رنگ مترو را سوار بر قطار از آن پایینها طی میکنم و همینطور ایستگاهها را بالا میروم تا آخرش، بعد، باز هم از کوههایی که آنها را شبیه به خیابان کردهاند، بالا میروم تا به ایستگاه تاکسی برسم. اصولاً آدم تاکسی سواری نیستم. از فضای باز و آزادی و حق انتخابی که در اتوبوس دارم، بیشتر لذت میبرم تا فضای بسته و تنگ یک ماشین سواری که فقط پنجنفر آدم در آن، جا میگیرند و در طول مسیر هم صدای نفسهای تکتکشان را میشنوی! وسایل نقلیهٔ عمومی هرچه جادارتر، بهتر! صد البته که کرایهٔ ارزانتر اتوبوس را هم مد نظر دارم! اینجا هم اولش به دنبال اتوبوسها گشتم، اما نیافتم. آقای راننده میگفت: این مسیر، آدم اتوبوسسوار ندارد، شما اولیاش هستید! سوار تاکسی که میشوم، غالباً همسفرانم افرادی هستند که همراهشان مواد شوینده دارند و ابزار شستوشو.
وقتی به سمت مقصدم پیادهروی میکنم، معمولاً جز من و همان همسفران ذیموادشوینده، کسی در کوچهها نیست، حتی گاهی جز من، کسی در کوچهها نیست! نه بچهای کف آن کوههای کوچهنما بازی میکند و نه آدمی از خانهاش پیاده و قدمرو بیرون میآید، اگر هم بیاید، همانجا جلوی در خانهٔ چندصدمتریاش منتظر میایستد تا ماشینی که من مدلش را نمیشناسم، سوارش کند!
خانههای آنجا، خیلی شبیه به خانهٔ مینیاتوری اسباببازی دوران کودکیام است: پلههای پیچخورده، استخر بزرگ وسط حیاط، میز و صندلیهای حصیری کنار استخر و تراسهای نیمدایرهای شکل که البته هیچوقت از آنها لباس آویزان شده دیده نمیشود! راستش، من زیاد از تراس خانهام لباس آویزان میکردم، در محلههای ما، همیشه از تراس لباس آویزان است!
خانهای که روی دیوارهایش نقاشی میکنیم، خیلی بزرگ است، خیلی هم اتاق و در و سوراخ سنبه دارد، من هنوز به همهشان راه پیدا نکردم، اما عجالتاً متوجه شدم که آنها برای همه چیزشان یک اتاق در نظر گرفتند! مثلاً دیدم که یک اتاق برای حبوبات آشپزخانهشان دارند! عجیب است! یک اتاق که فقط به نخود و لوبیا و اینچیزها اختصاص دارد! یک اتاق دیگر هم دارند که بهش میگویند رختکن، جایی که فقط در آن لباس عوض میکنند، حتی اتاقی هم دارند که شبیه یک جاکفشی بزرگ است، جاکفشیای که میشود درش را باز کنیم و برویم داخل و در را ببندیم! لعنتی! لبهٔ پنجرههایشان چهقدر عریض است! کلی گلدان کنارش جا میشود...
ف میگفت: از اینهمه پارگی و درز و شکاف طبقاتی حرصت نگرفت؟ حسرت نخوردی؟ شعار ندهیها! جنوب شهر باشی و حسرت پولدار بودن را نخوری، باورپذیر نیست؛ به نظر من که همهٔ آدمها اگر کمی فکر کنند، میبینند که انتهای اهدافشان، احتمالاً در به در دنبال یک چنین خانه و زندگی و افرادی هستند.
به او گفتم: شاید اگر پنج شش سال پیش با این فضا رو به رو میشدم، دلم پولدار بودن میخواست. بله، بعید است که بچهٔ جنوب شهر وقتی دکتر داروی کمیاب و گران تجویز میکند، به پول ته حسابش فکر نکند و با خودش نگوید کاش کمی پولدار تر بودم. بله، بچهٔ جنوب شهر از هر جایی لباس نمیخرد و خیلی فکر میکند که کاش کمی پولدارتر بودم. بله، بچهٔ جنوب شهر وقتی استادش میگوید آبرنگ اشمینگ بخر، نمیتواند بخرد و وقتی سر کلاس میرود، فقط اوست که آبرنگ اشمینگ ندارد! عجیب نیست که گاهی حس حسرت بهوجود بیاید و من هم زمانی حسرت خوردم، اما حالا دیگر حس میکنم که حال خوبم به اتاق حبوبات و اتاق جاکفشی و آبرنگ اشمینگ ربطی پیدا نمیکند.
میدانی؟ من در میانهٔ دههٔ سوم زندگیام هستم و حالا دارم برای اولینبار زعفرانیه را میبینم، یعنی در به در دنبال چنین خانهها و زندگیها و افرادی نبودم؛ در میانهٔ دههٔ سوم زندگیام پایم به اینجا باز شد، چون یکی از صاحبین همین خانهها، در به در دنبال ما بود، تا طراحیها و نقاشیهای ما را روی دیوار خانهٔ چندصدمتریاش داشته باشد.
بین خودمان بماند، راستش را بگویم، واقعاً یک چیز خانهشان را دلم میخواست: عرض کنار پنجرههایشان! چهقدر جای گلدان داشتند...