بیستوچهارم خردادماه هزاروچهارصدویک هجری شمسی به گواه ریلایو هشت ماه میشود که با سونیک صمیمیتم بیشتر شده و پانصدوپنجاهوسه کیلومتر رکاب زدهام و چهل فعالیت ثبت کردهام. بیستوچهارم خردادماه کمتر از دو هفته میشود که توانستم از مسیری نامعمول به تنهایی به میدان انقلاب برسم و این یعنی از حالا به بعد قفل خیلی از مناطق تهران برایم باز شده است. بیستوچهارم خردادماه کمتر از دو هفته میشود که سونیک را رسماً به عنوان وسیله نقلیهام برگزیدم و کمتر از یک روز میشود که برایش زنگی که هدیهٔ دوستی عزیز است، زین نرم، چراغ و پنجهرکابهای فولادی نشکن نصب کردهام تا سه روز بعدش باهم سفری به دریاچهٔ لتیان داشته باشیم. بیستوچهارم خردادماه صبح زود برای کاری اداری به خیابان سرهنگ سخایی میروم. مقابل یک میوهفروشی میایستم و از آقای میوهفروش میپرسم که میشود دوچرخهام را به درخت جلوی مغازهاش ببندم تا حواسش باشد؟ آقای میوهفروش که مردی عبوس است جواب میدهد که مسئولیت قبول نمیکند. میگوید اگر کسی جلوی چشمش هم دوچرخهام را ببرد کاری نمیکند. به اطراف نگاه میکنم. جای بهتری به چشمم نمیخورد. به درخت جلوی میوهفروشی قفلش میکنم و کیف تنه و چراغها و قمقمهام را از رویش برمیدارم و برایش آیتالکرسی میخوانم و میروم. کارم نیمساعتی طول میکشد. میآیم. هست. نفس راحتی میکشم و سوار میشوم و به مقصد بعدی کار اداریام میروم. بیستوچهارم خردادماه ساعت نزدیک نُه صبح است. به خیابان پیروزی میرسم. اطراف را نگاه میکنم. نه پارکبانی هست نه باغبانی و نه افسر راهنمایی و رانندگیای. تیر برقی بتنی هست که کنارش تعداد زیادی موتورسیکلت پارک شده است. نه زیاد خلوت است نه زیاد شلوغ. قفل را از داخل زین تازهام رد میکنم که قابل سرقت نباشد و سونیک را به تیر برق بتنی قفل میکنم و مثل دفعهٔ قبل چراغها و قمقمه و کیف را ازش جدا میکنم و برایش آیتالکرسی میخوانم. چند نفری جلوی در ایستادهاند و دارند فرم پر میکنند و تماس میگیرند. یک موتورسوار به همراه زنی که ترکش نشسته است میرسد. موتور را روشن نگه میدارد تا زن سوال بپرسد و برگردد. داخل شلوغ است. از دستگاه نوبت میگیرم و خارج میشوم که تا نوبتم بشود کنار سونیک بمانم. بیستوچهارم خردادماه ساعت نُه صبح برای چند ثانیه همهٔ جهان محو میشود و تنها تصویری که چشمانم میبیند یک تیر برق بتنی با قفلی بریده شده است.
چند ثانیهای طول میکشد تا به خودم بیایم و از موتورسواری که موتورش روشن است بپرسم کسی را با یک دوچرخه آبی ندیده است؟ میپرسم. میگوید نه. از آدمهای در حال تماس و پر کردن فرم میپرسم. میگویند نه. پریشان و گریان چند متر اطراف تیر برق را میروم و میآیم و به تیر برق بتنی نگاه میکنم. هربار نگاه میکنم که شاید اینبار ظاهر شده باشد، انگار که منتظر معجزه و جادو و شعبده باشم. میروم و برمیگردم. ظاهر نمیشود. بردند. قفل بریده را برمیدارم و به دیوار سنگی کنار اداره تکیه میدهم و شُره میکنم روی زمین. مردی که فرم پر میکرد و پریشانیام را دیده بود میگوید بلند شو زنگ بزن به پلیس، بلند شو. نمیتوانم بلند شوم، نشسته و گریان زنگ میزنم به پلیس. مأمور میفرستند به محل. برای مأمور میگویم که رفت و برگشتم سه دقیقه هم طول نکشیده است. مأمور گزارش را مینویسد و کدی میدهد که با آن بتوانم فرایند را پیگیری کنم. میپرسم امیدی هست به پیدا شدنش؟ میگوید پیش آمده قبلاً. این روزها دیوار را زیاد سر بزن و عکس دوچرخهات را پخش کن تا اگر کسی دید خبرت کند و میرود. عکس سونیکم را میفرستم به این و آن و التماس دعا میکنم که پیدا شود. به لیدر گروهی که قرار بود سه روز بعد باهاشان رکاب بزنم و بروم دریاچه پیام میدهم که اسمم را از لیست حذف کند، که دیگر چیزی برای رکاب زدن ندارم. به دوستانی که سونیک را دیده بودند و از عمق احساس و علاقهام به سونیک خبر داشتند پیام میدهم تا بهم تسلیت بگویند و در این سوگواری کنارم باشند.
به رحیمه میگفتم دلم میخواهد از این اندوه و سوگ و وحشت بنویسم اما انگار هنوز نمیتوانم و در عین حال میترسم که وقتی زمان بگذرد این احساسات از بین رفته باشند و من فرصت گفتن از این رنج و حادثه را از دست داده باشم. گفت اینها از بین نمیروند. تو آدمی که قبل از این سوگ و وحشت بودی نمیشوی. اگر بگذاری به درستی تجربهاش کنی، آنوقت این غم در تو فرم میگیرد، آنوقت میتوانی تعریفش کنی، میتوانی از آن حرف بزنی.
در میان کسانی که از این حادثه باخبر شدند یاران مهربان و همراه و تسلیبخش بودند -که شکر بابت بودنشان- ملامتگران همیشه حاضر بودند -که سرجهازی تمام حوزهها هستند- و گروهی که به زعم خودشان دلداری میدادند: خدا را شکر کن تنت سالم است، بعداً بهترش را میخری. دو گروه آخر را نادیده گرفتم. نادیده گرفتم زیرا اجازه نمیدادند تجربهٔ سوگی که باید پشت سر بگذارم را به شیوهای درست پشت سر بگذارم. کسی که سوگوار است تنش سالم نیست، زیرا که روانش تحت تأثیر رنج از دست دادن است. کسی که چیزی از او به سرقت رفته تنش سالم نیست، زیرا که روانش تحت تأثیر وحشت عدم امنیت است. روان آدمها از تنشان جدا نیست و آدمها بعد از بیرون آمدن از یک رنج یا وحشت، آدم قبل از آن رنج و وحشت نیستند. محمود مقدسی یکبار نوشته بود: «در تجربهٔ اندوه ذهن بیزمان میشود. گویی هیچ گذشتهای نبوده و هیچ آیندهای هم نخواهد بود. گویی جهان از آغاز همینقدر تیره و تار بوده و تنها با توهمی از خوشی زیسته ایم. در این لحظه، آینده هم میراثدار رنجی ماندگار خواهد بود. اندوه چنین فراگیر و اثرگذار است.» و باری دیگر نوشته بود: «آدمها از موضوعات متفاوت و به شیوههای متفاوتی رنج میکشند. به رسمیت نشناختن رنج دیگری، اغلب محصول نوعی خودشیفتگی است؛ خودشیفتگیای که میگوید در رنج کشیدن مرکز و معیار عالم، من هستم.»
به منِ غمگین و وحشتزدهام فرصت دادم تا تنها باشم و برای سونیک به سرقت رفتهام عزاداری کنم. به قفل بریده شدهاش نگاه میکردم. به جای خالیاش در حیاط خانه. به آخرین رد چرخهایش روی موزاییکها. به روغنِ چکه کرده از زنجیرش که روی موزاییکها مانده بود. به چراغهای تازهاش در کیفم که حتی یک روز هم روشن نشده بودند. زینش را که خریدم از گمرک تا خانه را با زین تازهاش آمده بودم؛ وقتی میخواستم زین قبلی را با زین تازه مقایسه کنم گفتم: گویی با پراید رفتم گمرک و با سانتافه برگشتم خانه. به سانتافهای که از دست رفت فکر میکردم. به اینکه حالا نشیمنگاه کدام عوضی رویش است. به اینکه شبها نزدیک کدام عوضی پارک میشود. به اینکه زنگ یادگاری رفیق عزیزم را حالا کدام عوضی میزند. به اینکه روی رکابهای نشکنش پاهای کدام عوضی قرار میگیرد. به اینکه چرخهایش روی کدام خیابانها میچرخد که من نمیبینمش. خیابانهایی که با او میرفتم و از او عکس یادگاری میگرفتم را قدم میزدم و اشکهایم سرازیر میشد. مثل یک شکارچیِ تشنه هر دوچرخهای با بدنهٔ آبی چشمهای غمبار و دریدهٔ مرا به خودش جذب میکرد. صبح و ظهر و عصر و غروب و شب و نیمهشب و سحر با دوستان مهربانم، دیوار تهران و هفتادوپنج شهر دیگر را میگشتم. چشمانم را هزاران دوچرخهٔ کوچک و بزرگ و رنگین پر کرده بود، اما سونیک من میانشان نبود. شبها خواب میدیدم کسی برایم نشانی جایی را فرستاده که سونیکم آنجاست. همزادهای سونیک را میدیدم و ذهن مارگزیدهام برای ریسمانهای سیاه و سفید سناریوهای مضحک میچید.
تجربهداران گفتند جمعهها به خُلازیر سر بزن. خُلازیر از محلههای بسیار جنوبی تهران است که معروف است به بازار بزرگ دستدومفروشی. جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را آنجا توی بساط دستفروشها میشود دید. از ضبط و باند و جاروبرقی و یخچال و مبل گرفته تا زبالههای عجیبی که حتی نمیشود فهمید چرا اینها را میفروشند و اساساً چه کسی هست که آنها را بخرد؟ تجربهداران گفتند کفشها و دوچرخههای خُلازیر اغلب دزدیست و دزدها حتی برند و قیمت حقیقی مسروقههایشان را هم نمیدانند. میتوانی آنجا کفش نورثفیس یک بختبرگشته را پیدا کنی به قیمت صدهزار تومن و دوچرخه جاینت یک بختبرگشتهٔ دیگر را پیدا کنی به قیمت سهمیلیون تومان و پر بیراه نمیگفتند. خُلازیر را بخوانید اوج فقر و بزهکاری و فلاکت و نابرابری و مغزهای کوچک زنگزده و ابدویکروز و متریششونیم و شنای پروانه و یاغی و باقی مستندها و فیلمهای محمد کارت. خلازیر را بخوانید آنجایی که باید جیب و کیفت را سفت بچسبی. بخوانید جایی که دعا میکنی کاش دوچرخهات پیدا نشود که مبادا مجبور به درگیری با اهالیاش شوی. خُلازیر را بخوانید آنجایی که انگار در هیچ نقشهای جا ندارد و هیچ قانونی شاملش نمیشود. بخوانید آنجایی که در مقابل چشم پلیسهایش میشود به سادگی کالای مسروقه خرید و فروش کرد.
تجربهداران گفتند سارق میداند که مالباخته اولش داغ است و خوب میگردد؛ چند هفتهای که میگذرد، سرد میشود و جستوجو را رها میکند؛ این زمانِ طلایی برای سارق است که کالای سرقتی را در معرض دید بگذارد، بنابراین از جستوجو خسته نشو، سرد نشو و تا ماهها بعد هم بگرد. کسانی بودند که سهماه بعد در شهری دیگر دوچرخهشان را پیدا کردند. گفتم میدانم که سرد نمیشوم و جستوجو را رها نمیکنم. وقتی دوازدهساله بودم ابزار نقاشیام را که برای زنگ هنر آورده بودم مدرسه، یکی از بچههای کلاس دزدید. اولین تجربهٔ واضحِ مالباختگیام بود. وقتی هجدهنوزدهساله شدم و دانشجوی نقاشی، توانستم ابزارهای بسیار بهتر و زیباتر از آنها را داشته باشم، اما هنوز هم با بیستواندیسال سن، چشمم به دنبال ابزار نقاشی دوازدهسالگیام میگردد. ابزارهای نقاشیام نه یارم بودند نه نامی داشتند و نه هیچچیز دیگری جز ابزار نقاشی بودند، آنها از من دزدیده شدند و تنها همین کافی بود که در ذهنم همچون داستانی ناتمام باقی بمانند.
سونیک اما برایم تنها یک دوچرخهٔ بیستوششِ فلزیِ آبیِ میانرده نبود، سونیک یارِ من و نورِ زندگیِ من بود. حالا که عزاداریام را کردهام و آرامتر شدهام، کمکم میتوانم به جایگزینی برای سونیک فکر کنم. شاید خرید قسطی یا دستدوم. هنوز نمیدانم. اگر سونیک پیدا شد، شاید برایشان شیفت کاری بگذارم. مثلاً روزهای زوج سونیک و روزهای فرد یارِ تازه از ره رسیده؛ شاید هم اصلاً سونیک را بدهم به کسی که حالش با سونیک خوب میشود، این را هم هنوز نمیدانم؛ فقط میدانم که اگر پیدا نشود، سونیک هم داستانی ناتمام باقی خواهد ماند و به گمانم تا همیشه همهٔ دوچرخههای بیستوششِ فلزیِ آبیِ جهان، سونیک از دست رفتهام را به یادم خواهند آورد...