پرسید: «چه‌چیزی دوست داری؟»
جواب دادم: «نه من ملک شخصی تو باشم نه تو صاحب من. نه تو اسیر من باش و نه من اسیر تو. هر دو مثل یک انسان بالغ، آزاد باشیم هرچه که انتخاب شخصی‌‌مان است را انتخاب کنیم. نه تو عابر بانک من باش و نه من خانه‌دار مطلق تو. حساب مشترکمان با درآمد هردویمان پر شود و غذای روی گاز با دست‌های هردویمان پخته شود. خانه و اسباب خانه را با تلاش و پس‌انداز دونفره‌مان تهیه کنیم نه پس‌انداز خانواده‌ها. به مهریه اعتقادی ندارم اما برای قانونی شدن ازدواجمان یک سکه برایم کافی‌ست. حلقه‌هایمان هم نقره باشد. جشن هم می‌خواهم. یک جشن کوچک صمیمی که هزینه‌اش از حساب مشترکمان برداشت شود. یک جشن بدون تفکیک جنسیتی. یک آلبوم عکس هم می‌خواهم، یک آلبوم عکس از خوشحالی دونفره‌مان با لباس سفید دلخواهم-نه لباس پف‌دار. در جشنمان هم باید همهٔ دوستانمان بر طبق اعتقادات یا بی‌اعتقادی‌شان آزاد و رها باشند. و در تمام این ازدواج، هیچ‌چیز را بیشتر از آزادی نمی‌خواهم.»
لبخند زد و مرا در آغوش کشید.
ما عروس و دامادی وبلاگ‌نویس بودیم؛ هم‌دیگر را از وبلاگ داشتیم و بهترین دوستانمان را نیز. باید یک عروسی وبلاگی برگزار می‌کردیم.
دست به‌کار شدیم و برای خودمان کارت عروسی ساده‌ای طراحی کردیم. امن‌ترین و نزدیک‌ترین دوستان وبلاگی‌مان که هنوز از مرزها خارج نشده بودند را دعوت کردیم و آن‌ها از شمالی‌ترین و جنوبی‌ترین و شرقی‌ترین شهرهای ایران دعوتمان را پذیرفتند و خودشان را با وسایل نقلیهٔ مختلفی به جشن‌مان رساندند. جمعی حدوداً بیست‌نفره از عزیزترین‌ها.
برای پذیرایی نه شیرینی داشتیم، نه شربت، نه بشقاب‌های پر از میوه‌های مجلسی. چیپس و پفک و میوه‌های برش داده شده و سالاد ماکارونی داشتیم. شام‌مان هم چلوکباب و زرشک‌پلو با مرغ نبود. یکی ذغال آورد و یکی آتش به پا کرد و باهم جوجه‌ها را به سیخ زدیم و کباب کردیم.

آن‌شب برای تک تک مهمان‌هایی که حاضر می‌شدند و از اتاق بیرون می‌آمدند به اندازه عروس و داماد کِل کشیدیم. تم جشن گیلتر بود. صورت‌های ریش‌دار و بی‌ریش را به گیلتر آغشته کردیم و آهنگ‌های سخیفمان را پخش کردیم و موزون‌ترین و آزادانه‌ترین حرکاتمان را به اجرا گذاشتیم. بهترین و در عین‌حال راحت‌ترین لباس‌هایمان را پوشیدیم و نوشیدیم و رقصیدیم. آن‌شب هر‌کس می‌‌خواست بی‌ترس از قضاوت و تمسخر، هرچه که می‌خواست می‌پوشید و هرچه که می‌خواست آرایش می‌کرد یا نمی‌کرد. هرکس که دلش می‌خواست بی‌ترس از نصیحت و نگاه سنگین می‌نوشید و هرکس که می‌خواست بی ترس از نصیحت و قضاوت، سیگار می‌کشید. آن‌شب همه زیباترین و آزادترین نسخهٔ خودشان بودند. هیچ‌کس نگران کم‌وکسری خوراکی‌ها نبود. هیچکس نگران حرف و حدیث‌ها نبود.

آن‌شب مجبور نبودم روی سرم موهای سنگین و اضافی حمل کنم و از صبح زیر دست آرایشگر بنشینم تا برای شب آماده شوم. مجبور نبودم حجاب تحمیلی را تحمل کنم که کسی فکر بدی نکند. مجبور نبودم مدام مراقب حرکاتم باشم که خانمانه باشد. مجبور نبودم دستم به پف دامنم باشد که نکند زیر پایم گیر کند. آن شب یک عروس بلوز و شلوار پوش بودم که خودم موها و صورتم را آرایش کردم و تمامش یک ساعت هم طول نکشید. می‌توانستم با لباس راحت و زیبایم به راحتی برقصم و حرکات معمولی انجام دهم و خودم باشم.
آن‌شب بعد از تمام عیش و نوش‌ها، در نهایت شهر به دست مافیا افتاد؛ اما در عوض زیباترین عروسی شهر برپا شده بود. آن‌شب بعد از تمام نورها و رقص‌ها، جمعی از مجلس برای نجات شهر تا چهار صبح تلاش کردند و جمعی دیگر به کوچه رفتند و حلقه زدند و درحالی که به ستاره‌ها خیره بودند از فلسفه زندگی و جهان‌بینی‌شان حرف زدند.
شاید من شهروند خوبی نبودم، شاید شهر مافیای پرقدرتی داشت، اما من آن‌شب خوشحال‌ترین و زیباترین و رهاترین عروس‌-شهروند- روی زمین بودم و ازدواج با سعید نزدیک‌ترین تجربه‌ام از آزادی‌ست.

 

*عنوان مصرعی‌ست از محمدجواد آسمان.