۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

شماره ۲۶۹

هستهٔ زردآلویم را پرت می‌کند وسط باغچه، چپ چپ نگاهش می‌کنم، شانه بالا می‌اندازد و با لحنی مظلومانه می‌گوید: پلاستیک نیست که تجزیه نشود، از طبیعت است. می‌گویم: پلاستیک نیست که تجزیه نشود، اما عملی که انجام دادی، زباله پرت کردن است! با نگاهی آینده‌نگرانه و پر امید به هسته خیره می‌شود و می‌گوید: چندسال دیگر یک درخت زردآلو این‌جا خواهد بود. بلند می‌شوم و هسته‌ٔ زردآلو را از باغچه برمی‌دارم، خاک‌هایش را پاک می‌کنم، به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: اگر درخت زردآلو می‌خواهیم، باید با احترام، با زیبایی، با مراسم مقدس کاشتن یک بذر، با حوصله و ادب، هسته را ببریم و در خاک بکاریم؛ با هسته حرف بزنیم و بگوییم که منتظر درخت شدنش خواهیم ماند، بگوییم که امیدوار ثمر دادنش خواهیم ماند. با چهره‌ای متعجب و پر سوال نگاهم می‌کند. ادامه می‌دهم که: پرت کردنش مثل یک تکه زباله، از اساس خوب نیست، حتی اگر مقصدش باغچه باشد. اگر می‌خواهیم که سبز شود من می‌گویم این آداب کاشتن نیست، بذرها احترام دارند، اگر قرار است به دنیا بیایند و بزرگ شوند باید در شرایطی زیبا و محترم به دنیا بیایند، پس پرت کردنش مثل یک زباله، یک‌جور بی‌احترامی به بذر است.
اگر زباله است و ما هم زباله می‌بینیمش پس باید در محل مناسب زباله‌ها بیاندازیمش، با این حرف که امید سبز شدنش را داریم، عمل نه‌چندان زیبای‌مان را توجیه می‌کنیم. شاید هم خیال آزادی می‌کنیم و با خود می‌گوییم زباله‌ام را پرت می‌کنم و تنبلی و وندال خفته‌ی درونم را ارضاء می‌کنم، بعد که به وجهه‌ٔ نرمالم برگشتم، برای این‌که خیلی هم از خودم بدم نیاید می‌گویم از طبیعت است، سبز می‌شود‌ و الخ، این مورد، اصلاً مورد قشنگی نیست، من را یاد هزاران هزار بی‌فکر، بچه‌دار شدنی می‌اندازد که یکهو می‌‌شود(!) و بعد هم برای رشدش، نه فکری می‌کنیم و نه برنامه‌ای داریم؛ به راحتی می‌گوییم به ما چه! خودش بزرگ می‌شود دیگر!
دستم را می‌گیرد، هسته را از کف دستم برمی‌دارد. سکوت می‌کند. سکوت می‌‌کنم.
می‌گوید حرکتش، حرکت زیبایی نبوده است، اما مقایسهٔ بی‌فکری و سطحی‌نگری آدم‌ها در زایش با این‌ میزان عمقی‌نگری در کاشت یک بذر هم زیاده‌روی‌ست. سکوت می‌کنم، افکارم را جمع می‌کنم. می‌گویم که معذرت می‌خواهم و زیاده‌روی کردم. لبخند می‌زند و هسته را کف دستم می‌گذارد. می‌گوید قبل از مراسم مقدس کاشتن، باید مراسم زیبای ایجاد جوانه برایش برگزار کنیم.

۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۶ ۱۴ نظر
. عارفه .

از غار برگشته!

آشفته بودم و دلم غاری عمیق و کوچک می‌خواست تا برای مدتی از دنیا و مافیها دور شوم. غار که برای قصه‌هاست؛ برای انسان معاصر اهل تکنولوژی، غار یعنی، ترک دنیای اینترنت!

تصمیم گرفتم اینترنت گوشی‌ام را روشن نکنم و این‌جا بود که متوجه شدم وضعیت، چندان خوب نیست‌. گوشی را دستم می‌گرفتم و برای این‌که دستم هرز نرود، طاقچه و فیدیبو را باز می‌کردم و به شکل بد و جنون‌آمیزی کتاب‌ می‌خواندم، درست‌تر این است که بگویم باطل می‌خواندم. بعد، برای این‌که باطل نخوانم و دستم هم هرز نرود، paper.io2 بازی می‌کردم؛ در عرض دو روز،۵۲ درصد رکورد زدم! آشفته‌تر شدم، شبیه آن‌هایی شده بودم که می‌خواهند مواد مخدر را ترک کنند و به عنوان جایگزین، ترامادول مصرف می‌کنند که دردشان کم‌تر شود و بعد به ترامادول اعتیاد پیدا می‌کنند! باید راه بهتری پیدا می‌کردم و راهش این بود: گوشی هوشمند را کنار بگذارم. باید مطمئن می‌شدم که هنوز هم می‌توانم بدون اینترنت و گوشی هوشمند زندگی کنم یا نه!

  1. گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌‌ی دوران دبیرستانم، قابلیت اتصال به اینترنت بی‌سیم را داشت اما مرورگرش بسیار کند و ضعیف بود و اغلب سایت‌ها برایش بزرگ به‌نظر می‌آمدند و توان باز کردنشان را نداشت. این برایم تمرین خوبی بود: دستم هرز می‌رفت و اینترنت را روشن می‌کردم، اما این روشنی، به دردی نمی‌خورد، پس کم‌کم دستم قابل کنترل شد!
  2. گوشی کم‌هوشم طاقچه و فیدیبو را پشتیبانی نمی‌کرد که جنون‌آمیز کتاب بخوانم و باطل بخوانم، پس مجبور بودم یک کتاب واقعی را درست بخوانم.
  3. گوشی کم‌هوشم از هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای پشتیبانی نمی‌کرد، پس بمباران خبری نمی‌شدم تا مضطرب و ناآرام شوم، برای مدتی، تنها اخبار اهمیت‌دار و ضروری را با کسانی که برایشان اهمیت داشتم به وسیله‌ی پیامک رد و بدل می‌کردم.
  4. گوشی کم‌هوشم دوربین ضعیفی داشت و کم‌حافظه‌ هم بود، نمی‌توانستم مثل قبل، از هرچیز الهام‌برانگیزی عکس بگیرم تا بعد، درموردش بنویسم یا اتود بزنم (اغلب هم فراموش شود)؛ پس مجبور بودم همان‌جا، شروع به یادداشت‌برداری کنم و یا پیش‌طرحی بکشم، تا از دست نرود.
  5. گوشی کم‌هوشم یادداشت‌هایش محدود بود، هم به لحاظ تعداد حروف و هم به لحاظ تعداد یادداشت، پس مجبور بودم متن‌های طولانی‌ام را مثل گذشته‌ها با خودکار روی کاغذ بنویسم: آشتی با کاغذ، برای نوشتن‌؛ حسی شبیه بازگشت به خانه‌ی خاطرات کودکی!
  6. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار آپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس برای هر انتقال وجهی که مجبور بودم انجام دهم، باید مسیری را پیاده می‌رفتم تا به یک دستگاه عابر بانک برسم. خب، برای تنبل نشدن، تمرین خوبی بود!
  7. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار اسنپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس مجبور بودم کنار خیابان دست تکان دهم و برای خودم تاکسی بگیرم، کاری که چندان بلد نبودم!
  8. گوشی کم‌هوشم دوربین سلفی نداشت، پس اگر می‌خواستم همراه با مورد خاصی عکسی داشته باشم باید سراغ رهگذران می‌رفتم و بهشان سلام می‌کردم و ازشان خواهش می‌کردم که از من عکس بگیرند. اتفاق خوبی بود، برای خودم، تا بیشتر با آدم‌ها وارد ارتباط شوم و برای دیگران، تا بهشان حس مفید بودن القا شود.
  9. گوشی کم‌هوشم آن‌قدر امکاناتی برای عرضه نداشت که تمام وقت دستم باشد، پس برای چیز‌های لذت‌بخش‌ دیگری وقت می‌گذاشتم: در طول ده روز، برای خودم بذر لاله عباسی کاشتم و نیم‌چه قدی کشاندمش.
  10. گوشی کم‌هوشم مرورگرش کند و ضعیف بود، هر واژه‌ای را که بلد نبودم و هر سوالی که داشتم را نمی‌توانستم خیلی سریع در گوگل جستجو کنم، پس مجبور بودم بیشتر فکر کنم، بیشتر رویش عمیق شوم، از افراد دیگری سوال کنم و نظر آن‌ها را بپرسم، مجبور می‌شدم دانسته‌های قبلی‌ام که ته‌ پستوهای حافظه‌ام خاک می‌خورد را بیرون بکشم و برای پیدا کردن جواب ازشان استفاده کنم. تمرین تفکر و کار کشیدن از مغز، قطعاً اتفاق خوبی بود!
  11. یک‌بار دوستی از استادی نقل کرد که می‌گفت: «اگر قیمت ماشینم از مقداری بیشتر باشه به‌جای این‌‌که من سوارش بشم، اون سوار من می‌شه. این‌که من مدام نگران و مضطرب از دزدیده شدنش باشم یا خط افتادنش، مثل اینه که ماشین داره از من سواری می‌گیره.» حرفش را وقتی که گوشی کم‌هوشم را کنار خیابان به راحتی و بدون نگرانی دستم می‌‌گرفتم، به خوبی فهمیدم؛ همان زمانی که در مترو، گوشی کم‌هوشم را در جیبم، در معرض دید می‌گذاشتم و می‌خوابیدم، یا از هر موتورسواری که از کنارم عبور می‌کرد، نمی‌ترسیدم، وارستگی و آزادی از تعلقات مادی را، همان‌جا بود که فهمیدم!
  12. گوشی کم‌هوشم، نیم‌فاصله نداشت. راستش را بگویم این مورد، از ویژگی‌های خوبش نبود!
اکنون، حال بهتری دارم، آرام‌تر و کم‌اضطراب‌تر شده‌ام. به‌گمانم این آرامش نسبی را مدیون گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌ی دوران دبیرستانم باشم؛ نیم‌فاصله هم فدای سرم!
۱۵ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۰۰ ۸ نظر
. عارفه .

شماره ۲۶۶

داشتم برای میم مطلبی را توضیح می‌دادم و او هم سر تکان می‌داد و گوش می‌کرد که یک‌دفعه انگشت اشاره‌‌اش را به نشانه‌ی «لطفاً چند لحظه» بالا آورد. سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم، سکوت کردم و با لبخند منتظر ماندم. عینکش را از چشمش برداشت و شیشه‌هایش را پاک کرد و دوباره به چشمش زد و گفت: «خب حالا بگو.» لبخندم را گشاده‌تر کردم و گفتم: «سمعکت رو پاک کردی یا عینکت؟!» خندید، گفت: «اگر درست نبینم، گوشم هم درست نمی‌شنوه، مغزم هم درست کار نمی‌کنه، درست دریافت نمی‌کنه، درست آنالیز نمی‌کنه، درست حرف نمی‌زنم، اصلاً شاید باور نکنی، حتی احساسم هم درست عمل نمی‌کنه!» به عینکم اشاره کردم و گفتم: «باور می‌کنم.»
حق با او بود. من هم نمی‌توانم بدون عینک، تمرکز درست و دقیقی داشته باشم. نمی‌توانم حافظه‌ی شفافی داشته باشم. نمی‌توانم بر اساس دریافت‌هایم، عکس‌العمل‌های درستی نشان دهم. وقتی عینک ندارم، انگار همه‌چیز یک خواب درهم است، پر از ابهام و گیجی. این را وقتی کوچک‌تر بودم نمی‌دانستم. آن‌روزی که باید تماس می‌گرفتم و اطلاعات مهمی را دریافت می‌کردم، آن‌ لحظه، از آن‌ لحظات استثنایی بود که در سال شاید یک‌بار رخ دهد، آن لحظه، عینکم روی چشمم نبود. از آن‌سمت تلفن شنیدم: «الو، سلام، حال شما خوبه؟» جوابی که دادم این بود: «بله.» انگار نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گوید! جوابم بله بود، همین‌قدر بی‌ادبانه و مسخره! حتی جواب سلام ندادم! انگار قدرت تکلم و انتخاب کلمات را نداشتم، احساس می‌کردم کسی دست و پایم را بسته‌ است، کسی مرا در اتاقی پر از غبار رها کرده است. اطلاعات را دریافت و یادداشت کردم، اما بعد که عینکم را زدم، حسی که داشتم مثل این بود که آن تماس تلفنی یک خواب عجیب و نامفهوم و مبهم بوده است. یادداشت‌هایی که خودم با گوش‌هایم شنیده بودم و خودم با دست‌هایم نوشته بودم را ترتیبشان را نمی‌فهمیدم! حتی در بخش‌هایی از یادداشت‌، دلیل ارتباط کلمات را هم متوجه نمی‌شدم! عینکم را زدم و دوباره تماس گرفتم، سلام کردم! به‌نظرم می‌رسد که درست هم احوالپرسی کردم! عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من دچار مشکلی بودم و تمرکزم مختل شده بود و دقیقاً متوجه حرف‌هایتان نشدم و یک‌بار دیگر همه‌چیز را بگویید. یک‌بار دیگر همه‌چیز را گفت و این‌بار کاملاً متوجه موضوع شدم. پرسید: «مشکل چی بود؟!» گفتم: «عینک.» پرسید: «شکست؟!» جواب دادم: «نه، لطف کردید، خدانگهدار.» و قطع کردم تا مجبور نشوم توضیح دهم که من هم مثل میم وقتی درست نبینم، درست نمی‌شنوم، درست فکر نمی‌کنم، درست دریافت نمی‌کنم، درست آنالیز نمی‌کنم، درست حرف نمی‌زنم، اصلاً شاید باور نکند، حتی احساسم هم درست عمل نمی‌کند.
این را وقتی کوچک‌تر بودم نمی‌دانستم، حالا که می‌دانم، می‌خواهم هرگاه که از هر فضا و اتفاق و صحنه‌ای خسته شدم، عینکم را در آورم تا درست و دقیق و واضح همه چیز را نفهمم. مثلاً همین‌روز‌ها که ترجیح می‌دهم خیلی چیزها را نفهمم...

۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۰ ۹ نظر
. عارفه .