آشفته بودم و دلم غاری عمیق و کوچک می‌خواست تا برای مدتی از دنیا و مافیها دور شوم. غار که برای قصه‌هاست؛ برای انسان معاصر اهل تکنولوژی، غار یعنی، ترک دنیای اینترنت!

تصمیم گرفتم اینترنت گوشی‌ام را روشن نکنم و این‌جا بود که متوجه شدم وضعیت، چندان خوب نیست‌. گوشی را دستم می‌گرفتم و برای این‌که دستم هرز نرود، طاقچه و فیدیبو را باز می‌کردم و به شکل بد و جنون‌آمیزی کتاب‌ می‌خواندم، درست‌تر این است که بگویم باطل می‌خواندم. بعد، برای این‌که باطل نخوانم و دستم هم هرز نرود، paper.io2 بازی می‌کردم؛ در عرض دو روز،۵۲ درصد رکورد زدم! آشفته‌تر شدم، شبیه آن‌هایی شده بودم که می‌خواهند مواد مخدر را ترک کنند و به عنوان جایگزین، ترامادول مصرف می‌کنند که دردشان کم‌تر شود و بعد به ترامادول اعتیاد پیدا می‌کنند! باید راه بهتری پیدا می‌کردم و راهش این بود: گوشی هوشمند را کنار بگذارم. باید مطمئن می‌شدم که هنوز هم می‌توانم بدون اینترنت و گوشی هوشمند زندگی کنم یا نه!

  1. گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌‌ی دوران دبیرستانم، قابلیت اتصال به اینترنت بی‌سیم را داشت اما مرورگرش بسیار کند و ضعیف بود و اغلب سایت‌ها برایش بزرگ به‌نظر می‌آمدند و توان باز کردنشان را نداشت. این برایم تمرین خوبی بود: دستم هرز می‌رفت و اینترنت را روشن می‌کردم، اما این روشنی، به دردی نمی‌خورد، پس کم‌کم دستم قابل کنترل شد!
  2. گوشی کم‌هوشم طاقچه و فیدیبو را پشتیبانی نمی‌کرد که جنون‌آمیز کتاب بخوانم و باطل بخوانم، پس مجبور بودم یک کتاب واقعی را درست بخوانم.
  3. گوشی کم‌هوشم از هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای پشتیبانی نمی‌کرد، پس بمباران خبری نمی‌شدم تا مضطرب و ناآرام شوم، برای مدتی، تنها اخبار اهمیت‌دار و ضروری را با کسانی که برایشان اهمیت داشتم به وسیله‌ی پیامک رد و بدل می‌کردم.
  4. گوشی کم‌هوشم دوربین ضعیفی داشت و کم‌حافظه‌ هم بود، نمی‌توانستم مثل قبل، از هرچیز الهام‌برانگیزی عکس بگیرم تا بعد، درموردش بنویسم یا اتود بزنم (اغلب هم فراموش شود)؛ پس مجبور بودم همان‌جا، شروع به یادداشت‌برداری کنم و یا پیش‌طرحی بکشم، تا از دست نرود.
  5. گوشی کم‌هوشم یادداشت‌هایش محدود بود، هم به لحاظ تعداد حروف و هم به لحاظ تعداد یادداشت، پس مجبور بودم متن‌های طولانی‌ام را مثل گذشته‌ها با خودکار روی کاغذ بنویسم: آشتی با کاغذ، برای نوشتن‌؛ حسی شبیه بازگشت به خانه‌ی خاطرات کودکی!
  6. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار آپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس برای هر انتقال وجهی که مجبور بودم انجام دهم، باید مسیری را پیاده می‌رفتم تا به یک دستگاه عابر بانک برسم. خب، برای تنبل نشدن، تمرین خوبی بود!
  7. گوشی کم‌هوشم از نرم‌افزار اسنپ پشتیبانی نمی‌کرد، پس مجبور بودم کنار خیابان دست تکان دهم و برای خودم تاکسی بگیرم، کاری که چندان بلد نبودم!
  8. گوشی کم‌هوشم دوربین سلفی نداشت، پس اگر می‌خواستم همراه با مورد خاصی عکسی داشته باشم باید سراغ رهگذران می‌رفتم و بهشان سلام می‌کردم و ازشان خواهش می‌کردم که از من عکس بگیرند. اتفاق خوبی بود، برای خودم، تا بیشتر با آدم‌ها وارد ارتباط شوم و برای دیگران، تا بهشان حس مفید بودن القا شود.
  9. گوشی کم‌هوشم آن‌قدر امکاناتی برای عرضه نداشت که تمام وقت دستم باشد، پس برای چیز‌های لذت‌بخش‌ دیگری وقت می‌گذاشتم: در طول ده روز، برای خودم بذر لاله عباسی کاشتم و نیم‌چه قدی کشاندمش.
  10. گوشی کم‌هوشم مرورگرش کند و ضعیف بود، هر واژه‌ای را که بلد نبودم و هر سوالی که داشتم را نمی‌توانستم خیلی سریع در گوگل جستجو کنم، پس مجبور بودم بیشتر فکر کنم، بیشتر رویش عمیق شوم، از افراد دیگری سوال کنم و نظر آن‌ها را بپرسم، مجبور می‌شدم دانسته‌های قبلی‌ام که ته‌ پستوهای حافظه‌ام خاک می‌خورد را بیرون بکشم و برای پیدا کردن جواب ازشان استفاده کنم. تمرین تفکر و کار کشیدن از مغز، قطعاً اتفاق خوبی بود!
  11. یک‌بار دوستی از استادی نقل کرد که می‌گفت: «اگر قیمت ماشینم از مقداری بیشتر باشه به‌جای این‌‌که من سوارش بشم، اون سوار من می‌شه. این‌که من مدام نگران و مضطرب از دزدیده شدنش باشم یا خط افتادنش، مثل اینه که ماشین داره از من سواری می‌گیره.» حرفش را وقتی که گوشی کم‌هوشم را کنار خیابان به راحتی و بدون نگرانی دستم می‌‌گرفتم، به خوبی فهمیدم؛ همان زمانی که در مترو، گوشی کم‌هوشم را در جیبم، در معرض دید می‌گذاشتم و می‌خوابیدم، یا از هر موتورسواری که از کنارم عبور می‌کرد، نمی‌ترسیدم، وارستگی و آزادی از تعلقات مادی را، همان‌جا بود که فهمیدم!
  12. گوشی کم‌هوشم، نیم‌فاصله نداشت. راستش را بگویم این مورد، از ویژگی‌های خوبش نبود!
اکنون، حال بهتری دارم، آرام‌تر و کم‌اضطراب‌تر شده‌ام. به‌گمانم این آرامش نسبی را مدیون گوشی جاوای کم‌هوش و کم‌حافظه‌ی دوران دبیرستانم باشم؛ نیم‌فاصله هم فدای سرم!