یه ساعت مچی کوکی دارم، ازون عتیقههای قدیمی! ازونا که احتمالا شبیهش دست «فرنگیسِ» کتابِ «چشمهایش» بوده!
خیلی دوستش دارم، خیلی ریزهمیزه ست، خیلی سبکه، خیلی همونه که باهاش راحتم، کلی مدل بند تجربه کرده این ساعت تو دست من! همیشه خوشحال بودم که چون کوکیه و منم همیشه حواسم هست و کوکش میکنم، هیچوقت مثل ساعتای باتریخور، آدم رو غافلگیر نمیکنه با یهو وایسادنش! ولی چند وقتیه که خراب شده، یهو میبینم که صدای تیکتاک سریعش نمیاد! یهو میبینم ساعت یک ظهره ولی مونده رو یازده!
یه ساعت دیگه هم دارم، همون که تو پست مساحت زیستم هست! یکم سنگینه ولی اگه دیرم شده باشه، زمان تلف نمیشه برا بستنش به مچ، مثل این ساعت مردونه هاست که قفلش میفته رو هم بسته میشه! اون هم ریپ میزنه! همون لحظههایی که میام نگاش کنم ببینم به قطار تندرو میرسم یا نه، ثانیه شمارش ساکت وایساده منو نگاه میکنه! گفته بودم شیش سالشه؟! بردم ساعتسازی، پیش همون آقایی که صداش و حرف زدنش عین علی مصفاست! گفت موتورش خراب شده! شیش سالش بود...!
یه ساعت دیگه هم دارم، قشنگه! کار هم میکنه، فقط بندش مثلا چرمیه! ولی چنان خشکه که زیر بندش ترک برداشته، وقتی میبندم به مچم، تیکههای بندش پوست پوست میشه، پودر میشه، میریزه، مچ دستم هم زخم میکنه! بردم ساعت سازی، پیش همون آقایی که صداش و حرف زدنش عین علی مصفاست، میخواستم بندشو عوض کنم، ژلهای بندازم، بهش نمیخورد! چرمیهایی هم که نشون داد همشون مثل بند خودش سفت و خشک بودن!
یه ساعت دیگه هم دارم، نقرهایه، ازینا که قفلش مثل دستبند میمونه! دور صفحه ش نگین داره! زیادی شکل زیورآلاته! زیادی مهمونی طوریه! چیزی نیست که بشه همیشه و همهجا باهاش راحت بود! با هر مدل تیپ و لباسی هم نمیخونه! قفلشم یکم هرزه! ینی شُله! عین وقتی که شیر آبهای قدیمی هرز میشن، شُل میشن!
لابد میگید میتونم مثل خیلیها گوشی مو نگاه کنم برا ساعت؟! نه من نمیتونم! من معمولا گوشیم تو دستم نیست! نمیدونم، نمی تونم، خوشم نمیاد، رو اعصابم میره، یادم میره و اکثرا اگه چیزی تو دستم باشه، یه جا جا میمونه یا میفته!( مثل لیوانای دورهمی مون، که همش ترس این اتفاق براشون رو داشتم) تنها چیزی که این اتفاق براش نیفتاده تا حالا، بومهام بوده، باقی اشیا اگه قراره تو دستم بمونن باید بشه گذاشتشون تو یه جایی که از دستم حالت آویزون باشه! مثل کیسه! یا کیف! وگرنه ایمن نیست!
میتونم خیلی راحت برم یه ساعت دیگه بخرم؟! نه دلم نمیخواد ساعت جدید بخرم! چرا؟! بماند...!
تنها راهی که باقی مونده، اینه: باید همین روزا برم ساعت سازی، پیش همون آقایی که صداش و حرف زدنش عین علی مصفاست!
باید ببینم میتونه ساعت کوکیِ پرخاطرهمو، ساعت کوکیِ دوستداشتنیمو درست کنه؟! کاش بتونه...
زمان برام مهمه، ولی نه به اندازهی «تام هنکس» تو فیلم «دورافتاده»!
اونم که براش مهم بود چهار سال بی زمان زندگی کرد!
بهم میخندید لابد، که واسه موضوع به این سادگی دارم خودمو به چالش میکشم! :)
ولی
شاید منم ازین به بعد، بی ساعت مچی ادامه دادم...شاید...!