یکسال پیش که تصمیم گرفتم دوچرخهسواری را شروع کنم، نگاهم به آن تنها تجربه کردن لذتی بود که دلم میخواست. وقتی شروعش کردم شد ورزشی که جای خالیاش را در برنامه روزانهام حس میکردم. وقتی با اولین نگاههای متعجب و اولین احسنت شنیدنها و اولین امر به معروفها روبهرو شدم، تبدیل شد به حرکتی اجتماعی یا فرهنگی که باید ادامهاش دهم تا چشمها به دیدنش عادت کند. این مطلب را هم آن زمانی نوشتم که در این دوره سر میکردم. اما بهتدریج همهچیز تغییر کرد؛ از یکجایی به بعد دیگر نه یک ورزش و نه حرکتی اجتماعی یا فرهنگی -که اینها سطحیترین و کماهمیتترین برچسبهایی بود که میشد به آن زد- که دوچرخهسواری برایم چیزی فراتر از تمام اینها شد.
اولش هدفم این بود که کیلومترهای بیشتری بروم تا نمودار ریلایوم خطی صعودی را نشان دهد. اگر خط نمودار صعودی نبود، دچار احساس در جا زدن یا پسرفت میشدم. بعدتر میخواستم علاوهبر اینکه نمودارم صعودیست، از مرزهایی که برایم ترسناکاند نیز گذشته باشم. اگر از مرزها نمیگذشتم، دچار احساس پوچی و اسارت و جبر جغرافیایی میشدم. برای همین هم هر بار وقتی که در حال محکم کردن کلاه روی سرم بودم، چالشی را برای خودم تعیین میکردم: پیروزی، انقلاب، حسنآباد، شهرری. گزارش هر کدام که موفقیتآمیز بود را به اشتراک میگذاشتم تا احساس مسئولیت بیشتری برایم بیاورد! در این بین، شکست هم زیاد میخوردم اما بهمحض کم آوردن، مسیر را کج میکردم به سمت راهی که قبلاً از پسش برآمده بودم، برای اینکه کسی نفهمد شکست خوردم. برای اینکه مطمئن شوم هنوز هم نمودارم صعودیست، حتی اگر به جایی که میخواستم نرسیدم.
در ریلایو گزارش دوچرخهسوارهای کارکشتهتر از خودم را میدیدم و حسرت میخوردم. بابت اینکه اره همرکاب دارد حسرت میخوردم. بابت این که اوره از شهرری تا قم را با دوچرخه رفته است حسرت میخوردم. بابت اینکه شمسیکوره هر روز صبح خیلی زود بیدار میشود و قبل از اینکه ظهر شود، حداقل شصت کیلومتر رکاب زده است، حسرت میخوردم. فکر میکردم خوش به حال اره و اوره و شمسیکوره که تنها نیستند. از تنهایی غمگین بودم. از خطوط گاهی نزولی غمگین بودم. از خطوط صعودیای که خودم از شکست پشتشان خبر داشتم غمگین بودم. از جامعه و بستری که دوچرخهسوار را موجودی غریب میدید غمگین بودم. گمان میکردم همرکاب داشتن معجزه میکند و تمام غم و حسرتها را میبرد. آنقدر گشتم تا همرکاب هم یافتم، اما معجزه نکرد. فهمیدم دوچرخهسواری ذاتاً عملیست انفرادی. همهچیز در تنهایی اتفاق میافتد. این خودت هستی که خودت را به دوش میکشی. خودت هستی که سربالاییها را با نفسهای بهشماره افتاده رکاب میزنی. خودت هستی که در خیابانها راهت را باز میکنی. همرکاب گاهی کنار تو و گاهی عقبتر یا جلوتر از تو میآید، اما در نهایت طی کردن این مسیر چیزیست که در تنهایی اتفاق میافتد. بهنظرم یکجورهایی اساس این عمل شبیه به حالتی صوفیانه است. البته همرکاب داشتن هم ویژگیهای خوب دارد. مثلاً وقتی بهصورت گروهی در خیابان هستی بهتر از زمانی که تنها هستی به رسمیت شناخته میشوی، یا مثلاً وقتی زمین میخوری کس یا کسانی هستند که بپرسند: «چیزیت نشد؟!». وقتی که با جمع بودم بهواسطهٔ مسیریابیهای بهتر و به رسمیت شناخته شدن، میتوانستم کیلومترهای زیاد و گذشتن از مرزهای خطرناکی را تجربه کنم و خطوط نمودارم صعودیتر از هر زمان دیگری شود، اما خب از طرفی هم در جمع، آن سیر و سلوک صوفیانه را از دست میدادم. شبیه به نماز جماعت بود. من هیچوقت نتوانستم در نماز جماعت راز و نیاز و خلوت با خدایم را تجربه کنم و هیچوقت دقیقاً درک نکردم که چرا ثواب بیشتری دارد وقتی که مرا به خدایم نزدیکتر نمیکند. به گمانم در دوچرخهسواری هم من آن سیر و سلوک صوفیانه را بیش از همراه داشتن میخواستم.
یک چیز دیگر که اوایل به آن فکر میکردم این بود که ماشینها و موتورها خودخواهاند و همیشه مزاحم دوچرخهها میشوند. آنها خیابانها و مسیرهای قابل قبولی دارند اما مسیرهای دوچرخه در وهلهٔ اول ناصاف و پر از راهآب فاضلاب و سوراخ بیدلیل است و در وهلهٔ ثانی(!) پارکینگ ماشینها و موتورهاست؛ پس دوچرخهها باید در خیابان حقشان را از ماشینها و موتورهای خودخواه بگیرند. اما بعدتر فهمیدم که لزوماً همهٔ اینها از روی خودخواهی نیست. که خیابان اساساً محل حقگیری نیست. هرچند وقتی از اهالی جنوبشهر باشی باید یک نسخهٔ کوچکِ جنوبشهری از خودت، گوشهٔ جیبت داشته باشی که هنگام اضطرار بیرونش بیاوری، اما در مجموع، خیابان محل جنگ و تهاجم نیست. فهمیدم اینطور هم نیست که همیشه دوچرخه قربانی باشد. فهمیدم گاهی دوچرخهها هم هنگام پیچیدن راهنما نمیزنند. گاهی دوچرخهها هم نان نخوردهاند و تکلیفنامعلوم میرانند. گاهی دوچرخهها هم مزاحمند؛ اما بخشی از این مزاحمتها از عدم مهارت یا ناآگاهی از موقعیت طرف مقابل میآید، نه لزوماً از خودخواهی. فهمیدم که دوچرخهسوارِ خوب کسی است که یا رانندگی ماشین بداند یا حداقل بتواند آن را درست تجسم کند. فهمیدم دوچرخهسوار خوب لزوماً کسی نیست که مسافتهای زیادی رفته است یا از مرزهای بیشتری گذشته است، دوچرخهسواری خوب است که بتواند هنگام پیچیدن دستش را از فرمان جدا کند و برای سایر وسایل نقلیه با دستش راهنما بزند. دوچرخهسواری خوب است که اگر دوچرخه از کنترلش خارج شد، بتواند از اهالی خیابان عذر خواهی کند. دوچرخهسواری خوب است که بفهمد نقطهکور اتوبوسها و هجدهچرخها کجاست و خودش را در آن محدودهها قرار ندهد. دوچرخهسواری خوب است که آنقدر تمرین اسپرینت کرده باشد که بتواند سربزنگاهها اسپرینت بزند و سرعت و شتاب بگیرد. دوچرخهسواری خوب است که بتواند خودش را جای دیگری بگذارد.
درست است گزارشهای ریلایو زمانی زیباست که خطوطش طولانیتر و صعودیتر باشد اما این خطوط طویل و صعودی هیچگاه نشان نمیدهند که در این مسیرها چه بر آن دوچرخهسوار گذشته است. ریلایو از سرعت و مسافت و زمانِ راندن میگوید، اما هرگز از لحظات سیر و سلوک صوفیانهٔ دوچرخهسوار چیزی نمیگوید، از مهارتهایی که با خونِ دل به دست آمده، از زمین خوردنها، از کمآوردنها و دوباره بلند شدنها، از آوازهایی که هنگام رکاب زدن خواندهایم هیچ حرفی نمیزند. اصلاً چه ایرادی دارد که گاهی گزارشهای ریلایومان مسافتی سهکیلومتری را نشان دهد که در پارکی کوچک، هفتادودو بار دور زدهایم؟ چه ایرادی دارد که گاهی خطوط ریلایومان نزولی شود یا در جا بزنیم، وقتی که فقط خودِ ما هستیم که میدانیم در این هفتادودو بار دور زدن چه یافتهایم...
قبل از اینکه پشت فرمون بشینم، فکر میکردم که دوچرخه باید توی خیابون گستاخ باشه =) و چه راههایی که بند نمیآوردم و چه بوقهایی که بلند نمیکردم. اما بعدش فهمیدم که ماشین بیچاره داره مسیر خودش رو میره و بیفکری شهرداری در نبود مسیر دوچرخه، تقصیر رانندهها نیست.
موردهایی که نوشتی رو تجربه کردم و خوندنشون برام لذتبخش بود. سرعت گرفتن، راهنما زدنِ دستی، بلد بودن نقطهکورها، مهارت توی مانور دادن و خلاصه خیلی چیزای دیگه. دلم تنگ شد برای دوچرخهسواریهام =)