در دوران بازیهای کف کوچهمان، یک همبازی لاغر و کمزور و غالبا مورد ظلم واقع شدهای داشتیم. یادم میآید که برای مدت کوتاهی یک همبازی جدید بهمان اضافه شده بود که از همبازی شماره یک، لاغرتر و ریزجثهتر و کمزورتر بود، این همبازی جدید فقط برای چند هفته به خانه مادربزرگش آمده بود، برای همین نتوانستیم خیلی چیزی ازش بدانیم؛ برای بچهها معمولا همین که تعداد افراد زیاد شود و بازی خوش بگذرد کافی است.
همبازی شماره یک خیلی خوشحال بود از اضافه شدن این همبازی جدید، چون به هرحال برای مدتی از مرکز توجه ظلم واقع شدن رهایی یافته بود.
یکبار در وسطیبازی کف کوچه، همبازی شماره یک در تیم زننده بود و همبازی شماره دو در تیم خورنده! توپمان از این توپهای راهراه بنفش و سفید بود که دولایه شده بود. همبازی شماره یک، توپ را به سمت همبازی شماره دو پرتاب کرد؛ نهچندان محکم و شدتی، چون محکم و شدتی بودن با زور همبازی شماره یک اصلا نمیخواند، اما همان ضربهی ملایم توپ، همبازی شماره دو را نقش بر زمین کرد؛ همبازی شماره یک، تعجب کرد، ترسید، غمگین شد، گریه کرد، خودش را به نقش بر زمین شدهی همبازی شماره دو رساند و با زاری و ندامت از او عذرخواهی میکرد که او را با توپ زده است، همبازی شماره دو درحال بلند کردن خودش از زمین بود و ماساژ دادن بخشهای مختلف بدنش که با زمین برخورد کرده بود و در همان حال سعی میکرد که بگوید دردش نیامده و اشکالی ندارد. بعد از این اتفاق، یادم هست که تا رفتن همبازی شماره دو، همبازی شماره یک و دو دیگر همدیگر را ندیدند. همبازی شماره یک از ضربهی ناخواستهای که به دوستش زده بود غمگین و خجالتزده بود، احساس گناه و شرم میکرد و خدا میداند بابت آن ضربه چقدر خودش را سرزنش کرده بوده است!
امروز جمعی بچه را کف کوچه در حال بازی دیدم، یاد خاطراتم افتادم، یاد لحظههای حتی شاید کوتاه که یادم میبرد دردهای دنیای آدم بزرگیرا! غالباً از دیدن بازی بچهها خوشم میآید، برای همین یک لبخند روی لبم نشست و بهشان نگاه کردم: یک بچهی کوچک را کنار جدول نشانده بودند و سرش را خم کرده بودند لبه جدول، بچهای قلدر چوب نازک و بلندی در دست گرفته بود و چند بچهی کوچکتر دور و برش را گرفته بودند و آنها نیز هر کدام چوب بلند و نازکی در دست داشتند و چوب هایشان را بالا میبردند، دیدم که بچهی قلدر چوبش را به گردن بچهی لب جدول میکشد و خیلی دهشتناک فریاد میزند: «الله اکبر» و بچههای دور و برش، پشت سر او فریاد میزنند: «الله اکبر»
لبخندم روی لبم ماسید، از بچهها ترسیدم، از دنیایی که دارد شکل میگیرد ترسیدم، از تمام بازیها ترسیدم، من با تمام وجود ترسیدم از این بچههایی که بازی کودکیشان داعشبازی است!
من با تمام وجود ترسیدم از کودکانی که در خیالشان داعشاند و سر میبُرند! سر دوستانشان را! از دنیایی که قرار است دست این بچهها بیفتد...
چشمم را بستم و درست شبیه آنهشرلی و جودیابوت که گریه میکردند و به سمت خانهشان میدویدند، گریستم و دویدم.
در راه به این فکر کردم که چقدر دلم میخواهد همبازی شماره یک و دو را برای مدت مدیدی بغل کنم و در آغوششان زار بزنم از این جهان...