هندزفریام، همراهترین چیزیست که از دوران بعد از کودکیام همراهیاش را بهخاطر میآورم. در تمام روزهای گذشتهام، تمام لحظات غم و شادی و تنهایی که گذراندم، فقط او بوده است که همیشه کنارم حضور داشته(اگر گوشی تلفن همراه را استثنا بگیریم). هرچند در تمام این سالها یک هندزفری ثابت نبوده و چندبار تعویض شده است. اولینش یکچیزی بود با یک مارک ناشناس که بهعنوان اشانتیون نمیدانم روی کدام وسیله داده بودند به عضوی از خانواده و او هم حاتم طایی بود و بخشیدش به ما! تنها چهار روز عمر کرد و خب علت اشانتیونگی(!)اش هم مشخص شد! درست است که عمرش کم بود اما علی ای حال در توان خودش خدمت کرد! بعدی، هندزفری گوشی قدیمی یکی از اعضای خانواده بود که نرمآلو(!)های سر گوشیهایش پوسید و ریزریز شد و نابود گشت و بدیهیست که گوشهایم را آزار میداد و آن را کنار گذاشتم. پس از آن «هندزفری گوشی قدیمی هرکس در خانواده، باید به من میرسید» این گزاره، به صورت یک سنت درآمد و آنقدر این سنت در من عمیق شد که حتی بهشکل یک سنت شخصی برای خودم، درآمد! همچنان نیز، وقتی گوشی جدید میخرم، از هندزفری گوشی قبلیام برای آن استفاده میکنم!
یکبار برای اینکه کمی سنتشکنی کرده باشم، یک هندزفری فِیکِ آیفون خریدم و وقتی سرکار میرفتم، یک گوشیاش در رنگ اکریلیک غرق شد، البته من نجاتش دادم، اما خب صدای خواننده در گوشی مذکور، مثل زمانی که در حمام میخواند، پخش میشد. چون غالباً بیکلام گوش میدهم، گفتم باکی نیست، اما راستش باکی بود، چون Òlafur Arnalds هم موسیقیاش در گوشی از رنگ نجاتیافته، به شکلی پخش میشد که تو گویی او هم در حمام این موسیقی را ساخته است!
خلاصه که آن را هم کنار گذاشتم و مجدداً به همان هندزفری گوشی قدیمی بازگشتم. با آن خوش بودم تا همین امروز که تصادفاً، سیمش به دستگیرهی در گیر کرد و...
حالا من بی هندزفری گشتهام...
حسی که هماکنون دارم، شبیه به درد بییاری میماند...
خندهدار است یحتمل، اما حقیقتاً غمگین شدم از اینکه هندزفریام نابود شد و از اینکه تصمیم گرفتم یک هدفون بیسیم بخرم که دیگر نه در رنگ غرق شود و نه سیمی داشته باشد که به جایی گیر کند، اما متوجه شدم، که چقدر هدفونها گرانند و چه غمانگیز است برایم بیهدفونی... غمانگیزتر از بیساعتی حتی!
+مونس و غمگسار من، بیتو به سر نمیشود...
*مولانا