سه سال قبل، یک متن کوتاه را در یادداشتهایم پیشنویس کردم که بعداً ویرایشش کنم، زیباترش کنم، دستی به سر و رویش بکشم و پس از آن، به قول شاهین مونگ، شارهاش کنم! نمیدانم چهطور شد که فراموش کردم دوباره سراغش بروم، اما هرچه شد، نتیجه این بود که آن متن، همانجا در یادداشتها باقی ماند. مدتی بعد هم که گوشیام تعویض شد و در نتیجه، آن متن به فراموشیِ تمام سپرده شد.
چند روز قبل، بعد از مدت مدیدی، برای پیدا کردن یک فایل پیدیاف، سراغ گوشی قدیمیام رفتم و به سرم زد حالا که تا اینجا آمدهام کمی هم در سایر دالونهایش بچرخم، به منظور خاطرهبازی مثلاً! در همین گشتزنیها بود که متن فوقالذکر را یافتم. اولین عکسالعملی که پس از بازخوانی متن، از خودم به خودم نشان دادم، این بود که: چقدر عالی که این متن را هیچوقت منتشر نکردم! بعدتر با خودم فکر کردم: شاید حالا بشود دستی به سر و رویش بکشم و دوبارهنویسیاش کنم. چندبار خواندم و مرور کردم و تلاش کردم بهترش کنم، اما راستش تلاشهایم، موفقیتآمیز نبود!
عمیقتر که نگاهش کردم، متوجه چیزی شدم؛
«من ذات آن متن را دیگر قبول نداشتم.»
گذشتهی خودم را شخم زدم و مرور کردم، حماقتهایم را، خُنُکیهایم را، افکارم را، گیردادنهای مضحکم به بعضیچیزها را و از همه مهمتر، تاییدیههایم نسبت به بعضی آدمها را. حالا دیگر خیلیهایشان عوض شده بودند! حالا دیگر خیلیهایشان را قبول نداشتم.
به این فکر کردم که چطور ممکن است منِ سه سال قبل خودم را نپسندم، اما در عوض بعضی از دوستان چندین سالهام را هنوز مثل همان سه سال قبل و حتی خیلی قبلتر از آن، دوست داشته باشم و هنوز هم باهم، حرفی برای گفتن داشته باشیم؟!
خیلی فکر کردم، حتی باعث شد گذشتهی آنها را هم شخم بزنم و مرور کنم!
دلیلی که به آن رسیدم، این بود:
آنها نیز منِ چند سال قبل خودشان را نمیپسندیدند.