حالم که بد است درست و واضح حرف نمیزنم؛ خیلی گریه میکنم؛ با کسانی که برایم عزیزترند بدرفتار میشوم؛ دوستداشتنیهایم را از خودم سلب میکنم؛ خیلی خودم را به چالش میکشم؛ خیلی راه میروم؛ خیلی کار میکنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار میکنم.
حالم که خوب است خیلی بیشفعال میشوم؛ خیلی حرف میزنم؛ خیلی تکان میخورم؛ خیلی غذا میخورم؛ خیلی میخندم؛ خیلی شوخی میکنم؛ دوستداشتنیهایم را بذل و بخشش میکنم؛ خیلی خودم را به چالش میکشم؛ خیلی راه میروم؛ خیلی کار میکنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار میکنم.
وقتی که از خودم و روزهایم خسته میشوم، خودم را مقصر تمام دردهایم میبینم و این مقصر دیدن مرا به سمتی میکشاند که نتیجه میگیرم باید خودم را سختی بدهم تا تاوان کوتاهیهای کرده و نکردهام باشد، تا به آرامش برسم.
همین است که به هر قیمتی برای خودم رنج و خستگی میخرم: بدون استراحت سر کار میروم؛ در طول کار، حالتهای نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب میکنم؛ با ابزار و قلمموهایی که به خرابی میل میکنند و پالتی که برای آنکار ساخته نشدهاست، نقاشی میکنم؛ به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقیمانده از قبل را به هم وصله میزنم و با مدادهایی که نوکشان لق میزند و درشان شکسته است، طراحی میکنم؛ مسیرهایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده میروم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سختترین شرایطشان نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح میدهم. اگر پروژهای در دست نباشد، کارهای معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده میگیرم و آنها را نیز با خستگی و چالش، به انجام میرسانم: مثلاً برای رفتن به مقصدهایم، مسیرهایی را انتخاب میکنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!
وقتی که با خودم دوست میشوم و زیباییها زورشان بیشتر میشود، قدردان داشتههایم میشوم و این قدردانی مرا به سمتی میکشاند که نتیجه میگیرم باید تا جایی که امکان دارد از داشتههایم استفاده کنم. داشتههایم میتواند تن و بدن سالمم باشد که قادرم تمام قسمتهایش را به کار بگیرم: پای راه رفتن، دست کار کردن، دستگاه گوارش، زبان، دهان، سر، قلب، ذهن و خیال نامتناهی و...
همین است که باز هم بیکار نمیمانم و به هر شکلی که شده با تمام توان از تمام داشتههایم استفاده میکنم: باز هم بدون استراحت سر کار میروم؛ در طول کار، حالتهای نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب میکنم؛ باز هم با ابزار و قلمموهایی که به خرابی میل میکنند و پالتی که برای آنکار ساخته نشدهاست، نقاشی میکنم؛ باز هم به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقیمانده از قبل را به هم وصله میزنم و با مدادهایی که نوکشان لق میزند و درشان شکسته است، طراحی میکنم؛ باز هم مسیرهایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده میروم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سختترین شرایطشان نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح میدهم. اگر پروژهای در دست نباشد، باز هم کارهای معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده میگیرم و آنها را هم با استفاده از تمام داشتههایم، به انجام میرسانم: مثلاً باز هم برای رفتن به مقصدهایم، مسیرهایی را انتخاب میکنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!
این روزها که دردهایمان بیشتر شده است و هوای کثیف و بدبوی شهرمان هم ریههای نیمسوزم را به چالش کشیدهاست و عموماً روزگارمان خودش بهتنهایی برایمان چالش دارد، سعی میکنم که کمتر روزگارم را پیچیده کنم، اما هنوز هم ناخودآگاه خودم را به چالش میکشم؛ در عوض میتوانم کنار اتوبانی که قدم میزنم وقتی حال خوبی دارم، «بهار دلکش» و «مرغ سحر» و «رسوای زمانه» و «به سوی تو» بخوانم و وقتی حال بدی دارم، بلندبلند گریه کنم؛ میتوانم از فرط خستگی، راحت به خواب بروم؛ میتوانم از اینکه اینقدر توان و انرژی دارم و هنوز از پس خیلی چیزها برمیآیم احساس خوبی داشته باشم؛ میتوانم خودم را در مقابل درد و رنجهای پیشپاافتاده واکسینه کنم. اینکه دردم را خودم انتخاب کنم و از پسش بربیایم، برایم مثل یک تمرین است، قبل از اینکه دردهایی که انتظارشان را ندارم، خودشان را بر من تحمیل کنند! لذت میبرم از اینکه انجام کارها را به روشهای نامعمول امتحان کنم و موفق شوم. من و درون پرحرکتم نیاز به چیزی فراتر از کار معمولی داریم؛ نیاز به سختی، نیاز به پیچیدگی، نیاز به کشمکش درونی!
این است که هنوز هم خودم را به چالش میکشم؛ خیلی راه میروم؛ خیلی کار میکنم؛ اما راستش این است که گاهی هم از اینکه اینقدر دیر خسته میشوم، خسته میشوم...