هستهٔ زردآلویم را پرت میکند وسط باغچه، چپ چپ نگاهش میکنم، شانه بالا میاندازد و با لحنی مظلومانه میگوید: پلاستیک نیست که تجزیه نشود، از طبیعت است. میگویم: پلاستیک نیست که تجزیه نشود، اما عملی که انجام دادی، زباله پرت کردن است! با نگاهی آیندهنگرانه و پر امید به هسته خیره میشود و میگوید: چندسال دیگر یک درخت زردآلو اینجا خواهد بود. بلند میشوم و هستهٔ زردآلو را از باغچه برمیدارم، خاکهایش را پاک میکنم، به سمتش میگیرم و میگویم: اگر درخت زردآلو میخواهیم، باید با احترام، با زیبایی، با مراسم مقدس کاشتن یک بذر، با حوصله و ادب، هسته را ببریم و در خاک بکاریم؛ با هسته حرف بزنیم و بگوییم که منتظر درخت شدنش خواهیم ماند، بگوییم که امیدوار ثمر دادنش خواهیم ماند. با چهرهای متعجب و پر سوال نگاهم میکند. ادامه میدهم که: پرت کردنش مثل یک تکه زباله، از اساس خوب نیست، حتی اگر مقصدش باغچه باشد. اگر میخواهیم که سبز شود من میگویم این آداب کاشتن نیست، بذرها احترام دارند، اگر قرار است به دنیا بیایند و بزرگ شوند باید در شرایطی زیبا و محترم به دنیا بیایند، پس پرت کردنش مثل یک زباله، یکجور بیاحترامی به بذر است.
اگر زباله است و ما هم زباله میبینیمش پس باید در محل مناسب زبالهها بیاندازیمش، با این حرف که امید سبز شدنش را داریم، عمل نهچندان زیبایمان را توجیه میکنیم. شاید هم خیال آزادی میکنیم و با خود میگوییم زبالهام را پرت میکنم و تنبلی و وندال خفتهی درونم را ارضاء میکنم، بعد که به وجههٔ نرمالم برگشتم، برای اینکه خیلی هم از خودم بدم نیاید میگویم از طبیعت است، سبز میشود و الخ، این مورد، اصلاً مورد قشنگی نیست، من را یاد هزاران هزار بیفکر، بچهدار شدنی میاندازد که یکهو میشود(!) و بعد هم برای رشدش، نه فکری میکنیم و نه برنامهای داریم؛ به راحتی میگوییم به ما چه! خودش بزرگ میشود دیگر!
دستم را میگیرد، هسته را از کف دستم برمیدارد. سکوت میکند. سکوت میکنم.
میگوید حرکتش، حرکت زیبایی نبوده است، اما مقایسهٔ بیفکری و سطحینگری آدمها در زایش با این میزان عمقینگری در کاشت یک بذر هم زیادهرویست. سکوت میکنم، افکارم را جمع میکنم. میگویم که معذرت میخواهم و زیادهروی کردم. لبخند میزند و هسته را کف دستم میگذارد. میگوید قبل از مراسم مقدس کاشتن، باید مراسم زیبای ایجاد جوانه برایش برگزار کنیم.