بیدار که میشوم زمانم را نمیدانم، اولش میدانستم اما حالا دیگر فقط میدانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم میدهد. آن خانم و آقای میانسالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بیمسئولیتیست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخهسوار را باید درحالی که دوچرخهاش را زیر بغل زده است، روی پلههای پل عابر پیاده ببینم و اگر پلهها را پشت سر گذاشته باشد و سوار دوچرخهاش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر لاغر اندام مشکیپوشی که به من لبخند میزند را باید در حالی که خلاف جهت من از عرض خیابان عبور میکند، ببینم و اگر از خیابان عبور کرده باشد و در پیادهرو به من لبخند بزند، یعنی دیر شده است.
وقتی سوار اتوبوس میشوم، اول خط است و گزینههای زیادی برای انتخاب صندلی دارم، اما در اتوبوسسواریهای فصل گرما، نکتهای قابل اعتنا وجود دارد و آن این است که کدام صندلی را انتخاب کنم تا گرمای کمتری را متحمل شوم. ابتدا باید در نظر بگیرم که صبح است یا بعد از ظهر و جهت تابش از چپ است یا راست، بعد از آن هم، چند دقیقه وقت لازم دارم تا تمام مسیر و جهت پیچیدنهای اتوبوس را مرور کنم و بر اساس آن و این، مناسبترین صندلی را برگزینم و بنشینم. هر روز بر همین اساس، صندلی برعکس سمت موافق درِ اتوبوس را انتخاب میکنم و کنار پنجره مینشیم. هر روز اتوبوس حرکت میکند و من مشغول خواندن کتابم میشوم. هر ایستگاهی که اتوبوس توقف میکند، سرم را از کتاب بلند میکنم و کسانی را که سوار و پیاده میشوند، نگاه میکنم. گاهی که تکانهای اتوبوس و نگاه کردن طولانی به خطوط کتاب دست به دست هم میدهند و حالت تهوع ایجاد میکنند، کتاب را میبندم و خودم را مشغول خطوط چهرهٔ آدمها میکنم و با چهرهها بازی میکنم؛ چشمهای خانم درشتهیکلی که بالای سرم ایستادهاست را روی صورت دختر نوجوان کناریاش و بینی خانم جوان روبهرویم را روی صورت خانم کهنسال اخمآلودی که در صندلیهای آخر اتوبوس نشستهاست قرار میدهم. گاهی هم تلاش میکنم تا کودکی کهنسالان و بزرگسالی کودکان را تصور کنم. مثلاً از میان چشم و ابرو و دهان محصور شده در چینوچروک و اخمِ خانمِ کهنسالِ آخرِ اتوبوس، چهرهٔ شاد کودکیاش را میبینم و همینطور جوانیِ زیبایِ دخترِ کوچکِ خجالتیای که کنار مادرش نشستهاست.
هر روز درِ بزرگ چوبی را باز میکنم و وارد سالن میشوم، نقاشیهای اروپاییطور در و دیوار و سقف را میبینم و رویشان دقیق میشوم و احتمالاً چون خودم انجامشان ندادم، ایرادهایشان را میبینم! هر روز دکمه آسانسور را فشار میدهم و وقتی میرسد، داخل میشوم و هر روز بهنظرم میرسد که کابین آسانسور نسبت به اینکه کابین آسانسور است، بزرگ است. هر روز دکمه را که میزنم و در که بسته میشود، از این سر کابین تا آن سر کابین قدم میزنم و اطمینان مییابم که واقعاً بزرگ است! هر روز درِ خانه را باز میکنم و سلام میکنم و جواب میگیرم و به آشپزخانه میروم و کتری را پر میکنم و اجاق گاز را روشن میکنم و در قوری چای خشک میریزم و تا کتری به جوش بیاید، لباسم را عوض میکنم. صدای کتری را که میشنوم، چای را دم میکنم و چای میریزم، برای خودم و دیگران. به تراس میروم. تراس، نسبت به بیشتر تراسهایی که دیدهام بزرگ به نظر میرسد. هر روز از این سر تراس تا آن سر تراس قدم میزنم و اطمینان مییابم که بزرگ است! هر روز آفتاب مورب روی یکی از صندلیها افتاده است و من روی همان صندلی مینشینم و چایم را مزهمزه میکنم. تراسمان را دوست دارم، بزرگ است، هوای خوبی دارد و منظرهٔ زیبایی. هر روز چشمانم را میبندم و صداهای زیبا و تازهای میشنوم، صدای پرندگانی که یادم نمیآید جای دیگری شبیهشان را شنیده باشم. سین میگوید بهخاطر کاخ است، پرندههای اینجا با پرندههای همهجا فرق دارند.
خانهٔ جدیدمان را دوست دارم، آنقدر بزرگ است که در آن گردشگری میکنیم و وعدههای غذاییمان را هر روز در یکجای خانه میخوریم! جای همهچیز را در کابینتها میدانم و قلق دستگیرهٔ درهایش را یاد گرفتهام. سوپرمارکت و نانوایی و میوهفروشی محلهمان هم حسابی باهامان چاق سلامتی میکنند. نکات دربازکنش را هم خوب میدانم و جای کلید همهٔ چراغها را در آن صفحهٔ خفنِ لمسیاش کاملاً بلدم.
هرروز بعد از چای صبحم، قلمموها و رنگهایم را برمیدارم و از داربست بالا میروم و در حالی که پرندهای خوشآواز برایم میخواند، نقاشی میکنم و با خودم فکر میکنم که چه خوب که این خانهٔ دوستداشتنی مالِ من نیست!