مثل این است که افلیجی از همراه زندگیاش ناگهان بشنود «اینکه من تو را تر و خشک میکنم و برای قضای حاجت بیرون میبرم، کار سختیست و برایم هزینه دارد، بدان که هر کسی نمیتواند اینها را تحمل کند و اگر کسی جز من بود تا کنون رهایت کرده بود.»
همهی افلیجها این را میدانند، میدانند که با دیگران فرق دارند و میدانند که کسانی که رهایشان نمیکنند، چهقدر سختی و هزینه متحمل میشوند. میدانند که باری هستند بر دوش دیگران و میدانند که دنیا به راحتی نمیپذیردشان. اینکه میگویند من هم یکی هستم مثل بقیه و از بقیه چیزی کمتر ندارم، جملاتیست که میخواهند به واسطه آن به خودشان اعتماد به نفس بدهند تا از پا ننشینند و ادامه دهند، اما همه میدانند که آدمهای روی صندلی چرخدار هیچگاه نمیتوانند از پله بالا بروند. بعضیها میگویند متأسفم نمیتوانم برای بالا رفتن از پله کمکت کنم، آنقدر زور ندارم، سخت است، باید بروم و میروند. دردناک است برایشان اما همهشان میدانند و میپذیرند. بعضیهای دیگر میگویند زورم میرسد، پیشت میمانم و برای بالارفتن از تمام پلهها و ناهمواریها کمکت میکنم. ارزشمند است برایشان زیرا که میدانند آن فرد چهقدر زحمت و بار و سختی و هزینه به دوش میکشد. بعضیها هم سطح شیبدار میسازند و میگویند تو هم میتوانی با توجه به نیازت بدون کمک خواستن همیشگی از یک فرد، از سطحی بالا بروی. گاهی بعضی از کسانی که دچار ناتوانی میشوند با چندین جلسه فیزیوتراپی میتوانند عضو ناتوانشان را کمی حرکت دهند اما هیچکدام، هیچگاه و در هیچمکانی نمیتوانند پلهها را دو تا یکی بدوند. فیزیوتراپ به هیچ کدامشان نمیگوید صبر کن، تمرین کن، گوش کن، تا ببینی که تو هم بالاخره میدوی، نه! فیزیوتراپ میگوید بپذیر که تو هیچگاه نمیتوانی مثل دیگران بدوی، اما با این جلسات و تمرینها میتوانی کمی پاهایت را حرکت دهی.
به گمانم همیشه هم همهی معلولیتها و فلجها جسمی نیستند. گاهی بعضی معلولیتها روانیاند. گاهی بعضی از معلولین روانی به جلسات فیزیوتراپی روانی میروند و تراپیست هیچکدام، بهشان نمیگوید که تو بالاخره شبیه آدمهای سالم میشوی، بلکه میگوید ما کمک میکنیم تا بفهمی کدام بخش روانت معلول است، تا قبولش کنی و سعی کنی با وجود آن زندگیات را پیش ببری و کدام بخش را میتوانی کمی حرکت دهی، اما بدان تو هیچ وقت سالم نخواهی شد. جمله آخر را کسی نمیگوید اما همهی افراد حاضر در اتاق فیزیوتراپ روانی یا جسمی آن را میدانند.
گاهی آدمها پاهایشان از تمام پلهها بالا و پایین میرود اما روانشان فلج است و از پس خیلی چیزهای معمولی برنمیآید. اینکه عدهای بهشان بگویند متأسفم نمیتوانم برای کارهای معمول زندگیات کمکت کنم، آنقدر زور ندارم، پس ترکت میکنم، دردناک است برایشان، اما آنها هم مثل بقیهٔ معلولین میدانند که دنیا به راحتی نمیپذیردشان. اینکه کسی بیاید و بگوید من پیشت میمانم و برای بالارفتن از تمام پلهها و ناهمواریها کمکت میکنم هم برایشان بسیار ارزشمند است، زیرا که آنها نیز میدانند که آن فرد چهقدر باید سختی و هزینه متحمل شود. هنوز سطح شیبدار خاصی برای معلولیت روانی ساخته نشده است، شاید چون سطح شیبدارها انواع مختلفی دارند و هنوز هیچکس حوصلهی اینهمه هزینه و سختی را نداشته است.
وقتی کسی بیاید و بگوید من پیشت میمانم و برای بالارفتن از تمام پلهها و ناهمواریها کمکت میکنم دلگرمکننده و زیباست اما وقتی یک جایی آن وسطها داد بزند «اینکه من تو را تر و خشک میکنم و برای قضای حاجت بیرون میبرم، کار سختیست و برایم هزینه دارد، بدان که هر کسی نمیتواند اینها را تحمل کند و اگر کسی جز من بود تا کنون رهایت کرده بود» دل هیچ معلولی را گرم نمیکند و حتی کمک نمیکند تا معلول پاهایش را بهتر تکان دهد، اینکه بگوید تو یکی هستی مثل بقیه و هیچچیز از بقیه کم نداری پس بلند شو و تمام پلهها را دوتا یکی بدو، شبیه هیچکدام از جلسات فیزیوتراپی درست و کارگشا نیست، بیشتر شبیه یک یادآوریست که ببین آدمهای سالم چهقدر توانمندند و میتوانند از تمام پلهها بدوند و تو هیچوقت نمیتوانی.
پ.ن: مرتبط: معلولیت نامرئی