کولهپشتی را روی دوشش صاف میکند و با لباس کاراتهاش آرام طول پیادهرو را بالا میآید. سگی سیاه با خالهای سفید (یا شاید هم سگی سفید با خالهای سیاه)، مشغول آب خوردن از آبنماست. کمی عقبتر از پسر کاراتهکار گربهای ابلق طول پیادهرو را بالا میآید. گاهی میایستد و اطراف را نگاه میکند و دوباره به راهش ادامه میدهد. خورشید آرام پشت کوه میرود و آسمان اطراف کوه را بنفش و نارنجی میکند. مردی از ساختمان روبرو با گالنی ده لیتری بیرون میآید و گالن را در صندوق عقب پرایدی سفید جا میدهد، پشتسرش پسری حدوداً نه ساله با لباس مرد عنکبوتی دواندوان به سمت پراید میآید و در صندلی شاگرد مینشیند. پراید حرکت میکند. به پنجرههای روبهرو نگاه میکنم، یکدست شبیه همند، بیجان، بیرنگ، با چندین لایه پرده و تاریک.
رنگ نارنجی اطراف کوه کمتر شده است و رنگ بنفش غالب میشود. چراغ ورودی ساختمانها روشن شدهاند. چراغ جادهٔ پایین کوه و چراغ تریلیها نیز.
هر روز از پنجره رفت و آمد خورشید و آدمها و سگها و گربهها و تریلیها را تماشا میکنم؛ کوه، جادهٔ پایینش و ساختمانها، تصاویر ثابت پشت پنجرهام هستند. ساعت کاری خورشید هم مشخص است، اما آدمها و سگها و گربهها هربار برایم چیزهای تازهای دارند.
خانهمان آرام و خلوت و روشن است. روی زمینش درختها قد کشیدهاند و بزها و قوچها در زمینهٔ لاکی و خاکیاش جستوخیز میکنند. بالکن کوچکی داریم، نه آنقدر کوچک که نشود یک میز و صندلی دونفره در آن جای داد و وقتی آسمان اطراف کوه نارنجی و بنفش شد آنجا چای نوشید. میشود، اما ما تصمیم گرفتیم که میز و صندلی نگذاریم، شاید چون پاک کردن خاکهای این شهر کویری خستهکننده است. (البته من خاکهای این شهر کویری را به دودهای آن شهر آلوده ترجیح میدهم.)
کمی آنطرفتر از درختها و بزها و قوچها، چند گلدان جا خوش کردهاند. یک قاشقی مریضاحوال که بین رفتن و ماندن مردد است. یک نخل ماداگاسکار تُنُک که لختترین گیاهمان است. یک فیکوسبلک که بهخاطر نور کم، بلکیاش را از دست داده و حالا مدتیست که دوباره دارد بلک میشود و برگهای بیجانش سرپا شدهاند. یک کاج مطبق سرحال که سهم طبقه امسالش را داده است. یک برگانجیری پرپشت و قبراق که هر روز برگی جدید به دنیا میآورد. یک گندمی سرپا. دوتا سانسوِریای کوچک و یک پتوس، که سر به بالای در بالکن کشیده است و در میلهٔ پرده پیچ خورده است و جلو میرود.
کتابهای خارجی و اسطوره روبهروی گلدانها در صفی منظم در قفسهها چیده شدهاند و قفسه کتابهای ایرانی در اتاق کار است. میزهایمان کنار هم و روبهروی کتابهای ایرانیست. اغلب از اتاق کار صدای صفحه کلید میآید و صدای خشخشِ کشیدنِ قلممو روی بوم. گاهی هم نوبتی آواز میخوانیم!
آشپزخانهمان دو بخش دارد. یک بخش برای طبخ غذا و یک بخش برای آمادهسازی. در کابینتها فنجانهای سرامیکی و بلوری داریم و در کشوها، قاشقچنگالها مرتب چیده شدهاند. یخچالمان آبی فیروزهای است و بشقابهایمان سفید بیگل لبطلایی! آشپزخانهمان شبیه پیامهای بازرگانی نیست اما برای خودمان بسیار مجهز و کامل است. یکی از کابینتها را هم برای تنقلات در نظر گرفتیم. هر وقت دلمان یک میانوعده سرگرمکنندهٔ ترش، شیرین، شور، ترد یا هرچیز دیگری بخواهد آنجا حتماً چیزی خواهیم یافت: تخمه، پفک، کوکی، شکلات، لواشک، گردو، کشمش، خشکبار، نودل!
دیوارها را با نقاشیهای من و پازلهایی که دونفری ساختهایم تزیین کردیم. روی قفسهٔ دکوریجات، چیزهای نوستالژیک و قصهدار چیدهایم. شاید کسی ازمان نپرسد که اینها چیست اما من برای هر عنصری که آنجا چیدهام یک احساس خاص و یک قصهٔ کوچک دارم و این قصهها آن قفسه را برایم معنادار میکند. یک تک درخت کوچک و یک پرنده سرامیکی هم هست که از علی به یادگار دارم. آنها را کنار کاسهٔ کلیددانِ روی جاکفشی گذاشتهام. هربار که کلید خانه را برمیداریم و میگذاریم، به علی فکر میکنیم.
سعید آشپز خوبیست. خلاقانه و جسورانه آشپزی میکند. سعی میکنم جسارتش را تقلید کنم. طعمها را خوب میشناسند و خوب بلد است چهطور باهم ترکیبشان کند. در خرد کردن سبزیجات و صیفیجات روی تخته هم مهارت دارد. از او نکتههای خرد کردن روی تخته را یاد میگیرم. پسر تمیزیست. تمیزیاش به اندازه است؛ نه آنقدر وسواسی که عصبیات کند و نه آنقدر شلخته که مجبور باشی پشت سرش همه چیز را تمیز کنی. پلوهایش بهتر از پلوهای من میشود و خورشتهایش جاافتادهتر از خورشتهای من است. من هم آشها و سالادهای خوشمزهای درست میکنم؛ اما در مقولهٔ آشپزی، سعید فرماندهٔ خانه است. من از گردگیری با پرپریهای حرم زیارتی خوشم میآید و بهنظرم به شکل قابل توجهی گردگیری را راحتتر و سریعتر از دستمال نمدار انجام میدهد! از جاروبرقی کشیدن روی سرامیک هم خوشم میآید؛ از اینکه لازم نیست خواب قالی را پیدا کنم! شستن ظرفها را هم دوست دارم. برایم شبیه یک مدیتیشن است. وقتی ذهنم شلوغ میشود یا اضطراب چیزی غیر قابل کنترل بر من غلبه میکند، ظرف میشورم. سعید هم بالکن را آب و جارو میکند، کابینتها را دستمال میکشد، گاز را پاک میکند و ماشین لباسشویی را روشن میکند؛ اما در مقوله نظافت، من فرماندهٔ خانه هستم. لیست خرید را باهم مینویسیم. اغلب نیازمندیهای مواد غذایی و ملزومات فنی را سعید مینویسد و نیازمندیهای ترهبار و مواد شوینده و بهداشتی را من مینویسم و خریدها را هم اغلب باهم انجام میدهیم.
با پرده ارتباط خوبی نداریم، اما با تحلیل و بررسی دقیق، تصمیم گرفتیم پردهای تک لایه و حریر و ارکیدهایرنگ به پنجرهها نصب کنیم. هروقت دلمان نور و تماشا بخواهد آن را کنار میزنیم و هروقت دلمان خلوت و تنهایی و غار بخواهد آن را میکشیم. اینجا ستارهها واضحترند. بعضی شبها پرده را کنار میزنیم و به تماشای جبار و خوشهٔ پروین و ستاره قطبی مینشینیم. شبهایی که ماه کامل است، ساعاتی بعد از نیمهشب، ماه کامل مقابل پنجرهام قرار میگیرد و من از دیدن ماهِ گردِ پشتِ پنجرهٔ کنارِ تختم، مثل کودکی که به آرزویش رسیده ذوق میکنم!
وقتی که از مقابل آنهمه پنجرهٔ یکدستِ بیجان با چند لایه پردهٔ تاریک عبور میکنم، تنها دو پنجره هست که با پردههای ارکیدهایرنگش، برایم بهار را تداعی میکند.
عنوان مصرعی از امیرحسین الهیاری*