وارد قطار شدم، پاهایم بسیار دردناک بود، خیلی راه رفته بودم، علاوه بر آن، کفشهای تازهام پشت پایم را آزرده بود و تاول کوچکی ایجاد کرده بود و خودش هم سبب باز شدن و بهتبع، سوزناک شدنش شده بود. مثل اکثر اوقات، صندلیای برای نشستن ندیدم، قطار خلوت بود، دردِ پایم مجبورم کرد که فکر کنم حالا که خلوت است، کمی بیفرهنگی شاید اشکالی نداشتهباشد. خرده فرهنگم با خرده دردم در حال جدال بودند که سرانجام دومی پیروز شد و کف قطار نشستم. زانوهایم را بغل کردم، سرم را روی پایم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای دستفروشهای مترو را میشنیدم که به نوبت و تعارف و گاهی دعوا، اجناسشان را تبلیغ میکردند و بعد میگذشتند. صدای خانم میانسالی که به سمت مسنی میل میکرد را هم میشنیدم که بهگمانم در رابطه با مبحثی مرتبط با طب سنتی صحبت میکرد.
صداها در هم مخلوط و مبهم شد، پلکهایم درحال سنگین شدن بود که صدای زنگدار دخترانهای به کسی گفت: «ببین من اینطوری وایمیستم، تو از اینجا عکس بگیر، جلدش و بند عینکم و تا اینجای دستم تو کادر باشه.»
چرتم پاره شد، سرم را بلند کردم تا چپچپ نگاه کنم بهشان؟! نه! فکر نکنم! سرم را محض کنجکاوی بلند کردم. دختر، روی صندلی کنار شیشه نشسته بود، کتاب بیگانه آلبرکامو در دستش بود و داشت میخواند، بند عینکی با سنگهای زرد و قرمز و مشکی داشت، دستهای کشیدهی سفیدی داشت که لاک مشکی روی ناخنهایش بود، یکسری نقش و نگارِ تاتوطور هم روی انگشت اشارهاش موجود بود.
دختر دیگری در کنارش، گوشی بهشکل افقی در دست، بالاتنهاش را به عقب برده بود تا بتواند کادر مورد نظر دختر کنار شیشه را ببندد.
بعد از چندبار عقب و جلو کردن و صدایی مشابه شاتر دوربین درآوردن از گوشی موبایل، سپس دختر عکسبردار، گوشی را به سمت دختر عکسخواه گرفت و گفت:«ببین خوب شد؟!» دختر عکسخواه، با انگشت تصاویر را کنار زد و بعد گفت: «آره این خوب شده! مرسی.» دختر عکسخواه در حال انجام کاری در گوشی بود و چند لحظه یکبار به دختر عکسبردار نگاه میکرد و از او عکسالعمل میطلبید، دختر عکسبردار هم هر ازگاهی به صفحه نگاه میکرد و عکسالعملش را با حالت چشم و ابرو و چهره نشان میداد. کمی بعد با هم پچپچ کردند، خندیدند، بعد یکهو دختر عکسخواه، نگاهی به بیگانه انداخت و بعد آن را در کیفش چپاند، دختر عکسبردار پرسید: « تموم شد؟!» دختر عکسخواه جواب داد: «نه بابا، سادهای، حال ندارم بخونمش، فقط عکسش رو میخواستم استوری کنم»
دختر عکسبردار، هندزفریاش را در گوشش گذاشت و سرش را به سمت عقب برد و چشمهایش را بست. دختر عکسخواه در گوشیاش فرو رفت، من هم به تابلوی ایستگاه نگاه کردم و فهمیدم سه ایستگاه دیگر باید پیاده شوم، از کف قطار بلند شدم و نزدیک در ایستادم، خانم میانسال مایل به مسن، هنوز از طب سنتی میگفت و اصرار داشت که مطالعاتش از هزار تا دکتر بیشتر است و اگر خانم کنار دستیاش باور ندارد، پیج طب سنتیاش را دنبال کند!
به ایستگاه مورد نظر رسیدم و در حالی که کمی پایم را میلنگاندم، از قطار پیاده شدم.
+ جزییاتش عالی بود. کاملا تصور کردم چطوری بود