لبخند بر لب، آخرین نفر وارد شدم، سلام کردم، احوال پرسیدم، دست دادم، سال نو مبارک گفتم، روبوسی سهتایی کردم و بعد به سمت مبلی رفتم که تکنفره باشد. نشستم و برای اینکه نقل شکوهی سالخوردهترهای مجلس نشوم که: «این جوونها همهش سرشون تو گوشیه!» گوشیام را در کیفم گذاشتم و کیفم را کنار پایم جا دادم.
دمی سکوت برقرار شد اما به محض چیدن اسباب پذیرایی، سکوت، به کلی از میان رفت. یکی از کودکان مجلس، چُنان زیر گریه زد که گویی مار نیشش زده باشد، مادرش قربانصدقه گویان به نجاتش شتافت، کودک دیگری که نقش مار را داشت، برای اینکه پس نیفتد، دست پیش را گرفت و به دفاع و توجیه عمل شرّ خود پرداخت!
دقایقی بعد میان کودکان صلح برقرار شد و پس از صلح، مادرانشان در گوشهای از خانه دور هم جمع شدند و حرف زدند و با صدایی جیغگونه خندیدند.
زنان مسنتر، در گوشهای دیگر، چادرهایشان را جلوی دهانشان گرفتند و پچپچ کردند و گاهی هم شانههایشان تکان میخورد که این یعنی احتمالاً میخندیدند.
مردها نیز به دو دسته تقسیم شده بودند: میانسالان و مسنترها؛
میانسالان، باصدای بلند حرف میزدند، حتی میشد گفت تقریباً فریاد میزدند. یکیشان که با استناد به گفتهی خودش، به تازگی مالباخته شده بود، در شرق من و دیگری که به گفتهی خودش تجربهای بدتر از او را داشته است، اما به دلیل زرنگی زیاد، کلاهبردارش را حسابی چزانده بود، در غرب من قرار داشتند.
مسنترها آرامتر بودند و به همان خاطرات تکراری جوانیشان که هرسال میگویند و باز هم سیر نمیشوند، پرداخته بودند و میخندیدند.
من هم همان وسطها، ناظر و سامع بر تصویرها و صداها نشسته بودم. گاهی چشمانم را میبستم و به آنهمه صدای درهم و برهم کودک و مرد و زن و چاقو بر بشقاب خوردن گوش میدادم و گاهی هم تمرکزم را روی حالات صورتشان و حتی روی عدم قرینگیهای چهرهشان میگذاشتم؛ مثلاً دیدم که مادر بچهی نیش خورده، وقتی میخندد چشم چپش، بیشتر از چشم راستش بسته میشود و مادر بچهی نیش زده هم، مثل من، دومین دندان آسیابش را از دست داده است. مرد مالباخته موهای سرش به صورت پراکنده از جلوی سرش شروع به ریزش کرده بود و مرد مدعی زرنگی، خط ریشش در سمت راست، کجی نامحسوسی داشت. در ضمن چادر یکی از زنهای مسن هم نخکش شده بود!
کف دستم را روی دستهی مبل کشیدم و با خودم فکر کردم که چقدر نرم است، شبیه مخمل بود، اما مثل مخمل نبود که وقتی خلاف جهت خوابش دست میکشی، رنگش تیره شود، احتمالاً یکی از این جنسهاییست که اسم ماشینهای گرانقیمت را رویشان میگذارند! رنگ مبلهایشان، سبز سپگرین بود، بهنظرم آمد، رنگیکه انتخاب کردهبودند، از لحاظ هارمونی رنگی، با بقیهی خانه هماهنگی زیبایی نداشت!
در همین فکرها بودم که یکی پرسید: «خب! شما چطوری؟»
همیشه همینطور است. عضو لافکادیوگونهی جمع همیشه من بودم که در هیچ دستهای جا نمیگرفتم. کوچکتر که بودم برای اینکه تنها نمانم خودم را با اجبار هم که شده، جایی جا میکردم و خب گاهی خاطرات خوبی از آن دوران ندارم، اما بزرگتر که شدم، همین شدم: عضو ساکت و ناظر و سامع جمع! از همانها که یکهو، آن وسطها، میپرسند: «خب! شما چطوری؟» و بعد به ادامه بحث خودشان میپردازند!
شاید اگر قبلترها بود، غمگین و افسرده میشدم و در مهمانی نرفتن، افراط میکردم، اما حالا تصمیم گرفتم که مهمانیروی هایم را گلچین کنم و معیارم هم این باشد که در آن مکان، نپرسند: «چرا ازدواج نکردی؟ چرا لاغری؟ چرا کار ثابت پیدا نکردی؟ این چه رشتهای ست که خواندی؟ من را میتوانی بکشی؟ کارهایت را ببینم؟» اصلاً معیارم همین باشد که رهایم کنند به حال خودم، که آسودهخاطر سر در جیب اندیشههای خویش فرو برم!!!
تصمیم گرفتم هر بار حسی تازه را در مهمانی، کشف کنم. مثلاً ایندفعه متوجه شدم که صدای خرد کردن سیب در پیشدستی وقتی که تلاش میکنی از لا به لای یکعالم صدای درهم بشنویاش و واقعاً بتوانی بشنویاش، بسیار حس هیجانانگیزیست...!
+ باید اعتراف کنم اگه لینکی که گذاشتید نبود، معلوم نبود چه اتفاقات غیرمترقبهای در مغز من میافتاد!