خانوادهای در اولویت کووید نوزده هستیم: بیمار ریوی داریم، بیمار کلیوی داریم، فرد مسن داریم، کسی را نیز داریم که آنچه خوبان همه دارند، وی تنها دارد! چون خانواده هستیم، اینها را بهصورت وراثتی به یکدیگر هدیه دادهایم و باز هم چون خانواده هستیم و ارتباطمان باهم اجتنابناپذیر است، نه لزوماً برای جان خودمان، که برای جان یکدیگر، بیش از ده روز است که در یک خانه نقلی، دور هم نشستهایم و از اینهمه روز و ساعت و لحظه در کنار هم بودن، به وضوح خسته شدیم! هر دم، به بهانهٔ دراز بودن دم خر و باز بودن در گنجه و گرامافون زدن شوهر پیرزنی، به هم گیر میدهیم و دقایقی بعد از هم عذرخواهی میکنیم و این زنجیره، با کیفیتی بالا یا پایین، ادامه دارد. دیگر روزمان با شنیدن آواز گنجشکان و بلبلان و وانتی میوهفروشی که سیبزمینیای به زردی زعفران میآورد، آغاز نمیشود، بلکه آن را با شنیدن جمله: «وقت بهخیر، چهطور میتونم کمکتون کنم؟» آغاز میکنیم. با مقاومت علیه بیداری، ادای خوابیدن درمیآوریم تا خیال کنیم حالا که هیچچیز دنیا در دست ما نیست لااقل خوابمان دست خودمان باشد که صدای رسای گوینده شبکه خبر که از محتکران ماسک و الکل و دستکش حرف میزند، مشتیست بر دهان خیال باطلمان!
علیایحال، روزمان را شروع میکنیم و دستهایمان را میشوریم. گلدانهایمان را آب میدهیم و دستهایمان را میشوریم. نان و حلوایمان را میخوریم و دستهایمان را میشوریم. میرویم که پرتقالی و خیاری به تنمان بدهیم که تصور کنیم بازوهای گلبولهای سفیدمان قلمبهتر میشود و شمشیرهایشان تیزتر که میبینیم دیگر نه پرتقالی و نه نانی داریم! از روی ناچاری، باز هم دستهایمان را میشوریم!
زرهپوش خارج میشویم و از هر بنیبشری که میبینیم، با فاصلهای سهبرابر فاصله شرعی میایستیم و با شنیدن صدای هر سرفهای، تخیلمان تصاویری از کوویدهای نوزده را نشانمان میدهد که لباس سربازان لشکر عمربنسعد را پوشیدهاند و به ریههایمان هجوم آوردهاند! به نانوایی میرویم و در دو راهی پول دادن یا کارت کشیدن، کارت کشیدن را انتخاب میکنیم که شرط عقل را بهجا آورده باشیم. نان را در بقچه میگذاریم و حجابش میکنیم که از دستدرازی کوویدهای نوزده مصون باشد و پرتقال میخریم و از شر توهماتمان به خدا پناه میبریم. آستینمان را پایین میکشیم تا بهعنوان حائلی بین انگشتمان و زنگ خانه باشد. آستینمان را به محض رسیدن به خانه، روی بخاری داغ میکنیم که کوویدهای نوزده احتمالی را جزغاله کرده باشیم! کارت بانکیمان را گندزدایی میکنیم و دستهایمان را میشوریم. مینشینیم که از این جبر زمانه، برای خودمان توفیقی بسازیم که میبینیم رنگمان فاسد شده است. به قیمت اخیر رنگها فکر میکنیم و حدس میزنیم که مثل اصحاب کهف، هنگام خریدشان، غافلگیر شویم. به بازار فکر میکنیم و لشکریان کووید نوزده که در آنجا، برای خودشان پاتوقی دارند، پشیمانمان میکنند!
به کتابها فکر میکنیم و کاغذ و قلمی ساده؛ میخوانیم و مینویسیم و میکشیم، اما صدای پشتیبان دورکارشدهمان که کماکان در تلاش است تا بداند چهطور میتواند به افراد آن طرف خط کمک کند، صدای مردان سیاست -که کاش بهجایشان درخت نشانده بودیم-، صدای گیر دادن افراد خانه به طول دم خر و هزاران صدای دیگری که هست و نیست، تمرکزمان را مخدوش میکند و خواندهها و نوشتهها و کشیدههایمان هم به جای خوبی نمیرسند.
میرویم سراغ گلکاری و جابهجایی وسایل سنگین و خانهتکانی و بتونهکاریِ در و دیوار، تا علاوه بر روحدرد و ذهندرد، خودمان را دچار پادرد، کمردرد و بدندرد نیز بکنیم؛ تا خیالمان راحت باشد بین روح و جسممان فرق نگذاشتهایم و در توانمان، به هر دو، دردی که ازمان برمیآمد را دادهایم!
شب، روی تمام خستگیها و دردهایمان دیکلوفناک میمالیم و به خواب میرویم. در خواب میبینیم که پیاز کیلویی پانزدههزار تومان نیست. که راننده اتوبوس دستگاه کارتخوانش را دستکاری نمیکند. که هوای شهرمان بوی فاضلاب نمیدهد. که وقتی کسی به زمین افتاد، دستمان را به سمتش دراز میکنیم. که وانتی میوهفروش، هنوز هم از سیبزمینیهایی به زردی زعفران، نانی میخورد. که اعتماد، لای تمام آجرهای شهر، لای تمام ذرات هوا، در جریان است. که نان، برای هیچکس گران تمام نمیشود. که انتقام سخت را بی خطای انسانی گرفتهایم. که کرونا را شکست دادهایم...
عالی
خیلی حال کردم