پاییز که شد، اخبار گوشه و کنار، حاکی از این بود که اوضاع از صورتی و قرمز و دانهاناری و زرشکی، به جگری و سیاه تغییر رنگ داده است. پس بیرون رفتن و سر کار رفتن را محدود کردم و وقتی سیاهِ ساده به مشکیِ پر کلاغی تغییر رنگ داد، روند در خانه ماندن را از سر گرفتم. در خانه ماندن هیچگاه دلخواهم نبوده است، اما بعد از گذشت هشتماهِ اینچنینی، با آن کنار آمدهام و حالا حتی ترجیحش میدهم.
همیشه در خانه معروف بودم به «دختر کوچهای»؛ مدام با خواهر بزرگتر و خوبتر و درسخوانترم مقایسه میشدم، که او بعد از نهسالگی و به سن تکلیف رسیدن دیگر کوچه نرفت و هیچوقت مشقی از مدرسهاش را جا نگذاشت و من، تا دوازدهسالگی مانتو و روسری به تن میکردم و تا تاریکی شب، در کوچه بازی میکردم و میدویدم و میخندیدم. شبها وقتی به خانه برمیگشتم، مردهای خانهمان زودتر از من از سر کار برگشته بودند! وقتی وارد خانه میشدم و سلام میکردم، متلک همیشگی برادرم به من، جملهٔ «بوی خاک میدی» بود. در خانه، معروف بودم به دختر کوچهای بیمسئولیتی که بزرگ نمیشود و اشکش لب مشکش است و بیعرضه و بیصداست و هیچوقت از پس هیچچیز جدی و مهمی برنمیآید. تا هشتماه پیش هم دختر کوچهای بودم. هنوز هم اگر یکروزی بیماری تمام شود، دوباره کوچهای میشوم. حالا اما کوچه رفتن اولویتم نیست. حالا باید دختر خانهای شوم و تلاش کنم تا شبیه او که میهمانی رفتن را ترجیح میدهد و بیماری و مرگ و میر برایش حکم کشک دارد و در عین حال بالای منبر شعارهای زیبا میدهد، نباشم. باید مراقب داروهای پدر و مادرم باشم که اشتباه یا کم و زیاد مصرف نکنند. باید قبل از بابا در خانه باشم که وقتی رسید، بتوانم خوب دست و لباسهایش را ضدعفونی کنم. باید در خانه بنشینم و گوشم به آشپزخانه باشد، تا از روی صداها بتوانم تشخیص بدهم که مامان بهجای خالی کردن صافی چای، قوری را در سطل زباله نیندازد.
آنروز که بعد از نهماه دوری و ممنوعیتِ ملاقات، تماس گرفتند و گفتند فرشید سرفه میکند، باید «باهم» به بیمارستان ببریمش، آنروز هم باید تلاش میکردم تا شبیه او که از بیماری کووید ترسید و از بیماریهای زمینهای اغراقشدهاش نالید و شعارهای زیبای بالای منبرش را فراموش کرد، نشوم. اسپری سالبوتامولم را کنار الکلم گذاشتم و راه افتادم. وقتیکه شبانه، فرشید را با یک اسکن ریهٔ سفید شده و یک پتو روی شانهاش، تحویلم دادند و از دوردست برایم دست تکان دادند که «باهم»ی که گفتیم چیزی شبیه کشک بود و باید خودتان به بیمارستان ببریدش هم، باید تلاش میکردم که اشکم لب مشکم نباشد. تمام دفعاتی که سرفه میکرد و ماسکش از روی بینیاش پایین میآمد و خودش نمیدانست چرا ماسک زده است هم، باید ماسکش را برایش تنظیم میکردم و جلوی پریشانی و اشک لب مشکم را میگرفتم، تا بتوانم بر اوضاع مسلط باشم. وقتی تلوتلو میخورد و در شرف افتادن بود هم، باید تمام زورم را جمع میکردم و مردی سیواندیساله را از ماشین تا اورژانس و تریاژ بیمارستانها میرساندم و توضیح میدادم که برادرم است، مشکوک به کرونا، نمیتواند دردش را بگوید، معاینهاش کنید و وقتی میان آنهمه جمعیت بیمار، کسی صدای بغضآلودم را نمیشنید هم، باید بر بیصدایی و بیعرضگیام غالب میشدم و فریاد میزدم: برادرم اوتیستیک است، مشکوک به کرونا، نجاتش دهید... وقتیکه میگفتند تمام بخشها پر است، ببریدش بیمارستان ارتش هم، باید جلوی اشکهایم را میگرفتم و جدی و محکم میگفتم: اینجا نوشته است نیروهای مسلح و این یعنی ارتش، پس باید بستریاش کنید و آنها در نهایت رباتیکبودن میگفتند: در بیمارستانهای نیرویهای مسلح، اولویت با سپاه است هم، باید خشمم را به توان بدنی تبدیل میکردم تا بتوانم برادر بیپناهم را به بیمارستانی که پذیرشش کنند برسانم. وقتی در تریاژ اسکن را نگاه کردند و گفتند شدت درگیری ریهاش خیلی زیاد است و باید تحت مراقبت ویژه قرار بگیرد اما جایی نداریم، دیگر توانی برایم باقی نمانده بود که جلوی اشکهای لب مشکم را بگیرم، رهایشان کردم و زار زدم که: توان گفتن دردش را ندارد، شما را به خدا نجاتش دهید... وقتی حدود دو و نیم بامداد تخت اکسترا در مراقبتهای ویژه در نظر گرفتند و برگهٔ بستری را به دستم دادند، دیگر جلوی اشکهای لب مشکم را نگرفتم. وقتی در راهروها زیر بغلش را گرفته بودم و روی نوارهای رنگی میکشاندمش تا به بخش مراقبتهای ویژه برسیم و چشمان ذوقزدهاش از دیدن نوار سبزرنگ کف راهرو را میدیدم، دیگر جلوی اشکهای لب مشکم را نگرفتم. وقتی گفتند خیالت راحت، مراقبش هستیم، برو هم، جلوی اشکهای لب مشکم را نگرفتم. در حیاط بیمارستان، وقتی تلفنم زنگ خورد و صدای آنطرف خط از دخترِ کوچهای بیمسئولیتی که بزرگ نمیشد و از پس هیچ کار مهمی برنمیآمد، برای اولینبار معذرت خواست و تشکر کرد هم، جلوی اشکهای لب مشکم را نگرفتم.
از صمیم قلب و از اعماق وجودم آرزو میکنم هر چی زودتر شادی و از اون مهمتر سلامتی، دوباره تو رگ زندگیتون جاری بشه :)