سال اول و دوم دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم حدوداً سی و چند ساله، عینک بیضیشکلی با شیشههای ضخیم میزد. قدبلند و چهارشانه بود و همیشه طرهای از موهای بورش از مقنعه بیرون زده بود. از زمانی که وارد کلاس میشد، تا زمانی که زنگ بخورد و بگوییم خسته نباشید، پشت میز مینشست و برای یاد دادن فرمول حل هیچ مسئلهای هم از جایش بلند نمیشد. نزدیکترین تکه گچی که به دستش میآمد را برمیداشت و از همان روی صندلیاش کش میآمد و فرمول را گوشهٔ تخته مینوشت. اینکه میز و صندلی کلاسها کدامور تخته باشد هم برایش اهمیتی نداشت، چراکه با هر دو دستش میتوانست بنویسد. هیچوقت بهجز جملات مربوط به درس و فحشهای گردن بهبالا هنگام عصبانیت از نمرهها، حرف دیگری نمیزد؛ فقط یکی از روزهای آخر اسفند که از سیوهشتنفر کلاس، سینفر تعطیلات نوروزیشان را آغاز کرده بودند، گفت: «برای هیچکس منفی نمیگذارم. حالت تهوع دارم و درس هم نمیدم. راحت باشید. فقط سر و صدا نکنید.» یکی گفت: خانم، حاملهاید! کلاس به اندازه نُه نفر صدای خنده به خودش دید. برای اولینبار و آخرینبار بود که سر کلاسش میخندیدیم و خندهاش را میدیدیم. جواب داد: «من اگر بخوام حالا حامله باشم، وقت نوجوونی بچهم، پیرم. اونوقت نه حرفهاش رو میفهمم، نه حوصلهش رو دارم. نگونبخت اون بچه!» با شنیدن این جمله، برای فرزند هرگز نداشتهٔ خانم شیمی غمگین شدم، اما بیشتر که فکر کردم فهمیدم برای خودم بوده است، انگار که نگونبختی مرا توی صورتم زده بود.
آنروزها نوجوان فرسودهحال و غمگینی بودم، نه از آن نوجوانهای سیاهپوش و رپگوشکن و یاغی و بهقول تینیجرهای امروزی «دارک» که به هرکس میرسند اصرار دارند بگویند «توی لعنتی نمیدونی من چی کشیدم!» نه، از آنها نبودم. از آن نوجوانهای غمگین و تنها و کمحرفی بودم که با کسی صمیمی نمیشوند و اگر کسی چیزی گفت، به خودشان میگیرند تا بتوانند خوب برای خودشان عزاداری کنند. سوژهٔ عزاداری آنروز هم شد نگونبختیام.
نشستم و غور کردم در خاطرات. دلتان نخواهد خانوادهمان خیلی خاطرهباز هم هستند. حداقل سالی یکبار خاطرات شیرین را با هم مرور میکنند. مثلاً خاطرهٔ دلانگیز اینکه من فرزند ناخواسته بودم و اینکه چه روشهای سنتی و صنعتی و ترکیبیای را بهکار گرفتند که من سقط شوم و نشدم و بعد وقت دکتر گرفتند که مرا سقط کنند، پدرم اما حقوق آن ماهش را داده به یکنفر که سرش کلاه گذاشته و نتوانستهاند هزینه دکتر را بدهند و این شده که من به این دنیای رویایی آمدهام را مدام تعریف میکنند! یا مثلاً خاطرهٔ خوش اینکه از قرص خوردن میترسیدم و هر بار که مریض میشدم، قرصهایم را زیر فرش پنهان میکردم را برای خودم که سهل است، برای لسانالغیب هم روایت کردهاند! خاطرهٔ زیبای اینکه من روی خداحافظی کردن با آدمها حساس بودم و اگر خداحافظیای از دستم در میرفت، بسیار گریه میکردم، و آنها در عوض چهقدر از ته دل به من و این حساسیتم میخندیدند را، همیشه تعریف میکنند. کلنگ میزدم و حافظهام را حفر میکردم، با هر ضربهٔ کلنگ، یک خاطره بیرون میریخت، خاطرات پر بود از بیحوصلگی و سرزنش و تمسخر. پر بود از گفتن جملاتی مثل: «خوشم نمیآد. موافق نیستم. دلم نمیخواد.» و شنیدن پاسخهایی با محتوای «همینه که هست.»؛ اما در این بین، تصویری از جوانی مادر و پدرم وجود نداشت. از وقتی یادم میآید مادرم موهایش کمپشت بود و سفید و در جواب سوالاتم از قالیبافیاش میگفت: «جوون که بودم میبافتم، الآن دیگه حوصلهش رو ندارم.» از وقتی یادم میآید، در مجموع حوصلهای برای گفتن دقیق حرفها به مرا نداشت و اگر مجبور به تکرار جملهای بیش از دوبار میشد و یا چیزی را فراموش میکردم، به سرعت به سهلانگاری، هالوگری، تنبلی، سربههوایی، شرتیپرتیگری، صغیر و سرگردانی، بیادبی و بیمسئولیتی متهمم میکرد و سپس به تمام علایقم هجوم میآورد که: چهطور آنها را یادت نمیرود و این را یادت میرود و اغلب اوقات هم حکم نهاییای که صادر میشد، بهدردنخور بودنم بود. درون عکسهای آلبوممان هم گشتی زدم تا شاید عکسی از خودم با جوانی والدینم بیابم اما چنینچیزی وجود نداشت. هیچ عکس خانوادگیای با حضور من وجود ندارد که موهای والدینم در آن سفید نباشد. از نوزادیام هم به لطف ادارهٔ بیمه تنها یک عکس سهدرچهار موجود است؛ هرچند هیچوقت نفهمیدم دفترچهٔ بیمهای که هزینههای درمانم را تقبل نمیکرد چون فرزند اضافه محسوب میشدم، عکس میخواست چهکار؟!
به حفر حافظه ادامه دادم و به خاطرات بیشتری رسیدم؛ مثلاً اینکه وقتی در صف تاببازی با کسی دوست میشدم سوال همیشگی درمورد پدرم این بود: «بابابزرگته؟!» و پاسخ همیشگی من این بود: «بابامه، من تا حالا بابابزرگ نداشتم!» یا مثلاً اینکه در هیچ دورهمی و سیزدهبهدری کسی برای بازی همراهیام نمیکرد. یا اینکه روی کمر پدرم همیشه من باید راه میرفتم، چون از همه کوچکتر بودم و راهرفتنم یک ماساژ ملایم برای کمردرد پیریاش محسوب میشد. هیچ خاطرهٔ مشترکی با سایر دختران دربارهٔ خرید لباس و کفش به همراهی پدرم ندارم. هیچ تعریفی از جملهٔ «دخترها باباییاند» هم ندارم. جملهٔ «دخترها رازها و خلوتهای زنانهشان با مادرشان است» را هم نمیفهمم!
شیوهٔ تربیتی مادرم، همیشه نگران بودن برای جسمم بود و ممنوع کردن هر چیزی که نمیفهمید و یا دیگر حوصلهاش را نداشت. هرگاه به واسطهٔ سن و دانشش از چیزی سر در نمیآورد، بهجای همراهی و تلاش برای درک موضوع، یا ممنوعش میکرد و یا مرا به خواهر و برادرهای بزرگترم حواله میکرد و آنها نیز به اقتضای سن و موقعیتشان، بهوسیلهٔ من نیاز و میلشان به قدرت را ارضا میکردند. برای همین بود که از یک زمانی به خودم آمدم و متوجه شدم باید برای انجام هر کاری به پنج والد گزارش کار بدهم و به پنج والد بلهقربان بگویم.
هرچه که حفر میکردم و هرچه که یادم میآمد، موظف کردنم بود به درک کردن، چون برادر و پدر غیرعادیام را دارد و برایش کافیست و دیگر بیش از این توان و حوصله ندارد. بیان علاقهام به چیزهای مختلف، همواره پاسخی تکراری با تعجب بههمراه داشت: «خواهرت هم دختر بود، از این چیزها نخواست هیچوقت!» سوالم بابت نداشتن بعضیچیزها در زندگی نیز، پاسخی همیشگی همراه با کلافگی داشت: «دیگه همینه که هست! سقف داشتی بالاسرت، نون داشتی بخوری، لباس داشتی بپوشی. مردم همینها رو هم ندارن!»
به کلنگزدن ادامه دادم تا به انتهای خاطراتم برسم، به جایی که در آن ملک شخصی کسی نباشم که بهخاطر سنش، بیلزنی ملکش را به پسران بزرگش بسپارد! به جایی که در آن از محبت و توجهی که برایم گذاشتهاند ممنون باشم. به جایی که در آن نخواستنی بودنم را مدام تعریف نکرده باشند. به جایی که در آن به غمهایم نخندیده باشند و به سوالهایم پاسخ «همینه که هست» نداده باشند. انتهای خاطراتم، تنها چند ذرهٔ کوچک درخشان وجود داشت، چند ذرهٔ بسیار کوچک: تصویری گنگ از خوردن مشت در کمرم و صحنهای از تلاش مادرم که «ایخدا بچهم»گویان، تلاش میکرد تا نفسم را برگرداند. هدیهٔ تولد هفتسالگیام؛ تنها هدیهای که بهاجبار نگرفته بودم. تنها هدیهای که با دل خودشان داده بودند. عروسکی که درون پاکتش ماند تا فراموش نکنم. عروسکی که میگفت ماما، بابا و میخندید. عروسکی که هنوز هم در پاکتش است و باتریاش سولفاته شد.
● ● ●
حالا وقتی که میگویی «صبحهایی که بیدار میشم و میبینم رفتی و باهات خداحافظی نکردم، دلم میگیره.» سکوت میکنم تا ناخودآگاهم را عقب برانم و از طریق خودآگاهم کنترل رفتارم را به دست بگیرم و بگویم: «شبش برمیگردم و باهم چایی میخوریم. خیالت راحت.» اگر خودم را رها کنم و همان بچهای که خانودهاش تربیتش کردند باشم، بعد از خندهای سیر با لحنی تند و کلافهشده میگویم: «خجالت بکش! خداحافظی نکردن ناراحتی داره؟! پاشو پاشو خودت رو جمع کن.» وقتی سوال میپرسی و من جواب میدهم و میشنوی و دوباره و سهباره و چهارباره و پنجباره همان سوال را میپرسی، هربار مجبور میشوم که مکث کنم و با فکر پاسخ دهم، تا تو را به سهلانگاری، هالوگری، تنبلی، سربههوایی، شرتیپرتیگری، صغیر و سرگردانی، بیادبی و بیمسئولیتی متهم نکنم و باید مراقب باشم که به تمام علایقت هجوم نیاورم و باید مراقب باشم که حکمی برایت صادر نکنم.
مکثها و مراقبتهایم درونم نیست و من انرژی زیادی برای بهدست آوردنشان صرف میکنم. کاری که میدانم بسیاری از «بچههای مردم» که چماق سرم بودند، نمیکنند!
وقتی میپرسی: چرا نه؟! میگویم: چیزهایی که من میخواهم ندارد. من به دردش نمیخورم. میگویی: چه میخواهی که ندارد؟! خانه دارد. ماشین دارد. کارمند بانک است. فقط یک دختر خوب میخواهد. چرا تو به دردش نمیخوری؟! چرا نمیخواهی مستقل شوی و بروی؟!
دلم میخواهد بگویم: «من ضماد درد کسی که «دختر خوب» میخواهد نیستم. «خوب» تعریف واضحی ندارد. نمیخواهم کسی که مرا نمیشناسد با برچسب «دختر خوب» مجبور به دوست داشتنم شود. چیزهایی که من میخواهم و ندارد، همان داشتههایش است: خانهای که برایش خریدهاند. ماشینی که برایش خریدهاند. استخدامی که برایش جور کردهاند. نمیخواهم برای مستقل شدن در خانهای زندگی کنم که وقت خریدش هیچ نقشی نداشتهام و برایش هزینهای نپرداختهام. نمیخواهم در خانهای زندگی کنم که مال اوست و در یخچالی را باز کنم که والدینم خریدهاند. دلم نمیخواهد شبیه مترسک سر جالیز بنشینم و منتظر بمانم تا ببینم چند سکه میارزم و برای کمکردن مخارج جهیزیهام، خانوادهام چند قلم را میتوانند گردن آنها بیندازند! معنای مستقل شدن برای من چیز دیگری ست. من هنوز توان کافی برای استقلال را ندارم. داشتن پسانداز برای تهیهٔ خانه وظیفهٔ خودم است. داشتن پسانداز برای تهیهٔ وسایل خانه وظیفهٔ خودم است. دلم نمیخواهد مثل یک عروسک چینی بنشینم تا یک نفر بیاید که فکر خوراک و پوشاک و مسکن مرا کرده باشد. نمیخواهم در چالشهای زندگیام نقشی نداشته باشم. دلم نمیخواهد والدینم که دختر بهدنیا آوردهاند فکر جهیزیهاش را هم بکنند. ترجیح میدادم فکر چیزهای مهمتر دیگری بهجز جهیزیه را کرده بودید. وظیفهٔ شما خرید اسباب خانه برای من نیست. وظیفهٔ شما چیزهای بسیار دیگری بوده است که انجامش ندادهاید. نمیخواهم هر روز صبح، مجبور به دیدن مردی باشم که کار را صرفاً وسیلهای برای بقا و گرسنه نماندن میبیند! نمیخواهم مردی را انتخاب کنم که بهاجبار و رانت خودش را کارمند کرده است تا خیالش راحت باشد که سی سال یک کار تکراری را انجام میدهد و همیشه آبباریکهای دارد و بعد از سیسال میتواند همان کار تکراری را هم انجام ندهد.» اما به بخاری که از لیوان چایام بلند میشود نگاه میکنم و تمام اینها را نمیگویم. سکوت میکنم، چون یادم نمیآید در این خانه گوشی برای من وجود داشته باشد. برای بار چندهزارم میگویی: ما دیگر پیر شدیم. به فکر خودت باش. زندگی همین است. باید کنار آمد. و من جملهٔ پیر شدنتان را بیش از همهچیز شنیدهام!
مکثها و سکوتهایم برای سقف و نان و لباسی که دادهاید نیست که آنها بدیهیترین و حداقلترین چیزهایی بوده که حق داشتم داشته باشم. مکثهایم برای خودم است، چراکه بر خلاف تصورتان، من برای همیشه ملک شخصی شما نیستم و باید بتوانم در جایی خارج از جمع شما هم زندگی کنم و باید چیزهایی که به من ندادهاید را، بهدست بیاورم. مکثهایم شاید برای آن صدای گنگ «ایخدا بچهم» باشد، که زیر خروارها خاطرهٔ تنهایی دفن شده است. مکث میکنم چون تلاش میکنم تا بفهمم بهجز سقف و نان و لباس چهچیز دیگری نیاز دارید. در این خانه، هیچ دفتر خاطرهای موجود نیست که در یکی از صفحات آن، من بیستویکبار پرسیده باشم: «اون چیه؟!» و کسی بدون اینکه عصبانی شود، هربار بغلم کرده باشد و با مهربانی پاسخ داده باشد: «اون یه گنجیشگه عزیزم!» در این خانه، من فرزند ناخواستهای بودم که حوصله و توجه و موی تیرهٔ مادر و پدرش را هرگز ندیدهاست؛ همانی که هیچ گرگی ندریدهاش و هیچ اتومبیلی زیرش نکرده و از هیچ بلندیای سقوط نکرده و هنوز هم سقف و نان و لباس دارد، همانی که حالا کار میکند تا درآمدش را صرف جلسات روانکاوی کند و از روزگارش به شما هیچ نمیگوید، چون «زندگی همینه که هست» و شما پیر شدهاید، سالهاست که پیر شدهاید...
*عنوان از معین دِهاز