نمی‌دانم چند شنبه یا چندم بود، مدتی‌ می‌شود که دیگر تاریخ و روز هر اتفاقی را یادم نمی‌ماند. به گمانم مغز و روح و روانم تصمیم گرفته‌اند دیگر به هرچیزی اهمیت ندهند، لزومی نمی‌بینند برای لحظه لحظهٔ زندگی‌شان ارزش قائل شوند و همه را به‌خاطر بسپارند. مدتی می‌شود که بیشتر لحظات برایشان تهی از معناست و خیلی چیزها خاطرشان را مکدر نمی‌کند همان‌طور که خیلی چیزها هم موجب انبساط خاطرشان نمی‌شود.

چند وقتی می‌شود که برای یادآوری زمان حدودی اتفاقات، چیزهایی مثل روشن بودن بخاری (یعنی فصول سرد سال)، قطع بودن برق و آب (یعنی فصول گرم سال)، یا زمان مهاجرت دوستانم و یا ابتلای شخصی خاص به کرونا را نشانه قرار می‌دهم؛ مثلاً سه هفته بعد از این‌که فلانی رفت کانادا یا دو ماه بعد از این‌که بهمانی کرونا گرفت. برای همین هم یادم نمی‌آید که آن زنگ چندشنبه و چندم ماه بود اما چهار ماه بعد از مهاجرت نون بود و برق‌ها قطع بود و این یعنی یکی از روزهای اواخر بهار یا اوایل تابستان‌. نام و شمارهٔ روی صفحه خوشحالم نکرد. ف بود، همکارم. نه این که با او پدرکشتگی خاصی داشته باشم، نه. دختر خوبی‌ست، فقط کمی حراف است و علاقه‌مند به تلفن! حوصله‌ٔ شنیدن داستان چگونه خریدن جوراب خرگوشی‌اش از مترو را نداشتم آن‌ هم به صورت تلفنی که به شکلی باورنکردی داستانش را طولانی‌تر می‌کرد! جواب ندادم. دوباره و سه‌باره و چهارباره زنگ زد. جواب ندادم. زنگ پنجم که خورد نگران شدم. شاید برای جوراب‌های خرگوشی‌اش اتفاقی افتاده بود! شاید در آن لحظه من تنها کسی بودم که می‌توانست جوراب‌های خرگوشی‌اش را نجات دهد! جواب دادم. نزدیک به چهل دقیقه‌ از چیزی شبیه همان جوراب‌ها حرف زد و من چیزی از آن‌قسمت‌ها یادم نمی‌آید، اما بعد از بلاه‌بلاه‌‌ها، حرف‌هایش به جای خوبی رسید. به چیزهایی مربوط به یک سفر، به کاری خارج از شهر، به ده یا چهارده روز دور شدن از این شهر شلوغ و چرک و سیاه، به دیدن شهری که منِ بیست و اندی ساله تا به حال ندیده بودمش، به سفر، به سفر، به سفر. از این‌جا به بعد هر چیزی که مربوط به این سفر باشد را یادم مانده است. تاریخ و روز و ساعت حرکت: شنبه، دوازدهم تیر، پنج عصر. اولین سفر زندگی‌ام بود. مغز و روح و روانم هنوز خواهانش بودند، هنوز خاطرشان را منبسط می‌کرد. نمی‌توانستند انکار کنند که چه‌قدر برای رسیدن به آن تلاش کردند و نتوانستند، و حالا بالاخره دارند به آن می‌رسند. برای چیزهای دیگری هم چنین بوده، مثلاً برای آن کفش‌ اسکیتی که هی قولش را شنیدند و وفای به قولش را ندیدند. حالا می‌توانم برایشان با پول‌هایم چندین جفت کفش اسکیت بخرم، اما نمی‌خرم، چون تاریخ انقضای خواستنش تمام شد، چون سال‌ها پیش استعداد انبساط خاطرش را از دست داد. اما این سفر هنوز تاریخ انقضا داشت، هنوز فکر رسیدن به آن خاطرشان را منبسط می‌کرد. باید بارم را می‌بستم.

خنده‌دار بود، بلد نبودم سفر چه می‌خواهد، حتی چمدان نداشتم. یک کوله بزرگ داشتم که رویش نوشته بود ‌Iran Air و از اهدایی‌های شرکت هما بود به برادرم که از کارکنانش است. این کوله هم از دوران آرزوهای کمپینگ و تلاش‌های بی‌سرانجامم باقی مانده بود. در اینترت سرچ کردم: «ملزومات سفر» و همین‌طور صفحه به صفحه گشتم و لیستی از ملزوماتم درست کردم و همه را توی همان کولۀ lran Air جا دادم. برای خانه خرید کردم، روغن و حبوبات و شوینده و هر چیزی که ممکن بود در دوهفته تمام شود. بسته‌های کوچکی شبیه به بسته‌های مواد مخدر درست کردم و روی هر کدام نام و وعده‌های مصرفی پدر و مادرم را نوشتم و درونشان را از قرص‌های هر وعده پر کردم. شدند دو کیسۀ دویست و پنجاه گرمی جداگانه برای سه‌ هفته، محض احتیاط. کیسه‌ها را به خواهرم سپردم و توضیح دادم و اولین سفرم را رفتم.

این‌که می‌گویم اولین سفر زندگی‌ام نه این‌که سفر نرفته باشم و تا کنون هیچ جایی را ندیده باشم، نه، اما سفرهای پیش از این را در دستۀ آن سفرهایی که می‌خواستم قرار نمی‌دهم. این‌که راننده از داخل شهری کویری عبور کند و بگوید این‌جا کاشان است، سفر کاشانِ من نبوده. این‌که کنار پل زمان‌خان بزند کنار و بگوید پنج دقیقۀ دیگر حرکت می‌کنیم سفر من به چهارمحال بختیاری نبوده. این‌که در نوزده‌سالگی برای اولین‌بار دریا را نشانم دهند و بگویند پاچه‌هایت را بالا نزن اسلامی نیست و با پاچۀ پایین هم در آب نرو، شور است، پاچه‌هایت شوره می‌زند و جانور به پاهایت می‌چسبد و مدام هم به ساعت اشاره کنند که باید حرکت کنیم سفر من به شمال و دریا نبود. این‌ها فقط نام تعدادی شهر است که می‌توانم در فرمی شبیه به رزومه ردیفشان کنم؛ رزومه‌‌های مضحکی که در آن‌ها شانس با کمیت دارایی‌ها و مهارت‌هاست نه کیفیتشان. برای همین هم زندگی سفری پیش‌ از این را به حساب نمی‌آورم و این سفر را «اولین سفر» می‌خوانم.

در اولین سفرم می‌توانستم شش صبح به تنهایی بیدار شوم و از کنار رودخانۀ شهر عبور کنم و در کوچه‌باغ زیبای کنار خانه‌مان قدم بزنم و از خلوت کوچه برای خواندن آواز استفاده کنم. می‌توانستم دو نان بربری را به قیمت هزار و هشتصد تومان بخرم و از ارزانی نان تعجب کنم و بعد می‌‌توانستم از سوپرمارکت روبه‌روی نانوایی که در آن آقای مسن لاغر اندام مهربانی پشت دخل نشسته‌ است پنیر یا خامه‌ بخرم و آقای مهربان هم با لهجۀ گیلکی مرا گل خطاب کند و بعد برای جلوگیری از سوءتفاهم ادامه دهد که همه دخترها برای او گل هستند! در اولین سفرم می‌توانستم ببینم که شهر چه‌قدر تمیز و زیباست و چه‌قدر مناسب برای دوچرخه‌سواری. می‌توانستم با دوستانم سر سفرۀ صبحانه بنشینم و صبحانه‌ام را بدون شنیدن صدای تلویزیون و شنیدن فحش به آدم‌های داخل تلویزیون و بحث و جدل و داد و هوار بخورم. می‌توانستم اگر نخواستم موقع شام خانه نباشم و بابتش جواب پس ندهم. در اولین سفرم می‌توانستم حریم خصوصی داشته باشم و استقلال! در اولین سفرم ساعت هفت و نیم همراه با هم راه می‌افتادیم به سمت ورزشگاه شش‌هزار نفری رشت و ساعت هفت و پنجاه دقیقه می‌رسیدیم به ساختمان نیم‌ساختۀ زورخانه و تا هشت بشود شانزده متر از زمین فاصله گرفته بودیم و کمربندهای ایمنی ضربدری‌مان را پوشیده بودیم و قلابش را به لولۀ داربست وصل کرده بودیم. تیرماه رشت هوای دل‌انگیزی نداشت، روی زمینش شرجی بود و شانزده متر بالاتر از زمینش هم این شرجی، شانزده برابر می‌شد! آن وسط‌ها طبیعت غافلگیرمان کرد و وسط تیرماه بارانی زیبا مهمانمان کرد و چند روزی هوا دلپذیر شد و حتی گل از خاک بردمید!

کارگاه اتمسفر تازه‌ای داشت و از این تازگی خوشم می‌آمد. از این‌که به‌جای لهجه و زبان ترکی یا افغانستانی می‌توانستم گیلکی بشنوم. وقت ناهار که می‌شد غذاهای جالبی داشتیم، مثلاً قرمه‌سبزی‌ای که داخلش بادمجان سرخ‌شده و گوجه دارد. بادمجانش را با تغییر زاویه دید می‌توانستم درک کنم و حتی دوستش داشتم اما گوجه‌اش طوری بود که نمی‌توانستم باهم مرتبطشان کنم. وقتی که مشغول کار می‌شدیم، آزمایش‌ها و کشف‌ها و نکات فیزیکی و معماری دوران تحصیلمان را به صورت عملی امتحان می‌کردیم و همانند کودکی تازه دنیا دیده ذوق می‌کردیم! مثلاً در هر سمتی از گنبد که مشغول کار بودیم رو به سطح مقابلمان با تُن صدایی آرام حرف می‌زدیم و هر کس به شکل قطری در سمت دیگر گنبد بود تمام گفته‌هایمان را می‌شنید؛ هرچند آن‌وسط‌ها گاهی هم غیبت‌هایی ناخواسته لو می‌رفت! غروب که می‌شد به فروشگاه روبه‌روی ورزشگاه می‌رفتیم و هر روز افتتاح نشده بود و ما تا آخرین روز هم ناامید نشدیم و هر روز به سراغشان می‌رفتیم تا مطمئن شویم که افتتاح نشده است و وقتی مطمئن می‌شدیم با لباس‌های رنگی و گچی‌مان در بلوار شیون فومنی راه می‌رفتیم تا فروشگاهی دیگر پیدا کنیم و در این بین از چشم و دل سیری مردم شهر حیرت می‌کردیم و لذت می‌بردیم! دلم می‌خواست مدام در شهر رشت راه بروم و هر چه می‌خواهم بپوشم چراکه در تمام روزهایی که آن‌جا بودم یک‌بار هم به واسطه نگاه‌هایی هیز یا زل‌زننده آزار ندیدم! خرید‌ها را که انجام می‌دادیم به خانه‌مان باز می‌گشتیم و چای آماده می‌کردیم و دور هم می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بازی‌های گروهی می‌کردیم. بعضی روزها تصمیم می‌گرفتیم آشپزی نکنیم و از رستوران‌های معروف مثل «محرم» غذای گیلکی سفارش دهیم و آن‌جا بود که میان انتظار ما و عجول بودن و بی‌صبری‌‌مان و خونسردی و آرامش و استفاده نکردن از تکنولوژی‌شان شکافی عمیق می‌افتاد! ما غذا سفارش می‌دادیم و آن‌ها آماده کردنشان پنجاه دقیقه طول می‌کشید و نشانی ما را پیدا نمی‌کردند چون ما نام جدید خیابان‌های شهر را می‌دانستیم و آن‌ها نام زمان پهلوی‌شان را و به نقشه و لوکیشن و این‌ها هم اعتنایی نداشتند. اما متأسفانه غذاهای خوشمزه‌ای داشتند و ما باز هم این کلافگی را به جان می‌خریدیم، چه بسا روزهای آخر دیگر شبیه آن‌ها خونسرد و آرام شده بودیم و دیگر کلافگی‌ای در میان نبود و تحویل گرفتن غذا را هم خودمان تقبل می‌کردیم!

نُه روز  شد. روز آخر همه‌مان دچار گلودرد و آبریزش بینی شده بودیم. آن فروشگاه بالاخره افتتاح شده بود و ما اولین مشتری‌هایش بودیم که با لباس رنگی به درونش پا گذاشتیم. یک روز دیگر ماندیم. هم برای دیدن دریا و هم برای دادن تست رپید. تست رپید پیدا نکردیم. رفتیم انزلی برای دیدن دریا. دفعۀ دوم بود که دریا را می‌دیدم. اولین‌ سفرم بود که می‌توانستم کفش‌هایم را دست بگیرم و اجازه بدهم شلوارم شوره بزند و جانورها به پاهایم بچسبند و از قلقلکی که در پایم ایجاد می‌کنند حس عجیبی بگیرم! اولین سفرم بود که از پایانش غمگین بودم و آبریزش بینی‌ام یادآوری می‌کرد که ممکن است آخرین سفرم نیز باشد. ون دربست گرفتیم و برگشتیم. آخرین بازی‌های گروهی‌مان را در ون کردیم و وقتی به تهران نزدیک شدیم، انگار برایم بیش از گذشته شلوغ و زشت و سیاه بود. رسیدیم. تست دادیم. منفی شد. هرکس اسنپی به مقصد خانه‌ش گرفت و سوار شد و سرش را به شیشه تکیه داد و رفت. من هم سرم را به شیشه تکیه دادم و با خودم فکر کردم اگر روزی رسید که دیگر غم جان و نان و آب و آزادی نداشتیم، اگر از این زمین خونین و خشک، هنوز رود و دشت و جلگه‌ای باقی مانده بود و اگر آن روز دیگر نگران مردنمان در بیمارستان‌ها و جاده‌ها، موشک خوردنمان در آسمان و تیر خوردنمان هنگام طلب حقمان نبودیم، شاید کولهٔ Iran Air‍م را پر کنم و دوچرخه‌ام را بردارم و به رشت بروم و برای همیشه همان‌جا بمانم.