اولینبار که دیدمش قبل از مدرسه رفتن بود، نمیدانم مربوط به چندسالگی میشود، فقط میدانم که هنوز به مدرسه نمیرفتم. خاطراتم به دو بخش تقسیم میشوند: خاطرات قبل از مدرسه و سایر خاطرات. در حقیقت خاطراتم از وقتی که به مدرسه رفتم دارای زمان شدند، قبل از مدرسه رفتن نمیدانستم فصل و ماه و سال یعنی چه و این هواهای سرد و گرم اسمشان چیست. وقتی که به مدرسه رفتم فهمیدم نارنگی میوهٔ همان زمانیست که مدرسهها شروع میشود و هنوز کاپشن نمیپوشیم اما باید سوییشرت بپوشیم. کاپشن برای زمانیست که مدام فینفین و خسخس میکنیم و شلغم میخوریم. وقتی وسط مدرسهها بهمان یک مجلهٔ نصفه و نیمه دادند و گفتند عیدتان مبارک یعنی آغاز بهار است. در آغاز بهار باید مجلهٔ نصفه را کامل کنیم، یک عالمه روز توی خانهمان دعوا و کتککاری ببینیم، سوار ماشینها بشویم و در مشمای سیاه بالا بیاوریم تا به خانهٔ خالهها و عموها و عمهها و داییها برسیم. گوجهسبز میوهٔ همان زمانیست که ازمان امتحان میگیرند و باید لباسهای گرممان را در کمد دیواری بگذاریم و وقتی که خیلی گرم شد و تیشرت پوشیدیم و گوجهسبزها شبیه آلو شدند، دیگر مشق نداریم و تعطیلیم! بعد از مدرسه رفتن میتوانستم بگویم که متولد چه فصلی هستم و اولین تولد واقعیام که کیک و شمع داشت مربوط به چه سالی بوده است، چون بعد از مدرسه رفتن برای خاطراتم نشانی داشتم، مثلاً اولین تولد با کیک و شمعم مربوط به زمانی میشود که روپوش مدرسهام سبز یشمی بود و این یعنی اول دبستان بودهام و من متولد اواسط بهار هستم، زیرا کمی بعد از دعواها و کتککاریها بهم میگفتند بزرگ شدی و وقتی که بزرگ میشدم گوجهسبزها آمده بودند و کاپشنها داخل کمددیواریها بودند. اولینبار که یک دوچرخه دیدم هم مربوط به قبل از مدرسه رفتنم میشود و این یعنی نشانی برای زمانش ندارم. حتی بهخاطر ندارم که برای چه کسی بوده است و یا دقیقاً کجا دیدمش، تنها چیزی که میدانم این است که قبل از مدرسه رفتن دیدمش. به عنوان یک اسباببازی بزرگ وسیلهٔ جذابی بود و من هم مثل غالب کودکان به آن علاقهمند شدم و تا مدتها سوژهٔ نقاشیهایم شد. هیچوقت هم اعضا و جوارحش را درست رسم نکردم اما در مجموع دوچرخههای قناس زیادی را رسم کردم! خیلی زود فهمیدم که در طول تاریخ کودکان علاقهمند زیادی بودند که به آن دست نیافتند! عین روز برایم روشن شده بود که کسی برایم دوچرخه نمیخرد. چندینبار شاهد شکایت خواهر و برادرهایم از کودکیشان بودم که چهقدر دوچرخه خواستند و هرگز خواستهشان اجابت نشده است. میتوانستم بفهمم که اگر خواستهٔ من اجابت شود، زمین و زمان چهگونه به یکدیگر دوخته خواهد شد؛ هرچند که الحمدلله احدی هم به کتف چپش نبود که کشوی کوچکم پر شده است از کاغذهای نقاشیشده از دوچرخههایی قناس. بنابراین احتمال دوخته شدن آسمان و زمین به یکدیگر، صفر در صد و احتمال نخریدن دوچرخه برای من، صد در صد بود.
اما یکی از روزهای خدا، معجزهای رخ داد و تمام احتمالات تغییر کردند. یکی از روزهای دهسالگیام، یعنی همان زمان که روپوش مدرسهام آبی استخری بود، یعنی همان سال که اولین کتاب زندگیام را تمام کرده بودم، یعنی همان روز که گوجهسبزها شبیه آلو شده بودند و هوا خیلی گرم بود، پدرم با یک دوچرخهٔ قرمزِ صندلی بلند به خانه آمد و من در آن لحظه فقط به چگونگی دوخته شدن زمین و زمان به یکدیگر فکر میکردم، تصویر هولناک زمین و زمان بههم متصل، که «جیم» همچون خدای عذاب و جنگ و دوختودوز، بر بالای آن نشسته بود، جرأت شادی را از من میربود.
کمی بعدتر فهمیدم که این دوچرخه، دوچرخهٔ قدیمی و اضافهٔ فرزند یکی از آشنایان بوده است که بزرگ شده است و آنها تصمیم گرفتند آن را به فرزند نه، ده سالهای بدهند و کاملاً تصادفی من آن فرزند نه، ده ساله شده بودم؛ بنابراین پولی برای آن پرداخت نشده بود و این یعنی کوکهای میان زمین و زمان بسیار ضعیف و شیوهای تولیدیدوز داشتند، پس مجوز شادی صادر شد، هر چند کمی طول کشید تا آن دوخت ضعیف شکافته شود!
وقتی برای اولینبار سوارش شدم و پاهایم را روی رکاب گذاشتم، فهمیدم عمل دوچرخهسواری را باید بلد بود و من بلد نیستم، میان فهمیدن و پخش شدنم روی زمین، ثانیهای بیشتر فاصله نبود. بدیهیست که گریه کردم و به خانه برگشتم. خواهرم گفت باید کمکی داشته باشی تا یاد بگیری و من قفلی زدم که کمکی میخواهم، اما در خانهٔ ما کسی حوصلهٔ کمکی خریدن و وصل کردن و اساساً حوصلهٔ زمان گذاشتن برای مرا نداشت، از این رو مجبور شدم عملی که اجازهاش را نداشتم انجام دهم. خط قرمزم برای کوچه رفتن، حرف زدن و بازی کردن با پسرهای کوچه بود، اگر مرتکب این خطا میشدم، از رفتن به کوچه منع میشدم. برای خرید کمکی و وصل کردنش، آچار و پیچ گوشتی لازم بود و در ذهن رشد پیدا کردهٔ من در محله و کوچه و خانهای جنسیتزده، این کار قطعاً کاری پسرانه بود، پس چارهای نداشتم جز عبور کردن از خطوط قرمز! پسری بود بهنام نام؛ دوچرخهٔ فسفریرنگ خفنی داشت که بیشتر از اینکه سوارش باشد مشغول زلمزیمبو کردن و ور رفتن با آن بود. یکی از همین روزهایی که مشغول دوچرخهاش بود به سراغش رفتم و بی مقدمه پرسیدم: کمکی را از کجا میخرند؟ پرسید برای چه کسی میخواهم؟ گفتم خودم. گفت من بلدم کجا میفروشند ولی باید پولش را بدهی تا بخرم و خب من معمولاً پولی نداشتم. در خانهٔ جنسیتزدهٔ ما، پسرها باید پول تو جیبی ثابت میگرفتند، چون پسر بیرون میرود و اگر پیش دوستانش جیبش خالی باشد تحقیر میشود و سیگاری میشود! اما دختر موجودی خانگیست که بیرون نمیرود، بخواهد برود هم اجازه نمیدهیم، پول هم هر وقت صلاح دیدیم بهش میدهیم، سیگاری هم که فقط دختر فراریها میشوند، دختر ما هرگز!!! حالا اینکه به دخترانمان یاد نمیدهیم چهطور باید اقتصادی بود و چهطور باید دخل و خرج را مدیریت کرد هم اهمیتی ندارد! به کتف چپمان!
کار سختی پیش رویم بود، هم باید صلاح بودن پولی که قرار بود بگیرم را ثابت میکردم و هم باید میگفتم که با پسری در کوچه حرف زدم! چارهای نداشتم و گفتم، فقط کمی قصه را تغییر دادم و شروعکننده صحبت را بهنام معرفی کردم، نه خودم! خلاصهاش اینکه بعد از مقادیری کشمکش و سماجت و جر و بحث، بالاخره دوچرخهام کمکیدار شد و تازه مورد تمسخر قرارگرفتنم آغاز شد! وقتی که کمکیها متصل شدند متوجه شدم انگار در سن من دیگر کسی کمکی نمیبندد، اما خب دیر متوجه شدم، اینکه تمسخر شدن را به کتف چپم بگیرم برایم اصلاً کار راحتی نبود، راستش اصلاً بلد نبودم که چهطور میشود انجامش داد، هیچکس در خانهمان بلد نبود، ما خانوادهای بودیم همیشه در معرض تمسخر و راهحل کسانیکه قرار بود الگوی من باشند «اهمیت دادن به تمسخرها و برنامهٔ زندگی را بر اساس آن تمسخرها چیدن» بود. مثلاً فقط شبها میتوانستیم به پارک برویم چون شب تاریک است و آدمهای کمتری فرشید را میبینند و مسخرهاش میکنند. من هم به روشی که آموزش دیده بودم عمل کردم: زمان دوچرخهسواریام را به ساعت یک و دو ظهر تغییر دادم، چراکه این ساعت از روز در فصل آلوها، در سر هر موجود زندهای میزدی از خانه بیرون نمیرفت، من اما عرقریزان و رکابزنان پنج روز پیاپی از سراشیبی جلوی خانهمان پایین میرفتم و در همان حین کمکیهایم بالا میرفتند و نمیفهمیدم؛ روز ششم فهمیدم که با کمکی بالا در حال دوچرخهسواری هستم. هیچ وقت نفهمیدم که دقیقاً از کدام روز دوچرخهسواری را یاد گرفتم، اما آنروز ششم که متوجه بالا بودن کمکیهایم شدم، هنوز هم از خاطرات خوب زندگیام است.
بعد از اینکه دوچرخهدار شدم، دیگر در هیچ خالهبازیای نقش مادر یا فرزند نمیگرفتم. بعد از آن همیشه پدری مهربان و همسری دلسوز و مسئولیتپذیر بودم که هر روز کلهٔ صبح با موتورم از خانه بیرون میزدم و مثلاً خوب کار میکردم و شبها با مهربانی به خانه برمیگشتم؛ هر هفته هم خانمبچهها را با موتورم به سفر میبردم!
دوران دوچرخهسواریام زیاد طول نکشید. دوازدهساله که شدم برای مدتی تغییر محله دادیم و ظاهراً در محلهٔ تازه، کسی پدر مهربان موتورسوار نمیخواست! دیگر زیاد هم شبیه به پدرها نبودم. برای همین هم در ابتدا محجبهتر شدم و سپس از دوچرخهسواری منع شدم و رسماً به جمع دختران بزرگ پیوست شدم!
بعد از این که دختر بزرگی شدم، سه مرتبه با فاصلههای زمانی چند ساله، در پیست چیتگر دوچرخهسواری کردم، اما جایی در اعماق وجودم، هنوز هم پدری مهربان زندگی میکرد که بدون مَرکبش دیگر چندان هم مهربان نبود.
چندین سال بعد، در یکی از روزهای معتدل خدا، همان روزهایی که دیگر روپوش فرم مشخصی نمیپوشیدم اما هنوز درحال تحصیل بودم و کولهٔ سنگینی از رنگ و قلممو به دوش داشتم، همان روزهایی که گوجهسبزها آمده بودند و من چند روز قبلش بزرگ شده بودم، در یکی از کوچههای خیابان فروزش، امیر پسر داییام را دیدم که سوار بر دوچرخهٔ آبی متالیک تیرهاش، کیسهٔ پنیری به فرمانش آویزان بود و به خانه بر میگشت. صدایش زدم، سلام و احوالپرسی کردیم. جوری دوچرخهاش را ورنداز کردم که خندید و گفت بیا سوار شو. سوار شدم و کیسهٔ پنیر را به در منزلشان رساندم. جلوی در پنیر را از دستم گرفت و گفت: کوچه امن است تا سر کوچه برو، خودم میآیم سر کوچه دوباره تحویلش میگیرم. برای خالی نبودن عریضه کمی تعارف کردم و بعد به راه افتادم، کوچهٔ رضایی مجد را طی کردم، از چهارسوق چوبی رد شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم به خیابان مولوی، مولوی ترسناک بود، در پیادهرو آرام به رکاب زدن ادامه دادم و سر کوچهٔ دیگری که نامش را به خاطر ندارم ایستادم. مکانیکهای خیابان مولوی زیاد از حد نگاه میکردند. سنگینی نگاهشان آزارم میداد، ده سال دخترِ بزرگ بودن، پدر مهربان درونم را به حاشیه برده بود. از دوچرخه پیاده شدم و فرمانش را به دست گرفتم و قدمزنان راه را برگشتم. با نگاهی حاکی از حسرت دوچرخه را به امیر برگرداندم. گفت هر وقت دلت خواست بیا و همین اطراف دور بزن. تشکر و خداحافظی کردم.
نه از انواع دوچرخه سر در میآوردم و نه از مارکها و قیمتها، فقط میدانستم برای شهر بالاوپایینداری مثل تهران، دوچرخه باید دندهای باشد و برای دل خودم هم دوچرخه باید آبی باشد. تنها اقدامی که در راستای علاقهام به دوچرخه انجام دادم «ایول» گفتنی زیرلب به سایر دوچرخهسوارانی که در سطح شهر میدیدم بود. گاهی هم در آرزوهایم به اینکه روزی ایران و تهران بشوند جایی مثل هلند و آمستردام فکر میکردم! از همان آرزوها که بر جوانان عیب نیست!
زندگی با سربالاییهای فراوان و سرپایینیهای نادرش پیش میرفت که یکی از روزهای خدا، یکی از همان روزها که هوا گرم شده بود و گوجهسبزها حسابی شبیه آلو شده بودند، خبر دار شدم امیر موتورسیکلت خریده است. برایش پیام فرستادم مبارک است و کاملاً منظور دار حال دوچرخهاش را پرسیدم! تشکر کرد و گفت هر وقت خواستم میتوانم بیایم دوچرخهاش را ببرم. سر از پا نمیشناختم. یک قفل دوچرخه و حجمی یونولیت که اسمش کلاه ایمنی بود خریدم. با مترو رفتم، با دوچرخه برگشتم. بعد از سیزدهسال دخترِ بزرگ بودن، پدرِ مهربان درونم دوباره موتوردار شده بود. نمیدانست دندهها چهطور کار میکنند، موتور قدیمش دنده نداشت، اما کلهاش همیشه باد داشت. از امیریه تا انتهای هفدهٔ شهریور آمدن کار پدر مهربان درونم بود، وگرنه دخترِ بزرگی که هیچوقت به تنهایی در هیچ خیابان بزرگی دوچرخهسواری نکرده را چه به این حرفها. هرچند عبور از لوکیشنهای سعید روستایی و محمد کارت، عبور از میان باربران و معتادان و رانندگان همیشه طلبکار مولوی و شوش، حتی کار پدر مهربان هم نبود! کار خدا بود! رسیدم. عرقریزان، با بهت و حیرت رسیدم. با بدنی لرزان و دردناک از ترس و انقباضِ بیاندازه رسیدم.
اسمش را گذاشتم سونیک، آبی بود، سریع بود و زین سفت و خارپشتمانندش مرا به یاد سونیک خارپشت میانداخت! پدر درونم تازه هشیار شده بود. تازه فهمید کف دستهایش درد میکند، تازه فهمید دستکش دوچرخهسواری هم ضروریست. بعد از آن چیزهای دیگری هم فهمید، اینکه باید قمقمه داشته باشد، اینکه باید شلوار منعطفتری به پا کند! اینکه دیگر از لوکیشنهای سعید روستایی و محمد کارت عبور نکند، چون ممکن است آخرین عبور زندگیاش باشد.
وقتی موتورم را گرفتم خبرش را به زن آن روزهایم دادم، تشویقم کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد. دلم میخواست زنم از آنهایی باشد که همرکاب و همراه است، اما خب زنم از آنهایی بود که پشت سر مرد موفقشان در خانه میمانند!
آرزوهای تازهام شروع شده بودند: کاش در محلهمان کمی فرهنگ دوچرخهسواری برای بانوان وجود داشت تا کسی کاری به اینکه یک زن دوچرخهسوار کجا نشسته است یا چه چیزی به تن دارد، نداشت. کاش در محلهمان بهجای اینهمه موتورسازی، یک دوچرخهسازی پیدا میشد تا مجبور نشوم برای هر ایراد و نیاز دوچرخهای بروم گمرک! کاش یک یا چند دوچرخهسوار کلاه ایمنیدار هممحلهای پیدا میکردم. اینکه میگویم دوچرخهسوار کلاه ایمنیدار معنایش این نیست که در بند ظواهرم، نه، معنایش این است که یک: کلاه ایمنی واقعاً مهم است و دو: چون دوچرخهسوارانی که نیاز داشتم، پسربچههای کوچک محلی نبودند و بر طبق مشاهدات و جستوجوهای من، محلهٔ ما فقط همان نسخهٔ پسربچهاش را داشت. آرزوهای بعد از دوچرخهدار شدنم که زیاد شد، دوچرخهام که تعمیرلازم شد، در پارکینگ خوابید. دوباره بازگشتم به ایول گفتن زیر لب و تخیل هلند شدن!
زندگی با سربالاییهای فراوان و سرپایینیهای نادرتر از گذشتهاش در حال گذشتن بود که یکی از روزهای خدا میان نظراتم در وبلاگ حمیدو از میلم به دوچرخهسواری و ترسم و محدودیتهای محلهٔ محصور شده با سه اتوبانمان گفتم و بعد، یکروز از آن روزهایی که نارنگیها آمده بودند و باید سوییشرت میپوشیدیم، مهمان پیمان و حمید شدم و با «پاندا» مرکب رام و روان پیمان، بیست کیلومتر را در جنگلهای سرخهحصار دوچرخهسواری کردم. به خیابان که میرسیدم قالب تهی میکردم و پاندای بینوا را میانداختم زمین! پیمان و پاندا مرا ببخشند!
هرچند بعد از سواری با پاندا، سونیکم خارپشتتر از گذشته به چشم میآید، اما بعد از آن مهمانیِ دوچرخهسواری تصمیم کبری گرفتم. حالا چند هفتهایست که سونیک را راه انداختم و حداقل هفتهای سهروز دوچرخهسواری میکنم. هنوز هم از محلهٔ محصور با اتوبانمان بیرون نرفتهام، اما دیگر سر هر چهارراه ترمز نمیکنم. دیگر از ماشینهای سنگین و اتوبوسها به اندازهٔ گذشته نمیترسم و کنار نمیزنم. حالا از میان میلههای یو شکل معکوس وسط پیادهرو بدون ترمز عبور میکنم و با کلاه ایمنی وارد مغازهها میشوم و از نگاه زل و متعجب مشتریها و فروشندهها خجالت نمیکشم. حالا وقتی از روی سرعتگیرهای ساندویچی عبور میکنم، از روی زین بلند میشوم و روی رکاب میایستم. حالا در خیابان به رانندگان ماشینهای حق به جانبی که دوچرخهسوار را به رسمیت نمیشناسند بدون خجالت و شرم و حیا نهیب میزنم و برای خطاب قرار دادنشان اسم چند حیوان چهارپا را به کار میبرم. حالا میتوانم در حال دوچرخهسواری سر موتوریهای مزاحم داد بزنم و به اندازهٔ گذشته تسلطم بر فرمان را از دست ندهم. حالا دیگر خودم را هم عضوی از آن قشر میدانم که بهشان ایول میگفتم و تلاش میکنم تا چشم مردم محلهٔ مان به دختر دوچرخهسوار کلاه ایمنیدار عادت کند. هلند شدن ایران و آمستردام شدن تهران، تا همیشه همان آرزوییست که بر جوانان عیب نیست، من اما یک دوچرخهسوار به یکی از محلههای جنوبِ تهران اضافه میکنم تا شبها قبل از خواب، آهی که از حسرت آمستردام نشدن تهران میکشم کمرنگتر از شب قبل باشد.