در زدم، وارد اتاق شدم و سلام کردم. خودم را معرفی کردم، خوش‌آمد گفت و تعارف کرد که بنشینم. پوشه‌ٔ حاوی نقاشی‌ها در دستم بود. آن را روی میز گذاشتم و نشستم. گفت چندتایی کتاب دارد در مورد بررسی نقاشی کودکان و اگر بخواهم از خودش هم می‌توانم کمک بگیرم. بعد به سراغ قفسه کتاب‌هایش رفت تا آن‌ها را برایم بیاورد. تحصیلاتش در حوزهٔ روانشناسی کودک بود و احتمالاً می‌توانست برای پیش‌برد پروژه‌ام کمک‌ کند، من اما تمایلی به هم‌صحبتی با او نداشتم. آن‌زمان دانشجوی نوزده‌سالهٔ مضطربی بودم که تا می‌توانستم از حرف زدن جدی و رسمی با آدم‌های غریبه فرار می‌کردم. هنوز هم با وجود تلاش و تمرین‌های بسیار برای رویارویی با آدم‌ها، پرکاربردترین شیوهٔ ارتباطی‌ام شوخی‌ست؛ به همین خاطر هم اغلب در جمع‌های دوستانه به‌نسبت جمع‌های رسمی، عادی‌تر به نظر می‌رسم. آن‌زمان هنوز نمی‌‌توانستم با اضطراب اجتماعی‌ام به راحتیِ اکنون کنار بیایم. اصلاً آن زمان نمی‌‌دانستم اسم این ویژگی چیست که بخواهم با آن کنار بیایم یا کاری برایش بکنم. با این حال دوستِ مذکور، خیلی تمایل داشت که به پروژه‌ام کمک کند؛ برای همین هم فرصتی نداد که بگویم می‌خواهم یا نه، کاملاً خودجوش شروع به کمک کرد! به توصیف و معرفی کتاب‌هایی که برایم کنار گذاشته بود پرداخت و این‌که هر کدام برای کدام بخش کارم کاربرد دارد. راحت نبودم، اما همین که از جملات خبری استفاده می‌کرد و نیاز نبود من پاسخ کلامی‌ بدهم و تکان دادن سرم داشت وضعیت را پیش می‌برد، راضی‌ بودم. میان صحبت‌هایش به پوشهٔ روی میز اشاره کرد و پرسید: «می‌شه ببینمشون تا نظر بدم؟» جمله‌اش که سوالی شد اضطراب آن‌چنان بر من مستولی شد که زبانم بند آمد! بی‌هیچ حرفی، پوشه را به سمتش گرفتم تا هرچه سریع‌تر به جملات خبری او برگردیم!

داخل پوشه دوازده‌ برگ نقاشی از چهار کودک هشت تا ده‌ساله بود که اسم و سن هر کدام بالای نقاشی‌شان نوشته شده بود. هر کودک سه نقاشی با موضوعات خود، خانوادۀ خود، یک خانوادۀ دیگر کشیده بود و پروژه‌ٔ من بررسی این نقاشی‌ها بود. دوستِ مذکور یکی‌یکی برگه‌های نقاشی را نگاه می‌کرد و مثل کف‌بین‌ها از روی خطوط و رنگ و شکل نقاشیِ هر کدام، چیزی درمورد شخصیت و زندگی‌شان می‌گفت: «بنفشه؛ این خیلی خودشیفته‌‌ست، ببین چه سر بزرگی برای خودش کشیده و چه‌قدر هم روی سرش از جهت رنگ و پرداز وقت گذاشته!»، «امیررضا؛ از برادر کوچکیش متنفره، دلش نمی‌خواد اون عضوی از خانواده‌ باشه، ولی از این‌که نکشدش عذاب وجدان داره، برای همین اون رو کشیده و بعد روش رو خط‌خطی کرده.»، «فاطمه؛ چه‌قدر فیگوراش رو کوچیک و بی‌جزئیات کشیده، به‌نظرم کمی دچار عقب‌موندگی باشه.»، «رها؛ این یکی کمی عجیبه. تناقض داره. فرم‌هاش مثل بچه‌های همین سنه، ولی تعداد و نوع رنگ‌های انتخابی‌ش خیلی عجیبه، از بچه‌ای تو این سن بعیده این انتخاب رنگ. خورشید فیگور مردانه‌ست، نماد پدر، این طراحی دقیق و بزرگ نشون از پدری مطلوب و دوست‌داشتنی داره اما رنگ قهوه‌ای و قرمزی که بهش زده نشونهٔ پدری ترسناک و خشن و نامطلوبه. بچه‌ٔ خطرناکی به‌نظر می‌آد. رنگ‌های تیره و محدودش می‌گه از ایناییه که خیلی تودارن و نمی‌ذارن باهاشون ارتباط بگیری و ازشون چیزی بفهمی! ولی خیلی لذت‌بخشه! همه‌چیز این بچه‌ها رو با دو تا شکل و خط و رنگ می‌شه ازش سردرآورد. من واقعاً عاشق این کارم. شما الآن پروژه‌ت تا چه مرحله‌ای پیش رفته؟» جمله‌اش سوالی شد و من دوباره دستپاچه شدم، اما این‌بار خودم را جمع‌و‌جور کردم تا لااقل بتوانم چند کلمه‌ای پاسخ دهم. مِن‌مِن کردم و خودم را در حال فکر نشان دادم تا کلمات را در سرم مرتب کنم و جواب دهم.

پروژه‌ام تا آن‌جایی پیش رفته بود که با بچه‌ها به صورت حضوری گفت‌و‌گو کرده بودم و از مادرانشان به صورت پرسشنامه‌ای چیزهایی پرسیده بودم و دربارهٔ زندگی هر کدامشان تا حدودی تحقیق کرده بودم و با خبر بودم که هر کدام در چه خانواده‌ای و در کدام منطقهٔ شهر زندگی می‌کردند.

بنفشه هشت‌ساله بود و فرزند دوم خانواده‌ای چهارنفره و متوسط از نظر مالی، می‌گفت همیشه سرش درد می‌کند و مادرش گفته اسم این‌ها میگرن است و می‌گفت بیشتر وقت‌ها مجبور است در اتاق تاریک بخوابد با این که خیلی از تاریکی می‌ترسد، اما چون سرش کم‌تر درد می‌گیرد تاریکی را تحمل می‌کند. مادرش نوشته بود که بنفشه از پنج‌سالگی دچار سردرد می‌شده و دکتر‌ها می‌گفتند میگرن است، اما وقتی هفت‌ساله شد، معلوم شد در سر بنفشه یک تومور هست که معلوم نیست بشود عملش کرد یا نه، باید کمی بزرگ‌تر شود و بعد تصمیم بگیرند، اما تومور را به خود بنفشه نگفتند و او هنوز هم فکر می‌کند که میگرن دارد.

امیررضا نُه‌ساله بود و تنها فرزند خانواده‌ای سه‌نفره و تقریباً متمول. او خودش را تک‌فرزند معرفی می‌کرد اما مادرش نوشته بود که وقتی امیررضا چهار‌ساله بود، یک تصادف وحشتناک داشته‌اند که در آن برادر دو‌ساله‌‌ٔ امیررضا از دست می‌رود. امیررضا به غریبه‌ها در مورد وجود برادری در گذشته چیزی نمی‌گوید، اما همهٔ وسایل برادرش را نگه داشته است و نمی‌گذارد کسی به آن‌ها دست بزند.

فاطمه؛ ده‌ساله بود و آخرین فرزند خانواده‌ای هشت‌نفره و تقریباً فقیر. فاطمه بسیار خجالتی بود و به‌ندرت حتی با آدم‌ها وارد ارتباط چشمی می‌شد، چه برسد به این‌که با کسی حرف بزند! برای صحبت کردن با او مجبور به چند جلسه صبوری و بازی کردن شدم تا اعتمادش جلب شد و حرف زد. می‌گفت در امتحان‌های کتبی و نوشتنی مثل ریاضی و علوم همیشه بیست می‌شود اما در امتحان‌هایی مثل روخوانی و قرآن و شعر حفظی همیشه صفر می‌شود. مادرش سواد نوشتن و خواندن نداشت، به همین‌خاطر خواهرش در فرم پرسشنامه از این‌که فاطمه کم‌حرف است و هیچ‌وقت شیطنت نمی‌کند ابراز رضایت کرده بود!

رها؛ هشت‌ساله بود و فرزند اول خانواده‌ای چهارنفره و فقیر. در خانه‌ای سی‌متری زندگی می‌کردند، مادرش فوت شده بود و پدرش کارگری روز‌مزد بود. می‌گفت پدرش را بیشتر از هرچیز دیگری در دنیا دوست دارد، فقط آرزو می‌کند که یک‌روز پدرش به‌جای یک‌بسته با سه‌بسته مداد‌رنگی شش‌رنگ بیاید خانه تا او مجبور نشود شش مداد را با دو خواهر دیگرش تقسیم کند. رها مادری نداشت که فرم پرسشنامه‌ را پر کند و پدرش هم در این زمینه همکاری نکرد. من هم که در ارتباط می‌لنگیدم و بیشتر از آن نمی‌‌توانستم اصرار کنم. برای همین از این بخش چشم‌پوشی کردم و پرسشنامه‌ را بر اساس دیده‌‌ها و شنیده‌های شخصی‌ام پر کردم.

مِن‌مِنم خیلی طولانی شده بود، باید جواب می‌دادم و می‌گفتم که بنفشه خودشیفته نیست، فقط خیال می‌کند با وقت گذاشتن بیشتر روی سر توی نقاشی‌هایش می‌تواند قدرت را به دست بگیرد و درد سرش را کنترل کند. که امیررضا هنوز هم عاشق برادر کوچک از دست‌داده‌اش است، هنوز هم او را در نقاشی‌هایش می‌کشد و خطش می‌زند و این نوعی عزاداری‌ست. که فاطمه هیچ عقب‌ماندگی هوشی و ذهنی‌ای ندارد که بسیار هم باهوش است، فقط بی‌توجهی و ناآگاهی خانواده‌‌اش از او کودکی بسیار بی‌اعتماد‌به‌نفس و خجالتی ساخته است. که رها پر‌تناقض و تودار و خطرناک نیست، رها خواهر بزرگ‌ فداکاری ست که از تنها بسته‌ٔ مداد‌رنگی‌ای که دارند چهار رنگ‌ شادتر و زیباتر را به دو خواهر کوچکش می‌دهد و دو رنگ تیره‌‌تر و زشت‌تر را خودش برمی‌دارد. اما نتوانستم هیچ‌کدام از این‌ها را بگویم، در عوض گفتم: «زیاد پیش‌ نرفتم.» 

هفت‌سال از آن‌روز می‌گذرد و من هر سال به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی باید بروم و تمام این‌ها را به آن روانشناس کودک بگویم.