روی نیمکت نشستم و به ساعتم نگاه می کنم، صدای جارو توجهم رو جلب کرد؛
برگهای خشک کنار نیمکت رو جارو می کنه،
درحالی که به برگها نگاه می کنم
می گم:کاش شهردار ها شاعر بودن!
-شما شاعری؟
+نه، قدم زدن رو برگایِ پاییزی رو دوست دارم...
-شاعرای واقعی پست و مقام مملکتی نمی گیرن!
حرفی نمی زنم و به برگهای درحال سقوط توی سطل نگاه می کنم...
-شاعر خوبه، ولی من رفتگر شدم...
جاروش رو روی شونه ش می ذاره و سطل زباله ی سیارش رو پشت سرش می کشه و می ره...
+مرسی که احوالمو پرسیدین...
+کم شدم...اتفاقاتی هستن که می تونن زیادم کنن اما هنوز نیفتادن...
پس همچنان کمم...
کاش زودتر میومدم تا زودتر پست بذاری :))))
اخه من پاقدمم خیلی خوبه -_-
عاشق برگای پاییزی ام