روی صندلی ایستگاه مینشینم، دستم را به بند کوله ام میبرم که از پشتم برش دارم، که تا زمان رسیدن اتوبوس بتوانم تکیه دهم، پشیمان میشوم، دستم را پایین میآورم و تکیه نمیدهم، تکیه به دست هایم میدهم، کمی خم میشوم و به انتهای مسیری که اتوبوس از آنجا میآید نگاه میکنم، ناواضح است، یادم میافتد که هوا آلوده است و سرفهی کوچکی میکنم، زن بی اعصاب و غرغرویی که از مترو با او هممسیر بودم به ایستگاه میرسد کمی میایستد، بازهم زیرلب غرغر میکند و بعد مینشیند، احساس میکنم دستهایم خسته شدهاند، دیگر نمیتوانم و با بی خیالی به کوله ام و تمام وسیله های داخلش تکیه میدهم! جیبم میلرزد، گوشیام را درمیآورم و به انتهای پیام نگاه میکنم: «هیچکس تنها نیست»... پوزخندی میزنم و نخوانده حذفش می کنم، نگاهی به جیب هایم می اندازم، یک عالمه رسید بانک و کاغذ تبلیغات آرایشگاه و دندانپزشکی و کاغذ شکلات تک تک و...؛
اتوبوس میرسد و سوار میشوم، به سمت صندلیهای برعکس میروم، همانهایی که خیلیها دوستش ندارند، همانهایی که خیلیها وقتی رویش مینشینند، سرشان گیج میرود! ازین صندلی ها خوشم میآید!
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه میدهم و به کاغذهایی که از جیبهایم در آوردم نگاه میکنم: یک،دو،سه،...شانزده!
شانزده کاغذِ تبدیل شده به پیراهن مردانه!
نشانهی خوبی نیست...
تبدیل شدن کاغذها به پیراهن مردانه، اصلا نشانهی خوبی نیست...
به حرفهایی که چند روز قبل تصادفی شنیده ام فکر میکنم؛
میگفتند یکی از افرادی که به تیم انرژی میدهد من هستم! میگفتند شوخ است!
به شانزده پیراهن مردانهی در جیبم فکر میکنم
و به شوخ طبعیام ادامه میدهم...