روزهایی را به خاطر میآورم که چارهی حال بدم خواب بود؛
مثل آنروز که سر کلاس نمکدان درست کردم و معلم گوشه کلاس نگهم داشت و با گریه خواهش کردم که مادرم را احضار نکند، یادم میآید که زنگ آخر باران میبارید و من با روپوش و مقنعه ی خیس از باران [و گریه] به خانه رسیدم، ۶ ساعت خوابیدم، مامان گفت خسته است، ف گفت خسته است، خسته بودم...!
آنروز که ج در را محکم بست و بیرون رفت، همه نگران شدند و من شدیدا پلک هایم سنگین شد...و خوابیدم!
هرگاه تن صداها بالا رفت، چشمهایم خیس و سپس سنگین میشد!
هرگاه که با قطع نفس تا دم نبودن رفتم و برگشتم، از بهت و ترس و غم به خواب میرفتم.
هرگاه نمرهی کم میگرفتم به خواب میرفتم.
هرگاه تنبیه میشدم، به خواب میرفتم.
هرگاه به آرامش بعد از طوفان میرسیدیم، به خواب میرفتم.
روز ۲۶ بهمنماه سال ۹۳ سر خودم را شیره مالیدم، برای خودم یک انیمیشن گذاشتم و شروع کردم به تماشا، اما با تمام وجود گریه کردم و بعد خیلی طولانی به خواب رفتم.
بارها شنیدم که: خوش به حالش که خوش خواب است!
خواب من نشانهی حال بد من است،
که وقتی میخوابد، بیعار نیست، که درد میکشد، عذاب میکشد، که به جای یه ریز حرف و حرف و حرف زدن و تیکه انداختنهای دخترانه، بیصدا و بی نشانهی قرمزی و پف چشم، اشک میریزد و بعد به عنوان مرهم دردهایش، میخوابد!
آمدم بگویم مدتی ست دنیایم عذاب آورتر شده است، حالا که حتی برای بعضی از دردهایم خواب جواب نمیدهد، که خواب گاهی نمیآید، یا آمدنش همراه با خوابهای پریشان و آزاردهنده است...
آمده ام که خودم را توضیح دهم!
خسته شدم بس که خودم را توضیح دادم!
یعنی در این دنیای به این بزرگی یک نفر نیست که خودش بیاید و مرا نه با همه، که فقط با کمی از قلق هایم بشناسد؟! که کمی مهم باشم؟!
خوابم میآید... خیلی...
پ.ن: عین ربات بودن خوب نیست، هر روز و هر روز، خسته سرکلاس و سرکار رفتن خوب نیست... میدانم... اما فقط دانشجو بودن را هم دوست ندارم!
پروژه تا دوهفته دیگر تمام میشود... بیکاری دارد دست تکان میدهد...
حس میکنم اینبار تحمل بیکاری عذابآورتر از گذشته خواهد بود...
خوابم میآید و خوابم نمیبرد...
خواب جوابه؛
البته جواب بود.. دیگه کمتر جوابه!
ولی کاش حرف زدن جواب باشه
خواب مثل پاک کردن صورت مسئله و تصمیم به فراموشیه..