کسی روی زمین افتاده است و افراد همیشه در صحنه دورش را گرفته اند! خوشبینانه نگاه میکنم: شاید میخواهند کمکش کنند! درست نگاه میکنم: به جز دو نفر درحال کمک، باقی افراد تنها ایستاده اند و دختر در حال تشنج را تماشا میکنند.
دوستش گریه میکند؛ آمبولانس خبر کردند؛ میگویند هنوز در راه است. از جمعیت دور میشوم به سمت کنج خلوتی که خودم کشف کرده بودم میروم؛ جمعی ورودی جدید، اینجا را هم پیدا کردند. بلند بلند میخندند، از آن خندههای تیزی که همیشه برای مسخره کردن یک نفر، توسط یک جمع بهکار میرود. فکر کنم مجبورم بروم و قدم بزنم، حالا دیگر تمام کنجهای خلوت موجود در این دانشکدهی نهچندان بزرگ را که کشف کرده بودم، غصب کردند!
میروم پشت ساختمانهای دانشکده تا لااقل جایی که کمی خلوتتر است قدم بزنم.
پشت ساختمان قبرستان شده است! قبرستان میز و صندلی ، سه پایههای نقاشی، برگهای خشک و زردشدهی پاییزهای گذشته
و سرهایبریده شده!
مینشینم پای جسدها و برایشان عزاداری میکنم. سهپایههارا نوازش میکنم، روی خطوط و شیارهای چوبیشان را نوازش میکنم، تمام سرهایی را که آنجا افتاده است، جای شکستگیهایشان را که موقع تخلیهشان به اینجا ایجاد شدهاند را نوازش میکنم... زانو میزنم و برگهایی را که رویشان را پوشانده کنار میزنم.
دلم میخواهد بغلشان کنم...
نزدیکی عمیقی بین خودمان و این سرها حس میکنم؛
ما بچههای نقاشی ورودی بهمن ۹۵، که مهر ۹۶ بعد از رفتن استاد الف یتیم شدیم! که تا وقتی استاد الف بود چپ نگاهمان نمیکردند، اما حالا با مسئول آموزشی روبهرو هستیم که در چشممان زل میزند و میگوید: «شما نقاشیهای یاغی وصله ناجور اینجا هستید!»، مایی که تمام کتابهای کمیاب و خوبمان که استاد الف به سختی برایمان پیدا کرده بود را سربهنیست کردند، که استادهای مطرح، بعد از رفتن استاد الف رهایمان کردند، مایی که رشتهمان از این دانشکده حذف شد، مایی که آخرین بازماندگان نقاشی هستیم و تا یک ترم دیگر از این دانشکده منقرض خواهیم شد. مایی که در خبرها و اطلاعیههای سایت دانشگاه جایی نداریم، مایی که مدیر گروه جدیدمان رشتهاش نامربوط به ماست و تا به حال حتی ندیدیمش! مایی که کمبود سهپایه داریم، چون سهپایههایمان را شکستند و لاشهشان را پشت دانشگاه انداختند. مایی که کارگاههایمان را تغییر کاربری دادند به کارگاه معماری و سایت کامپیوتر، چون ما زیادی دانشکده را کثیف میکردیم.
مایی که سرهایمان را بریدند...
...
حیاط شلوغتر شده است، دایره تماشاگران بزرگتر شده است...