در ایستگاه اتوبوس شلوغ، در ظل آفتاب سوزان این روزها، با گلویی خشک و خسته و گرمازده و بیحوصله و اخمو، تا این اندازه که حتی اگر کسی میپرسید ساعت چند است؟ قورتش میدادم!
در این وضعیت، یک اتوبوس از تمام محدوده آن ایستگاه پر از آدم، درست طوری توقف کرد که درش جلوی من باز شد، درست همان لحظه از درش هوای خنک بیرون زد و از بین آن همه آدم، هیچکس مسیرش با این اتوبوس نبود؛ یک اتوبوس خلوت، خنک، تمیز و دری که جلوی من باز شد! بی معطلی سوار شدم! انقدر ذوق زده شدم که اهمیتی ندادم مسیرش کجاست! رفت و رفت تا سه ایستگاه بعد، خستگیام که در رفت، خنک که شدم، تازه فکر کردم: اصلا این اتوبوس دارد مرا کجا میبرد؟!
سه ایستگاه بعد پیاده شدم و در دلم گفتم: لعنت به اتوبوسی که خنک است و خلوت است و جلوی پای آدم نگه میدارد!
اینبار صبر کردم اتوبوس مورد نظر خودم بیاید، آنقدر دیر کرد که ته ذهنم میگفتم: کاش پیاده نشده بودم!
اتوبوسی که میخواستم آمد، ولی نه خنک بود، نه جلوی پایم نگه داشت و آنقدر دیر آمد، که یک عالمه آدم در ایستگاه جمع شده بودند و همهشان دوپا داشتند و چهارپای دیگر قرض کردند و دویدند داخل؛ با اجبار خودم را جا کردم! رفت و رفت تا بالاخره خلوت شد، صندلی گیرم آمد ولی آنقدر دیر آمده بود، آنقدر خسته بودم، که تا نشستم، خوابم برد...
ولی دلم میخواهد سوار اتوبوسی باشم که حالم در آن خوب باشد، خنک باشد، خلوت باشد و شاید حتی راننده، موسیقیای را گذاشته باشد، که من دوست دارم... :)