از روزی که فهمیدم بستهای در راه دارد، برای جعبهاش دورخیز کردم و همانروز که پستچی، بسته را برایش آورد، بیمعطلی گفتم: «جعبهش مال من!» خندید و گفت: «تو آشغالجمعکن بودی، از وقتی هنری شدی، آشغال جمعکنتر هم شدی!»
راست میگوید، از کودکی هم دور ریختنی جمعکن بودم، هر که میخواست کمدش را تمیز و مرتب کند، من، گویی مویم را آتش زده باشند، آنجا حاضر میشدم و از کیسهی دور ریختنیهایش برای خودم غنیمت برمیداشتم! با اینکار، موجب آرامش خاطر آنها هم میشدم، وقتی که دلشان نمیآمد از یک شیء بهخصوص بگذرند و در عین حال هم جایش را نداشتند و هم دیگر کاربردی برایشان نداشت، در آرامش، شیء مورد نظر را در کیسهی من جا میدادند و خیالشان راحت میشد که چندان هم از خودشان دورش نکردهاند!
خاطرهبازی را بسیار دوست دارم و خاطرات برایم محترماند. همیشه از موقعیتهایی که تجربه کرده و پشت سر گذاشتهام، نشانههایی نگه میدارم: یک نقطه روی یک در، یک زدگی گوشهی دیوار، یک برجستگی روی درخت، پوست شکلات، یک تکه چوب، تکه نخی از لباس کسی که تنها یکبار دیدهام، دیدن طرح یک پارچه حتی، همهچیز، همهچیز برایم نشانهایست برای یادآوری یک روزی از گذشته. علاوهبر اینها، میلی عجیب، برای نگه داشتن چیزهای قدیمی و عتیقه نیز، در خود حس میکنم، شاید بهاینخاطر که فکر میکنم آنها هم، به شکلی انتزاعی، خاطراتی در خود دارند.
چیزهای خیلی قدیمی، برایم قابلیت استفاده ندارند و تنها میتوانم نگهشان دارم. مثلاً چندسال پیش، از کمد بابا، یک ابله داستایوفسکی به سال چاپ سی و سه، به غنیمت برداشتم، نمیدانید چه بویی دارد! بوی غلیظ و ناب کاغذ، یک بوی کهنگی شیرین! هربار که بخواهم عطرش را به درون ریههایم بکشم، با هر تکانی که بر آن وارد میکنم، تکهای از کاغذش پودر میشود، برای همین هم، شبیه به آخرین بازمانده از یک قبیلهی فراموش شده که تلاش میکند توتم خاندانشان را با چنگ و دندان، به سلامت نگه دارد، این اشیاء قدیمی را نگه میدارم.
از هجده سالگی، حالت دور ریختنی جمعکردنم، ظاهر افراطیتری بهخود گرفت، دیگر از نگه داشتن صِرف گذشت و به استفاده بردن رسید. خردهریزها و کاغذهای طرحدار و غیره را برای کلاژهایم نگه میداشتم، لباسهای کهنهی همه افراد خانه را نگه میداشتم که یا به عنوان دستمال کنار پالتم استفاده کنم یا آنها که هنوز قابلیت پوشیدن داشتند، لباس کار کارگاههایم شوند، روزنامههای باطله را نگه میداشتم تا به وسیله آنها بومهایم را بپوشانم، قوطی و بطری و ظرف دارو و کرم و هر جعبه قابل استفادهای که بود، نگه میداشتم تا ظرف زغال و پاستل و ظرف آب، روغن و تربانتینم شوند، تا جایی پیش رفتم که روغن مایع فراموششدهی منقضی شدهی ته کابینت را هم نگه داشتم و بهعنوان رقیقکننده در نقاشیهایم استفاده کردم و از قضا بهعلت فاسد بودنش، نتیجهی جالب و لعنتیای در کارم داشت!
هر سال، یکی از سه روز اول اردیبهشتماه، مراسم کمدتکانی سالانهام است، چون دلم میخواهد قبل از چهارم باشد، خب، دیروز کمدتکانی امسال برگزار شد. دیروز متوجه شدم ظرفهای روغن و تربانتین و زغالم بیشتر از خود روغنها و تربانتینها و زغالهایم شده است. اتفاق خوبی نبود. تقریباً تمام بخشهای کمدم را اشیاء خاطرهانگیز پر کرده بودند. این هم اتفاق خوبی نبود؛ نه برای کمدم، نه برای آن اشیاء؛ اینکه ظرفها بیشتر از مظروفها باشند، خوب نیست، اینکه تمام آن اشیاء پر خاطره را، آنقدر نزدیک، جلوی چشمم بگذارم و هر روز و هر روز ببینمشان، خوب نیست. هدف من از نگه داشتنشان این نبود، اینکه آنقدر تکراری شوند برایم که یادم برود چرا نگهشان داشتم، که یادم برود قصه و خاطرهی پشت هر کدامشان چیست، این بودن همیشگیشان در مقابل چشمم، آنها را قربانی کرده بود، قربانی تکرار. برای کمدم هم خوب نبود، این کمد میتوانست جای چندین طرح و اتود و ایده شود، جای ابزار لازمتر، موردنیازتر و محرکتر برای کارم باشد، میتوانست جای کتابهای جدیدم شود، که بیسرپناه گوشه اتاق نگاهم میکنند.
نه! خاطرهباز بودن نباید کار دستم میداد، خاطره بازی شیرین است، زیباست، اما نباید از «حال» و لحظههای در جریان زندگیام غافلم کند. نباید مرا از زندگی جا بگذارد.
امروز برای اولینبار تصمیم گرفتم خلوتشان کنم و کردم. بعد، همه را در همان جعبه پستیِ غنیمتی جای دادم و آن را در مکانی دور از دسترس، کنار اولین نقاشیهایم گذاشتم. از این پس، زمانی که به حس زیبای خاطرات نیازمند بودم، به سراغشان میروم، نه هر روز و هر ساعت و هر لحظه، که این ظلمیست بر خودم و آنها نیز.
امشب، تولدم است و برخلاف سالهای رفته، بسیار آرامم و حال خوبی دارم.
امشب، کمدم خلوت، آرام و زیباست و خاطرات را به پستو بردهام...
تولدتون مبارک :))