همراه من شو در طوفان سختی‌ها

اول خردادماه کالسکه‌ای صورتی‌رنگ را نشانم دادند که در آن موجودی کوچک به خواب رفته بود. پرسیدند خاله یا عمه؟ جواب دادم: برای اولین‌بار خاله. پرسیدند: پوشک عوض کردن بلدی؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم. با خودم فکر کردم سخت و ترسناک است؛ موجودی به آن کوچکی که هر آن بیم کنده‌شدن دست و پایش است را حتی نمی‌دانم چگونه باید در آغوش بگیرم! کمی که گذشت فهمیدم اشتباه می‌کردم، سخت بود، اما ترسناک ابداً. برعکس، تجربۀ جالب و شگفت‌انگیزی را پشت سر می‌گذاشتم. بخش قابل توجهی از روزها و ساعت‌ها را به نگاه کردنش می‌گذراندم و از دیدن اجزای کوچک و ظریف و در عین حال توانمند بدنش متحیر می‌شدم: از این‌که ساق پاهایی با قطر دو سانت می‌توانند خودشان را از دست‌های من آزاد کنند. از سوراخ‌های کوچک بینی‌اش که در آن‌ها دم و بازدم شکل می‌گرفت. از طول ساعد دستش که با طول انگشت اشارهٔ من برابری می‌کرد. از دیدن تمام این‌‌ها متحیر می‌شدم و به ذوق می‌آمدم و در کنار این تحیر و ذوق، چیزی شبیه به مادرانگی را نیز تجربه می‌کردم که بسیار دوستش داشتم. من -خوشبختانه- یک مادر واقعی با استرس‌ها و فشارها و پشیمانی‌های واقعی نبودم‌ پس می‌توانستم از مادری‌ لذت ببرم. این‌که انسانی کوچک مرا پناه خودش می‌دانست و در آغوش من آرام می‌شد، و من مسئول رنج‌های احتمالی‌اش نبودم، بهم احساس مفید بودن می‌داد.

بهش می‌گویم «قشنگم» و او، از اسمی که رویش گذاشته‌ام ذوق می‌کند. «قشنگم» صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب با آواهایی نامفهوم صدایم می‌کند و وقتی از شدت خواب جوابش را نمی‌دهم، دست به‌کار می‌شود و کدوقِلقِله‌زن‌وار به سمت من می‌آید و با دست‌های کوچکش به صورتم ضربه می‌زند تا بیدار شوم و برایش آواز بخوانم. 

                                                                    ***

بعد از مال/یارباختگی اخیرم، سرانجام در اوایل تیرماه یار تازه‌ای اختیار کردم. پیمان، واسطه‌ٔ آشنایی‌مان بود. حمیدوو هم سرویسش کرد و همان‌روز با مترو به خانه آوردمش. به اسم‌های زیادی فکر کردم اما هیچ‌کدام به اندازهٔ «غَمبر» برازنده‌اش نبود. از خانوادهٔ اصل‌ونسب‌دار و معروفی نیست، اما سر و وضعش از یار قبلی‌‌ام بهتر است. ترمزهایش هم دیسکی‌ست و لازم نیست مدام لقمه تنظیم کنم، فقط باید هر بار دیسک‌هایش را با الکل پاک کنم که در سراشیبی‌ها جیغ نکشد. کمک‌های خوبی هم دارد. صبح‌هایی که «قشنگم» کنارم نیست تا بیدارم کند، باید خودم بیدار شوم. اگر خواب نمانم و اگر عارفهٔ دوچرخه‌سوار موفق شود عارفهٔ افسرده را برای بیرون زدن از خانه قانع و یا تطمیع کند، آن‌وقت من هم در فلاسکم آب جوش و چای می‌ریزم و کوله‌ام را به دوش می‌اندازم و به همراه غمبر می‌روم‌ یک وری. شمال، شرق، غرب، فرقی ندارد، یک‌ وری از شهرِ کثیف و شلوغ و دودگرفتهٔ تمام عمرم؛ هر روزی که بتوانم بروم و به مقصد برسم را به منزلهٔ یک سفر ماجراجویانه می‌بینم: گاهی در مسیرهایم باریکه آبی می‌بینم. پیاده می‌‌شوم و کفش و جوراب از پا می‌کنم و پا در آب می‌زنم. باریکهٔ آب تا قوزک پایم بیشتر نمی‌رسد، من اما تخیل رودخانه را می‌سازم. گاه در بعضی از مسیرها سنجابی‌ یا گوسفندی می‌بینم، این‌طور وقت‌ها هم توقف می‌کنم و حیوانات را تماشا می‌کنم و در تخیلم آمدن به طبیعت بکر را می‌سازم. گاه از مسیرهایی می‌گذرم که گشت دارد، آن‌وقت در تخیلم در حال فرار از حیوانات وحشی و خون‌خواری هستم که اگر توقف کنم، تکه بزرگه‌ام گوشم است! گاهی هم از مسیرهایی می‌گذرم که دوستانِ هنوز مهاجرت نکرده‌ام آن‌جا هستند. آن‌وقت در لحظه پیام می‌دهم که هر کدام آزاد و رها بودند را ببینم و نمی‌دانید که این دیدارهای ناگهانی چه‌‌قدر می‌چسبند.

غمبر را دوست دارم. مرکب روان و خوش‌رکابی‌ست. کمی دیسک‌هایش جیغ می‌کشد و طَبق‌عوض‌کنش به زنجیر برخورد می‌کند و در حین حرکت صدای قطار می‌دهد. این‌طور وقت‌ها هم تخیل می‌کنم که سوار بر قطارم، غمبر هم درست مثل یک قطار خوب، هنگام حرکت تلق تلق می‌کند و با رسیدن به هر ایستگاه هم جیغ می‌کشد. 

«دوست‌داشتن مثل اسباب‌کشی به یک خونهٔ جدیده. اولش عاشق همهٔ چیزهای جدیدش می‌شی. هر روز صبح از این‌که همهٔ این خونه مال خودته سر ذوق می‌آی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می‌شن، تراشه‌های چوب این‌جا و اون‌جای خونه می‌ریزه، و این‌جاست که تو کم‌کم نه عاشق بی‌نقصی این خونه، که عاشق همهٔ نقص‌هاش می‌شی. کم‌کم همهٔ سوراخ‌سنبه‌هاش رو بلد می‌شی. یاد می‌گیری که وقتی هوا خیلی سرده چه‌طور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می‌گیری که کدوم یکی از سرامیک‌های زیر پات، وقتی که روی کف راه می‌ری تقی صدا می‌ده و این‌که درهای کمد رو چه‌طور باز کنی که جیغشون بلند نشه. این‌ها همهٔ اون رازهای کوچیکیه که جز تو هیچ‌کس نمی‌دونه و این‌ها تو رو عاشق خونهٔ خودت می‌کنه.»1

                                                                     ***

اواخر تیرماه نوبت تردیدها و لبخندها بود. نوبت دل به دریا زدن‌ها و نترسیدن‌ها. اواخر تیرماه شروع پروا یافتن بود. شروع صبح‌هایی که عارفهٔ دوچرخه‌سوار زور بیشتری داشت. شروع هفته‌هایی که دیگر لزومی به ادامهٔ جلسات روانکاوی نبود. شروع روزهای زیبا. شروع امیدها. شروع آغازهای تازه. شروع دور ریختن پیش‌فرض‌های مسموم و ناکامی‌های گذشته. اواخر تیرماه وقت باز کردن در به روی رفیقی امن بود و تبدیل‌ کردن یک رفاقت ساده به مفهومی بزرگ‌تر و عمیق‌تر. اواخر تیرماه وقت تجربه کردن احساساتی بود که پیش‌تر تجربه نکرده بودم. وقت دوست داشتنی امن و دوست داشته‌ شدنی امن‌تر. حالا دو ماهی از آن روزهای تردید و لبخند می‌گذرد، و دیگر اثری از تردید باقی نمانده است. حالا فقط رفاقت است و امنیت و لبخند و دوست داشتن و دوست داشته شدن. حالا میان عذاب‌ها و بلایای کشوری ایستاده‌ایم و تنها به پناه خودمان و مهرِ میانمان پیش می‌رویم.

                                                                     ***

من زندگی را دوست ندارم. من فقط زندگی را می‌گذرانم و هرگاه مسیری برای خوش‌تر گذراندن در مقابلم ببینم فرمان غمبر را کج‌ می‌کنم به سمت آن‌. هنوز هم زندگی را دوست ندارم، اما مسیر این‌روزها را دوست دارم؛ طبیعتش بکر است و رودخانه‌هایش پر آب. نه این‌که زانوهایم درد نکند، نه این‌که در حین رکاب زدن عرق نریزم، نه این‌که حیوانات خون‌خوار رهایم کرده باشند، نه این‌که چیزهایی که رنجم می‌دهند از بین رفته باشند، نه. هنوز هم گاهی زجر می‌کشم فقط حالا یاد گرفته‌ام که لحظاتِ در حال زجر را تا لحظاتِ مادر بودن و معشوق بودن و در رکاب بودن نکشانم. مهم نیست که افسردگی تا کنون از کالبد هیچ افسرده‌ای بیرون نرفته است، تا وقتی بی‌صدا گوشه‌ای می‌نشیند و زورش به جایی نمی‌رسد خوب است. مهم نیست که عذاب‌ها و بلایای کشوری پایان ندارد، تا روزی که پا در رکاب دارم و گشت‌های کذایی به گرد پایم نمی‌رسند، پیش می‌روم. دیگر هیچ‌چیز آن‌قدر مهم نیست، شاید چون عشق به آدم‌ چیزهایی می‌دهد که از ‌هر چیزی در دنیا مهم‌تر است.

 

1. از کتاب مردی به نام اوه نوشتهٔ فردریک بکمن

عنوان از این آهنگ

۲۵ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۵ ۱۲ نظر
. عارفه .

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

بیست‌وچهارم خردادماه هزاروچهارصدویک هجری شمسی به گواه ری‌لایو هشت ماه می‌شود که با سونیک صمیمیتم بیشتر شده و پانصدوپنجاه‌وسه کیلومتر رکاب زده‌ام و چهل فعالیت ثبت کرده‌ام. بیست‌وچهارم خردادماه کمتر از دو هفته می‌شود که توانستم از مسیری نامعمول به تنهایی به میدان انقلاب برسم و این یعنی از حالا به بعد قفل خیلی از مناطق تهران برایم باز شده است. بیست‌وچهارم خردادماه کمتر از دو هفته می‌شود که سونیک را رسماً به عنوان وسیله نقلیه‌ام برگزیدم و کمتر از یک روز می‌شود که برایش زنگی‌ که هدیهٔ ‌دوستی عزیز است، زین نرم، چراغ و پنجه‌رکاب‌های فولادی نشکن نصب کرده‌ام تا سه روز بعدش باهم سفری به دریاچهٔ لتیان داشته باشیم. بیست‌وچهارم خردادماه صبح زود برای کاری اداری به خیابان سرهنگ سخایی می‌روم‌. مقابل یک میوه‌فروشی می‌ایستم و از آقای میوه‌فروش می‌‌پرسم که می‌شود دوچرخه‌ام را به درخت جلوی مغازه‌اش ببندم تا حواسش باشد؟ آقای میوه‌فروش که مردی عبوس است جواب می‌دهد که مسئولیت قبول نمی‌کند. می‌گوید اگر کسی جلوی چشمش هم دوچرخه‌ام را ببرد کاری نمی‌کند. به اطراف نگاه می‌کنم. جای بهتری به چشمم نمی‌خورد. به درخت جلوی میوه‌فروشی قفلش می‌کنم و کیف‌ تنه و چراغ‌ها و قمقمه‌ام را از رویش برمی‌دارم و برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم و می‌روم. کارم نیم‌‌ساعتی طول می‌کشد. می‌آیم. هست. نفس راحتی می‌کشم و سوار می‌شوم و به مقصد بعدی کار اداری‌ام می‌روم. بیست‌وچهارم خردادماه ساعت نزدیک نُه صبح است. به خیابان پیروزی می‌رسم. اطراف را نگاه می‌کنم. نه پارک‌بانی هست نه باغبانی و نه افسر راهنمایی و رانندگی‌ای. تیر برقی بتنی هست که کنارش تعداد زیادی موتورسیکلت پارک شده است. نه زیاد خلوت است نه زیاد شلوغ. قفل را از داخل زین تازه‌ام رد می‌کنم که قابل سرقت نباشد و سونیک را به تیر برق بتنی قفل می‌کنم و مثل دفعهٔ قبل چراغ‌ها و قمقمه و کیف را ازش جدا می‌کنم و برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم. چند نفری جلوی در ایستاده‌اند و دارند فرم پر می‌کنند و تماس می‌گیرند. یک موتورسوار به همراه زنی که ترکش نشسته‌ است می‌رسد. موتور را روشن نگه می‌دارد تا زن سوال بپرسد و برگردد. داخل شلوغ است. از دستگاه نوبت می‌گیرم و خارج می‌شوم که تا نوبتم بشود کنار سونیک بمانم. بیست‌وچهارم خردادماه ساعت نُه صبح برای چند ثانیه همهٔ جهان محو می‌شود و تنها تصویری که چشمانم می‌بیند یک تیر برق بتنی با قفلی بریده شده است. 

چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا به خودم بیایم و از موتورسواری که موتورش روشن است بپرسم کسی را با یک دوچرخه آبی ندیده است؟ می‌پرسم. می‌گوید نه. از آدم‌های در حال تماس و پر کردن فرم‌ می‌پرسم. می‌گویند نه. پریشان و گریان چند متر اطراف تیر برق را می‌روم و می‌آیم و به تیر برق بتنی نگاه می‌کنم. هربار نگاه می‌کنم که شاید این‌بار ظاهر شده باشد، انگار که منتظر معجزه‌ و جادو و شعبده باشم. می‌روم و برمی‌گردم.‌‌ ظاهر نمی‌شود. بردند. قفل بریده را برمی‌دارم و به دیوار سنگی کنار اداره تکیه می‌دهم و شُره می‌کنم روی زمین. مردی که فرم‌ پر می‌کرد و پریشانی‌ام را دیده بود می‌گوید بلند شو زنگ بزن به پلیس، بلند شو. نمی‌توانم بلند شوم، نشسته و گریان زنگ می‌زنم به پلیس. مأمور می‌فرستند به محل. برای مأمور می‌گویم که رفت و برگشتم سه دقیقه هم طول نکشیده است. مأمور گزارش را می‌‌نویسد و کدی می‌دهد که با آن بتوانم فرایند را پی‌گیری کنم‌. می‌پرسم امیدی هست به پیدا شدنش؟ می‌گوید پیش آمده قبلاً. این روزها دیوار را زیاد سر بزن و عکس دوچرخه‌ات را پخش کن تا اگر کسی دید خبرت کند و می‌رود. عکس سونیکم را می‌فرستم به این و آن و التماس دعا می‌کنم که پیدا شود. به لیدر گروهی که قرار بود سه‌ روز بعد باهاشان رکاب بزنم و بروم دریاچه پیام می‌دهم که اسمم را از لیست حذف کند، که دیگر چیزی برای رکاب زدن ندارم. به دوستانی که سونیک را دیده بودند و از عمق احساس و علاقه‌ام به سونیک خبر داشتند پیام می‌دهم تا بهم تسلیت بگویند و در این سوگواری کنارم باشند.

به رحیمه می‌گفتم دلم می‌خواهد از این اندوه و سوگ و وحشت بنویسم اما انگار هنوز نمی‌توانم و در عین‌ حال می‌ترسم که وقتی زمان بگذرد این‌ احساسات از بین رفته باشند و من فرصت گفتن از این رنج و حادثه را از دست داده باشم. گفت این‌ها از بین نمی‌روند. تو آدمی که قبل از این سوگ و وحشت بودی نمی‌شوی. اگر بگذاری به درستی تجربه‌اش کنی، آن‌وقت این غم در تو فرم‌‌ می‌گیرد، آن‌وقت می‌توانی تعریفش کنی، می‌توانی از آن حرف بزنی.

در میان کسانی که از این حادثه باخبر شدند یاران مهربان و همراه و تسلی‌بخش بودند -که شکر بابت بودنشان- ملامت‌گران همیشه حاضر بودند -که سرجهازی تمام حوزه‌ها هستند- و گروهی که به زعم خودشان دلداری می‌دادند: خدا را شکر کن تنت سالم است، بعداً بهترش را می‌خری. دو گروه آخر را نادیده گرفتم. نادیده گرفتم زیرا اجازه نمی‌دادند تجربهٔ سوگی که باید پشت سر بگذارم را به شیوه‌ای درست پشت سر بگذارم. کسی که سوگوار است تنش سالم نیست، زیرا که روانش تحت تأثیر رنج از دست دادن است. کسی که چیزی از او به سرقت رفته تنش سالم نیست، زیرا که روانش تحت تأثیر وحشت عدم امنیت است. روان‌ آدم‌ها از تنشان جدا نیست و آدم‌ها بعد از بیرون آمدن از یک رنج یا وحشت، آدم قبل از آن رنج و وحشت نیستند. محمود مقدسی یک‌بار نوشته بود: «در تجربهٔ اندوه ذهن بی‌زمان می‌شود. گویی هیچ گذشته‌ای نبوده و هیچ آینده‌ای هم نخواهد بود. گویی جهان از آغاز همین‌قدر تیره و تار بوده و تنها با توهمی از خوشی زیسته ایم. در این لحظه، آینده هم میراث‌دار رنجی ماندگار خواهد بود. اندوه چنین فراگیر و اثرگذار است.» و باری دیگر نوشته بود: «آدم‌ها از موضوعات متفاوت و به شیوه‌های متفاوتی رنج می‌کشند. به رسمیت نشناختن رنج دیگری، اغلب محصول نوعی خودشیفتگی است؛ خودشیفتگی‌ای که می‌گوید در رنج کشیدن مرکز و معیار عالم، من هستم.» 

به منِ غمگین و وحشت‌زده‌ام فرصت دادم تا تنها باشم و برای سونیک به سرقت رفته‌ام عزاداری کنم. به قفل بریده شده‌اش نگاه می‌کردم. به جای خالی‌اش در حیاط خانه. به آخرین رد چرخ‌هایش روی موزاییک‌ها. به روغنِ چکه کرده از زنجیرش که روی موزاییک‌ها مانده بود. به چراغ‌های تازه‌اش در کیفم که حتی یک روز هم روشن نشده بودند. زینش را که خریدم از گمرک تا خانه را با زین تازه‌اش آمده بودم؛ وقتی می‌‌خواستم زین قبلی را با زین تازه مقایسه کنم گفتم: گویی با پراید رفتم گمرک و با سانتافه برگشتم خانه. به سانتافه‌ای که از دست رفت فکر می‌کردم. به این‌که حالا نشیمن‌گاه کدام عوضی رویش است. به این‌که شب‌ها نزدیک کدام عوضی پارک‌ می‌شود. به این‌که زنگ یادگاری رفیق عزیزم را حالا کدام عوضی می‌زند. به این‌که روی رکاب‌های نشکنش پاهای کدام عوضی قرار می‌گیرد. به این‌که چرخ‌هایش روی کدام خیابان‌ها می‌چرخد که من نمی‌بینمش. خیابان‌هایی که با او می‌رفتم و از او عکس یادگاری می‌گرفتم را قدم می‌زدم و اشک‌هایم سرازیر می‌شد. مثل یک شکارچیِ تشنه هر دوچرخه‌ای با بدنهٔ آبی چشم‌های غم‌بار و دریدهٔ مرا به خودش جذب می‌کرد. صبح و ظهر و عصر و غروب و شب و نیمه‌شب و سحر با دوستان مهربانم، دیوار تهران و هفتادوپنج شهر دیگر را می‌گشتم. چشمانم را هزاران دوچرخهٔ کوچک و بزرگ و رنگین پر کرده بود، اما سونیک من میانشان نبود. شب‌ها خواب می‌دیدم کسی برایم نشانی جایی را فرستاده که سونیکم آن‌جاست. همزادهای سونیک را می‌دیدم و ذهن مارگزیده‌ام برای ریسمان‌های سیاه و سفید سناریوهای مضحک می‌چید.

تجربه‌داران گفتند جمعه‌ها به خُلازیر سر بزن. خُلازیر از محله‌های بسیار جنوبی تهران است که معروف است به بازار بزرگ دست‌دوم‌فروشی. جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را آن‌جا توی بساط دست‌فروش‌ها می‌شود دید. از ضبط و باند و جاروبرقی و یخچال و مبل گرفته تا زباله‌های عجیبی که حتی نمی‌شود فهمید چرا این‌ها را می‌فروشند و اساساً چه کسی هست که آن‌ها را بخرد؟ تجربه‌داران گفتند کفش‌ها و دوچرخه‌های خُلازیر اغلب دزدی‌‌ست و دزدها حتی برند و قیمت حقیقی مسروقه‌هایشان را هم نمی‌دانند. می‌توانی آن‌جا کفش نورث‌فیس یک بخت‌برگشته را پیدا کنی به قیمت صدهزار تومن و دوچرخه جاینت یک بخت‌برگشتهٔ دیگر را پیدا کنی به قیمت سه‌میلیون‌ تومان و پر بی‌راه نمی‌گفتند. خُلازیر را بخوانید اوج فقر و بزه‌کاری‌ و فلاکت و نابرابری و مغزهای کوچک زنگ‌زده و ابدویک‌روز و متری‌شش‌ونیم و شنای پروانه و یاغی و باقی مستندها و فیلم‌های محمد کارت. خلازیر را بخوانید آن‌جایی که باید جیب و کیفت را سفت بچسبی. بخوانید جایی که دعا می‌کنی کاش دوچرخه‌ات پیدا نشود که مبادا مجبور به درگیری‌ با اهالی‌اش شوی. خُلازیر را بخوانید آن‌جایی که انگار در هیچ نقشه‌ای جا ندارد و هیچ قانونی شاملش نمی‌شود. بخوانید آن‌جایی که در مقابل چشم پلیس‌هایش می‌شود به سادگی کالای مسروقه خرید و فروش کرد. 

تجربه‌داران گفتند سارق می‌داند که مال‌باخته اولش داغ است و خوب می‌گردد؛ چند هفته‌ای که می‌گذرد، سرد می‌شود و جست‌وجو را رها می‌کند؛ این زمانِ طلایی برای سارق است که کالای سرقتی را در معرض دید بگذارد، بنابراین از جست‌وجو خسته نشو‌، سرد نشو و تا ماه‌ها بعد هم بگرد. کسانی بودند که سه‌ماه بعد در شهری دیگر دوچرخه‌شان را پیدا کردند. گفتم می‌دانم که سرد نمی‌شوم و جست‌وجو را رها نمی‌کنم. وقتی دوازده‌ساله بودم ابزار نقاشی‌ام را که برای زنگ هنر آورده بودم مدرسه، یکی از بچه‌های کلاس دزدید. اولین تجربهٔ واضحِ مال‌باختگی‌ام بود. وقتی هجده‌نوزده‌ساله شدم و دانشجوی نقاشی، توانستم ابزار‌های بسیار بهتر و زیباتر از آن‌ها را داشته باشم، اما هنوز هم با بیست‌واندی‌سال سن، چشمم به دنبال ابزار نقاشی‌ دوازده‌سالگی‌ام می‌گردد. ابزارهای نقاشی‌ام نه یارم بودند نه نامی داشتند و نه هیچ‌چیز دیگری جز ابزار نقاشی‌ بودند، آن‌ها از من دزدیده شدند و تنها همین کافی بود که در ذهنم همچون داستانی ناتمام باقی بمانند.

سونیک اما برایم تنها یک دوچرخه‌ٔ بیست‌وششِ فلزیِ آبیِ میان‌‌رده نبود، سونیک یارِ من و نورِ زندگیِ من بود. حالا که عزاداری‌ام را کرده‌ام و آرام‌تر شده‌ام، کم‌کم می‌توانم به جایگزینی برای سونیک فکر کنم. شاید خرید قسطی یا دست‌دوم. هنوز نمی‌دانم. اگر سونیک پیدا شد، شاید برایشان شیفت کاری بگذارم‌. مثلاً روزهای زوج سونیک و روزهای فرد یارِ تازه از ره رسیده؛ شاید هم اصلاً سونیک را بدهم به کسی که حالش با سونیک خوب می‌شود، این را هم هنوز نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم که اگر پیدا نشود، سونیک هم داستانی ناتمام باقی خواهد ماند و به گمانم تا همیشه همهٔ دوچرخه‌های بیست‌وششِ فلزیِ آبیِ جهان، سونیک از دست رفته‌ام را به یادم خواهند آورد...

۰۲ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۵ ۱۱ نظر
. عارفه .

شمارهٔ ۳۰۲

یک‌سال پیش که تصمیم گرفتم دوچرخه‌سواری را شروع کنم، نگاهم به آن تنها تجربه کردن لذتی بود که دلم می‌خواست. وقتی شروعش کردم شد ورزشی که جای خالی‌اش را در برنامه روزانه‌ام حس می‌کردم. وقتی با اولین نگاه‌های متعجب و اولین احسنت شنیدن‌ها و اولین امر به معروف‌ها روبه‌رو شدم، تبدیل شد به حرکتی اجتماعی یا فرهنگی که باید ادامه‌اش دهم تا چشم‌ها به دیدنش عادت کند. این مطلب را هم آن زمانی نوشتم که در این دوره سر می‌کردم. اما به‌تدریج همه‌چیز تغییر کرد؛ از یک‌جایی به بعد دیگر نه‌ یک ورزش و نه‌ حرکتی اجتماعی یا فرهنگی -که این‌ها سطحی‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین برچسب‌هایی‌ بود که می‌شد به آن زد- که دوچرخه‌سواری برایم چیزی فراتر از تمام این‌ها شد.  

اولش هدفم این بود که کیلومتر‌های بیشتری بروم تا نمودار ری‌لایوم خطی صعودی را نشان دهد. اگر خط نمودار صعودی نبود، دچار احساس در جا زدن یا پس‌رفت می‌شدم. بعدتر‌ می‌‌خواستم علاوه‌بر این‌که نمودارم صعودی‌‌ست، از مرزهایی که برایم ترسناک‌اند نیز گذشته باشم. اگر از مرزها نمی‌گذشتم، دچار احساس پوچی و اسارت و جبر جغرافیایی می‌شدم. برای همین هم هر بار وقتی که در حال محکم کردن کلاه روی سرم بودم، چالشی را برای خودم تعیین می‌کردم: پیروزی، انقلاب، حسن‌آباد، شهرری. گزارش هر کدام که موفقیت‌آمیز بود را به اشتراک می‌گذاشتم تا احساس مسئولیت بیشتری برایم بیاورد! در این بین، شکست هم زیاد می‌خوردم اما به‌محض کم‌ آوردن، مسیر را کج می‌کردم به سمت راهی که قبلاً از پسش برآمده بودم، برای این‌که کسی نفهمد شکست خوردم. برای این‌که مطمئن شوم هنوز هم نمودارم صعودی‌ست، حتی اگر به جایی که می‌‌خواستم نرسیدم. 

در ری‌لایو گزارش‌ دوچرخه‌سوارهای کارکشته‌تر از خودم را می‌دیدم و حسرت می‌خوردم. بابت این‌که اره هم‌رکاب دارد حسرت می‌خوردم. بابت این که اوره از شهر‌ری تا قم را با دوچرخه رفته است حسرت می‌خوردم. بابت این‌که شمسی‌کوره هر روز صبح خیلی زود بیدار می‌شود و قبل از این‌که ظهر شود، حداقل شصت کیلومتر رکاب زده است، حسرت می‌خوردم. فکر می‌کردم خوش به حال اره و اوره و شمسی‌کوره که تنها نیستند. از تنهایی غمگین بودم. از خطوط گاهی نزولی‌ غمگین بودم. از خطوط صعودی‌ای که خودم از شکست پشتشان خبر داشتم غمگین بودم. از جامعه‌ و بستری که دوچرخه‌سوار را موجودی غریب می‌دید غمگین بودم. گمان می‌کردم هم‌رکاب داشتن معجزه می‌کند و تمام غم‌ و حسرت‌ها را می‌برد. آن‌قدر گشتم تا هم‌رکاب هم یافتم، اما معجزه نکرد. فهمیدم دوچرخه‌سواری ذاتاً عملی‌‌ست انفرادی. همه‌چیز در تنهایی اتفاق می‌افتد. این خودت هستی که خودت را به دوش می‌کشی. خودت هستی که سربالایی‌‌ها را با نفس‌‌های به‌شماره افتاده رکاب می‌زنی. خودت هستی که در خیابان‌ها راهت را باز می‌کنی. هم‌رکاب گاهی کنار تو و گاهی عقب‌تر یا جلوتر از تو می‌آید، اما در نهایت طی کردن این مسیر چیزی‌ست که در تنهایی اتفاق می‌افتد. به‌نظرم یک‌جورهایی اساس این عمل شبیه به حالتی صوفیانه است.‌ البته هم‌رکاب‌ داشتن هم ویژگی‌های خوب دارد. مثلاً وقتی به‌صورت گروهی در خیابان هستی به‌تر از زمانی که تنها هستی به‌ رسمیت شناخته می‌شوی، یا مثلاً وقتی زمین می‌خوری کس یا کسانی هستند که بپرسند: «چیزی‌ت نشد؟!». وقتی که با جمع بودم به‌واسطهٔ مسیریابی‌های به‌تر و به‌ رسمیت شناخته‌ شدن، می‌توانستم کیلومتر‌های زیاد و گذشتن از مرزهای خطرناکی را تجربه کنم و خطوط نمودارم صعودی‌‌تر از هر زمان دیگری شود، اما خب از طرفی هم در جمع، آن سیر و سلوک صوفیانه را از دست می‌دادم. شبیه به نماز جماعت بود. من هیچ‌وقت نتوانستم در نماز جماعت راز و نیاز و خلوت با خدایم را تجربه کنم و هیچ‌وقت دقیقاً درک نکردم که چرا ثواب بیشتری دارد وقتی که مرا به خدایم نزدیک‌تر نمی‌کند. به گمانم در دوچرخه‌سواری هم من آن سیر و سلوک صوفیانه را بیش از همراه داشتن می‌خواستم.

یک چیز دیگر که اوایل به آن فکر می‌کردم این بود که ماشین‌ها و موتورها خودخواه‌اند و همیشه مزاحم دوچرخه‌ها می‌شوند. آن‌ها خیابان‌ها و مسیرهای قابل قبولی دارند اما مسیرهای دوچرخه‌ در وهلهٔ اول ناصاف‌ و پر از راه‌آب فاضلاب و سوراخ بی‌دلیل است و در وهلهٔ ثانی(!) پارکینگ ماشین‌ها و موتورهاست؛ پس دوچرخه‌ها باید در خیابان‌ حقشان را از ماشین‌ها و موتورهای خودخواه بگیرند. اما بعدتر فهمیدم که لزوماً همهٔ این‌ها از روی خودخواهی نیست. که خیابان اساساً محل حق‌گیری نیست. هرچند وقتی از اهالی جنوب‌شهر باشی باید یک نسخهٔ کوچکِ جنوب‌‌شهری از خودت، گوشهٔ جیبت داشته باشی که هنگام اضطرار بیرونش بیاوری، اما در مجموع، خیابان محل جنگ و تهاجم نیست. فهمیدم این‌طور هم نیست که همیشه دوچرخه قربانی باشد. فهمیدم گاهی دوچرخه‌ها هم هنگام پیچیدن راهنما نمی‌زنند. گاهی دوچرخه‌ها هم نان نخورده‌اند و تکلیف‌نامعلوم می‌رانند. گاهی دوچرخه‌ها هم مزاحمند؛ اما بخشی از این مزاحمت‌ها از عدم مهارت یا ناآگاهی از موقعیت طرف مقابل می‌آید، نه لزوماً از خودخواهی. فهمیدم که دوچرخه‌سوارِ خوب کسی است که یا رانندگی ماشین بداند یا حداقل بتواند آن را درست تجسم کند. فهمیدم دوچرخه‌سوار خوب لزوماً کسی نیست که مسافت‌های زیادی رفته است یا از مرزهای بیشتری گذشته است، دوچرخه‌سواری خوب است که بتواند هنگام پیچیدن دستش را از فرمان جدا کند و برای سایر وسایل نقلیه با دستش راهنما بزند. دوچرخه‌سواری خوب است که اگر دوچرخه از کنترلش خارج شد، بتواند از اهالی خیابان عذر خواهی کند. دوچرخه‌سواری خوب است که بفهمد نقطه‌کور اتوبوس‌ها و هجده‌چرخ‌ها کجاست و خودش را در آن محدوده‌ها قرار ندهد. دوچرخه‌سواری خوب است که آن‌قدر تمرین اسپرینت کرده باشد که بتواند سربزنگاه‌ها اسپرینت بزند و سرعت و شتاب بگیرد. دوچرخه‌سواری خوب است که بتواند خودش را جای دیگری بگذارد.

درست است گزارش‌های ری‌لایو زمانی زیباست که خطوطش طولانی‌تر و صعودی‌تر باشد اما این خطوط طویل و صعودی هیچ‌گاه نشان نمی‌دهند که در این مسیرها چه بر آن دوچرخه‌سوار گذشته است‌. ری‌لایو از سرعت و مسافت و زمانِ راندن می‌گوید، اما هرگز از لحظات سیر و سلوک صوفیانهٔ دوچرخه‌سوار چیزی نمی‌گوید، از مهارت‌هایی که با خونِ دل به دست آمده، از زمین‌ خوردن‌ها، از کم‌آوردن‌ها و دوباره بلند شدن‌ها، از آواز‌هایی که هنگام رکاب زدن خوانده‌ایم هیچ حرفی نمی‌زند. اصلاً چه ایرادی دارد که گاهی گزارش‌های ری‌لایومان مسافتی سه‌کیلومتری را نشان دهد که در پارکی کوچک، هفتادودو بار دور زده‌ایم؟ چه ایرادی دارد که گاهی خطوط ری‌لایومان نزولی شود یا در جا بزنیم، وقتی که فقط خودِ ما هستیم که می‌دانیم در این هفتادودو بار دور زدن چه یافته‌ایم...

۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۱۵ ۱۳ نظر
. عارفه .

موضوع انشاء: چدونک خود را چگونه گذراندیم.

ساعت قرارمان نُه صبح بود و من با شالی سبزرنگ خود را نشان‌دار کردم که یافتنم سخت نباشد. طوری حرکت کردم که ساعت هشت و سی دقیقه به محل قرار برسم اما پیش‌بینی‌هایم درست نبود و ساعت هشت و هفت دقیقه رسیدم، اما ملالی هم نبود چرا که امید ظریفی یک ساعت زودتر از موعد و پیش از من آن‌جا بود. با امید حرف زدیم تا زمان انتظار کشیدن برای رسیدن دوستان را کوتاه کنیم، با هم به قطارهایی که می‌آمدند و می‌رفتند نگاه می‌کردیم و سعی می‌کردیم حدس بزنیم که از این قطار چند نفر برای چدونک پیاده می‌شوند. لیست در دست به آدم‌ها نگاه می‌کردم و آدم‌ها با نگاهی متعجب و سوالی شبیه به: «چه‌ته دختر؟ چرا همچین نگاه می‌کنی!» از مقابلم عبور می‌کردند که کسی سلام کرد و پرسید: «عارفه خانوم؟» پاسخ بله گرفت و خود را معرفی کرد. محمدرضا بود. نگاه کردن به قطارها و حدس تعدادِ افرادِ چدونکیِ پیاده‌شده از قطارها را این‌بار سه‌نفری انجام می‌دادیم. محمدرضا از حرکتِ تازهٔ بیان و قالب جدیدی که ارائه کرده بود و افزایش امیدش به بازگشت تیم بیان به اوج و از پنلِ بیانِ سازگار با موبایلی که خودش ساخته بود و در گوشی‌اش استفاده می‌کرد حرف زد. همین‌طور که مشغول دیدن پنل ‌محمدرضا بودیم آقاگل را دیدیم که با تی‌شرت غیرفوتبالی‌اش متعجبمان کرد، رسید و کمی از دوچرخه‌سواری و این‌ها حرف زدیم و کم‌کم خورشید جمعمان طلوع کرد و بعد از آن سیده فرفرهٔ عکاسمان با دوربین خفنش بود که نوید عکس‌های خوب و جذاب دورهمی‌مان را می‌داد. بعد از آن سارا بود که دست‌تکانان به سویمان آمد و بعد پسری قدبلند با پیراهنی چهارخانه را دیدیم که خرامان و در عین حال فروتنانه به سوی ما آمد، به راستی که ستاره‌ها درون چشم‌هایمان سوسو زدند وقتی که گلبولِ سفیدِ از اوکراین برگشته‌مان را دیدیم. کم‌کم الهه را دیدیم که با مانتوی آبیِ قشنگش به ما پیوست و بعد، محمدعلی بود که سرتکانان با موهای لَختش رسید و سپس استیو را دیدیم که دست تکانان به سمتمان آمد و من با هیجان اعلام کردم که: «عه چمران اومد.» پرسیده شد که: «چیِ چمران؟» و من پاسخ دادم که: «خودِ چمران! چمران اسم کوچیکشه! زیبا نیست؟!» و بدیهی‌ست که دوستان با روش‌های مختلفِ ابراز، تأیید کردند که واقعاً زیباست.

آخرین نفری که در محلِ قرار بهمان پیوست زهرا بود که با ساک چرخ‌دارش آمد! از او در مورد ساکش پرسیدیم او به ما خندید و پاسخمان را نداد و ما در خماری این‌که: «یعنی چی تو ساکش هست؟» ماندیم. 

کم‌کم به همراه هم از ایستگاه مترو خارج شدیم. کنار گیت مترو به سارا خانی رسیدیم و او را نیز با خود همراه کردیم و به سمت چمن‌های نمایشگاه شتافتیم و در آن‌جا حلقه‌ای تشکیل دادیم تا مراسم معارفه را شروع کنیم که ف‌.نعمتی گفت: «تکون نخورید تا من بیام.» سارا خانی و خورشید هم گفتند پس هم‌چنان تکان نخوریم تا بروند که چای بگیرند و امید فخر فروشی کرد که البته چای واقعی هم هست اگر کسی خواست؛ سپس امید از کیفش سه بسته کلوچه فومن تقلبی درآورد و بین همگان پخش کرد تا صبحانه‌ای باشد برایمان، و کلوچه‌های تقلبی با چای، در آن هوای خنک و مطبوع بهاری خوب می‌چسبید.

ف‌.نعمتی رسید و حلقهٔ ما را پیدا کرد، بعد از آن ستوده -جوان‌ترین عضو چدونک- ما را یافت و بهمان پیوست و این‌چنین حلقه‌ٔ ما بزرگ‌تر شد. دیگر وقتِ معرفی بود، از امید ظریفی شروع شد: «به نام خدا، امید ظریفی هستم، از وبلاگ امید ظریفی، آدرس وبلاگم هم هست امید ظریفی، شاید باورتون نشه، ولی اسم وبلاگی‌م هم هست امید ظریفی.» بعد از آن به همین ترتیب و با کمی امید ظریفیِ کم‌تر، همه خودمان را معرفی کردیم و کسانی که دست از نوشتن کشیده بودند را به نوشتن دوباره ترغیب کردیم و دست زدیم و معارفه به پایان رسید. ناگهان حوراء از پشت درخت‌ها آمد و ما را یافت و گفت که از صدای تشویق و دست زدن به ما رسیده است، زیرا که در نمایشگاه، این وقت صبح که هنوز ساعت کاری نمایشگاه هم شروع نشده است، بسیار بعید است که جز ما کسان دیگری در حال دست زدن باشند.

بعد از معارفهٔ مجدد برای حوراء، وبلاگ‌نویسانِ شاغل در نمایشگاه که شامل ف‌.نعمتی و چمران می‌شد به محل کارشان رفتند و ما هم کمی بعدتر به سمت غرفه‌های کودک و نوجوان حرکت کردیم. با انتشارات قدیانی شروع کردیم و کمی گشت زدیم و قیمت‌ها را دیدیم و جلدها را نگاه کردیم و به دنبال نشان‌کتاب جذاب تبلیغاتی گشتیم و نیافتیم و خارج شدیم. چند باری در راه و مسیر از هم جدا می‌شدیم و گم می‌شدیم اما خوشبختانه (و احتمالاً) به‌واسطهٔ قدِ بلند گلبول زود پیدا می‌شدیم. به نشر افق بعلاوهٔ کتاب‌های فندق سر زدیم و آن‌جا دوباره به چمران رسیدیم و از اون طلب کد تخفیف کردیم. چمران جلیقهٔ قرمز داشت و همکارش جلیقهٔ زرد، از همکارش پرسیدیم چرا دو رنگ هستید؟ گفت ما زردها کارمند فندقیم، قرمزها بچه‌های باشگاه کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای فندقند و ما آن‌جا فهمیدیم که چمران از آن حرفه‌ای‌هاست و الحق که مشاور خوب و دقیق و عمیق و نکته‌‌سنجی هم بود در زمینهٔ معرفی کتاب به نوجوانان مختلف. کد تخفیف‌هایمان را گرفتیم، خریدهایی کردیم، خداحافظی کردیم و رفتیم به سمت بخش بزرگسال. یک جایی آن وسط‌های مصلی، زیر آفتاب داغ ایستادیم تا عارفه‌سادات و مریمِ لباس‌گربه‌ای که اصلاً هم گربه‌های لباسش معلوم نبود ما را پیدا کنند. در این بین زهرا و سارا خانی را با چتری برای آفتاب دیدیم و کمی از خماری‌مان بابت محتویات درون ساک‌ زهرا رفع شد. وقتی که اعضای جدید رسیدند مجدداً معارفه‌ای سریع و سرپایی انجام شد. بعد باز هم به‌دنبال کتاب‌های خوش‌قیمت و نشان‌کتاب‌های جذاب تبلیغاتی، به نشرهای مختلف سرزدیم، هم‌چنان گشتیم و نیافتیم؛ نه کتابِ خوش‌قیمت، نه نشان‌کتابِ تبلیغاتی. آن وسط‌ها جوزفین مارچ که المپیاد را به چدونک ترجیح داده بود و در میانهٔ راه، فیلم‌هندی‌وار زیر میز المپیاد زده بود و با شتاب به سمت چدونک شتافته بود را دیدیم؛ برای بار چندم یک معارفهٔ سرپایی دیگر انجام دادیم و به ادامهٔ گشتنمان برای یافتن نشان‌‌کتاب پرداختیم، باز هم نیافتیم. در اطراف، با مادرِ اطراف -نفیسه مرشدزاده- عکس یادگاری گرفتیم و گم‌شده‌ها را پیدا کردیم و حرکت کردیم برای صرفِ ناهار. نمی‌دانم آن‌جایی که نشستیم و ناهار خوردیم کجای مصلی بود، اما از آن‌روز به بعد اسمش می‌شود آن‌جای مصلی که چدونک در آن ناهار خوردیم. برای ناهار هات‌داگ و پیتزا و همبرگر سفارش دادیم و گلبول سفید که پتانسیل جنگیدن با میکروب‌ها و باکتری‌ها را داشت، برایمان در صفِ طولانی و داغِ کنار کباب‌ترکی‌ها ایستاد و غذا گرفت. عارفه‌سادات نیز ناظر کیفی پیتزاها بود و عقاب‌وار، موی درون پیتزا را دید و سبب شد تا به جایش پیتزای دیگری بهمان بدهند؛ هرچند نمی‌دانیم بعدش آن‌که مو داشت را به چه کسی دادند! در حین صرفِ ناهار هر کس کتابی خریده بود، کتابش را دور گرداند تا همه اولش یادگاری بنویسیم و هر کس هم کتاب نخریده بود، هرچه که داشت، از کاغذ دفترچهٔ یادداشت گرفته تا سسِ کچاپِ ساندویچش را برای نوشتنِ یادگاری ارائه داد.

یک‌نفر هم بود که کتاب نخرید و سسش هم خورده بود و چیزی برای یادگاری نوشتن نداشت، که ناگهان حوراء رضایی کتاب «نقشه‌هایی برای گم‌شدن» را به او هدیه داد و همه برایش یادگاری نوشتند و آن‌نفر در کمالِ خوشحالی من بودم!

بعد از ناهار، به دنبالِ غرفهٔ بازی گشتیم و به‌سختی پیدایش کردیم، اما هنوز افتتاح نشده بود و نمی‌شد در آن بازی کرد. کمی دیگر در غرفه‌های کتاب بزرگسال گشتیم و باز هی گم شدیم و گلبول پیدایمان کرد و سرانجام به واسطهٔ وبلاگ‌نویسی توانستیم از دو نشر صاد و آواژ چند نشان‌کتاب تبلیغاتی بگیریم تا ناکام از نمایشگاه نرویم. با پاهایی خسته رفتیم تا به غرفهٔ فعالیت‌های فرهنگی رسیدیم، داخل شدیم تا کمی بنشینیم و گپ بزنیم. جوزفین مارچ پیدایمان نمی‌کرد و آقاگل رفت که پیدایش کند. در این بین فرهاد حسن‌زادهٔ نویسنده را دیدیم و شادان به سوی او شتافتیم و در حال گرفتن عکس یادگاری با او بودیم که جوزفین مارچ پرید و جلوی لنز دوربینمان را گرفت که بگوید من هم باید در عکس باشم و آقاگل هم در همین حین تکل زد و جلوی ما روی زمین نشست و عکس‌ گرفته شد. بعد از آن مشخص شد که آقاگل و جوزفین مارچ اصلاً نمی‌دانستند دارند با چه کسی عکس می‌گیرند! 

دیگر روز داشت به پایان می‌رسید، برای اختتامیه، دوباره حرکت کردیم به سمت همان چمن‌های صبح و در آن‌جا یک بازیِ مضحک و جالب انجام دادیم به این‌صورت که باید از هم سوال می‌پرسیدیم و به هم جواب بی‌ربط می‌دادیم: 

-«به نظرت آدما چندتا دندون دارن؟» 

+«پیاز چه‌قدر گرون شده!»

-«شما الآن کجا ساکنی؟»

+«من به شخصه تو جنگ بین یونان و اسپارت، طرفدار اسپارت بودم.» 

از یک‌جایی به بعد آن‌چنان در بازی غرق شده بودیم و خارج نمی‌شدیم که دیگر همه‌مان تصمیم گرفتیم که تمام شود آن بازی کثیف! برای به دست آوردن آرامشمان و به‌عنوان حسنِ ختام، کمی هم پانتومیم بازی کردیم و سپس در ساعت ۱۸:۱۵ پس از ده ساعت باهم بودن به سختی باهم خداحافظی کردیم و از یک‌دیگر جدا شدیم و چدونکِ لذت‌بخش و پر از خنده‌مان را در اوج به پایان رساندیم. :)

 

پ.ن: نوشتم زیرا که در این دوران سخت، خاطراتی که درونش خنده و شادی و زیبایی دارد نباید فراموش شود.

پ.ن: ترتیب رسیدن آدم‌ها به محل قرار را ممکن است کاملاً دقیق نگفته باشم و چندنفری زودتر یا دیرتر از هم آمده باشند.

 

۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۲۱ ۱۸ نظر
. عارفه .

شماره ۲۹۷

در زدم، وارد اتاق شدم و سلام کردم. خودم را معرفی کردم، خوش‌آمد گفت و تعارف کرد که بنشینم. پوشه‌ٔ حاوی نقاشی‌ها در دستم بود. آن را روی میز گذاشتم و نشستم. گفت چندتایی کتاب دارد در مورد بررسی نقاشی کودکان و اگر بخواهم از خودش هم می‌توانم کمک بگیرم. بعد به سراغ قفسه کتاب‌هایش رفت تا آن‌ها را برایم بیاورد. تحصیلاتش در حوزهٔ روانشناسی کودک بود و احتمالاً می‌توانست برای پیش‌برد پروژه‌ام کمک‌ کند، من اما تمایلی به هم‌صحبتی با او نداشتم. آن‌زمان دانشجوی نوزده‌سالهٔ مضطربی بودم که تا می‌توانستم از حرف زدن جدی و رسمی با آدم‌های غریبه فرار می‌کردم. هنوز هم با وجود تلاش و تمرین‌های بسیار برای رویارویی با آدم‌ها، پرکاربردترین شیوهٔ ارتباطی‌ام شوخی‌ست؛ به همین خاطر هم اغلب در جمع‌های دوستانه به‌نسبت جمع‌های رسمی، عادی‌تر به نظر می‌رسم. آن‌زمان هنوز نمی‌‌توانستم با اضطراب اجتماعی‌ام به راحتیِ اکنون کنار بیایم. اصلاً آن زمان نمی‌‌دانستم اسم این ویژگی چیست که بخواهم با آن کنار بیایم یا کاری برایش بکنم. با این حال دوستِ مذکور، خیلی تمایل داشت که به پروژه‌ام کمک کند؛ برای همین هم فرصتی نداد که بگویم می‌خواهم یا نه، کاملاً خودجوش شروع به کمک کرد! به توصیف و معرفی کتاب‌هایی که برایم کنار گذاشته بود پرداخت و این‌که هر کدام برای کدام بخش کارم کاربرد دارد. راحت نبودم، اما همین که از جملات خبری استفاده می‌کرد و نیاز نبود من پاسخ کلامی‌ بدهم و تکان دادن سرم داشت وضعیت را پیش می‌برد، راضی‌ بودم. میان صحبت‌هایش به پوشهٔ روی میز اشاره کرد و پرسید: «می‌شه ببینمشون تا نظر بدم؟» جمله‌اش که سوالی شد اضطراب آن‌چنان بر من مستولی شد که زبانم بند آمد! بی‌هیچ حرفی، پوشه را به سمتش گرفتم تا هرچه سریع‌تر به جملات خبری او برگردیم!

داخل پوشه دوازده‌ برگ نقاشی از چهار کودک هشت تا ده‌ساله بود که اسم و سن هر کدام بالای نقاشی‌شان نوشته شده بود. هر کودک سه نقاشی با موضوعات خود، خانوادۀ خود، یک خانوادۀ دیگر کشیده بود و پروژه‌ٔ من بررسی این نقاشی‌ها بود. دوستِ مذکور یکی‌یکی برگه‌های نقاشی را نگاه می‌کرد و مثل کف‌بین‌ها از روی خطوط و رنگ و شکل نقاشیِ هر کدام، چیزی درمورد شخصیت و زندگی‌شان می‌گفت: «بنفشه؛ این خیلی خودشیفته‌‌ست، ببین چه سر بزرگی برای خودش کشیده و چه‌قدر هم روی سرش از جهت رنگ و پرداز وقت گذاشته!»، «امیررضا؛ از برادر کوچکیش متنفره، دلش نمی‌خواد اون عضوی از خانواده‌ باشه، ولی از این‌که نکشدش عذاب وجدان داره، برای همین اون رو کشیده و بعد روش رو خط‌خطی کرده.»، «فاطمه؛ چه‌قدر فیگوراش رو کوچیک و بی‌جزئیات کشیده، به‌نظرم کمی دچار عقب‌موندگی باشه.»، «رها؛ این یکی کمی عجیبه. تناقض داره. فرم‌هاش مثل بچه‌های همین سنه، ولی تعداد و نوع رنگ‌های انتخابی‌ش خیلی عجیبه، از بچه‌ای تو این سن بعیده این انتخاب رنگ. خورشید فیگور مردانه‌ست، نماد پدر، این طراحی دقیق و بزرگ نشون از پدری مطلوب و دوست‌داشتنی داره اما رنگ قهوه‌ای و قرمزی که بهش زده نشونهٔ پدری ترسناک و خشن و نامطلوبه. بچه‌ٔ خطرناکی به‌نظر می‌آد. رنگ‌های تیره و محدودش می‌گه از ایناییه که خیلی تودارن و نمی‌ذارن باهاشون ارتباط بگیری و ازشون چیزی بفهمی! ولی خیلی لذت‌بخشه! همه‌چیز این بچه‌ها رو با دو تا شکل و خط و رنگ می‌شه ازش سردرآورد. من واقعاً عاشق این کارم. شما الآن پروژه‌ت تا چه مرحله‌ای پیش رفته؟» جمله‌اش سوالی شد و من دوباره دستپاچه شدم، اما این‌بار خودم را جمع‌و‌جور کردم تا لااقل بتوانم چند کلمه‌ای پاسخ دهم. مِن‌مِن کردم و خودم را در حال فکر نشان دادم تا کلمات را در سرم مرتب کنم و جواب دهم.

پروژه‌ام تا آن‌جایی پیش رفته بود که با بچه‌ها به صورت حضوری گفت‌و‌گو کرده بودم و از مادرانشان به صورت پرسشنامه‌ای چیزهایی پرسیده بودم و دربارهٔ زندگی هر کدامشان تا حدودی تحقیق کرده بودم و با خبر بودم که هر کدام در چه خانواده‌ای و در کدام منطقهٔ شهر زندگی می‌کردند.

بنفشه هشت‌ساله بود و فرزند دوم خانواده‌ای چهارنفره و متوسط از نظر مالی، می‌گفت همیشه سرش درد می‌کند و مادرش گفته اسم این‌ها میگرن است و می‌گفت بیشتر وقت‌ها مجبور است در اتاق تاریک بخوابد با این که خیلی از تاریکی می‌ترسد، اما چون سرش کم‌تر درد می‌گیرد تاریکی را تحمل می‌کند. مادرش نوشته بود که بنفشه از پنج‌سالگی دچار سردرد می‌شده و دکتر‌ها می‌گفتند میگرن است، اما وقتی هفت‌ساله شد، معلوم شد در سر بنفشه یک تومور هست که معلوم نیست بشود عملش کرد یا نه، باید کمی بزرگ‌تر شود و بعد تصمیم بگیرند، اما تومور را به خود بنفشه نگفتند و او هنوز هم فکر می‌کند که میگرن دارد.

امیررضا نُه‌ساله بود و تنها فرزند خانواده‌ای سه‌نفره و تقریباً متمول. او خودش را تک‌فرزند معرفی می‌کرد اما مادرش نوشته بود که وقتی امیررضا چهار‌ساله بود، یک تصادف وحشتناک داشته‌اند که در آن برادر دو‌ساله‌‌ٔ امیررضا از دست می‌رود. امیررضا به غریبه‌ها در مورد وجود برادری در گذشته چیزی نمی‌گوید، اما همهٔ وسایل برادرش را نگه داشته است و نمی‌گذارد کسی به آن‌ها دست بزند.

فاطمه؛ ده‌ساله بود و آخرین فرزند خانواده‌ای هشت‌نفره و تقریباً فقیر. فاطمه بسیار خجالتی بود و به‌ندرت حتی با آدم‌ها وارد ارتباط چشمی می‌شد، چه برسد به این‌که با کسی حرف بزند! برای صحبت کردن با او مجبور به چند جلسه صبوری و بازی کردن شدم تا اعتمادش جلب شد و حرف زد. می‌گفت در امتحان‌های کتبی و نوشتنی مثل ریاضی و علوم همیشه بیست می‌شود اما در امتحان‌هایی مثل روخوانی و قرآن و شعر حفظی همیشه صفر می‌شود. مادرش سواد نوشتن و خواندن نداشت، به همین‌خاطر خواهرش در فرم پرسشنامه از این‌که فاطمه کم‌حرف است و هیچ‌وقت شیطنت نمی‌کند ابراز رضایت کرده بود!

رها؛ هشت‌ساله بود و فرزند اول خانواده‌ای چهارنفره و فقیر. در خانه‌ای سی‌متری زندگی می‌کردند، مادرش فوت شده بود و پدرش کارگری روز‌مزد بود. می‌گفت پدرش را بیشتر از هرچیز دیگری در دنیا دوست دارد، فقط آرزو می‌کند که یک‌روز پدرش به‌جای یک‌بسته با سه‌بسته مداد‌رنگی شش‌رنگ بیاید خانه تا او مجبور نشود شش مداد را با دو خواهر دیگرش تقسیم کند. رها مادری نداشت که فرم پرسشنامه‌ را پر کند و پدرش هم در این زمینه همکاری نکرد. من هم که در ارتباط می‌لنگیدم و بیشتر از آن نمی‌‌توانستم اصرار کنم. برای همین از این بخش چشم‌پوشی کردم و پرسشنامه‌ را بر اساس دیده‌‌ها و شنیده‌های شخصی‌ام پر کردم.

مِن‌مِنم خیلی طولانی شده بود، باید جواب می‌دادم و می‌گفتم که بنفشه خودشیفته نیست، فقط خیال می‌کند با وقت گذاشتن بیشتر روی سر توی نقاشی‌هایش می‌تواند قدرت را به دست بگیرد و درد سرش را کنترل کند. که امیررضا هنوز هم عاشق برادر کوچک از دست‌داده‌اش است، هنوز هم او را در نقاشی‌هایش می‌کشد و خطش می‌زند و این نوعی عزاداری‌ست. که فاطمه هیچ عقب‌ماندگی هوشی و ذهنی‌ای ندارد که بسیار هم باهوش است، فقط بی‌توجهی و ناآگاهی خانواده‌‌اش از او کودکی بسیار بی‌اعتماد‌به‌نفس و خجالتی ساخته است. که رها پر‌تناقض و تودار و خطرناک نیست، رها خواهر بزرگ‌ فداکاری ست که از تنها بسته‌ٔ مداد‌رنگی‌ای که دارند چهار رنگ‌ شادتر و زیباتر را به دو خواهر کوچکش می‌دهد و دو رنگ تیره‌‌تر و زشت‌تر را خودش برمی‌دارد. اما نتوانستم هیچ‌کدام از این‌ها را بگویم، در عوض گفتم: «زیاد پیش‌ نرفتم.» 

هفت‌سال از آن‌روز می‌گذرد و من هر سال به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی باید بروم و تمام این‌ها را به آن روانشناس کودک بگویم.

۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۰ ۱۲ نظر
. عارفه .

شماره ۲۹۳

اولین‌بار که دیدمش قبل از مدرسه‌ رفتن بود، نمی‌دانم مربوط به چندسالگی می‌شود، فقط می‌دانم که هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. خاطراتم به دو بخش تقسیم می‌شوند: خاطرات قبل از مدرسه و سایر خاطرات. در حقیقت خاطراتم از وقتی که به مدرسه رفتم دارای زمان‌ شدند‌، قبل از مدرسه رفتن نمی‌‌دانستم فصل‌ و ماه و سال یعنی چه و این هواهای سرد و گرم اسمشان چیست. وقتی که به مدرسه رفتم فهمیدم نارنگی میوهٔ همان زمانی‌ست که مدرسه‌ها شروع می‌شود و هنوز کاپشن نمی‌پوشیم اما باید سوییشرت بپوشیم. کاپشن برای زمانی‌ست که مدام فین‌فین و خس‌خس می‌کنیم و شلغم می‌خوریم. وقتی وسط مدرسه‌ها بهمان یک مجله‌ٔ نصفه و نیمه دادند و گفتند عیدتان مبارک یعنی آغاز بهار است. در آغاز بهار باید مجله‌ٔ نصفه را کامل کنیم، یک عالمه روز توی خانه‌مان دعوا و کتک‌کاری ببینیم، سوار ماشین‌ها بشویم و در مشمای سیاه بالا بیاوریم تا به خانه‌ٔ خاله‌ها و عموها و عمه‌ها و دایی‌ها برسیم. گوجه‌سبز میوهٔ همان زمانی‌ست که ازمان امتحان می‌گیرند و باید لباس‌های گرممان را در کمد دیواری بگذاریم و وقتی که خیلی گرم شد و تی‌شرت پوشیدیم و گوجه‌سبزها شبیه آلو شدند، دیگر مشق نداریم و تعطیلیم! بعد از مدرسه رفتن می‌توانستم بگویم که متولد چه فصلی هستم و اولین‌ تولد واقعی‌ام که کیک و شمع داشت مربوط به چه سالی بوده است، چون بعد از مدرسه رفتن برای خاطراتم نشانی داشتم، مثلاً اولین تولد با کیک و شمعم مربوط به زمانی‌ می‌شود که روپوش مدرسه‌ام سبز یشمی بود و این یعنی اول دبستان بوده‌ام و من متولد اواسط بهار هستم، زیرا کمی بعد از دعواها و کتک‌کاری‌ها بهم می‌گفتند بزرگ شدی و وقتی که بزرگ می‌شدم گوجه‌سبزها آمده‌ بودند و کاپشن‌ها داخل کمددیواری‌ها بودند. اولین‌بار که یک دوچرخه دیدم هم مربوط به قبل از مدرسه رفتنم‌ می‌شود و این یعنی نشانی برای زمانش ندارم. حتی به‌خاطر ندارم که برای چه کسی بوده است و یا دقیقاً کجا دیدمش، تنها چیزی که می‌دانم این است که قبل از مدرسه رفتن دیدمش. به عنوان یک اسباب‌بازی بزرگ وسیلهٔ جذابی بود و من هم مثل غالب کودکان به آن علاقه‌مند شدم و تا مدت‌ها سوژه‌ٔ نقاشی‌هایم شد. هیچ‌وقت هم اعضا و جوارحش را درست رسم نکردم اما در مجموع دوچرخه‌های قناس زیادی را رسم کردم! خیلی زود فهمیدم که در طول تاریخ کودکان علاقه‌مند زیادی بودند که به آن دست نیافتند! عین روز برایم روشن شده بود که کسی برایم دوچرخه نمی‌خرد. چندین‌بار شاهد شکایت خواهر و برادر‌هایم از کودکی‌شان بودم که چه‌قدر دوچرخه خواستند و هرگز خواسته‌شان اجابت نشده است. می‌توانستم بفهمم که اگر خواستهٔ من اجابت شود، زمین و زمان چه‌گونه به‌ یک‌دیگر دوخته خواهد شد؛ هرچند که الحمدلله احدی هم به کتف چپش نبود که کشوی کوچکم پر شده است از کاغذهای نقاشی‌شده از دوچرخه‌‌هایی قناس. بنابراین احتمال دوخته‌ شدن آسمان و زمین به یک‌دیگر، صفر در صد و احتمال نخریدن دوچرخه برای من، صد در صد بود.
اما یکی از روزهای خدا، معجزه‌‌ای رخ داد و تمام احتمالات تغییر کردند. یکی از روزهای ده‌سالگی‌‌ام، یعنی همان زمان که روپوش مدرسه‌ام آبی استخری بود، یعنی همان سال که اولین کتاب زندگی‌ام را تمام کرده بودم، یعنی همان روز که گوجه‌سبز‌ها شبیه آلو شده بودند و هوا خیلی گرم بود، پدرم با یک دوچرخه‌ٔ قرمزِ صندلی بلند به خانه آمد و من در آن لحظه فقط به چگونگی دوخته شدن زمین و زمان به یک‌دیگر فکر می‌کردم‌، تصویر هولناک زمین و زمان به‌هم متصل، که «جیم» هم‌چون خدای عذاب و جنگ و دوخت‌ودوز، بر بالای آن نشسته بود، جرأت شادی را از من می‌ربود.
کمی بعدتر فهمیدم که این دوچرخه، دوچرخهٔ قدیمی و اضافهٔ فرزند یکی از آشنایان بوده است که بزرگ شده است و آن‌ها تصمیم گرفتند آن را به فرزند نه، ده ساله‌ای بدهند و کاملاً تصادفی من آن فرزند نه، ده ساله شده بودم؛ بنابراین پولی برای آن پرداخت نشده بود و این یعنی کوک‌های میان زمین و زمان بسیار ضعیف و شیوه‌ای تولیدی‌دوز داشتند، پس مجوز شادی صادر شد، هر چند کمی طول کشید تا آن دوخت ضعیف شکافته شود!
وقتی برای اولین‌بار سوارش شدم و پاهایم را روی رکاب‌ گذاشتم، فهمیدم عمل دوچرخه‌سواری را باید بلد بود و من بلد نیستم، میان فهمیدن و پخش شدنم روی زمین، ثانیه‌ای بیشتر فاصله نبود. بدیهی‌ست که گریه کردم و به خانه برگشتم. خواهرم گفت باید کمکی داشته باشی تا یاد بگیری و من قفلی زدم که کمکی می‌خواهم، اما در خانه‌ٔ ما کسی حوصلهٔ کمکی خریدن و وصل کردن و اساساً حوصلهٔ زمان گذاشتن برای مرا نداشت، از این رو مجبور شدم عملی که اجازه‌اش را نداشتم انجام دهم. خط قرمزم برای کوچه رفتن، حرف زدن و بازی کردن با پسرهای کوچه بود، اگر مرتکب این خطا می‌شدم، از رفتن به کوچه منع می‌شدم. برای خرید کمکی و وصل کردنش، آچار و پیچ گوشتی لازم بود و در ذهن رشد پیدا کردهٔ من در محله و کوچه و خانه‌ای جنسیت‌زده‌، این کار قطعاً کاری پسرانه بود، پس چاره‌ای نداشتم جز عبور کردن از خطوط قرمز! پسری بود بهنام نام؛ دوچرخه‌ٔ فسفری‌رنگ خفنی داشت که بیشتر از این‌که سوارش باشد مشغول زلم‌زیمبو کردن و ور رفتن با آن بود. یکی از همین روزهایی که مشغول دوچرخه‌‌اش بود به سراغش رفتم و بی مقدمه پرسیدم: کمکی را از کجا می‌خرند؟ پرسید برای چه کسی می‌خواهم؟ گفتم خودم. گفت من بلدم کجا می‌فروشند ولی باید پولش را بدهی تا بخرم و خب من معمولاً پولی نداشتم. در خانهٔ جنسیت‌زده‌ٔ ما، پسرها باید پول تو جیبی ثابت می‌گرفتند، چون پسر بیرون می‌رود و اگر پیش دوستانش جیبش خالی باشد تحقیر می‌شود و سیگاری می‌شود! اما دختر موجودی خانگی‌ست که بیرون نمی‌رود، بخواهد برود هم اجازه نمی‌دهیم، پول هم هر وقت صلاح دیدیم بهش می‌‌دهیم، سیگاری هم که فقط دختر فراری‌ها می‌شوند، دختر ما هرگز!!! حالا این‌که به دخترانمان یاد نمی‌دهیم چه‌طور باید اقتصادی بود و چه‌طور باید دخل و خرج را مدیریت کرد هم اهمیتی ندارد! به کتف چپمان! 
کار سختی پیش رویم بود، هم باید صلاح بودن پولی که قرار بود بگیرم را ثابت می‌کردم و هم باید می‌گفتم که با پسری در کوچه حرف زدم! چاره‌ای نداشتم و گفتم، فقط کمی قصه را تغییر دادم و شروع‌کننده صحبت را بهنام معرفی کردم، نه خودم! خلاصه‌اش این‌که بعد از مقادیری کشمکش و سماجت و جر و بحث، بالاخره دوچرخه‌ام کمکی‌دار شد و تازه مورد تمسخر قرارگرفتنم آغاز شد! وقتی که کمکی‌ها متصل شدند متوجه شدم انگار در سن من دیگر کسی کمکی نمی‌بندد، اما خب دیر متوجه شدم، این‌که تمسخر شدن را به کتف چپم بگیرم برایم اصلاً کار راحتی نبود، راستش اصلاً بلد نبودم که چه‌طور می‌شود انجامش داد، هیچ‌کس در خانه‌مان بلد نبود، ما خانواده‌ای بودیم همیشه در معرض تمسخر و راه‌حل کسانی‌که قرار بود الگوی من باشند «اهمیت دادن به تمسخرها و برنامهٔ زندگی را بر اساس آن تمسخرها چیدن» بود. مثلاً فقط شب‌ها می‌توانستیم به پارک برویم چون شب تاریک است و آدم‌های کمتری فرشید را می‌بینند و مسخره‌اش می‌کنند‌‌. من هم به روشی که آموزش دیده بودم عمل کردم: زمان دوچرخه‌سواری‌‌ام‌ را به ساعت یک و دو ظهر تغییر دادم، چراکه این ساعت از روز در فصل آلوها، در سر هر موجود زنده‌ای می‌زدی از خانه بیرون نمی‌رفت، من اما عرق‌ریزان و رکاب‌زنان پنج‌ روز پیاپی از سراشیبی جلوی خانه‌مان پایین می‌رفتم و در همان حین کمکی‌هایم بالا می‌رفتند و نمی‌فهمیدم؛ روز ششم فهمیدم که با کمکی بالا در حال دوچرخه‌سواری هستم. هیچ وقت نفهمیدم که دقیقاً از کدام روز دوچرخه‌سواری را یاد گرفتم، اما آن‌روز ششم که متوجه بالا بودن کمکی‌هایم شدم، هنوز هم از خاطرات خوب زندگی‌ام است.
بعد از این‌که دوچرخه‌دار شدم، دیگر در هیچ خاله‌بازی‌ای نقش مادر یا فرزند نمی‌گرفتم. بعد از آن همیشه پدری مهربان و همسری دلسوز و مسئولیت‌پذیر بودم که هر روز کلهٔ صبح با موتورم از خانه بیرون می‌زدم و مثلاً خوب کار می‌کردم و شب‌ها با مهربانی به خانه برمی‌گشتم؛ هر هفته هم خانم‌بچه‌ها را با موتورم به سفر می‌بردم!
دوران دوچرخه‌سواری‌ام زیاد طول نکشید. دوازده‌ساله که شدم برای مدتی تغییر محله دادیم و ظاهراً در محلهٔ تازه، کسی پدر مهربان موتورسوار نمی‌خواست! دیگر زیاد هم شبیه به پدرها نبودم. برای همین هم در ابتدا محجبه‌تر شدم و سپس از دوچرخه‌سواری منع شدم و رسماً به جمع دختران بزرگ پیوست شدم!
بعد از این که دختر بزرگی شدم، سه مرتبه با فاصله‌های زمانی چند ساله، در پیست چیتگر دوچرخه‌سواری کردم، اما جایی در اعماق وجودم، هنوز هم پدری مهربان زندگی‌ می‌کرد که بدون مَرکبش دیگر چندان هم مهربان نبود. 

چندین سال بعد، در یکی از روزهای معتدل خدا، همان روزهایی که دیگر روپوش فرم مشخصی نمی‌‌پوشیدم اما هنوز درحال تحصیل بودم و کوله‌ٔ سنگینی از رنگ و قلم‌مو به دوش داشتم، همان روزهایی که گوجه‌سبزها آمده بودند و من چند روز قبلش بزرگ شده بودم، در یکی از کوچه‌های خیابان فروزش، امیر پسر دایی‌ام را دیدم که سوار بر دوچرخه‌ٔ آبی متالیک تیره‌اش، کیسهٔ پنیری به فرمانش آویزان بود و به خانه‌‌ بر می‌گشت. صدایش زدم، سلام و احوال‌پرسی کردیم. جوری دوچرخه‌اش را ورنداز کردم که خندید و گفت بیا سوار شو. سوار شدم و کیسه‌ٔ پنیر را به در منزلشان رساندم. جلوی در پنیر را از دستم گرفت و گفت: کوچه امن است تا سر کوچه برو، خودم می‌آیم سر کوچه دوباره تحویلش می‌گیرم. برای خالی نبودن عریضه کمی تعارف کردم و بعد به راه افتادم، کوچه‌ٔ رضایی مجد را طی کردم، از چهارسوق چوبی رد شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم به خیابان مولوی، مولوی ترسناک بود، در پیاده‌رو آرام به رکاب زدن ادامه دادم و سر کوچهٔ دیگری که نامش را به خاطر ندارم ایستادم. مکانیک‌های خیابان مولوی زیاد از حد نگاه می‌کردند. سنگینی نگاهشان آزارم می‌داد، ده سال دخترِ بزرگ بودن، پدر مهربان درونم را به حاشیه برده بود. از دوچرخه پیاده شدم و فرمانش را به دست گرفتم و قدم‌زنان راه را برگشتم. با نگاهی حاکی از حسرت دوچرخه را به امیر برگرداند‌م. گفت هر وقت دلت خواست بیا و همین‌ اطراف دور بزن. تشکر و خداحافظی کردم.
نه از انواع دوچرخه سر در می‌آوردم و نه از مارک‌ها و قیمت‌ها، فقط می‌دانستم برای شهر بالاو‌پایین‌داری مثل تهران، دوچرخه باید دنده‌ای باشد و برای دل خودم هم دوچرخه باید آبی باشد. تنها اقدامی که در راستای علاقه‌ام به دوچرخه‌ انجام دادم «ای‌ول» گفتنی زیرلب به سایر دوچرخه‌سوارانی که در سطح شهر می‌دیدم بود. گاهی هم در آرزوهایم به این‌که روزی ایران و تهران بشوند جایی مثل هلند و آمستردام فکر می‌کردم! از همان آرزوها که بر جوانان عیب نیست!
زندگی با سربالایی‌های فراوان و سرپایینی‌های نادرش پیش می‌رفت که یکی از روزهای خدا، یکی از همان روزها که هوا گرم شده بود و گوجه‌سبزها حسابی شبیه آلو شده بودند، خبر دار شدم امیر موتورسیکلت خریده است. برایش پیام فرستادم مبارک است و کاملاً منظور دار حال دوچرخه‌اش را پرسیدم! تشکر کرد و گفت هر وقت خواستم می‌توانم بیایم دوچرخه‌اش را ببرم. سر از پا نمی‌شناختم. یک قفل دوچرخه و حجمی یونولیت که اسمش کلاه ایمنی بود خریدم. با مترو رفتم، با دوچرخه برگشتم. بعد از سیزده‌سال دخترِ بزرگ بودن، پدرِ مهربان درونم دوباره موتور‌دار شده بود. نمی‌دانست دنده‌ها چه‌طور کار می‌کنند، موتور قدیمش دنده‌ نداشت، اما کله‌اش همیشه باد داشت. از امیریه تا انتهای هفدهٔ شهریور آمدن کار پدر مهربان درونم بود، وگرنه دخترِ بزرگی که هیچ‌وقت به تنهایی در هیچ خیابان بزرگی دوچرخه‌سواری نکرده را چه به این حرف‌ها. هرچند عبور از لوکیشن‌های سعید روستایی و محمد کارت، عبور از میان باربران و معتادان و رانندگان همیشه طلب‌کار مولوی و شوش، حتی کار پدر مهربان هم نبود! کار خدا بود! رسیدم. عرق‌ریزان، با بهت و حیرت رسیدم. با بدنی لرزان و دردناک از ترس و انقباضِ بی‌اندازه رسیدم.

اسمش را گذاشتم سونیک، آبی بود، سریع بود و زین سفت و خارپشت‌مانندش مرا به یاد سونیک خارپشت می‌انداخت! پدر درونم تازه هشیار شده بود. تازه فهمید کف دست‌هایش درد می‌کند، تازه فهمید دستکش‌ دوچرخه‌سواری هم ضروری‌ست. بعد از آن چیزهای دیگری هم فهمید، این‌که باید قمقمه‌ داشته باشد، این‌که باید شلوار منعطف‌تری به پا کند! این‌که دیگر از لوکیشن‌‌های سعید روستایی و محمد کارت عبور نکند، چون ممکن است آخرین عبور زندگی‌اش باشد.
وقتی موتورم را گرفتم خبرش را به زن آن روزهایم دادم، تشویقم کرد و برایم آرزوی موفقیت کرد. دلم می‌خواست زنم از آن‌هایی باشد که هم‌رکاب و هم‌راه است، اما خب زنم از آن‌هایی بود که پشت سر مرد موفقشان در خانه می‌مانند!
آرزوهای تازه‌ام شروع شده بودند: کاش در محله‌مان کمی فرهنگ دوچرخه‌سواری برای بانوان وجود داشت تا کسی کاری به این‌که یک زن دوچرخه‌سوار کجا نشسته است یا چه چیزی به تن دارد، نداشت. کاش در محله‌مان به‌جای این‌همه موتورسازی، یک دوچرخه‌سازی پیدا می‌شد تا مجبور نشوم برای هر ایراد و نیاز دوچرخه‌ای بروم گمرک! کاش یک یا چند دوچرخه‌سوار کلاه ایمنی‌دار هم‌محله‌ای پیدا می‌کردم. این‌که می‌گویم دوچرخه‌سوار کلاه ایمنی‌دار معنایش این نیست که در بند ظواهرم، نه، معنایش این است که یک: کلاه ایمنی واقعاً مهم است و دو: چون دوچرخه‌سوارانی که نیاز داشتم، پسربچه‌های کوچک محلی نبودند و بر طبق مشاهدات و جست‌وجوهای من، محلهٔ ما فقط همان نسخهٔ پسربچه‌‌اش را داشت. آرزوهای بعد از دوچرخه‌دار شدنم که زیاد شد، دوچرخه‌ام که تعمیرلازم شد، در پارکینگ خوابید. دوباره بازگشتم به ای‌ول‌ گفتن زیر لب و تخیل هلند شدن!
زندگی با سربالایی‌های فراوان و سرپایینی‌های نادرتر از گذشته‌اش در حال گذشتن بود که یکی از روزهای خدا میان نظراتم در وبلاگ حمیدو از میلم به دوچرخه‌سواری و ترسم و محدودیت‌های محلهٔ محصور شده با سه اتوبانمان گفتم و بعد، یک‌روز از آن روزهایی که نارنگی‌ها آمده بودند و باید سوییشرت می‌پوشیدیم، مهمان پیمان و حمید شدم و با «پاندا» مرکب رام و روان پیمان، بیست کیلومتر را در جنگل‌های سرخه‌حصار دوچرخه‌سواری کردم. به خیابان که می‌رسیدم قالب تهی می‌کردم و پاندای بی‌نوا را می‌انداختم زمین! پیمان و پاندا مرا ببخشند! 
هرچند بعد از سواری با پاندا، سونیکم خارپشت‌تر از گذشته به چشم می‌آید، اما بعد از آن مهمانیِ دوچرخه‌سواری تصمیم کبری گرفتم. حالا چند هفته‌ای‌ست که سونیک را راه انداختم و حداقل هفته‌ای سه‌‌روز دوچرخه‌سواری می‌کنم. هنوز هم از محلهٔ محصور با اتوبانمان بیرون نرفته‌ام، اما دیگر سر هر چهارراه ترمز نمی‌کنم. دیگر از ماشین‌های سنگین و اتوبوس‌ها به اندازه‌ٔ گذشته نمی‌ترسم و کنار نمی‌زنم. حالا از میان میله‌های یو شکل معکوس وسط پیاده‌رو‌ بدون ترمز عبور می‌کنم و با کلاه ایمنی وارد مغازه‌ها می‌شوم و از نگاه زل و متعجب مشتری‌ها و فروشنده‌ها خجالت نمی‌کشم. حالا وقتی از روی سرعت‌گیرهای ساندویچی عبور می‌کنم، از روی زین بلند می‌شوم و روی رکاب‌ می‌ایستم. حالا در خیابان به رانندگان ماشین‌های حق به جانبی که دوچرخه‌سوار را به رسمیت نمی‌شناسند بدون خجالت و شرم و حیا نهیب می‌زنم و برای خطاب قرار دادنشان اسم چند حیوان چهارپا را به کار می‌برم. حالا می‌توانم در حال دوچرخه‌سواری سر موتوری‌های مزاحم داد بزنم و به اندازهٔ گذشته تسلطم بر فرمان را از دست ندهم. حالا دیگر خودم را هم عضوی از آن قشر می‌دانم که بهشان ای‌ول می‌گفتم و تلاش می‌کنم تا چشم مردم محله‌ٔ مان به دختر دوچرخه‌سوار کلاه ایمنی‌‌دار عادت کند. هلند شدن ایران و آمستردام شدن تهران، تا همیشه همان آرزویی‌ست که بر جوانان عیب نیست، من اما یک دوچرخه‌سوار به یکی از محله‌های جنوبِ تهران اضافه می‌کنم تا شب‌ها قبل از خواب، آهی که از حسرت آمستردام نشدن تهران می‌کشم کم‌رنگ‌تر از شب قبل باشد. 

۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۰ ۱۶ نظر
. عارفه .

شماره ۲۹۲

مثل این است که افلیجی از همراه زندگی‌اش ناگهان بشنود «این‌که من تو را تر و خشک می‌کنم و برای قضای حاجت بیرون می‌برم، کار سختی‌ست و برایم هزینه دارد، بدان که هر کسی نمی‌تواند این‌ها را تحمل کند و اگر کسی جز من بود تا کنون رهایت کرده بود.»

همه‌ی افلیج‌ها این را می‌دانند، می‌دانند که با دیگران فرق دارند و می‌دانند که کسانی که رهایشان نمی‌کنند، چه‌قدر سختی و هزینه متحمل می‌شوند. می‌دانند که باری هستند بر دوش دیگران و می‌دانند که دنیا به راحتی نمی‌پذیردشان. این‌که می‌گویند من هم یکی هستم مثل بقیه و از بقیه چیزی کم‌تر ندارم، جملاتی‌ست که می‌خواهند به واسطه آن به خودشان اعتماد به نفس بدهند تا از پا ننشینند و ادامه دهند، اما همه می‌دانند که آدم‌های روی صندلی چرخ‌دار هیچ‌گاه نمی‌توانند از پله بالا بروند. بعضی‌ها می‌گویند متأسفم نمی‌توانم برای بالا رفتن از پله کمکت کنم، آن‌قدر زور ندارم، سخت است، باید بروم و می‌روند. دردناک است برایشان اما همه‌شان می‌دانند و می‌پذیرند. بعضی‌های دیگر می‌گویند زورم می‌رسد، پیشت می‌مانم و برای بالارفتن از تمام پله‌ها و ناهمواری‌ها کمکت می‌کنم. ارزشمند است برایشان زیرا که می‌دانند آن‌ فرد چه‌قدر زحمت و بار و سختی و هزینه به دوش می‌کشد. بعضی‌ها هم سطح شیب‌دار می‌سازند و می‌گویند تو هم می‌توانی با توجه به نیازت بدون کمک خواستن همیشگی از یک فرد، از سطحی بالا بروی. گاهی بعضی از کسانی که دچار ناتوانی می‌شوند با چندین جلسه فیزیوتراپی می‌توانند عضو ناتوانشان را کمی حرکت دهند اما هیچ‌کدام، هیچ‌گاه و در هیچ‌‌مکانی نمی‌توانند پله‌ها را دو تا یکی بدوند. فیزیوتراپ به هیچ کدامشان نمی‌گوید صبر کن، تمرین کن، گوش کن، تا ببینی که تو هم بالاخره می‌دوی، نه! فیزیوتراپ می‌گوید بپذیر که تو هیچ‌گاه نمی‌توانی مثل دیگران بدوی، اما با این جلسات و تمرین‌ها می‌توانی کمی پاهایت را حرکت دهی.

به گمانم همیشه هم همه‌ی معلولیت‌ها و فلج‌ها جسمی نیستند. گاهی بعضی معلولیت‌ها روانی‌اند. گاهی بعضی از معلولین روانی به جلسات فیزیوتراپی روانی می‌روند و تراپیست هیچ‌کدام، بهشان نمی‌گوید که تو بالاخره شبیه آدم‌های سالم می‌شوی، بلکه می‌گوید ما کمک می‌کنیم تا بفهمی کدام بخش روانت معلول است، تا قبولش کنی و سعی کنی با وجود آن زندگی‌ات را پیش ببری و کدام بخش را می‌توانی کمی حرکت دهی، اما بدان تو هیچ وقت سالم نخواهی شد. جمله آخر را کسی نمی‌گوید اما همه‌ی افراد حاضر در اتاق فیزیوتراپ روانی یا جسمی آن را می‌دانند. 

گاهی آدم‌ها پاهایشان از تمام پله‌ها بالا و پایین می‌رود اما روانشان فلج است و از پس خیلی چیزهای معمولی برنمی‌آید. این‌که عده‌ای بهشان بگویند متأسفم نمی‌توانم برای کارهای معمول زندگی‌ات کمکت کنم، آن‌قدر زور ندارم، پس ترکت می‌کنم، دردناک است برایشان، اما آن‌ها هم مثل بقیه‌ٔ معلولین می‌دانند که دنیا به راحتی نمی‌پذیردشان. این‌که کسی بیاید و بگوید من پیشت می‌مانم و برای بالارفتن از تمام پله‌ها و ناهمواری‌ها کمکت می‌کنم هم برایشان بسیار ارزشمند است، زیرا که آن‌ها نیز می‌دانند که آن فرد چه‌قدر باید سختی و هزینه متحمل شود. هنوز سطح شیب‌دار خاصی برای معلولیت روانی ساخته نشده است، شاید چون سطح شیب‌دار‌ها انواع مختلفی دارند و هنوز هیچ‌کس حوصله‌ی این‌همه هزینه و سختی را نداشته است.

وقتی کسی بیاید و بگوید من پیشت می‌مانم و برای بالارفتن از تمام پله‌ها و ناهمواری‌ها کمکت می‌کنم دل‌گرم‌کننده و زیباست اما وقتی یک جایی آن وسط‌ها داد بزند «این‌که من تو را تر و خشک می‌کنم و برای قضای حاجت بیرون می‌برم، کار سختی‌ست و برایم هزینه دارد، بدان که هر کسی نمی‌تواند این‌ها را تحمل کند و اگر کسی جز من بود تا کنون رهایت کرده بود» دل هیچ معلولی را گرم نمی‌کند و حتی کمک نمی‌کند تا معلول پاهایش را بهتر تکان دهد، این‌که بگوید تو یکی هستی مثل بقیه و هیچ‌چیز از بقیه کم نداری پس بلند شو و تمام پله‌ها را دوتا یکی بدو، شبیه هیچ‌کدام از جلسات فیزیوتراپی درست و کارگشا نیست، بیشتر شبیه یک یادآوری‌ست که ببین آدم‌های سالم چه‌قدر توانمندند و می‌توانند از تمام پله‌ها بدوند و تو هیچ‌وقت نمی‌توانی.

پ.ن: مرتبط: معلولیت نامرئی

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۸:۵۷
. عارفه .

شماره‌ ۲۹۰

نمی‌دانم چند شنبه یا چندم بود، مدتی‌ می‌شود که دیگر تاریخ و روز هر اتفاقی را یادم نمی‌ماند. به گمانم مغز و روح و روانم تصمیم گرفته‌اند دیگر به هرچیزی اهمیت ندهند، لزومی نمی‌بینند برای لحظه لحظهٔ زندگی‌شان ارزش قائل شوند و همه را به‌خاطر بسپارند. مدتی می‌شود که بیشتر لحظات برایشان تهی از معناست و خیلی چیزها خاطرشان را مکدر نمی‌کند همان‌طور که خیلی چیزها هم موجب انبساط خاطرشان نمی‌شود.

چند وقتی می‌شود که برای یادآوری زمان حدودی اتفاقات، چیزهایی مثل روشن بودن بخاری (یعنی فصول سرد سال)، قطع بودن برق و آب (یعنی فصول گرم سال)، یا زمان مهاجرت دوستانم و یا ابتلای شخصی خاص به کرونا را نشانه قرار می‌دهم؛ مثلاً سه هفته بعد از این‌که فلانی رفت کانادا یا دو ماه بعد از این‌که بهمانی کرونا گرفت. برای همین هم یادم نمی‌آید که آن زنگ چندشنبه و چندم ماه بود اما چهار ماه بعد از مهاجرت نون بود و برق‌ها قطع بود و این یعنی یکی از روزهای اواخر بهار یا اوایل تابستان‌. نام و شمارهٔ روی صفحه خوشحالم نکرد. ف بود، همکارم. نه این که با او پدرکشتگی خاصی داشته باشم، نه. دختر خوبی‌ست، فقط کمی حراف است و علاقه‌مند به تلفن! حوصله‌ٔ شنیدن داستان چگونه خریدن جوراب خرگوشی‌اش از مترو را نداشتم آن‌ هم به صورت تلفنی که به شکلی باورنکردی داستانش را طولانی‌تر می‌کرد! جواب ندادم. دوباره و سه‌باره و چهارباره زنگ زد. جواب ندادم. زنگ پنجم که خورد نگران شدم. شاید برای جوراب‌های خرگوشی‌اش اتفاقی افتاده بود! شاید در آن لحظه من تنها کسی بودم که می‌توانست جوراب‌های خرگوشی‌اش را نجات دهد! جواب دادم. نزدیک به چهل دقیقه‌ از چیزی شبیه همان جوراب‌ها حرف زد و من چیزی از آن‌قسمت‌ها یادم نمی‌آید، اما بعد از بلاه‌بلاه‌‌ها، حرف‌هایش به جای خوبی رسید. به چیزهایی مربوط به یک سفر، به کاری خارج از شهر، به ده یا چهارده روز دور شدن از این شهر شلوغ و چرک و سیاه، به دیدن شهری که منِ بیست و اندی ساله تا به حال ندیده بودمش، به سفر، به سفر، به سفر. از این‌جا به بعد هر چیزی که مربوط به این سفر باشد را یادم مانده است. تاریخ و روز و ساعت حرکت: شنبه، دوازدهم تیر، پنج عصر. اولین سفر زندگی‌ام بود. مغز و روح و روانم هنوز خواهانش بودند، هنوز خاطرشان را منبسط می‌کرد. نمی‌توانستند انکار کنند که چه‌قدر برای رسیدن به آن تلاش کردند و نتوانستند، و حالا بالاخره دارند به آن می‌رسند. برای چیزهای دیگری هم چنین بوده، مثلاً برای آن کفش‌ اسکیتی که هی قولش را شنیدند و وفای به قولش را ندیدند. حالا می‌توانم برایشان با پول‌هایم چندین جفت کفش اسکیت بخرم، اما نمی‌خرم، چون تاریخ انقضای خواستنش تمام شد، چون سال‌ها پیش استعداد انبساط خاطرش را از دست داد. اما این سفر هنوز تاریخ انقضا داشت، هنوز فکر رسیدن به آن خاطرشان را منبسط می‌کرد. باید بارم را می‌بستم.

خنده‌دار بود، بلد نبودم سفر چه می‌خواهد، حتی چمدان نداشتم. یک کوله بزرگ داشتم که رویش نوشته بود ‌Iran Air و از اهدایی‌های شرکت هما بود به برادرم که از کارکنانش است. این کوله هم از دوران آرزوهای کمپینگ و تلاش‌های بی‌سرانجامم باقی مانده بود. در اینترت سرچ کردم: «ملزومات سفر» و همین‌طور صفحه به صفحه گشتم و لیستی از ملزوماتم درست کردم و همه را توی همان کولۀ lran Air جا دادم. برای خانه خرید کردم، روغن و حبوبات و شوینده و هر چیزی که ممکن بود در دوهفته تمام شود. بسته‌های کوچکی شبیه به بسته‌های مواد مخدر درست کردم و روی هر کدام نام و وعده‌های مصرفی پدر و مادرم را نوشتم و درونشان را از قرص‌های هر وعده پر کردم. شدند دو کیسۀ دویست و پنجاه گرمی جداگانه برای سه‌ هفته، محض احتیاط. کیسه‌ها را به خواهرم سپردم و توضیح دادم و اولین سفرم را رفتم.

این‌که می‌گویم اولین سفر زندگی‌ام نه این‌که سفر نرفته باشم و تا کنون هیچ جایی را ندیده باشم، نه، اما سفرهای پیش از این را در دستۀ آن سفرهایی که می‌خواستم قرار نمی‌دهم. این‌که راننده از داخل شهری کویری عبور کند و بگوید این‌جا کاشان است، سفر کاشانِ من نبوده. این‌که کنار پل زمان‌خان بزند کنار و بگوید پنج دقیقۀ دیگر حرکت می‌کنیم سفر من به چهارمحال بختیاری نبوده. این‌که در نوزده‌سالگی برای اولین‌بار دریا را نشانم دهند و بگویند پاچه‌هایت را بالا نزن اسلامی نیست و با پاچۀ پایین هم در آب نرو، شور است، پاچه‌هایت شوره می‌زند و جانور به پاهایت می‌چسبد و مدام هم به ساعت اشاره کنند که باید حرکت کنیم سفر من به شمال و دریا نبود. این‌ها فقط نام تعدادی شهر است که می‌توانم در فرمی شبیه به رزومه ردیفشان کنم؛ رزومه‌‌های مضحکی که در آن‌ها شانس با کمیت دارایی‌ها و مهارت‌هاست نه کیفیتشان. برای همین هم زندگی سفری پیش‌ از این را به حساب نمی‌آورم و این سفر را «اولین سفر» می‌خوانم.

در اولین سفرم می‌توانستم شش صبح به تنهایی بیدار شوم و از کنار رودخانۀ شهر عبور کنم و در کوچه‌باغ زیبای کنار خانه‌مان قدم بزنم و از خلوت کوچه برای خواندن آواز استفاده کنم. می‌توانستم دو نان بربری را به قیمت هزار و هشتصد تومان بخرم و از ارزانی نان تعجب کنم و بعد می‌‌توانستم از سوپرمارکت روبه‌روی نانوایی که در آن آقای مسن لاغر اندام مهربانی پشت دخل نشسته‌ است پنیر یا خامه‌ بخرم و آقای مهربان هم با لهجۀ گیلکی مرا گل خطاب کند و بعد برای جلوگیری از سوءتفاهم ادامه دهد که همه دخترها برای او گل هستند! در اولین سفرم می‌توانستم ببینم که شهر چه‌قدر تمیز و زیباست و چه‌قدر مناسب برای دوچرخه‌سواری. می‌توانستم با دوستانم سر سفرۀ صبحانه بنشینم و صبحانه‌ام را بدون شنیدن صدای تلویزیون و شنیدن فحش به آدم‌های داخل تلویزیون و بحث و جدل و داد و هوار بخورم. می‌توانستم اگر نخواستم موقع شام خانه نباشم و بابتش جواب پس ندهم. در اولین سفرم می‌توانستم حریم خصوصی داشته باشم و استقلال! در اولین سفرم ساعت هفت و نیم همراه با هم راه می‌افتادیم به سمت ورزشگاه شش‌هزار نفری رشت و ساعت هفت و پنجاه دقیقه می‌رسیدیم به ساختمان نیم‌ساختۀ زورخانه و تا هشت بشود شانزده متر از زمین فاصله گرفته بودیم و کمربندهای ایمنی ضربدری‌مان را پوشیده بودیم و قلابش را به لولۀ داربست وصل کرده بودیم. تیرماه رشت هوای دل‌انگیزی نداشت، روی زمینش شرجی بود و شانزده متر بالاتر از زمینش هم این شرجی، شانزده برابر می‌شد! آن وسط‌ها طبیعت غافلگیرمان کرد و وسط تیرماه بارانی زیبا مهمانمان کرد و چند روزی هوا دلپذیر شد و حتی گل از خاک بردمید!

کارگاه اتمسفر تازه‌ای داشت و از این تازگی خوشم می‌آمد. از این‌که به‌جای لهجه و زبان ترکی یا افغانستانی می‌توانستم گیلکی بشنوم. وقت ناهار که می‌شد غذاهای جالبی داشتیم، مثلاً قرمه‌سبزی‌ای که داخلش بادمجان سرخ‌شده و گوجه دارد. بادمجانش را با تغییر زاویه دید می‌توانستم درک کنم و حتی دوستش داشتم اما گوجه‌اش طوری بود که نمی‌توانستم باهم مرتبطشان کنم. وقتی که مشغول کار می‌شدیم، آزمایش‌ها و کشف‌ها و نکات فیزیکی و معماری دوران تحصیلمان را به صورت عملی امتحان می‌کردیم و همانند کودکی تازه دنیا دیده ذوق می‌کردیم! مثلاً در هر سمتی از گنبد که مشغول کار بودیم رو به سطح مقابلمان با تُن صدایی آرام حرف می‌زدیم و هر کس به شکل قطری در سمت دیگر گنبد بود تمام گفته‌هایمان را می‌شنید؛ هرچند آن‌وسط‌ها گاهی هم غیبت‌هایی ناخواسته لو می‌رفت! غروب که می‌شد به فروشگاه روبه‌روی ورزشگاه می‌رفتیم و هر روز افتتاح نشده بود و ما تا آخرین روز هم ناامید نشدیم و هر روز به سراغشان می‌رفتیم تا مطمئن شویم که افتتاح نشده است و وقتی مطمئن می‌شدیم با لباس‌های رنگی و گچی‌مان در بلوار شیون فومنی راه می‌رفتیم تا فروشگاهی دیگر پیدا کنیم و در این بین از چشم و دل سیری مردم شهر حیرت می‌کردیم و لذت می‌بردیم! دلم می‌خواست مدام در شهر رشت راه بروم و هر چه می‌خواهم بپوشم چراکه در تمام روزهایی که آن‌جا بودم یک‌بار هم به واسطه نگاه‌هایی هیز یا زل‌زننده آزار ندیدم! خرید‌ها را که انجام می‌دادیم به خانه‌مان باز می‌گشتیم و چای آماده می‌کردیم و دور هم می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بازی‌های گروهی می‌کردیم. بعضی روزها تصمیم می‌گرفتیم آشپزی نکنیم و از رستوران‌های معروف مثل «محرم» غذای گیلکی سفارش دهیم و آن‌جا بود که میان انتظار ما و عجول بودن و بی‌صبری‌‌مان و خونسردی و آرامش و استفاده نکردن از تکنولوژی‌شان شکافی عمیق می‌افتاد! ما غذا سفارش می‌دادیم و آن‌ها آماده کردنشان پنجاه دقیقه طول می‌کشید و نشانی ما را پیدا نمی‌کردند چون ما نام جدید خیابان‌های شهر را می‌دانستیم و آن‌ها نام زمان پهلوی‌شان را و به نقشه و لوکیشن و این‌ها هم اعتنایی نداشتند. اما متأسفانه غذاهای خوشمزه‌ای داشتند و ما باز هم این کلافگی را به جان می‌خریدیم، چه بسا روزهای آخر دیگر شبیه آن‌ها خونسرد و آرام شده بودیم و دیگر کلافگی‌ای در میان نبود و تحویل گرفتن غذا را هم خودمان تقبل می‌کردیم!

نُه روز  شد. روز آخر همه‌مان دچار گلودرد و آبریزش بینی شده بودیم. آن فروشگاه بالاخره افتتاح شده بود و ما اولین مشتری‌هایش بودیم که با لباس رنگی به درونش پا گذاشتیم. یک روز دیگر ماندیم. هم برای دیدن دریا و هم برای دادن تست رپید. تست رپید پیدا نکردیم. رفتیم انزلی برای دیدن دریا. دفعۀ دوم بود که دریا را می‌دیدم. اولین‌ سفرم بود که می‌توانستم کفش‌هایم را دست بگیرم و اجازه بدهم شلوارم شوره بزند و جانورها به پاهایم بچسبند و از قلقلکی که در پایم ایجاد می‌کنند حس عجیبی بگیرم! اولین سفرم بود که از پایانش غمگین بودم و آبریزش بینی‌ام یادآوری می‌کرد که ممکن است آخرین سفرم نیز باشد. ون دربست گرفتیم و برگشتیم. آخرین بازی‌های گروهی‌مان را در ون کردیم و وقتی به تهران نزدیک شدیم، انگار برایم بیش از گذشته شلوغ و زشت و سیاه بود. رسیدیم. تست دادیم. منفی شد. هرکس اسنپی به مقصد خانه‌ش گرفت و سوار شد و سرش را به شیشه تکیه داد و رفت. من هم سرم را به شیشه تکیه دادم و با خودم فکر کردم اگر روزی رسید که دیگر غم جان و نان و آب و آزادی نداشتیم، اگر از این زمین خونین و خشک، هنوز رود و دشت و جلگه‌ای باقی مانده بود و اگر آن روز دیگر نگران مردنمان در بیمارستان‌ها و جاده‌ها، موشک خوردنمان در آسمان و تیر خوردنمان هنگام طلب حقمان نبودیم، شاید کولهٔ Iran Air‍م را پر کنم و دوچرخه‌ام را بردارم و به رشت بروم و برای همیشه همان‌جا بمانم.

۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۵ ۱۶ نظر
. عارفه .

شماره ۲۸۹

ساعت از پنج عصر گذشته بود، تقریباً چهل دقیقه بود که منتظر اتوبوس نشسته‌ بودم و نیامده بود. در این مدت چند نفری آمدند، ایستادند و بعد از دقایقی رفتند. هر بار که فرد تازه‌ای می‌آمد دقایقی به خوشحالیِ «حالا تنها نیستم و این یعنی ایستگاه متروکه نیست» می‌گذشت و بعد به زیر نظر گرفتن فرد! آن‌ها را زیر نظر می‌گرفتم تا مطمئن شوم به اندازهٔ کافی برای پرسش «ببخشید شما می‌‌دونید اتوبوس‌ متروی کرج حدوداً چند وقت یه‌بار می‌آد؟!» قابل اعتماد هستند یا نه! متأسفانه هیچ‌کدام آن‌قدر نمی‌ایستادند تا بدانم کدام‌یک از آزمون من سربلند یا سرافکنده بیرون می‌آید. فقط پیرمردی که ماسکش زیر بینی‌اش بود و مثل اغلب پیرمردها (از جمله پدرم) فکر می‌کرد دماغ از ورودی‌ و خروجی‌های ویروس محسوب نمی‌شود توانست آزمون را به پایان برساند، با این‌که ماسک زیر بینی‌اش در همان چند ثانیهٔ اول سبب مردودی‌اش شد، اما مدت‌زمان حضورش به نتیجهٔ آزمون چربید. «من از ساعت اتوبوس خبر ندارم، عصرها می‌آم این‌جا هواخوری.» پاسخی که گرفتم مرا مجاب کرد تا تصمیم‌گیری از روی آزمون را منطقی‌تر از مدت‌زمان حضور فرد بدانم (حتی به‌غلط)! 
اگر ده دقیقهٔ دیگر هم منتظر می‌ماندم، آن‌وقت درست یک ساعت از عمرم را در ایستگاه اتوبوسی بودم که نه‌تنها محل هواخوری پیرمردهای دماغ‌بیرون بود بل‌که مطمئن هم نبودم تا کنون به خودش هیچ اتوبوسی دیده باشد!
باید به آن‌دست خیابان می‌رفتم و درمورد اتوبوس‌ و تاکسی‌های متروی‌ کرج از فروشندهٔ سوپرمارکت می‌پرسیدم. آن‌دست خیابان، نزدیک سوپرمارکت، دختری لاغر و مشکی‌پوش جلوی سگ ولگردی غذا می‌ریخت و کمی آن‌طرف‌‌ترش گربه‌ای ایستاده بود و می‌خواست برای سگ شاخ و شانه بکشد، از حرکات دست دختر می‌شد فهمید که دارد مادرانه سگ و گربه را تهدید می‌کند که اگر کاری به هم‌دیگر یا غذای هم‌دیگر داشته باشند او می‌داند و آن‌ها! پستان‌دارانِ مودارِ نرم و گرم برایم ترسناکند و تنها با حفظ فاصله‌‌ٔ بیش‌تر از مناسب می‌توانم با آن‌ها دوست باشم! با فاصله‌ای در همین حدود از دختر و دو حیوانِ نرمِ نزدیکش عبور کردم و از فروشندهٔ سوپرمارکت جویای وسایل حمل و نقل شدم، گفت آخرین اتوبوس‌ سه ظهر می‌آید و دیگر نیست، درمورد تاکسی هم با دست جایی را نشان داد و چیزی شبیه همین را گفت‌. پرسیدم: پس چه‌طور می‌شود رفت تهران؟! شانه‌ای بالا انداخت و گفت: چه‌می‌دانم! دربست! از سوپرمارکت که بیرون آمدم، دختر مشکی‌پوش در ایستگاه ایستاده بود. اطراف خودم و او را با ترس نگاه کردم تا مطمئن شوم هیچ سگ و گربه‌ای نزدیکم یا نزدیکش نباشد. نبود. می‌خواستم به ایستگاه برگردم تا شاید دستی تکان دهم و ماشینی بگیرم، کاری که برایم بسیار سخت است و آزمونی مفصل دارد. حضور دختر در ایستگاه، مرا دچار اضطراب کرده بود. تصور این‌که به سگ‌ و گربه دست زده است و یا سگ‌ و گربه‌های وفادارش جایی همان اطراف هستند و وقتی من برسم سر و کله‌شان پیدا می‌شود، تنم را مورمور و قلبم‌ را بسیار تپنده می‌کرد! با این‌‌حال چاره‌ای نبود، هر چه بیشتر معطل می‌کردم احتمال رسیدنم به خانه کم‌تر می‌شد. به ایستگاه که رسیدم عمل زیر نظر گرفتن را در پیش گرفتم تا ببینم دختر برای جملهٔ خبریِ «اتوبوس‌ دیگه نمی‌آد» به اندازهٔ کافی قابل اعتماد هست یا نه. هنوز آزمونم تمام نشده بود که او پیش‌دستی کرد و گفت اتوبوس نمی‌آید. غافلگیر شدم. آزمون را فراموش کردم و پاسخ دادم که می‌دانم، یک‌ساعت است که نیامده. پرسید می‌خواهم کجا بروم و جواب دادم متروی کرج. گفت اگر بروم سه‌راه‌نمی‌دانم‌کجا از آن‌جا اتوبوس و تاکسی برای کرج هست. سه‌راه‌نمی‌دانم‌کجا را نمی‌شناختم. گفتم بلد نیستم. گفت اگر اهل پیاده‌روی باشم نیم ساعت راه است، می‌خواهم برویم؟ گفتم برویم. غافلگیر شدم. چه‌طور دست‌های دختر و حیوانات وفادار احتمالی پشت‌سرش و آزمون‌های کذایی‌ام را از بیخ فراموش کردم؟! نفهمیدم! کمی بعد کنار دختری مشکی‌پوش که حیواناتی نرم‌ و گرم را لمس کرده بود قدم می‌زدم و از این‌که در حین قدم زدن گاهی دستم به دستش برخورد می‌کرد تنم مور‌مور نمی‌شد! 

‌گفت که بیش‌تر وقت‌ها این ‌اطراف می‌آید و به حیوانات غذا می‌دهد، ‌گفت این‌کار را در این‌جا بیش‌تر از بقیهٔ جاها دوست دارد، چون حیوانات این‌جا طفلکی‌تر‌ اند و چون این‌جا همیشه اتوبوس دیر می‌آید و او هم مجبور می‌شود پیاده‌روی کند، گفت پیاده‌روی را هم خیلی دوست دارد. به او گفتم که از حیوانات گرم و نرم می‌ترسم. گفت سعی می‌کند در این‌مدت برای هیچ ‌حیوانی جذاب نباشد. خندیدیم. گفت هروقت که وارد ایستگاه می‌شود می‌داند که هیچ‌وقت سوار اتوبوس نمی‌شود اما با این‌حال همیشه مدت‌زمانی را در ایستگاه منتظر می‌ماند به این امید که با کسی هم‌قدم شود. ‌گفت چهار سالی می‌شود که این‌کار را می‌کند اما در این چهار سال من پنجمین نفری هستم که با او هم‌قدم شده‌ام. گفت این جریان این‌قدر برایش دوست‌داشتنی و غیرقابل‌دست‌رس است که وقتی اتفاق می‌افتد به شکل یک معجزه نگاهش می‌کند. پرسید چه می‌کنم و من هم گفتم که چه می‌کنم. گفت که او هم زمانی نقاشی می‌کرده اما ادامه نداده است. ‌گفت نقاشی، خیاطی، حساب‌داری، برنامه‌نویسی، معماری و حتی معلمی را هم امتحان کرده است اما هیچ‌کدام او را به اندازهٔ‌‌ این‌ بازی‌ها خوشحال نمی‌کند. ‌گفت که البته این‌ها هم خرج خودش را دارد. ‌گفت هروقت که پول دارد اصطلاحاً بی‌کار است و با پول‌هایش غذا و ماسک و کفش پیاده‌روی می‌خرد و در خیابان‌ها گشت می‌زند و بین مردم و حیوانات، ماسک و غذا پخش می‌کند و هروقت پولش تمام شد، کار می‌کند. پرسیدم چه کاری؟ گفت هرچه که باشد، یک روز منشی، یک‌روز توالت‌شور، یک‌روز حساب‌دار، یک‌روز دستیار کارگردان، یک‌روز خیاط، یک‌روز پرستار، یک روز آش‌پز‌. گفتم چه‌طور این‌قدر راحت می‌تواند از همه‌شان بیرون بیاید؟ گفت پیدا کردنشان راحت نیست اما همیشه آگهیِ نیازمندی به یک کارگر روزمزد بدون بیمه و مزایا هم پیدا می‌شود؛ این‌طوری هم پول هست و هم آزادی. در راه چندبار ایستاد و از کیفش ساندویچ‌های کوچک خانگی و ماسک درآورد و به چند نوجوان زباله‌‌گرد داد. هرچند، آن‌ها ساندویچ را توی کش شلوارشان یا داخل پیراهنشان جا می‌دادند و ماسک‌ها را می‌انداختند زمین و می‌رفتند. به او گفتم که ماسک‌ها را نمی‌زنند. گفت می‌داند و چند بار سعی کرده که لزوم زدن ماسک را برایشان توضیح دهد اما آن‌ها در عوض او را دعوت به دیدن خشتکشان کرده‌اند، او هم تصمیم گرفته که فقط ماسک را بدهد. ‌گفت نمی‌تواند این‌همه کمبود روانی و ضعف‌ها و دردهای آنان را در یک دقیقه رفع کند. همان‌طور که آن‌ها نمی‌توانند در یک دقیقه شبیه یک نوجوان سالم و مودب و بدون کمبود شوند. ‌گفت تعامل با طبیعت و حیوانات راحت‌تر است. دنیای پیچیده‌ای ندارند. ماسک هم نیاز ندارند. تقریباً تنها غریزه‌‌شان است که عمل می‌کند و کسی هم انتظار ندارد که جز این باشد. کسی از این‌که یک ببر او را می‌درد ببر را مقصر نمی‌داند. کسی ببر را سرزنش نمی‌کند و برای او دادگاه تشکیل نمی‌دهد، اما سال‌ها بعد هر کدام از این‌ها خطایی مرتکب ‌شوند، سرزنش می‌شوند و به دادگاه می‌روند و آن‌روز کسی نمی‌‌پرسد که شیطان درون تو را چه کسی ساخته‌ است؟! در عوض همه می‌گویند انسان مختار است و این بزرگ‌ترین دروغی‌ست که انسان‌های دارا و توانا به ندار و ناتوان می‌گویند. گفت غالباً دل‌بستگی به چیزی جز انسان، چندان ستودنی نبوده و نیست، چه بسا مذمت هم ‌شده است. البته موارد استثنا همیشه وجود دارد، مثلاً وطن‌دوستی یکی از آن‌هاست، از آن‌هایی که بسته به زمان و مکان و موقعیت و ایدئولوژی، می‌توان از آن دم زد. گفت اما او فکر می‌کند دل‌بستگی به طبیعت، نوعی فضیلت و آزادگی‌ست. نیازی‌ست بدون منفعت و کام‌جویی. شکلی از پالایش روح و آگاهی به شکلی دیگر از حیات که تو را قضاوت نمی‌کند. عشق به طبیعت، عشقی غنی‌ست. مثلاً گل‌ها هیچ‌‌وقت از تماشا معذب نمی‌شوند یا رود‌ها از لمس شدن، درخت میوه نیز از این‌همه بوسهٔ کوچک که بر او می‌زنیم خشمگین نمی‌شود. گفتم حیوانات با غریزه‌هایشان زندگی می‌کنند، این‌که آن‌ها را در آپارتمان‌های کوچک نگه داریم و یا غذای صنعتی و آماده به‌خوردشان بدهیم و نگذاریم که بر اساس غریزه‌شان شکار کنند یا این‌که به‌شان اسباب‌بازی‌های پلاستیکی بدهیم نوعی منفعت‌طلبی و کام‌جویی‌نیست؟! ارضای نیازمان به موجودی که به ما وابسته باشد؟! یا بازیچه کردن آن‌ها برای دل‌‌خواه خودمان؟! نمی‌توانم این عشق را فضیلت‌ آزادمنشانه و به‌دور از کام‌‌جویی شخصی ببینم! گفت که با این روش موافق نیست، گفت دنیایی که توان‌مندان و ثروت‌مندان و ژن‌های خوبِ پَست‌ ساخته‌اند جایی‌ست که گاه حیوانات هر چه تلاش می‌کند شکاری نمی‌یابند‌، مانند کودکانِ آن که تا کمر در زباله‌دان‌ها خم شده‌اند و چیزی نمی‌یابند. گفت فقط برای آن‌هاست که غذا می‌رساند، نه برای کسی که خودش توان غذا یافتن دارد.
به سه‌راهی رسیده بودیم، گفت که هم‌راهی و هم‌قدمی‌اش هم فقط برای نابلد‌های این مسیر است و بعد بابت این‌که از م‍َپ استفاده نکردم از من تشکر کرد. خندیدیم و بر اساس پروتکل‌ها دست دادیم!

 

در راه به این هم‌صحبتی و هم‌قدمی فکر می‌کردم و به این‌که حتی نامش را هم نمی‌دانم. در راه به این فکر می‌کردم که نام‌ها خیلی هم مهم نیستند، چیزی که مهم‌تر است نشان‌ آدم‌هاست و من نشان او را داشتم:

دختری لاغر و مشکی‌پوش که با پول‌هایش غذا و ماسک تهیه می‌کند و در ایستگاهِ هواخوری پیرمرد‌ها با نابلدها هم‌قدم می‌شود و آن‌ها را به جایی می‌رساند که دیگر نابلد نباشند.

۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۱۵ ۱۵ نظر
. عارفه .

تنهاییِ من، تنهاییِ غنچه‌ای‌ست که زمستان باز شد*

سال اول و دوم دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم حدوداً سی و چند ساله، عینک بیضی‌‌شکلی با شیشه‌های ضخیم می‌زد. قدبلند و چهارشانه بود و همیشه‌ طره‌ای از موهای بورش از مقنعه بیرون زده بود. از زمانی که وارد کلاس می‌شد، تا زمانی که زنگ بخورد و بگوییم خسته نباشید، پشت میز می‌نشست و برای یاد دادن فرمول حل هیچ مسئله‌ای هم از جایش بلند نمی‌شد‌. نزدیک‌ترین تکه گچی که به دستش می‌آمد را برمی‌داشت و از همان روی صندلی‌‌اش کش می‌آمد و فرمول را گوشهٔ تخته می‌نوشت. این‌که میز و صندلی‌ کلاس‌ها کدام‌ور تخته باشد هم برایش اهمیتی نداشت، چراکه با هر دو دستش می‌توانست بنویسد. هیچ‌وقت به‌جز جملات مربوط به درس و فحش‌های گردن به‌بالا هنگام عصبانیت از نمره‌ها، حرف دیگری نمی‌زد؛ فقط یکی از روزهای آخر اسفند که از سی‌وهشت‌نفر کلاس، سی‌نفر تعطیلات نوروزی‌شان را آغاز کرده بودند، گفت: «برای هیچ‌کس منفی نمی‌گذارم. حالت تهوع دارم و درس هم نمی‌دم. راحت باشید. فقط سر و صدا نکنید.» یکی گفت: خانم، حامله‌اید! کلاس به اندازه نُه نفر صدای خنده به خودش دید. برای اولین‌بار و آخرین‌بار بود که سر کلاسش می‌خندیدیم و خنده‌اش را می‌دیدیم. جواب داد: «من اگر بخوام حالا حامله باشم، وقت نوجوونی بچه‌م، پیرم. اون‌وقت نه حرف‌هاش رو می‌فهمم، نه حوصله‌‌ش رو دارم. نگون‌بخت اون‌ بچه!» با شنیدن این جمله، برای فرزند هرگز نداشته‌ٔ خانم شیمی غمگین شدم، اما بیشتر که فکر کردم فهمیدم برای خودم بوده است، انگار که نگون‌بختی‌ مرا توی صورتم زده بود.

آن‌روز‌ها نوجوان فرسوده‌حال و غمگینی بودم، نه از آن‌ نوجوان‌های سیاه‌پوش و رپ‌گوش‌کن و یاغی‌ و به‌قول تینیجر‌های امروزی «دارک» که به هرکس می‌رسند اصرار دارند بگویند «توی لعنتی نمی‌دونی من چی کشیدم!» نه، از آن‌ها نبودم. از آن نوجوان‌های غمگین‌ و تنها و کم‌حرفی بودم که با کسی صمیمی نمی‌شوند و اگر کسی چیزی گفت، به خودشان می‌گیرند تا بتوانند خوب برای خودشان عزاداری کنند. سوژهٔ عزاداری آن‌روز هم شد نگون‌بختی‌‌ام. 

نشستم و غور کردم در خاطرات. دلتان نخواهد خانواده‌مان خیلی خاطره‌باز هم هستند. حد‌اقل سالی یک‌بار خاطرات شیرین‌ را با هم مرور می‌کنند. مثلاً خاطرهٔ دل‌انگیز این‌که من فرزند ناخواسته بودم و این‌که چه روش‌های سنتی و صنعتی‌ و ترکیبی‌ای را به‌کار گرفتند که من سقط شوم و نشدم و بعد وقت دکتر گرفتند که مرا سقط کنند، پدرم اما حقوق آن ماهش را داده به یک‌نفر که سرش کلاه گذاشته و نتوانسته‌اند هزینه دکتر را بدهند و این شده که من به این دنیای رویایی آمده‌ام را مدام تعریف می‌کنند! یا مثلاً خاطره‌ٔ خوش این‌که از قرص خوردن می‌ترسیدم و هر بار که مریض می‌شدم، قرص‌هایم را زیر فرش‌ پنهان می‌کردم را برای خودم که سهل است، برای لسان‌الغیب هم روایت کرده‌اند! خاطرهٔ زیبای این‌که من روی خداحافظی کردن با آدم‌ها حساس بودم و اگر خداحافظی‌ای از دستم در می‌رفت، بسیار گریه می‌کردم، و آن‌ها در عوض چه‌قدر از ته دل به من و این حساسیتم می‌خندیدند را، همیشه تعریف می‌کنند. کلنگ می‌زدم و حافظه‌ام را حفر می‌کردم، با هر ضربهٔ کلنگ، یک خاطره بیرون می‌‌ریخت، خاطرات پر بود از بی‌حوصلگی و سرزنش و تمسخر. پر بود از گفتن جملاتی مثل: «خوشم نمی‌آد. موافق نیستم. دلم نمی‌خواد.» و شنیدن پاسخ‌هایی با محتوای «همینه که هست.»؛ اما در این بین، تصویری از جوانی مادر و پدرم وجود نداشت. از وقتی یادم می‌آید مادرم موهایش کم‌پشت بود و سفید و در جواب سوالاتم از قالی‌بافی‌اش می‌گفت: «جوون که بودم می‌بافتم، الآن دیگه حوصله‌ش رو ندارم.» از وقتی یادم می‌آید، در مجموع حوصله‌‌ای برای گفتن دقیق حرف‌ها به مرا نداشت و اگر مجبور به تکرار جمله‌ای بیش از دوبار می‌شد و یا چیزی را فراموش می‌کردم، به سرعت به سهل‌انگاری، هالوگری، تنبلی، سربه‌هوایی، شرتی‌پرتی‌گری، صغیر و سرگردانی، بی‌ادبی و بی‌مسئولیتی متهمم می‌کرد و سپس به تمام علایقم هجوم می‌آورد که: چه‌طور آن‌ها را یادت نمی‌رود و این را یادت می‌رود و اغلب اوقات هم حکم نهایی‌ای که صادر می‌شد، به‌دردنخور بودنم بود. درون عکس‌های آلبوم‌مان هم گشتی زدم تا شاید عکسی از خودم با جوانی والدینم بیابم اما چنین‌چیزی وجود نداشت‌. هیچ عکس خانوادگی‌ای با حضور من وجود ندارد که موهای والدینم در آن سفید نباشد. از نوزادی‌‌ام هم به‌ لطف ادارهٔ بیمه تنها یک عکس سه‌درچهار موجود است؛ هرچند هیچ‌وقت نفهمیدم دفترچهٔ بیمه‌ای که هزینه‌های درمانم را تقبل نمی‌کرد چون فرزند اضافه‌ محسوب می‌شدم، عکس می‌خواست چه‌کار؟! 

به حفر حافظه ادامه دادم و به خاطرات بیشتری رسیدم؛ مثلاً این‌که وقتی در صف تاب‌بازی با کسی دوست می‌شدم سوال همیشگی‌ درمورد پدرم این بود: «بابابزرگته؟!» و پاسخ همیشگی من این بود: «بابامه، من تا حالا بابابزرگ نداشتم!» یا مثلاً این‌که در هیچ دورهمی و سیزده‌به‌دری کسی برای بازی همراهی‌ام نمی‌کرد. یا این‌که روی کمر پدرم همیشه من باید راه می‌رفتم، چون از همه کوچک‌تر بودم و راه‌رفتنم یک ماساژ ملایم برای کمردرد پیری‌اش محسوب می‌شد. هیچ‌ خاطرهٔ مشترکی با سایر دختران دربارهٔ خرید لباس و کفش به همراهی پدرم ندارم. هیچ تعریفی از جملهٔ «دخترها بابایی‌‌اند» هم ندارم. جملهٔ «دخترها رازها و خلوت‌های زنانه‌شان با مادرشان است» را هم نمی‌فهمم!

شیوهٔ تربیتی مادرم، همیشه نگران بودن برای جسمم بود و ممنوع کردن هر چیزی که نمی‌فهمید و یا دیگر حوصله‌اش را نداشت. هرگاه به واسطهٔ سن و دانشش از چیزی سر در نمی‌آورد، به‌جای همراهی و‌ تلاش برای درک موضوع، یا ممنوعش می‌کرد و یا مرا به خواهر و برادر‌های بزرگ‌ترم حواله می‌کرد و آن‌ها نیز به اقتضای سن و موقعیتشان، به‌وسیلهٔ من نیاز و میل‌شان به قدرت را ارضا می‌کردند. برای همین بود که از یک زمانی به خودم آمدم و متوجه شدم باید برای انجام هر کاری به پنج والد گزارش کار بدهم و به پنج والد بله‌قربان بگویم.

هرچه که حفر می‌کردم و هرچه که یادم می‌آمد، موظف کردنم بود به درک کردن، چون برادر و پدر غیرعادی‌ام را دارد و برایش کافی‌ست و دیگر بیش از این توان و حوصله ندارد. بیان علاقه‌ام به چیزهای مختلف، همواره پاسخی تکراری با تعجب به‌همراه داشت: «خواهرت هم دختر بود، از این چیزها نخواست هیچ‌وقت!» سوالم بابت نداشتن بعضی‌چیزها در زندگی‌ نیز، پاسخی همیشگی همراه با کلافگی داشت: «دیگه همینه که هست! سقف داشتی بالاسرت، نون داشتی بخوری، لباس داشتی بپوشی. مردم همین‌ها رو هم ندارن!»

به کلنگ‌زدن ادامه دادم تا به انتهای خاطراتم برسم، به‌ جایی که در آن ملک شخصی کسی نباشم که به‌خاطر سنش، بیل‌زنی‌‌ ملکش را به پسران بزرگش بسپارد! به‌ جایی که در آن از محبت و توجهی که برایم گذاشته‌اند ممنون باشم. به‌ جایی که در آن نخواستنی بودنم را مدام تعریف نکرده باشند‌. به‌ جایی که در آن به غم‌هایم نخندیده باشند و به سوال‌هایم پاسخ «همینه که هست» نداده باشند. انتهای خاطراتم، تنها چند ذرهٔ کوچک درخشان وجود داشت، چند ذرهٔ بسیار کوچک: تصویری گنگ از خوردن مشت در کمرم و صحنه‌ای از تلاش مادرم که «ای‌خدا بچه‌م»گویان، تلاش می‌کرد تا نفسم را برگرداند. هدیهٔ تولد هفت‌سالگی‌ام؛ تنها هدیه‌ای که به‌اجبار نگرفته بودم. تنها هدیه‌ای که با دل خودشان داده بودند. عروسکی که درون پاکتش ماند تا فراموش نکنم. عروسکی که می‌گفت ماما، بابا و می‌خندید. عروسکی که هنوز هم در پاکتش است و باتری‌اش سولفاته شد.‌

 

● ● ●

 

حالا وقتی که می‌گویی «صبح‌هایی که بیدار می‌شم و می‌بینم رفتی و باهات خداحافظی نکردم، دلم می‌گیره.» سکوت می‌کنم تا ناخودآگاهم را عقب برانم و از طریق خودآگاهم کنترل رفتارم را به دست بگیرم و بگویم: «شبش برمی‌گردم و باهم چایی‌ می‌خوریم. خیالت راحت.» اگر خودم را رها کنم و همان بچه‌ای که خانوده‌اش تربیتش کردند باشم، بعد از خنده‌ای سیر با لحنی تند و کلافه‌شده می‌گویم: «خجالت بکش! خداحافظی نکردن ناراحتی داره؟! پاشو پاشو خودت رو جمع کن.» وقتی سوال می‌پرسی و من جواب می‌دهم و می‌شنوی و دوباره و سه‌باره و چهارباره و پنج‌باره همان سوال را می‌پرسی، هربار مجبور می‌شوم که مکث کنم و با فکر پاسخ دهم، تا تو را به سهل‌انگاری، هالوگری، تنبلی، سربه‌هوایی، شرتی‌پرتی‌گری، صغیر و سرگردانی، بی‌ادبی و بی‌مسئولیتی متهم نکنم و باید مراقب باشم که به تمام علایقت هجوم نیاورم و باید مراقب باشم که حکمی برایت صادر نکنم.

مکث‌ها و مراقبت‌هایم درونم نیست و من انرژی زیادی برای به‌دست آوردنشان صرف می‌کنم. کاری که می‌دانم بسیاری از «بچه‌های مردم» که چماق سرم بودند، نمی‌کنند!

وقتی می‌پرسی: چرا نه؟! می‌گویم: چیزهایی که من می‌خواهم ندارد. من به دردش نمی‌خورم. می‌گویی: چه می‌خواهی که ندارد؟! خانه دارد‌. ماشین دارد. کارمند بانک است. فقط یک دختر خوب می‌خواهد. چرا تو به دردش نمی‌خوری؟! چرا نمی‌خواهی مستقل شوی و بروی؟! 

دلم می‌خواهد بگویم: «من ضماد درد کسی که «دختر خوب» می‌خواهد نیستم. «خوب» تعریف واضحی ندارد. نمی‌خواهم کسی که مرا نمی‌شناسد با برچسب «دختر خوب» مجبور به دوست داشتنم شود. چیزهایی که من می‌خواهم و ندارد، همان داشته‌هایش است: خانه‌ای که برایش خریده‌اند. ماشینی که برایش خریده‌اند. استخدامی که برایش جور کرده‌اند. نمی‌خواهم برای مستقل شدن در خانه‌ای زندگی کنم که وقت خریدش هیچ نقشی نداشته‌ام و برایش هزینه‌ای نپرداخته‌ام. نمی‌خواهم در خانه‌ای زندگی کنم که مال اوست و در یخچالی را باز کنم که والدینم خریده‌اند. دلم نمی‌خواهد شبیه مترسک سر جالیز بنشینم و منتظر بمانم تا ببینم چند سکه می‌ارزم و برای کم‌کردن مخارج جهیزیه‌ام، خانواده‌ام چند قلم را می‌توانند گردن آن‌ها بیندازند! معنای مستقل شدن برای من چیز دیگری ست. من هنوز توان کافی برای استقلال را ندارم. داشتن پس‌انداز برای تهیه‌ٔ خانه وظیفهٔ خودم است. داشتن پس‌انداز برای تهیه‌ٔ وسایل خانه وظیفهٔ خودم است‌. دلم نمی‌خواهد مثل یک عروسک چینی بنشینم تا یک نفر بیاید که فکر خوراک و پوشاک و مسکن مرا کرده باشد. نمی‌خواهم در چالش‌های زندگی‌ام نقشی نداشته باشم. دلم نمی‌خواهد والدینم که دختر به‌دنیا آورده‌اند فکر جهیزیه‌اش را هم بکنند. ترجیح می‌دادم فکر چیزهای مهم‌تر دیگری به‌جز جهیزیه را کرده بودید. وظیفهٔ شما خرید اسباب خانه برای من نیست. وظیفهٔ شما چیزهای بسیار دیگری بوده است که انجامش نداده‌اید. نمی‌خواهم هر روز صبح، مجبور به دیدن مردی باشم که کار را صرفاً وسیله‌ای برای بقا و گرسنه نماندن می‌بیند! نمی‌خواهم مردی را انتخاب کنم که به‌اجبار و رانت خودش را کارمند کرده است تا خیالش راحت باشد که سی سال یک‌ کار تکراری را انجام می‌دهد و همیشه آب‌باریکه‌ای دارد و بعد از سی‌سال می‌تواند همان کار تکراری را هم انجام ندهد.» اما به بخاری که از لیوان چای‌ام بلند می‌شود نگاه می‌کنم و تمام این‌ها را نمی‌گویم. سکوت می‌کنم، چون یادم نمی‌آید در این خانه گوشی برای من وجود داشته باشد. برای بار چندهزارم می‌گویی: ما دیگر پیر شدیم. به فکر خودت باش. زندگی همین است. باید کنار آمد. و من جملهٔ پیر شدنتان را بیش از همه‌چیز شنیده‌ام!

مکث‌ها و سکوت‌هایم برای سقف و نان و لباسی که داده‌اید نیست که آن‌ها بدیهی‌ترین و حداقل‌ترین چیزهایی بوده که حق داشتم داشته باشم. مکث‌هایم برای خودم است، چراکه بر خلاف تصورتان، من برای همیشه ملک شخصی شما نیستم و باید بتوانم در جایی خارج از جمع شما هم زندگی کنم و باید چیزهایی که به من نداده‌اید را، به‌دست بیاورم. مکث‌هایم شاید برای آن صدای گنگ «ای‌خدا بچه‌م» باشد، که زیر خروار‌ها خاطره‌ٔ تنهایی دفن شده‌ است. مکث می‌کنم چون تلاش می‌کنم تا بفهمم به‌جز سقف و نان و لباس چه‌چیز دیگری نیاز دارید. در این خانه‌، هیچ دفتر خاطره‌ای موجود نیست که در یکی از صفحات آن، من بیست‌و‌یک‌بار پرسیده باشم: «اون چیه؟!» و کسی بدون این‌که عصبانی شود، هربار بغلم کرده باشد و با مهربانی پاسخ داده باشد: «اون یه گنجیشگه عزیزم!» در این خانه، من فرزند ناخواسته‌ای بودم که حوصله و توجه و موی تیره‌ٔ مادر و پدرش را هرگز ندیده‌‌است؛ همانی که هیچ گرگی ندریده‌اش و هیچ اتومبیلی زیرش نکرده و از هیچ بلندی‌ای سقوط نکرده و هنوز هم سقف و نان و لباس دارد، همانی که حالا کار می‌کند تا درآمدش را صرف جلسات روانکاوی ‌کند و از روزگارش به شما هیچ نمی‌گوید، چون «زندگی همینه که هست» و  شما پیر شده‌اید، سال‌هاست که پیر شده‌اید...

 

*عنوان از معین دِهاز

۱۸ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۵۵ ۱۰ نظر
. عارفه .