آستین در منع اشک ما عبث پیچیده است

پاییز که شد، اخبار گوشه و کنار، حاکی از این بود که اوضاع از صورتی و قرمز و دانه‌اناری و زرشکی، به جگری و سیاه تغییر رنگ داده است. پس بیرون رفتن و سر کار رفتن را محدود کردم و وقتی سیاهِ ساده به مشکیِ پر کلاغی تغییر رنگ داد، روند در خانه ماندن را از سر گرفتم. در خانه ماندن هیچ‌گاه دل‌خواهم نبوده است، اما بعد از گذشت هشت‌ماهِ این‌چنینی، با آن کنار آمده‌ام و حالا حتی ترجیحش می‌دهم.

همیشه در خانه معروف بودم به «دختر کوچه‌ای»؛ مدام با خواهر بزرگ‌تر و خوب‌تر و درس‌خوان‌ترم مقایسه می‌شدم، که او بعد از نه‌سالگی و به سن تکلیف رسیدن دیگر کوچه نرفت و هیچ‌وقت مشقی از مدرسه‌اش را جا نگذاشت و من، تا دوازده‌سالگی مانتو و روسری به تن می‌کردم و تا تاریکی شب، در کوچه‌ بازی می‌کردم و می‌دویدم و می‌خندیدم‌. شب‌ها وقتی به خانه برمی‌گشتم، مردهای خانه‌مان زودتر از من از سر کار برگشته بودند! وقتی وارد خانه می‌شدم و سلام می‌کردم، متلک همیشگی برادرم به من، جمله‌ٔ «بوی خاک می‌دی» بود. در خانه، معروف بودم به دختر کوچه‌ای بی‌مسئولیتی که بزرگ نمی‌شود و اشکش لب مشکش است و بی‌عرضه و بی‌صدا‌ست و هیچ‌وقت از پس هیچ‌چیز جدی‌ و مهمی برنمی‌آید. تا هشت‌ماه پیش هم دختر کوچه‌ای بودم. هنوز هم اگر یک‌روزی بیماری تمام شود، دوباره کوچه‌ای می‌شوم. حالا اما کوچه رفتن اولویتم نیست. حالا باید دختر خانه‌ای شوم و تلاش کنم تا شبیه او که میهمانی رفتن را ترجیح می‌دهد و بیماری و مرگ و میر برایش حکم کشک دارد و در عین حال بالای منبر شعارهای زیبا می‌دهد، نباشم. باید مراقب داروهای پدر و مادرم باشم که اشتباه یا کم و زیاد مصرف نکنند. باید قبل از بابا در خانه باشم که وقتی رسید، بتوانم خوب دست و لباس‌هایش را ضدعفونی کنم. باید در خانه بنشینم و گوشم به آشپزخانه باشد، تا از روی صداها بتوانم تشخیص بدهم که مامان به‌جای خالی کردن صافی‌ چای، قوری را در سطل زباله نیندازد. 

آن‌‌روز که بعد از نه‌ماه دوری و ممنوعیتِ ملاقات، تماس گرفتند و گفتند فرشید سرفه می‌کند، باید «باهم» به بیمارستان ببریمش، آن‌روز هم باید تلاش می‌کردم تا شبیه او که از بیماری کووید ترسید و از بیماری‌های زمینه‌ای‌ اغراق‌شده‌اش نالید و شعارهای زیبای بالای منبرش را فراموش کرد، نشوم. اسپری سالبوتامولم را کنار الکلم گذاشتم و راه افتادم. وقتی‌که شبانه، فرشید را با یک اسکن ریهٔ سفید شده و یک پتو روی شانه‌اش، تحویلم دادند و از دوردست برایم دست تکان دادند که «باهم»‍ی که گفتیم چیزی شبیه کشک بود و باید خودتان به بیمارستان ببریدش هم، باید تلاش می‌کردم که اشکم لب مشکم نباشد. تمام دفعاتی که سرفه می‌کرد و ماسکش از روی بینی‌اش پایین می‌آمد و خودش نمی‌دانست چرا ماسک زده است هم، باید ماسکش را برایش تنظیم می‌کردم و جلوی پریشانی و اشک لب مشکم را می‌گرفتم، تا بتوانم بر اوضاع مسلط باشم. وقتی تلوتلو می‌خورد و در شرف افتادن بود هم، باید تمام زورم را جمع می‌کردم و مردی سی‌‌واندی‌ساله را از ماشین تا اورژانس‌ و تریاژ‌ بیمارستان‌ها می‌رساندم و توضیح می‌دادم که برادرم است، مشکوک به کرونا، نمی‌تواند دردش را بگوید، معاینه‌اش کنید و وقتی میان آن‌همه جمعیت بیمار، کسی صدای بغض‌آلودم را نمی‌شنید هم، باید بر بی‌صدایی و بی‌عرضگی‌ام غالب می‌شدم و فریاد می‌زدم: برادرم اوتیستیک است، مشکوک به کرونا، نجاتش دهید... وقتی‌که می‌گفتند تمام بخش‌ها پر است، ببریدش بیمارستان ارتش هم، باید جلوی اشک‌هایم را می‌گرفتم و جدی و محکم می‌گفتم: این‌جا نوشته است نیروهای مسلح و این یعنی ارتش، پس باید بستری‌اش کنید و آن‌ها در نهایت رباتیک‌بودن می‌گفتند: در بیمارستان‌های نیروی‌های مسلح، اولویت با سپاه است هم، باید خشمم را به توان بدنی تبدیل می‌کردم تا بتوانم برادر بی‌پناهم را به بیمارستانی که پذیرشش کنند برسانم‌. وقتی در تریاژ اسکن را نگاه کردند و گفتند شدت درگیری ریه‌اش خیلی‌ زیاد است و باید تحت مراقبت ویژه قرار بگیرد اما جایی نداریم، دیگر توانی برایم باقی نمانده بود که جلوی اشک‌های لب مشکم را بگیرم، رهایشان کردم و زار زدم که: توان گفتن دردش را ندارد، شما را به خدا نجاتش دهید... وقتی حدود دو و نیم بامداد تخت اکسترا در مراقبت‌های ویژه در نظر گرفتند و برگهٔ بستری را به دستم دادند، دیگر جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم. وقتی در راه‌رو‌ها زیر بغلش را گرفته بودم و روی نوارهای رنگی می‌کشاندمش تا به بخش مراقبت‌های ویژه برسیم و چشمان ذوق‌‌زده‌اش از دیدن نوار سبز‌رنگ کف راه‌رو را می‌دیدم، دیگر جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم‌. وقتی گفتند خیالت راحت، مراقبش هستیم، برو هم، جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم. در حیاط بیمارستان، وقتی تلفنم زنگ خورد و صدای آن‌طرف خط از دخترِ کوچه‌ای بی‌مسئولیتی که بزرگ نمی‌شد و از پس هیچ‌ کار مهمی برنمی‌آمد، برای اولین‌بار معذرت‌ خواست و تشکر کرد هم، جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم.

۱۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۵ ۱۰ نظر
. عارفه .

همه‌چیز مثل گذشته است

همه‌چیز مثل گذشته است، مثل هفت ‌ماه پیش، مثل یک‌ سال پیش. صبح‌ها بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده بیدار می‌شوم و لباس می‌پوشم و بیرون می‌روم، فقط به لباس‌هایی که می‌پوشم یک ماسک اضافه شده است. هنگام استفاده از ماسک به توهم خفگی و تنگی نفس دچار می‌شوم، اما در نهایت به‌ کتف چپم می‌گیرم و بیرون می‌روم، زیرا که بالاجبار پذیرفتم که ماسک مصونیت است، نه محدودیت! زیرا که دیگر برایم در جایگاهی نزدیک به مانتو و روسری‌‌ قرار گرفته‌است، که اگر فراموشش کنم، معذب می‌شوم، انگار که هزاران چشم هیز دارند نگاهم می‌کنند! همه‌چیز مثل گذشته است، فقط روی دیوارهای کوچه‌ و محله‌مان بیش‌تر از گذشته پارچه‌های مشکی‌‌ای می‌بینم که با عبارت «با نهایت تأسف و تأثر» و «با قلبی آکنده از غم و اندوه» آغاز می‌شوند. همه‌چیز مثل گذشته است، فقط دیگر لب‌های کسی را نمی‌شود دید که دارد می‌خندد یا چه، آن‌هایی را هم که می‌شود دید، با نگاه «خجالت هم نمی‌کشد، دهان و بینی‌اش را انداخته بیرون» تحقیر می‌کنیم. هنوز هم مثل گذشته بیرون که می‌روم، زمان خودش را نشانم می‌دهد: همین که کارمند ترش‌روی دفتر پیشخوان محله‌مان، با ماسکی که برای چانه‌اش تهیه کرده است، مقابل پل عابر پیاده باشد، یعنی دیر نکرده‌ام. همه‌چیز مثل گذشته است، دست‌فروش‌های مترو مثل همیشه در حال کارند، فقط فروشنده‌های لوازم آرایشی، تمرکزشان را روی موارد مربوط به چشم گذاشته‌اند، زیرا که به‌ علت وجود ماسک، فروش لوازم آرایشی مربوط به لب، کاهش یافته است. متروسواران مثل گذشته که هم‌دیگر را هل می‌دادند و بی‌فرهنگ‌گویان و بی‌شخصیت‌گویان سوار می‌شدند و یک‌دیگر را علت عدم پیشرفت مملکت می‌دانستند، اکنون هم هل می‌دهند و روی علائم ممنوع می‌نشینند و بابت توجه‌نکردن به علائم هشدار و رعایت‌نکردن فاصلهٔ اجتماعی، بی‌فرهنگ‌گویان برای یک‌دیگر تأسف می‌خورند و یک‌دیگر را علت عدم پیشرفت مملکت می‌دانند. درست مثل گذشته، سرها خم در گوشی‌هاست و انگشت‌ها دبل‌کلیک‌زنان پست‌ها را پشت سر می‌گذارند. فقط در بعضی‌ قسمت‌های مترو از دست‌های در حال دبل‌کلیک صدای نایلون می‌آید؛ گویا به تعداد کثیری از مردم گفته شده است که امکان ابتلا از طریق پوست دستشان را دارند، به همین‌ علت است که تعداد کثیری از مردم دست‌کش‌های نایلونی به دست می‌کنند و لبه‌های پله‌برقی را و میله‌های مترو را می‌گیرند و بعد بینی‌شان را می‌خارانند و بعد گوشی‌شان را به دست می‌گیرند و دبل‌کلیک می‌کنند و وقتی هم که دلشان چیزی خواست، از کیفشان آلو درمی‌آورند و نوش‌جان می‌کنند و آخر شب هم مثل گذشته، نایلون‌های تولید شده را «دور» می‌اندازند؛ هرچند که هیچ‌کداممان هیچ‌وقت نفهمیدیم این «دور» کجاست! هنوز هم مثل گذشته سطل زباله‌ها به‌جای این‌که داخلشان پر باشد اطرافشان پر است، فقط علاوه بر زباله‌های گذشته، تپه‌هایی از ماسک و دست‌کش نیز به آن‌ها اضافه شده‌است. هنوز هم مثل گذشته به دفاتر و ادارات و بانک‌ها و دادسراها می‌رویم و با کارمند و مسئول آن‌طرف میز که گوشی تلفن از دستش نمی‌افتد و کار پنج‌ دقیقه‌ای‌مان را در پنجاه‌وپنج‌ دقیقه انجام می‌دهد -و گاهی هم نمی‌دهد- سر و کله می‌زنیم و دعوا می‌کنیم، فقط به‌ علت وجود نایلون‌های ضخیمی که میانمان کشیده‌اند ناگزیریم که فریاد بزنیم و حنجره‌مان را زخمی کنیم تا صدایمان شنیده شود! هنوز هم کار می‌کنیم و به کارت‌هایمان پول واریز می‌شود و به سوپرمارکت و میوه‌فروشی می‌رویم و خرید می‌کنیم، فقط عددی که روی رسید خریدمان درج شده است صفرهایش بیش‌تر و کیسه‌ای که در دستمان است کوچک‌تر و محتویاتش سبک‌تر از سال گذشته شده است‌.

همه‌چیز مثل گذشته است، فقط کمی خسته‌ایم، کمی حنجره‌هایمان زخمی‌ست، کمی نفسمان تنگ است، کمی دستمان و کمی هم دلمان؛ جز این‌ها همه‌چیز مثل گذشته است...

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۵۹ ۱۱ نظر
. عارفه .

فصل پایان

پاسخی به فراخوان وبلاگی «فصل پایان» 

بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شود. اشک غم نیست. اشک شوق هم نیست. اشک خشم و درد و رنج و ترس هم نیست. به‌گمانم اشک آرامش است؛ البته اگر تاکنون اشکی که معنای آرامش داشته باشد را در جایی ثبت کرده باشند. اگر ثبت نشده باشد، می‌توانم امروز ثبتش کنم. هرچند اهمیتی ندارد. سه‌ماه و چندروز دیگر همه‌چیز به پایان می‌رسد و دیگر کسی وجود نخواهد داشت که به ثبت‌شده‌ها رجوع کند. اساساً دیگر چیز ثبت‌‌شده‌ای هم باقی نخواهد ماند. البته، شاید کسی بخواهد مثلاً در این سه‌ماه، در رابطه با معنای اشک‌ها اثری بسازد، یا آن‌ را بررسی و تحلیل کند. که چه بشود؟ مثلاً شاید آخرین خواسته‌اش در زندگی این باشد. آخرین خواسته‌اش ممکن است که بعد از پایان، کمکش کند؟ مثلاً شاید افرادی در این‌مدت از آن استفاده کنند و این توشۀ بعد از پایانش شود. اما مگر چند نفر در دنیا برایشان اهمیت دارد که اشک آرامش یعنی چه؟ اصلاً شاید تجربه‌ٔ این عمل، صرفاً عمل خوشایندی برایش باشد. در هر حال، احساس خوبی‌ست‌‌. احساس می‌کنم که جسمی ندارم. انگار که دیگر هیچ‌چیز درونم را فشرده نمی‌کند. محض رضای خدا می‌خواهم ثبتش کنم! باید بگویم که چه تجربه‌ٔ شیرینی‌ست. آه، شیرین! شاید دیگران عیب کنندم که چه واژهٔ نادخلی را در چنین موقعیتی استعمال می‌کنم، نادخل به این اوضاع و خبری که اکنون شنیده‌ام! فقط سه‌ماه از حیاتی که ما می‌فهمیم، باقی مانده‌ است و من، این‌جا نشسته‌ام و از شیرینی تجربه‌ٔ اشک آرامش می‌گویم! سه‌ماه باقی‌ مانده است و ناخودآگاهم هنوز هم در مورد نظریات دیگرانی که ممکن‌ است عیب کنندم به من هشدار می‌دهد! بی‌خیال این‌ها... دیگر نگران این‌ها نمی‌شوم. برایم مضحک شده است که غمگین نگاه‌های تحقیرآمیز و ملامت‌گر شوم. تحقیرآمیز و ملامت‌گر اصلاً یعنی چه در این بساط فعلی؟ یا حتی واژه‌هایی مثل نخبه و نابغه‌ و بزرگ و هنرمند و نگاه‌های تحسین‌آمیز این‌چنینی، چه معنایی دارند؟ انگار دیگر تمام نگاه‌ها و برچسب‌ها از معنا تهی شده‌اند. انگار دیگر نه تمسخری غمگینم می‌کند و نه تحسینی احساس شعف و افتخار در وجودم القا می‌کند. دیگر اهمیت و اشکالی ندارد که سال‌ها قبل چه اشتباهی کرده‌ام. دیگر اهمیتی ندارد که چه روزی به چه کسی و در کجای دنیا لطفی کردم. دیگر اهمیت و اشکالی ندارد که من از چشیدن طعم شیرین اشک آرامش در چنین اوضاعی خرسند شوم. اصلاً در این اوضاع من چه کسی هستم که خرابی یا زیبایی جایی از جهان تقصیر یا هنر من باشد؟ وای که چه حس نابی‌‌ست این رهایی و آرامش! حالا فهمیده‌ام که هیچ نیستم. به‌قول علی مصفا کاش زودتر می‌فهمیدم. در فیلمی، علی مصفا می‌گفت: «یه عمر افسرده بودم و نمی‌دونستم خبر مرگم درمان افسردگی‌مه. خبر مرگم؛ کاش زودتر می‌فهمیدم.» فیلم را ندیده‌ام، نمی‌دانم چی‌ست، فقط یک شب، کسی در حال تماشایش بود و من در میان خواب و بیداری، صدای علی مصفا را می‌شنیدم. آن‌شب این جمله‌اش بی‌خودی یادم ماند. با وجود کنجکاوی، اکنون دیگر قصد گشتن و پیدا کردن و دیدنش را هم ندارم‌. فیلم به‌اندازه کافی دیده‌ام، آن‌وقت‌ها که هنوز نمی‌دانستم قرار است تا کی وجود داشته باشم، میل داشتم به تجربه و خواندن و دیدن آثار ساخته‌شده و نوشته‌شده و کشیده‌شده. تا فرصتی می‌دیدم، از آن برای چنین چیزهایی استفاده می‌کردم. اگر قرار است فیلم‌ها و کتاب‌ها و آثار هنری خلق‌شده در جهان، تأثیر شگرف و به‌سزایی در وجودم بگذارند و به‌واسطهٔ آن‌ها من هم تأثیر مهم یا زیبا یا هر چیز دیگری در جهان هستی از خود به‌جا بگذارم یا باید تاکنون اثر کرده باشند، یا بالاخره در این سه‌ماه باقی‌مانده، اثر خواهند کرد!

سه‌ماه باقی‌مانده را می‌خواهم بی‌‌نگرانی و بی‌قضاوت از این‌که من که هستم و نیستم، ادامه دهم. دیگر به کاش‌ها فکر نخواهم کرد. به این فکر نخواهم کرد که چه‌چیز اگر بود و نبود، در بهتر و بدتر شدنم چه تأثیری داشت. بودنم در دنیا چه کرده‌ است و نبودنم چه نمی‌کرد. دیگر مهم نیست که‌ در این جهان به‌درد می‌خورم یا نمی‌خورم، دوست‌داشتنی هستم یا نیستم. قبل‌ترها، ترس هفتادسال و هشتادسال زندگی‌کردن عذابم می‌داد و می‌گفتم با این‌همه کم‌بود و ایراد و مشکل، با آن‌همه سال زندگی، حتماً جایی از جهان را خراب‌ خواهم کرد، حضورم دیگرانی را عذاب خواهد داد، اما حالا که فقط سه‌ماه وقت باقی‌ست فهمیدم آن‌قدر موجود بی‌اهمیتی در جهان هستم که بعید است خرابی جایی از جهان و یا عذاب کسی تقصیر من باشد! از حالا، کارهای خوب را همان‌قدر که روان و فکر ناقصم تشخیص می‌دهد، انجام می‌دهم و صبر نمی‌کنم که ببینم قدرش را دانستند یا نه. کارهایی که روان و فکر ناقص و احساس ممکن‌الخطایم از تشخیص خوب یا بد بودنشان برنمی‌آیند را در همان‌حدی که در توانشان است، بهشان می‌سپارم و عمل می‌کنم. بعد از آن، هر چه که شد، می‌گذرم. در این سه‌ماه اگر ظلمی شد، سکوت نمی‌کنم و با این فکرها که نکند فلان شود و نکند بهمان شود منصرف نمی‌شوم؛ به هر روشی‌ که در توانم است، دفاع می‌کنم و می‌گذرم، به این‌که حاصلی دارد یا ندارد اعتنایی نمی‌کنم.

دیگر برایم اهمیتی ندارد که چه‌ نقاشی‌هایی را نکشیده‌ام و چه‌ سازهایی را ننواخته‌ام و چه سفرهایی را نرفته‌ام و چه‌ کتاب‌هایی را نخوانده‌ام و چه‌ نگاه‌هایی را نکرده‌ام و چه‌ چیزهایی را نخورده‌ام و چه فکر‌هایی را نکرده‌ام و چه لذت‌هایی را نچشیده‌ام، زیرا که در عوض چندین‌ نقاشی دیگر را کشیده‌ام و چندین سفر دیگر را رفته‌ام و چندین کتاب دیگر را خوانده‌ام و چندین نگاه دیگر را کرده‌ام و چندین‌ چیز دیگر را خورده‌ام و چندین‌ فکر دیگر را کرده‌ام و چندین لذت‌ دیگر را چشیده‌ام و همهٔ این‌ها، هیچ‌کدام موجود ویژه‌تری نسبت به سایر جهانیان از من نساخته‌‌است، همان‌قدر که از دیگرانی که همه‌چیز را تجربه کرده‌اند نساخته است.
از این‌که هیچ‌گاه به‌ دنبال کاری با آیندهٔ شغلی مطمئن و بیمه و سابقه و حقوق بالا و فلان و بهمان نرفته‌ام و خودم را در بند هیچ‌ ارگانی نکرده‌ام و زیر بار هیچ فشار کاری اجباری‌ای نینداختم و به‌قدر نیاز و ضرورت کار کرده‌ام، خرسندم و این شاید تنها کاری باشد که در همین سه‌ماه نیز، در حد ضرورت، حدوداً بر طبق گذشته، ادامه‌اش خواهم‌ داد. با این تفاوت که دیگر حتی همان نگرانی کوچک میزان دست‌مزد را هم ندارم و می‌توانم صرفاً کاری را بکنم که بیشتر دوست دارم‌، آخر دیگر مهم نیست در آیندهٔ دورِ دور زیر کدام سقف می‌خوابم و برای آینده‌ٔ دورِ دور چه‌قدر پس‌انداز دارم، زیرا که دیگر هیچ آینده‌ٔ دورِ دوری وجود ندارد.
اطرافیانِ نگران و تقلا‌کننده برای فرار از این اوضاع را به پذیرش این تجربه دعوت می‌کنم و اگر امتناع کردند و خواستند مرا با خودشان همراه کنند، بی‌هیچ بحث و جدلی، سه‌ماه باقی‌مانده را در کنارشان نخواهم ماند، زیرا که این درون آرام و این فهم بی‌اهمیتی‌ام در جهان هستی را، بر همه‌چیز ترجیح می‌دهم.
روزشماری نمی‌کنم و مضطرب و هیجان‌زده نیز نمی‌شوم، منتظر برخورد نمی‌نشینم و برای لحظهٔ نابودی‌مان هیچ برنامه و سناریویی ندارم. می‌خواهم با همین آرامش و دریافت تازه‌ام به زندگی‌ باقی‌مانده ادامه دهم و آن زمان که وقت رفتنمان شد، بر اساس تصادف و جریان زندگی، هر کجا که بودم را بپسندم، شاید درحالی‌که هم‌چنان اشک آرامش بر گونه‌ام سرازیر باشد.

 

با دعوت از دو کلمه حرف حساب، حروف، Daily Me، عقاید یک رامین، همیشه‌ی متروک

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۰۰ ۲۲ نظر
. عارفه .

شماره ۲۸۲

اول دبستان که بودم، سوار اتوبوس که می‌شدیم، تابلو‌ی مغازه‌ها، مقوای پشت وانت‌های میوه‌فروش‌‌، فحش‌ها و یادگاری‌هایی که با اسپری رنگ روی دیوار‌ها می‌نویسند و در جنوب شهر به وفور دیده می‌شود، تابلوهای سه‌تایی بالای اتوبان‌ها، پارچه‌نوشته‌های از مکه و مدینه و کربلا و در محله‌ٔ ما حتی از مشهد برگشته را آرام برای خودم می‌خواندم. برخلاف اغلب مادرهای جدید، که یا هیس به بچه‌هایشان نمی‌گویند، یا اگر هم بگویند، آن بچه‌ به کتف چپش نیست، مادر من همیشه در اتوبوس تأکید می‌کرد که هیس! و من نه‌تنها به کتف چپ و راست که به چند‌جای دیگرم هم بود که اگر بلند حرف بزنم، مردم نگاهمان می‌کنند و هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست که مردم نگاهمان کنند، چون آن‌وقت فرشید عصبانی می‌شد. وقتی که برمی‌گشتم، شکل کلماتی که یادم مانده بود را می‌نوشتم و از خواهرم می‌خواستم که برایم بخواند تا حروف ناشناسش را یاد بگیرم؛ او برایم می‌خواند و آن‌هایی که ایراد داشت را تصحیح می‌کرد. تصمیم داشتم قبل از این‌که معلم، همهٔ حروف را آموزش بدهد، خودم همه را یاد گرفته باشم.
متولدین نیمهٔ اول سال وقتی به مدرسه می‌روند، هیچ‌کدامشان هفت ساله نشده‌اند اما وقتی وارد کلاس می‌شوند به همه‌شان می‌گویند هفت‌ساله و مدام بابت ضعف‌هایشان، با هفت‌ساله‌ها مقایسه می‌شوند. شش‌سالگی که وارد مدرسه شدم، کاملاً بی‌سواد بودم و متوجه شدم کسانی هستند که سال گذشته به جایی به نام پیش‌دبستانی می‌رفته‌اند و در آن‌جا کمی سواددار شده‌اند! این‌جا نه اولین، اما پررنگ‌ترین احساس سرخوردگی‌ام بود: این‌که من از همه ضعیف‌ترم.
در آن‌زمان که در مدارس دخترانهٔ محلهٔ ما، جمعیت ‌کلاس‌های چهارم و پنجم در میانهٔ سال، به واسطهٔ ازدواج، به دو سوم می‌رسید، این‌که قبل از کلاس اول، کسی می‌توانست بخواند و بنویسد، خیلی ویژگی خفنی برایش محسوب می‌شد و تا سال‌ها، برچسب تیزهوشی رویش بود! مادرم یکی از روزهای اول مدرسه، جلوی مدرسه، با مادر یکی از هم‌کلاسی‌هایم آشنا شده بود. به خانه که رسیدیم، برای اهالی خانه تعریف کرد که هم‌کلاسی من، با کتاب‌هایی که از چهارسالگی برایش خریده‌اند و پیش‌دبستانی‌ای که رفته است، دیگر کاملاً می‌تواند بخواند و بنویسد. مادرم با تعریف‌کردن این قصه، مُهر تأیید پررنگی بر سرخوردگی‌ام زد. می‌دانستم که نه‌تنها در چهارسالگی، که در هیچ‌سالی کسی برایم کتاب نخریده و من هم به پیش‌دبستانی نرفته‌ام، اما تصمیم گرفتم که قبل از پایان سال، خودم تمام حروف را یاد بگیرم؛ این کمکم می‌کرد تا سرخوردگی‌ام را التیام دهم. هیچ کتابی که برای من باشد در خانه‌مان وجود نداشت، غیر از کتاب فارسی‌ام و اتوبوس‌سواری‌هایم، وسیله‌ای برای تمرین نداشتم. گاهی با اضطراب و ترس، پنهانی، سراغ کتاب‌های مربوط به کاردرمانی و گفتار‌درمانی فرشید هم می‌رفتم، اما با آن‌همه ترس از رسوا شدن، چندان برایم مؤثر نبود. سرانجام، در فصل بهار، در حالی که چند درس از کلاس جلوتر بودم، تمام حروف الفبا را یاد گرفتم. با ذوق، در راهروی مدرسه به راه افتادم و تابلوهای روی در تمام اتاق‌ها و کلاس‌ها را خواندم. روی یکی از درها نوشته شده بود: کتابخانه. خانم کثیری، کتاب‌دار مدرسه‌مان، داشت در را قفل می‌کرد که برود. رفتم کنارش و گفتم: «این‌جا کتاب هست؟» به شماره کلاسی که روی مقنعه‌ام دوخته شده بود نگاه کرد و گفت: «هست، ولی برای کلاس سوم و چهارم و پنجم.» گیج‌وار نگاهش کردم! گفت: «این‌جا به اولی‌ها و دومی‌ها کتاب نمی‌دیم، اگه خیلی کتاب دوست داری، باید بری کانون پرورش فکری.» نمی‌دانستم کجاست و چی‌ست، اما در خانه آن‌قدر اسمش را گفتم که در نهایت مادرم قبول کرد در تابستان مرا ببرد و ثبت نام کند. قلک پلاستیکی‌ آبی‌رنگم که شبیه وزنه ترازو بود را پاره کردم و محتویاتش را که شامل چند سکه ده‌تومانی‌ و بیست‌وپنج‌تومانیِ دورطلایی و چند اسکناس پنجاه‌تومانی بود را روی هم گذاشتم و رفتم برای ثبت نام.
ساختمانی یک طبقه بود که بالای درش، روی تابلوی یشمی‌رنگ خاک‌گرفته‌ای نوشته شده بود: «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان». ساختمان، وسط فضایی جنگلک‌گونه قرار داشت. کنار ساختمان، روی علف‌های خودرو، چند مرد سیه‌چرده، با موها و ریش‌هایی بلند و نامرتب و شلخته، چمباتمه دور هم حلقه‌ زده بودند و دومینووار سرشان به سمت زمین خم می‌شد و دوباره بالا می‌آمد. خانم آزادی که قد بلند بود و چشم‌های روشنی داشت، وقتی که عکسم را روی کارت عضویت مستطیلی حدوداً هشت در سیزده منگنه می‌کرد، به مادرم گفت: «بهتره که خودتون بیارید و ببریدش، دیدید که این محدوده خیلی سالم نیست. بعداً اگه چیزی بشه ما مسئولیتی نداریم.» کارتم را که داد، پرسیدم می‌توانم کتاب بردارم؟ گفت باید یک هفته بگذرد. بعد از آن، یک خانم جیغ‌جیغویی آمد و هی شعر‌های بی‌نمک خواند و فقط به کسانی که به اسم کوچک صدایشان می‌کرد، اجازه داد تا کتاب بردارند، اما نگذاشت که من حتی دست به قفسه‌ها بزنم! این‌جا هم جای پررنگی برای سرخوردگی بود: خانم جیغ‌جیغو فقط مرا به اسم کوچک صدا نمی‌کرد و من، تنها کسی بودم که حق نداشتم به کتاب‌ها دست بزنم. روزهای زوج، مختص دختران بود و می‌توانستم به کانون بروم. با دختری دوست شدم که اسمش را به‌خاطر ندارم، اما تاپ شیری‌رنگی به تن داشت و روسری گل‌درشت سرخابی سرش بود. روی چانه‌اش جای زخمی داشت، که به گفته‌ٔ خودش از پله‌های زیرزمین بی‌بی‌اش افتاده بود. دخترک از من بزرگ‌تر بود و داشت کتاب هایدی را می‌خواند. با او دوست شدم تا بتوانم کتاب بخوانم، اما چون بزرگ‌تر بود و سرعت خوانشش بیشتر بود، بدون این‌که اهمیتی به من بدهد، صفحه را عوض می‌کرد؛ در نتیجه، از کتاب هایدیِ مردم هم، چیزی نصیبم نشد! دو روز دیگر هم جیغ‌جیغ شنیدم و از شعر‌های بی‌نمک نقاشی‌ کردم، تا سرانجام وقتش رسید و توانستم به قفسه‌ها دست بزنم و اولین کتاب قصه‌ٔ عمرم را انتخاب کنم: کتابی با جلد سخت و نارنجی‌رنگ؛ ماجراهای آقا موشه. کتاب را برداشتم و یکی از صندلی‌های دور از سر و صدا را انتخاب کردم و نشستم به‌خواندن. هنوز ماجرای اولش را تمام نکرده بودم که گفتند وقت رفتن است. پرسیدم می‌توانم کتاب را ببرم؟ گفتند فقط نه تا دوازده‌ساله‌ها اجازه امانت کتاب دارند. لعنت بر این سن لعنتی!
وقتی که به‌خانه رسیدیم، بلوا بود. فرشید از نبودن مامان ترسیده بود و سرش را زخمی کرده بود و جیغ می‌زد، به دنبالش بابا، دچار حمله عصبی شده بود و... شد، آن‌چه شد. بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم و سرزنش‌ کردم. این کاری بود که همیشه در حین و بعد از طوفان‌ها و جنگ‌های خانه می‌کردم. شکاف بین دیوار و کمد، کنج امنی بود که می‌توانستم در آن، خودم را به محکمه ببرم، تا خیال کنم حالا که تاوان بدی‌ها را دادم، دیگر طوفان و جنگ نمی‌شود. مامان تصمیم گرفت که من دیگر به کانون نروم. خواهش کردم که بگذارد تنها بروم، دعوایم کرد و گفت آن‌جا پر از معتاد است. آن‌شب فهمیدم که به آن‌ حلقهٔ مردان سیه‌چرده، می‌گویند معتاد و فارغ از نگاه تحقیرآمیزی که بهشان بود، دلم خواست که من هم معتاد بودم، تا آن‌قدر به کانون نزدیک می‌شدم!
وقتی که نه ساله شدم، کتابخانهٔ مدرسه رفت در تعمیرات چندصدساله‌ای که حتی هنوز هم مطمئن نیستم تمام شده باشد! همان‌روزها از کتابخانه‌ای تلفنی با خبر شدم که برای کودکان و نوجوانان بود و به صورت آزمایشی در منطقهٔ ما تأسیس شده بود. غالباً چیزهای آزمایشی را در مناطق پایین اعمال می‌کردند؛ از آن میان، بعضی‌هایشان هم خوب از آب در می‌آمد! مثل همین کتاب‌خانه‌ٔ تلفنی! وقتی ثبت نام می‌شدیم، آلبومی با نام و مشخصات و کد و توضیح کوچکی از کتاب‌ها تحویلمان می‌دادند و ما به صورت تلفنی کد کتاب مورد نظرمان را وارد می‌کردیم و آقایی مهربان با موتور، کتاب را برایمان می‌آورد و دوهفته بعد، برای تحویلش برمی‌گشت. با این‌که توانستم در این کتابخانه، چندین کتاب را از اول تا آخر بخوانم، اما هنوز هم کو به کو و صفحه‌ به صفحه، به دنبال ماجراهای آقا موشه می‌گشتم. این‌که اولین کتاب قصه‌ٔ زندگی‌ام ناتمام مانده‌ بود، حس مثبتی برایم نداشت. گفته بودم که در کودکی وسواس عجیبی روی تمام کردن و خداحافظی داشتم! این دور شدنِ بی‌خداحافظی از اولین کتابم، برایم ناگوار بود.
ده ساله که شدم، در یکی از روز‌های آبان‌ماه، زنگ تفریح دوم بود که تصمیم گرفتم ول‌خرجی کنم و ساندویچ بخرم! در راهروی مدرسه، غرفهٔ کوچکی برای فروش کتاب‌های کودک و نوجوان ترتیب داده‌ بودند. روی میزی که کتاب‌ها چیده شده بود، جلد سخت نارنجی‌رنگی توجهم را جلب کرد. بله، ماجراهای آقا موشه. رویش نوشته بود: برای کودکان پیش‌دبستانی، سال‌های اول و دوم. درحالی که دانش‌آموز میز سوم ردیف وسط کلاسمان، آن‌شب حنابندانش بود، من داشتم پول ساندویچم را بعلاوهٔ پول پس‌انداز هفته بعدم را روی هم می‌گذاشتم تا ماجراهای آقا موشه را بخرم! و خریدم. به خانه که برگشتم، برادرم بابت پول زیادی که برای این کتاب داده بودم، بابت نفهمی‌ام و این‌که کتاب مناسب سنم را انتخاب نکرده بودم، بابت ندانم‌به‌کاری‌ام، ول‌خرجی‌ام، دور‌اندیش‌نبودن و هزار اتهام و برچسب تحقیرآمیز دیگر، سرزنشم کرد. وقتی که گریه کردم، رضایت داد تا به حال خودم رهایم کند. هنوز هم همین‌طور است، برای خودش خط‌کشی دارد و اگر خارج‌ از آن خط‌کش رفتار کنیم، آن‌قدر نیش می‌زند، آن‌قدر شکنجه‌ٔ روحی می‌دهد، تا مستأصل شویم و به‌هم بریزیم و ترجیحاً اشکمان در بیاید! خیال می‌کند آن‌ گریه، نشان متنبه شدن است و از آن به بعد، بر طبق خط‌کشش خواهیم شد! وقتی رهایم کرد، با چشمانی اشک‌آلود، کتابم را در آغوش گرفتم و بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم. تمام آن‌‌روز را در کنج امنم ماندم. هم جنگ شد، هم طوفان؛ اما آن‌روز، روز محکمه نبود. من، به‌اندازه چند سال عقب بودم و باید اولین‌ کتاب قصه‌ٔ زندگی‌ام را تمام می‌کردم. آن‌روز، کتابم را تمام کردم و آن‌قدر بزرگ شدم که بعد از آن، دیگر هیچ‌وقت در شکاف بین دیوار و کمد جا نشدم.

۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۳ ۴۰ نظر
. عارفه .

یک نامه

آلنی آق‌اویلر، سلام
می‌خواستم برایت نامه بنویسم، فکر می‌کردم اکنون که باز هم ما مردمی دردکشیده هستیم، شاید خوب باشد که باز هم تو با آن‌ قدرت ترکمنی‌ات، با آن حرکات گالانی‌ات، بیایی و باز هم به نفع مردم مظلوم مبارزه کنی، اما خوب که فکر کردم دیدم که دیگر وقت افسانه نیست.
آلنی، می‌دانم که نامه من چیزی را عوض نمی‌کند. اگر به فرض، برای من وقتی داشته باشی، شاید دعوایم کنی. آخر آن آلنیِ صحرا، دیگر خیلی کارها کرده بود و وقتی کسی خیلی کارها می‌کند، دست به نصیحت و دستورش خوب می‌شود، نگاه از بالا به پایینش زیاد می‌شود. بسیار محتمل است که بزنی در همان فاز نصایحت به پالاز که: باید به نفع ملت رنج‌کشیده بجنگی و...
ممکن است بگویی: «عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن، شاید همسایه‌ات با صدای گریهٔ تو از خواب بیدار شود.»
مرا ببخش آلنی، نه! من نوه‌ٔ هیچ گالانی نبوده‌ام. من مارال نیستم که برای آلنی‌ام تفنگ به دوش در تنگه‌ها تیر بی‌اندازم. در تاریخ و شجره‌ام نیز هرگز کسی آن‌قدر جسور نبوده است که سولمازی را از قبیلهٔ دشمن، از چادرشان و سر سفره‌شان بدزدد و ببرد. نه آلنی. دیگر نمی‌خواهم با صدای بلند گریه کنم. بگذار راستش را بگویم: دیگر قهرمان افسانه‌ای طلب کردن را دوست ندارم. قصه‌ات زیباست آلنی، انکار نباید کرد، اما قهرمانی که با یک دست، چندین مأمور را حریف است به درد این روزهایمان نمی‌خورد. این‌‌بار دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم که معمولی باشد، درست مثل خودمان؛ که شاید با صدای خنده‌ و شوخی‌هایش همسایه‌‌اش را بیدار کند. راستش دلم می‌خواهد با ساموئل حرف بزنم. می‌دانم سرت شلوغ است، سرت حسابی گرمِ درمانِ دردِ ملتِ رنج‌کشیده است، گرمِ مبارزه‌ است، برو که احتمالاً علی و مارال و ملا قلیچ و آمان‌جان ابایی برایت نامه داده‌اند، برو که می‌دانم تو برای این نامه‌های پیش‌‌پاافتاده وقت نداری. فقط قبل از رفتن، بی زحمت، ساموئل هامیلتون را صدا کن و بگو که باقیِ نامه را او بخواند.

ساموئل،
حالت چه‌طور است؟ حتم دارم که مثل همیشه چشمان آبی‌رنگت پر از شور زندگی‌ست و اطراف چشمانت، پر از چین‌های ناشی از خنده. دره سالیناس در چه حال است؟ هنوز هم به همان زیبایی‌ست که بود؟ چند روز دیگر بهار می‌شود... به گمانم دره‌تان این‌روزها باید تابلوی خواستنی‌ای شده باشد... راستی! این ویروس کوفتی که به همه‌جا رفته است، آن‌جا، به دره سالیناس هم رسیده است؟
ساموئل، فکرش را هم نمی‌کنی! قرنطینه و محدودیت، مرا به جایی رساند که با گوش‌پاک‌کن برای خودم قلم ساخته‌ام تا بتوانم در تلفن‌همراهم نقاشی کنم. می‌دانم که به اندازه‌ اختراعات و اکتشافات تو خوب و زیبا و کاربردی نیست، اما حدس می‌زدم که تو کسی باشی که همان واکنش مورد علاقه‌ٔ من را نشان می‌دهی: ذوق‌زدگی و احسنت گفتن. می‌دانم که تو مثل کسانی که آرزوی نجات دنیا را دارند، در ذوقم نمی‌زنی که: این کارهای بی‌ارزش چیست و بلاه بلاه؛ و البته جوگیر هم نمی‌شوی که: برو پول در بیاور! آخر خدا را شکر تا یادم می‌آید تو خودت هم در زمینه پول‌ در آوردن لنگ می‌زدی.
ساموئل، این آلنی عجله داشت، نگذاشت بگویم که برایتان کمی الکل فرستاده‌ام. خودتان بین هم تقسیمش کنید، خدا را شکر می‌دانم که هر دو عادلید. نگران لیزا هم نباش. بگو که برای ضدعفونی‌کردن استفاده‌اش می‌کنی. این‌روزها همه استفاده می‌کنند. البته که اگر آن ویروس کوفتی به آن‌جا هم رسیده باشد، پیشنهاد می‌کنم که واقعاً هم بیشترش را نگه‌ داری برای ضد‌عفونی‌کردن، هر چند می‌دانم که در این زمینه، حرف گوش‌کن نیستی!
ساموئل، سلام مرا حتماً به لی برسان، نمی‌دانید چه‌قدر دلم می‌خواهد یک‌بار، وقتی که با هم گفت‌وگو می‌کنید، من هم در کنارتان باشم. آخر هیچ‌کس نمی‌تواند مثل شما دو نفر حرف بزند، کجا می‌شود آن دیالوگ‌های پینگ‌پنگی و فیلسوفانه‌‌ای که میانتان رد و بدل می‌شود را پیدا کرد؟! البته پیشاپیش خواهش می‌کنم که لطفاً برای من چای بگذارید؛ اثر چای در من، مشابه اثر آن مایع ضدعفونی‌کننده، در شماست!
ساموئل، امیدوارم برای زمین خودت هم راهی برای رسیدن به آب پیدا کرده باشی‌. من مطمئنم که بالاخره از پس آن هم برآمدی و‌ یا به زودی خواهی‌آمد.
ساموئل، خودمانیم، بگذار بگویم که این‌بار از این‌که لااقل در یک نگاه کلی، تمام جهان، درگیر یک درد شده‌ایم، بیشتر کمکم می‌‌کند تا قوی بمانم.
یادت می‌آید چه گفته بودی؟ می‌گفتی: «یه انسان باید بدونه که استثنایی بودن تو این دنیا آدم رو خیلی تنها می‌کنه.» می‌گفتی: «زیرکی نشونه محدودیت ذهنه؛ زیرکی به آدم می‌گه چی‌کار نکنه، چون زیرکانه نیست.» می‌دانم ساموئل.
این‌بار نه مثل آلنی، استثنایی، که می‌خواهم درست مثل تو، معمولی، با تمام خطاهایم، با تمام خاکستری‌های وجودم، تا همان‌جایی که از اکتشافات و حرف‌ها و فکر‌هایم برمی‌آید، «در ساختن بهشت دره‌مان بکوشم.» درست مثل آتشی با دود، مثل مردی مهربان و شوخ‌طبع که از دنیا انتظار زیادی ندارد، که با کتاب‌هایش و فکرهایش، برای هر چیز راهی کشف می‌کند تا خانه‌اش را، آب زمینش را و بهشت دره‌ش را ذره‌ذره بسازد. شاید این‌بار نجنگیدن راه بهتری باشد. شاید باید مثل تو شویم. همان‌قدر ظریف و سازگار؛ با چشمانی پر از شور زندگی و چروک‌هایی در اطراف چشمانمان، که نشان خنده‌هایمان است.

 

خدانگهدارتان

 

+آلنی از کتاب «آتش‌بدون‌دود» نوشتهٔ نادر ابراهیمی و ساموئل از کتاب «شرقِ بهشت» نوشتهٔ جان‌ اشتاین‌بک.
+جملات داخل گیومه از کتاب‌هاست.

 

به دعوت آقاگل
با دعوت از: رامین و حوراءرضایی

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۴ ۷ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۹

خانواده‌ای در اولویت کووید نوزده هستیم: بیمار ریوی داریم، بیمار کلیوی داریم، فرد مسن داریم، کسی را نیز داریم که آن‌چه خوبان همه دارند، وی تنها دارد! چون خانواده هستیم، این‌ها را به‌صورت وراثتی به یک‌دیگر هدیه داده‌ایم و باز هم چون خانواده هستیم و ارتباطمان باهم اجتناب‌ناپذیر است، نه لزوماً برای جان خودمان، که برای جان یک‌دیگر، بیش از ده روز است که در یک خانه نقلی، دور هم نشسته‌ایم و از این‌همه روز و ساعت و لحظه در کنار هم بودن، به وضوح خسته شدیم! هر دم، به بهانهٔ دراز بودن دم خر و باز بودن در گنجه و گرامافون زدن شوهر پیرزنی، به هم گیر می‌دهیم و دقایقی بعد از هم عذرخواهی می‌کنیم و این زنجیره، با کیفیتی بالا یا پایین، ادامه دارد. دیگر روزمان با شنیدن آواز گنجشکان و بلبلان و وانتی میوه‌فروشی که سیب‌زمینی‌ای به زردی زعفران می‌آورد، آغاز نمی‌شود، بل‌که آن را با شنیدن جمله: «وقت به‌خیر، چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم؟» آغاز می‌کنیم. با مقاومت علیه بیداری، ادای خوابیدن درمی‌آوریم تا خیال کنیم حالا که هیچ‌چیز دنیا در دست ما نیست لااقل خوابمان دست خودمان باشد که صدای رسای گوینده شبکه خبر که از محتکران ماسک و الکل و دست‌کش حرف می‌زند، مشتی‌ست بر دهان خیال باطلمان!
علی‌ای‌حال، روزمان را شروع می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. گلدان‌هایمان را آب می‌دهیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. نان و حلوایمان را می‌خوریم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌رویم که پرتقالی و خیاری به تنمان بدهیم که تصور کنیم بازوهای گلبول‌های سفیدمان قلمبه‌تر می‌شود و شمشیرهایشان تیزتر که می‌بینیم دیگر نه پرتقالی و نه نانی داریم! از روی ناچاری، باز هم دست‌هایمان را می‌شوریم!
زره‌پوش خارج می‌شویم و از هر بنی‌بشری که می‌بینیم، با فاصله‌ای سه‌برابر فاصله شرعی می‌ایستیم و با شنیدن صدای هر سرفه‌ای، تخیلمان تصاویری از کووید‌های نوزده‌ را نشانمان می‌دهد که لباس سربازان لشکر عمر‌بن‌سعد را پوشیده‌اند و به ریه‌هایمان‌ هجوم آورده‌اند! به نانوایی می‌رویم و در دو راهی پول دادن یا کارت کشیدن، کارت کشیدن را انتخاب می‌کنیم که شرط عقل را به‌جا آورده باشیم. نان را در بقچه می‌گذاریم و حجابش می‌کنیم که از دست‌درازی کوویدهای نوزده مصون باشد و پرتقال می‌خریم و از شر توهماتمان به خدا پناه می‌بریم. آستینمان را پایین می‌کشیم تا به‌عنوان حائلی بین انگشتمان و زنگ خانه باشد. آستینمان را به محض رسیدن به خانه، روی بخاری داغ می‌کنیم که کوویدهای نوزده احتمالی را جزغاله کرده باشیم! کارت بانکی‌مان را گندزدایی می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌نشینیم که از این جبر زمانه، برای خودمان توفیقی بسازیم که می‌بینیم رنگمان فاسد شده است. به قیمت اخیر رنگ‌ها فکر می‌کنیم و حدس می‌زنیم که مثل اصحاب کهف، هنگام خریدشان، غافلگیر شویم. به بازار فکر می‌کنیم و لشکریان کووید نوزده که در آن‌جا، برای خودشان پاتوقی دارند، پشیمانمان می‌کنند!
به کتاب‌ها فکر می‌کنیم و کاغذ و قلمی ساده؛ می‌خوانیم و می‌نویسیم و می‌کشیم، اما صدای پشتیبان دورکارشده‌مان که کماکان در تلاش است تا بداند چه‌طور می‌تواند به افراد آن طرف خط کمک کند، صدای مردان سیاست -که کاش به‌جایشان درخت نشانده بودیم-، صدای گیر دادن افراد خانه به طول دم خر و هزاران صدای دیگری که هست و نیست، تمرکزمان را مخدوش می‌کند و خوانده‌ها و نوشته‌ها و کشیده‌هایمان هم به جای خوبی نمی‌رسند.
می‌رویم سراغ گل‌کاری و جا‌به‌جایی وسایل سنگین و خانه‌تکانی و بتونه‌کاریِ در و دیوار، تا علاوه بر روح‌درد و ذهن‌درد، خودمان را دچار پادرد، کمردرد و بدن‌درد نیز بکنیم؛ تا خیالمان راحت باشد بین روح‌ و جسممان فرق نگذاشته‌ایم و در توانمان، به هر دو، دردی که ازمان برمی‌آمد را داده‌ایم!
شب، روی تمام خستگی‌ها و دردهایمان دیکلوفناک می‌مالیم و به خواب می‌رویم. در خواب می‌بینیم که پیاز کیلویی پانزده‌هزار تومان نیست. که راننده اتوبوس دستگاه کارت‌خوانش را دست‌کاری نمی‌کند. که هوای شهرمان بوی فاضلاب نمی‌دهد. که وقتی کسی به زمین افتاد، دستمان را به سمتش دراز می‌کنیم. که وانتی میوه‌فروش، هنوز هم از سیب‌زمینی‌هایی به زردی زعفران، نانی می‌خورد. که اعتماد، لای تمام آجر‌های شهر، لای تمام ذرات هوا، در جریان است. که نان، برای هیچ‌کس گران‌ تمام نمی‌شود. که انتقام سخت را بی خطای انسانی گرفته‌ایم. که کرونا را شکست داده‌ایم...

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۷ ۷ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۸

پنجره‌هایش بزرگ و عریض است، درست شبیه پنجره‌هایی که همیشه در خواب‌های نه‌چندان واضحم می‌بینم. بالاترین طبقهٔ یک ساختمان پنج طبقه است و درست مقابل یک بلوار عریض و گَل و گشاد و طویل. طویل بودنش خیلی مهم نیست، چون تنها بخشی از آن در قاب پنجره‌‌مان دیده می‌شود، اما گَل و گشاد بودنش برایم دوست‌داشتنی‌ست، چون آن‌‌وقت، آدم‌های زیادی را به‌طور هم‌زمان می‌توانم ببینم. همین‌طور که گردن‌بند طبی‌ام را بسته‌ام و روی سقف قلم‌مویم را حرکت می‌دهم، به بهانه دردِ گردن، هر چندثانیه‌ یک‌بار، سرم را صاف می‌کنم تا خیابان را دید بزنم، مثلاً همین‌طور که چشمم به ردیف نان‌های باگت‌ جلوی ساندویچ‌فروشی است، می‌بینم که آن‌ دست خیابان دختری با پالتوی آبی با قدم‌های تند و عصبی راه می‌رود و پشت سرش پسری تقریباً می‌دود. پسر، دست روی شانهٔ دختر می‌گذارد و دختر، دستش را پس می‌زند و تند‌تر راه می‌رود. پسر، دنبالش می‌رود و از دختر جلو می‌زند و چیزی را توضیح می‌دهد و برای بهتر توضیح دادن، دست‌هایش را به کمک می‌طلبد، دختر، رویش را از پسر برمی‌گرداند و هم‌چنان تند راه می‌رود. به آن دست خیابان و ردیف نان‌های باگت‌ برمی‌گردم. کمی عقب‌تر و‌ نرسیده به ردیف باگت‌ها، پیرزنی با واکر چرخ‌دار، آرام آرام در حال طی کردن طول پیاده‌رو است. ماشین پلیسی از کنار یک ۲۰۶ مسی که پارک شده است عبور می‌کند، چند متری نگذشته است که دنده عقب می‌گیرد و کنار ۲۰۶ می‌ایستد. یک افسر با چهار ستاره روی شانه‌هایش، از صندلی شاگرد پیاده می‌شود و همه‌طرف ۲۰۶ را ورنداز می‌کند، به سربازی که پشت فرمان نشسته است، اشاره می‌دهد و بعد سوار می‌شود و حرکت می‌کنند. به آن دست خیابان برمی‌گردم، دختر و پسر از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج شده‌اند. به باگت‌ها برمی‌گردم، حالا دیگر پیرزن نه تنها به باگت‌ها رسیده است، بل‌که از آن‌ها عبور هم کرده است. صاحب ساندویچ‌فروشی می‌آید و کرکره را بالا می‌کشد و بسته‌های نان باگت را یکی‌یکی می‌برد داخل. یک وانت نیسان جرثقیل‌دار سر می‌رسد و ۲۰۶ مسی را می‌برد. صاحب ساندویچ‌فروشی با روزنامه و شیشه‌پاک‌کن درحال پاک‌کردن شیشه‌های مغازه‌اش است. پیرزن واکر‌دار هنوز از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج نشده است و هم‌چنان آرام آرام طول پیاده‌رو را طی می‌کند. پسر و دختری نوجوان که برای من، تنها راه تشخیصشان از هم، رنگ سوییشرتشان است، با اسکیت‌بوردشان طول خیابان را مسابقه می‌دهند. یک پراید هاچ‌بک به ماشین قد بلند درشتی می‌زند. آقای بی‌مویی که عینک آفتابی زده است از ماشین قد بلند پیاده می‌شود و به آقای پشت فرمان پراید می‌گوید که از ماشین پیاده شود. زیادی به هم نزدیک شده‌اند! شقیقه‌هایم می‌کوبد از اضطراب دیدن دعوایی که محتمل است! سرم را بالا می‌گیرم و با طرح روی سقف درگیر می‌شوم تا دعوای احتمالی را نبینم، اما کنجکاوی‌ام اجازه نمی‌دهد و با همان سر بالا، چشم‌هایم پایین را دید می‌زنند. چند نفر دیگر آمده‌اند تا حائل بین دو راننده باشند و میانجی‌گری کنند. شقیقه‌هایم آرام‌تر می‌شوند. ماشین پلیس می‌آید و کنار دو ماشین مصادف شده(!) می‌ایستد و دوباره همان افسر چهار ستاره پیاده می‌شود. دور و بر ماشین‌ها می‌چرخد و ورندازشان می‌کند. می‌پرسم: «نباید برای تصادف، ماشین پلیس آبی بیاد؟ چرا سبز اومده؟» کسی جواب نمی‌دهد!
به آن دست خیابان می‌روم. پیرزن واکر‌دار رفته است. صاحب ساندویچ‌فروشی شیشه‌های مغازه‌اش را برق انداخته است و دیگر بیرون نیست. به خیابان نگاه می‌کنم. به‌جز چند ماشین پارک شده در حاشیه بلوار، هیچ‌کس در آن نیست، حتی ماشین‌ پلیس و ماشین‌های مصادف شده هم رفته‌اند. دلم می‌گیرد. از این که در قاب پنجره‌ام آدم‌ها در رفت و آمد نباشند، دلم می‌گیرد.
سرم را بالا می‌گیرم تا نقاشی‌ام را تمام کنم. خیلی نگذشته است که نقطه‌ٔ آبی متحرکی در قاب پنجره، چشمم را به سمت خودش می‌کشاند، دلم باز می‌شود: آدم‌!
دختر پالتو آبی‌ است که دیگر تند و عصبی راه نمی‌رود. پسر این‌بار، دستش را برای گرفتن دست دختر به کمک طلبیده است و دختر، دیگر دست پسر را پس نمی‌زند. کنار هم با قدم‌های آهسته راه می‌روند، جلوی ساندویچ‌فروشی می‌ایستند، حرف می‌زنند و بعد می‌روند داخل.
خیابان دوباره شلوغ شده است. پر از آدم است. دلم ساندویچ می‌خواهد. «نون» را که همیشه پایهٔ شکمویی‌‌هایم است صدا می‌زنم: «دلت ساندویچ نمی‌خواد؟!» با همان ذوق همیشگی پاسخ می‌دهد: «می‌خواد، می‌خواد!»

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۵ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۷

نه سال قبل، بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین‌. برای اولین‌بار می‌خواست با هم‌دانشگاهی‌هایش بیرون برود. معصومه دعوتش کرده بود که با هم بروند پارک و دورهم بگویند و بخندند و خوش باشند. برایش راحت نبود؛ فکر می‌کرد در دوران دانشجویی، اگر کاری جز درس خواندن بکند، خوش‌گذرانی بی‌خود است! فکر می‌کرد دانشجو فقط و فقط باید دانش بجوید! گفت که اگر من را هم با خودش ببرد احساس بهتری دارد، به همین خاطر اطلاع داد که من هم همراهش خواهم بود. خوشحال شدند و برنامه این شد که آن‌ها هم خواهر‌هایشان را همراهشان بیاورند.
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. جلوی ورودی متروی انقلاب، یکی یکی رسیدیم و چاق‌سلامتی کردیم و به هم‌دیگر معرفی شدیم. معصومه که خانه‌شان از همه نزدیک‌تر بود، شاداب و خندان و بی‌اضطراب همراه با خواهر کوچک خوشحال‌ترش به ما رسیدند‌. خواهرش موهای زیبایی داشت‌، پرانرژی بود اما نسبت به هم‌سن و سالانش کم حرف می‌زد. اگر حرفی داشت و دلش می‌خواست بگوید، اول جمله‌اش یک «آجی» می‌گذاشت و ظاهراً خطاب به خواهرش می‌گفت و چون به همه‌مان نگاه می‌کرد، می‌فهمیدیم که در واقع خطاب به همه‌مان گفته است.
ما بیش‌تر از بقیه غریبی می‌کردیم و کم‌تر حرف می‌زدیم. معصومه حواسش به ما بود. در قدم زدن مدام مراقب بود که ما جا نمانیم و جدا نیفتیم و بیش‌تر با ما هم‌قدم می‌شد و با ما گپ می‌زد. هنگام عکس یادگاری گرفتن هم، دکمه دوربین را که می‌زد، می‌آمد کنار ما می‌ایستاد و یا می‌نشست. روی چمن‌ها دور هم که نشسته بودیم هم، حواسش بود که ما هم حرف بزنیم، نظر بدهیم، خاطره تعریف کنیم‌. درست شبیه یک میزبان آداب‌دان که مراقب است به هیچ‌کدام از مهمان‌ها بد نگذرد و چیزی کم‌ و کسر نداشته باشند، حتی مهمان‌های خجالتی و دیرجوش!
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. سر کارگر که رسیدیم، خیلی گرم ما را در آغوش گرفت و از این‌که دعوتش را پذیرفتیم اظهار خوشحالی کرد‌. گفت که امیدوار است زیاد هم‌دیگر را ببینیم و گفت که لطفاً زیاد باهم بیرون برویم. خواهرش لبخند می‌زد و به نشانهٔ تأیید سر تکان می‌داد‌. خداحافظی کردیم.
در راه که می‌آمدیم هر دو اتفاق نظر داشتیم که اگر معصومه نبود، احتمالاً خیلی سخت می‌گذشت.
دیگر بیرون نرفتیم. چرا؟ نمی‌دانم! فارغ‌التحصیل شدند؛ شماره‌ها عوض شد؛ هم‌دیگر را گم کردند. دیگر اتصالی اتفاق نیفتاد. من، تنها یک خاطره‌ و چند عکس یادگاری از آن روز دارم، که در آن‌ها روسری‌ام کج است و معصومه و مهدیه، از همه‌‌مان بیش‌تر خندیدند.
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی؛ معصومه و مهدیه و صد و هفتاد و چهار نفر دیگر، رفتند و دیگر بازنگشتند.
عکس خواهرانهٔ تازه‌شان را دیدم، مهدیه بزرگ شده بود، معصومه، هنوز هم شاداب و خندان و بی‌اضطراب بود...
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی...

۰۹ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۱ ۱۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۴

حالم که بد است درست و واضح حرف نمی‌زنم؛ خیلی گریه می‌کنم؛ با کسانی که برایم عزیزترند بدرفتار می‌شوم؛ دوست‌داشتنی‌هایم را از خودم سلب می‌کنم؛ خیلی خودم را به چالش می‌کشم؛ خیلی راه می‌روم؛ خیلی کار می‌کنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار می‌کنم.
حالم که خوب است خیلی بیش‌فعال می‌شوم؛ خیلی حرف می‌زنم؛ خیلی تکان می‌خورم؛ خیلی غذا می‌خورم؛ خیلی می‌خندم؛ خیلی شوخی می‌کنم؛ دوست‌داشتنی‌هایم را بذل و بخشش می‌کنم؛ خیلی خودم را به چالش می‌کشم؛ خیلی راه می‌روم؛ خیلی کار می‌کنم و خودم را خسته و ضعیف و گاهی بیمار می‌کنم.

وقتی که از خودم و روزهایم خسته می‌شوم، خودم را مقصر تمام دردهایم می‌بینم و این مقصر دیدن مرا به سمتی می‌کشاند که نتیجه می‌گیرم باید خودم را سختی بدهم تا تاوان کوتاهی‌‌های کرده و نکرده‌ام باشد، تا به آرامش برسم.
همین است که به هر قیمتی برای خودم رنج و خستگی می‌خرم: بدون استراحت سر کار می‌روم؛ در طول کار، حالت‌های نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب می‌کنم؛ با ابزار و قلم‌مو‌هایی که به خرابی میل می‌کنند و پالتی که برای آن‌کار ساخته نشده‌است، نقاشی می‌کنم؛ به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقی‌مانده از قبل را به هم وصله می‌زنم و با مداد‌هایی که نوکشان لق می‌زند و درشان شکسته است، طراحی می‌کنم؛ مسیر‌هایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده می‌روم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سخت‌ترین شرایطشان‌ نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح می‌دهم. اگر پروژه‌ای در دست نباشد، کار‌های معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده می‌گیرم و آن‌ها را نیز با خستگی و چالش، به انجام می‌رسانم: مثلاً برای رفتن به مقصد‌هایم، مسیرهایی را انتخاب می‌کنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!

وقتی که با خودم دوست می‌شوم و زیبایی‌ها زورشان بیشتر می‌شود، قدردان داشته‌هایم می‌شوم و این قدردانی مرا به سمتی می‌کشاند که نتیجه‌ می‌گیرم باید تا جایی که امکان دارد از داشته‌هایم استفاده کنم. داشته‌هایم می‌تواند تن و بدن سالمم باشد که قادرم تمام قسمت‌هایش را به کار بگیرم: پای راه رفتن، دست کار کردن، دستگاه گوارش، زبان، دهان، سر، قلب، ذهن و خیال نامتناهی‌ و...
همین است که باز هم بی‌کار نمی‌مانم و به هر شکلی که شده با تمام توان از تمام داشته‌هایم استفاده می‌کنم: باز هم بدون استراحت سر کار می‌روم؛ در طول کار، حالت‌های نشستن و ایستادن سخت و نا راحت را انتخاب می‌کنم؛ باز هم با ابزار و قلم‌مو‌هایی که به خرابی میل می‌کنند و پالتی که برای آن‌کار ساخته نشده‌است، نقاشی می‌کنم؛ باز هم به جای برداشتن کاغذ تازه، تکه کاغذهای باقی‌مانده از قبل را به هم وصله می‌زنم و با مداد‌هایی که نوکشان لق می‌زند و درشان شکسته است، طراحی می‌کنم؛ باز هم مسیر‌هایم را تا جایی که پا درد بگیرم پیاده می‌روم و اگر بخواهم سواره باشم، اتوبوس و مترو را در سخت‌ترین شرایطشان‌ نیز به تاکسی خطی و ماشین دربست ترجیح می‌دهم. اگر پروژه‌ای در دست نباشد، باز هم کار‌های معمولی که برای انجام وجود داشته باشد را به عهده می‌گیرم و آن‌ها را هم با استفاده از تمام داشته‌هایم، به انجام می‌رسانم: مثلاً باز هم برای رفتن به مقصد‌هایم، مسیرهایی را انتخاب می‌کنم که چرخاندن لقمه دور سر است و مناسب بز کوهی!

این‌ روزها که درد‌های‌مان بیش‌تر شده است و هوای کثیف و بدبوی شهرمان هم ریه‌های نیم‌سوزم را به چالش کشیده‌است و عموماً روزگارمان خودش به‌تنهایی برای‌مان چالش دارد، سعی می‌کنم که کم‌تر روزگارم را پیچیده‌ کنم، اما هنوز هم ناخودآگاه خودم را به چالش می‌کشم؛ در عوض می‌توانم کنار اتوبانی که قدم می‌زنم وقتی حال خوبی دارم، «بهار دلکش» و «مرغ سحر» و «رسوای زمانه» و «به سوی تو» بخوانم و وقتی حال بدی دارم، بلندبلند گریه کنم؛ می‌توانم از فرط خستگی، راحت به خواب بروم؛ می‌توانم از این‌که این‌قدر توان و انرژی دارم و هنوز از پس خیلی چیزها برمی‌آیم احساس خوبی داشته باشم؛ می‌توانم خودم را در مقابل درد و رنج‌های پیش‌پاافتاده واکسینه‌ کنم. این‌که دردم را خودم انتخاب کنم و از پسش بربیایم، برایم مثل یک تمرین است، قبل از این‌که دردهایی که انتظارشان را ندارم، خودشان را بر من تحمیل کنند! لذت می‌برم از این‌که انجام کارها را به روش‌های نامعمول امتحان کنم و موفق شوم. من و درون پرحرکتم نیاز به چیزی فراتر از کار معمولی داریم؛ نیاز به سختی، نیاز به پیچیدگی، نیاز به کشمکش درونی!

این‌ است که هنوز هم خودم را به چالش می‌کشم؛ خیلی راه می‌روم؛ خیلی کار می‌کنم؛ اما راستش این است که گاهی هم از این‌که این‌قدر دیر خسته می‌شوم، خسته می‌شوم...

۰۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۲ ۴ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۳

بیدار که می‌شوم زمانم را نمی‌دانم، اولش می‌دانستم اما حالا دیگر فقط می‌دانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم می‌دهد. آن خانم و آقای میان‌سالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بی‌مسئولیتی‌‌ست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخه‌سوار را باید درحالی که دوچرخه‌اش را زیر بغل زده است، روی پله‌های پل عابر پیاده ببینم و اگر پله‌ها را پشت سر گذاشته باشد و سوار دوچرخه‌اش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر لاغر اندام مشکی‌پوشی که به من لبخند می‌زند را باید در حالی که خلاف جهت من از عرض خیابان عبور می‌کند، ببینم و اگر از خیابان عبور کرده باشد و در پیاده‌رو به من لبخند بزند، یعنی دیر شده است.
وقتی سوار اتوبوس می‌شوم، اول خط است و گزینه‌های زیادی برای انتخاب صندلی دارم، اما در اتوبوس‌سواری‌های فصل گرما، نکته‌ای قابل اعتنا وجود دارد و آن این است که کدام صندلی را انتخاب کنم تا گرمای کم‌تری را متحمل شوم. ابتدا باید در نظر بگیرم که صبح است یا بعد از ظهر و جهت تابش از چپ است یا راست، بعد از آن هم، چند دقیقه وقت لازم دارم تا تمام مسیر و جهت پیچیدن‌های اتوبوس را مرور کنم و بر اساس آن و این، مناسب‌ترین صندلی را برگزینم و بنشینم. هر روز بر همین اساس، صندلی‌ برعکس سمت موافق درِ اتوبوس را انتخاب می‌کنم و کنار پنجره می‌نشیم. هر روز اتوبوس حرکت می‌کند و من مشغول خواندن کتابم می‌شوم. هر ایستگاهی که اتوبوس توقف می‌کند، سرم را از کتاب بلند می‌کنم و کسانی را که سوار و پیاده می‌شوند، نگاه می‌کنم. گاهی که تکان‌های اتوبوس و نگاه کردن طولانی به خطوط کتاب دست به دست هم می‌دهند و حالت تهوع ایجاد می‌کنند، کتاب را می‌بندم و خودم را مشغول خطوط چهره‌‌ٔ آدم‌ها می‌کنم و با چهره‌ها بازی می‌کنم؛ چشم‌های خانم درشت‌هیکلی که بالای سرم ایستاده‌است را روی صورت دختر نوجوان کناری‌اش و بینی خانم جوان روبه‌رویم را روی صورت خانم کهن‌سال اخم‌آلودی که در صندلی‌های آخر اتوبوس نشسته‌است قرار می‌دهم. گاهی هم تلاش می‌کنم تا کودکی کهن‌سالان و بزرگ‌سالی کودکان را تصور کنم. مثلاً از میان چشم و ابرو و دهان محصور شده در چین‌وچروک‌‌ و اخمِ خانم‌ِ کهن‌سالِ آخرِ اتوبوس، چهرهٔ شاد کودکی‌‌اش را می‌بینم و همین‌طور جوانیِ زیبایِ دخترِ کوچکِ خجالتی‌ای که کنار مادرش نشسته‌است.
هر روز درِ بزرگ چوبی را باز می‌کنم و وارد سالن می‌شوم، نقاشی‌های اروپایی‌طور در و دیوار و سقف را می‌بینم و روی‌شان دقیق می‌شوم و احتمالاً چون خودم انجام‌شان ندادم، ایرادهای‌شان را می‌بینم! هر روز دکمه آسانسور را فشار می‌دهم و وقتی می‌رسد، داخل می‌شوم و هر روز به‌نظرم می‌رسد که کابین آسانسور نسبت به این‌که کابین آسانسور است، بزرگ است. هر روز دکمه را که می‌زنم و در که بسته می‌شود، از این سر کابین تا آن سر کابین قدم می‌زنم و اطمینان می‌یابم که واقعاً بزرگ است! هر روز درِ خانه را باز می‌کنم و سلام می‌کنم و جواب می‌گیرم و به آشپزخانه می‌روم و کتری را پر می‌کنم و اجاق گاز را روشن می‌کنم و در قوری چای خشک می‌ریزم و تا کتری به جوش بیاید، لباسم را عوض می‌کنم. صدای کتری را که می‌شنوم، چای را دم می‌کنم و چای می‌ریزم، برای خودم و دیگران. به تراس می‌روم‌. تراس، نسبت به بیشتر تراس‌هایی که دیده‌ام بزرگ به نظر می‌رسد. هر روز از این سر تراس تا آن سر تراس قدم می‌زنم و اطمینان می‌یابم که بزرگ است! هر روز آفتاب مورب روی یکی از صندلی‌ها افتاده است و من روی همان صندلی می‌نشینم و چایم را مزه‌مزه می‌کنم. تراس‌مان را دوست دارم، بزرگ است، هوای خوبی دارد و منظره‌ٔ زیبایی. هر روز چشمانم را می‌بندم و صداهای زیبا و تازه‌ای می‌شنوم، صدای پرندگانی که یادم نمی‌آید جای دیگری شبیه‌شان را شنیده باشم. سین می‌گوید به‌خاطر کاخ است، پرنده‌های این‌جا با پرنده‌های همه‌جا فرق دارند.
خانه‌ٔ جدیدمان را دوست دارم، آن‌قدر بزرگ است که در آن گردشگری می‌کنیم و وعده‌های غذایی‌مان را هر روز در یک‌جای خانه می‌خوریم! جای همه‌چیز را در کابینت‌ها می‌دانم و قلق‌ دستگیره‌ٔ درهایش را یاد گرفته‌ام. سوپرمارکت و نانوایی و میوه‌فروشی محله‌مان هم حسابی باهامان چاق سلامتی می‌کنند. نکات دربازکنش را هم خوب می‌دانم و جای کلید همهٔ چراغ‌ها را در آن صفحهٔ خفنِ لمسی‌‌اش کاملاً بلدم.
هرروز بعد از چای صبحم، قلم‌مو‌ها و رنگ‌هایم را برمی‌دارم و از داربست بالا می‌روم و در حالی که پرنده‌ای خوش‌آواز برای‌م می‌خواند، نقاشی می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که چه خوب که این خانهٔ دوست‌داشتنی‌ مالِ من نیست!

۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۸:۳۸ ۸ نظر
. عارفه .