شماره ۲۶۵

چند روز قبل، در یک جلسه درس‌گفتار شرکت کردم. مدرس، پر از اطلاعات بود و هر کدام از شنوندگان که کوچکترین سوالی می‌پرسید، مثل این‌بود که قاشقی را در یک ظرف پر بزند، همین‌طور اطلاعات نالازم و زیادی بود که کف سالن می‌ریخت و حیف می‌شد! مثل آن‌روز که افطار مهمان بودیم و میزبان، کاسه‌ای را تا خرتلاقش پر از آش کرده بود، آن‌قدر که مسیر آوردن به سر سفره را با آش، خط‌کشی کرد، حتی سر سفره‌ هم، به محض این‌که ملاقه را در آن زدیم، کف سفره پر از آش شد! فکر کنم به اندازه‌ی یک کاسه آبگوشتی بزرگ از آش، قسمت دستمال کهنه و بعد از آن هم، سطل زباله شد! 
قبل‌تر‌ها وقتی مدرس و استادی به این شکل می‌دیدم ذوق‌زده‌ می‌شدم و با خودم می‌گفتم این استاد بلد و خفن و فهمیده‌ و باسواد است که دارد از اطلاعات و دانش زیادی سرریز می‌کند و کلی ستایشش می‌کردم، اما به تازگی، متوجه تفاوت و نکته باریکی شدم؛ این‌که فرق است میان استاد باسواد و استادی که نقش یک ظرف را برای یک مشت متن و اطلاعات و کتاب و مقاله، بازی می‌کند که از قضا، زیادی هم پر شده است! درست مثل همان کاسه آش تا خرتلاق پر شده! این‌طور می‌شود که اولش کیلو کیلو اطلاعات نالازم و زیادی می‌ریزد کف زمین و بعد هم یک‌هو می‌بینی که ای دل غافل، همین کاسه‌ی سرریز، خالیِ خالی شده؛ این‌طور می‌شود که وقتی به اندازه‌ی یک قاشق آش می‌خواهی، اندازه‌ی یک کاسه آبگوشتی بزرگ، همین‌جوری بی‌خودی می‌ریزد بیرون. بعید می‌دانم کسی میلی برای خوردن آشی که زمین ریخته داشته باشد، اگر هم باشد، به گمانم آش دلچسبی برایش نمی‌شود، فقط برای این‌که حیف نشود، آن را می‌خورد و احتمالاً چون برایش دلچسب نیست، یک بار دیگر با میل، از کاسه آش برمی‌دارد و لابد مرحله‌ی بعد این است که رودل می‌کند!
به‌نظرم، استادی که با سواد و بلد باشد، شبیه یک کاسه هوشمند خفن است که خودش به اندازه پر می‌شود و با هر ملاقه که می‌زنی، دقیقاً همان‌ اندازه‌ای در ملاقه می‌آید که لازم است، هیچ‌وقت ته نمی‌کشد و در ضمن، آش تکراری هم نمی‌دهد، هر کاسه‌اش طعمی تازه دارد! در عوض، استادی که فقط ظرف آش دیگران شده است، یک نوع آش بیشتر ندارد، یک زمانی بالأخره ته می‌کشد و وقتی یک قاشق می‌خواهی، به اندازه‌ی یک کاسه، بی‌خودی می‌ریزد بیرون؛ درست شبیه به همان کاسه‌ آش تا خرتلاق پر شده!
۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۰۲ ۱۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۶۴

سال‌ها پیش، منبع درآمد مشخصی نداشتم، از مامان و بابا، پول توجیبی می‌گرفتم و چون هیچ‌وقت مقدار ثابت و مشخصی نبود، یاد نگرفته بودم که چگونه مدیریتش کنم، همیشه هر قدر که بود، مقداری را به صورت عدد گرد شده در نظر می‌گرفتم و به عنوان پس‌انداز نگه می‌داشتم و خرده پولی که باقی می‌ماند، خرج خوشحالی و خوش‌گذرانی و در لحظه زندگی کردن و این حرکات می‌کردم؛ حرکاتی که معمولاً مورد مذمت بزرگ‌ترهای من قرار می‌گرفت. 

این خوشحالی و خوش‌گذرانی در دوران کودکی و نوجوانی، خرید پنهانی لواشک و آلوچه‌ی کثیف از چرخی‌های جلوی مدرسه و خرید کتاب‌‌ غیر درسی‌ای که جلد سخت داشتند و خرید خرت‌وپرت‌های کاردستی درست‌کنی و گل‌سر، بود. 
در دوران دبیرستان، یا درست‌تر بگویم، بعد از انتخاب رشته‌ی منحوس دبیرستان، دیگر خرجی برای خوشحالی نداشتم، هرچه‌ بود، حتی پس‌انداز‌های روز مبادایم، همه صرف خرید گاج و گل‌واژه و قلم‌چی و کوفت و زهرمار شد، آن‌قدر شبیه مرده متحرک شده بودم که دیگر جلد سخت هیچ کتابی، کوچک‌ترین برقی در چشمانم نمی‌انداخت!
الحمدللّه، به لطف و عنایت پروردگار، از طریق آن کنکور منحوس، قبول نشدم و با شادی و شوق و امید بسیار و باجیبی کاملاً خالی، به سراغ نقاشی رفتم.
دوباره افتادم در همان مسیر پول تو جیبی گرد کردن و خرده‌هایش را خرج اعطینا و خوش‌گذرانی کردن.
زمان زیادی نگذشت که مخارج رشته‌ام خودش را نشان داد. این‌بار، نه‌تنها چیزی به‌عنوان پس‌انداز برایم باقی نمی‌ماند، که حتی، گاه، مقداری فراتر از معمول، قرض می‌گرفتم، با این حال این‌بار، یک ویژگی خوب داشت: چیز‌هایی که لازمه‌ی کارم بود با چیزهایی که سبب خوشحالی‌ام می‌شد، در یک مسیر قرار گرفته بودند، اما یک مشکل کوچک هم بود: جا نداشتم! به‌جز ابزار و وسایل نقاشی و کتاب‌های مرتبط با آن و جا برای چندین نیاز‌ اساسی زندگی، مثل پوشاک و غیره، هیچ‌جای دیگری برای هیچ‌چیز نداشتم. حتی برای همان‌ ضروری‌ها نیز، گاهی ناگزیر می‌شدم محدوده‌ی دیگران را به صورت موقتی قرض کنم! 
همه‌ی کتاب‌هایم را هرچه که بود، از «دوست‌داشتنی‌» و «ارزشمند» و «حیف است» و «بد نیست» بگیر تا هرچیز دیگری که به ذهن می‌رسد، همه را به کتابخانه و این و آن بخشیدم!
مدتی گذشت و بعد، دیدم چیزی کم است، حس کردم دلم فقط هنر خودم را نمی‌خواهد. حالم را خوب می‌کند، اما کافی نیست. دلم کتاب غیرتخصصی می‌خواست، کتاب حال خوب کن. هنوز هم جا نداشتم، کتاب‌خانه‌های نزدیک‌مان کتاب‌های زرد و نچسبی داشتند و معدود کتاب خوب و دلنشینی هم که موجود بود، همه‌اش در امانت بود و من، هرچه در سایت tlib کشیک می‌کشیدم، باز هم، کتاب را فرد دیگری شکار می‌کرد! 
یک‌بار کاملاً اتفاقی نام کتابی را جست‌وجو کردم و ناگهان نسخه‌ی «پی‌دی‌اف رایگان» آن کتاب را یافتم. اعتراف می‌کنم: در آن خماری کتاب و آن‌ شرایط مالی و شرایط مکانی، آن‌قدر از این‌که چُنین نسخه‌ی ایده‌آلی از کتاب دلخواهم را یافته‌ام، خوشحال شدم که دیگر هیچ مسأله اخلاقی‌ای به فکرم نرسید و من، از همان‌روز و همان‌جا، وارد منجلاب پی‌دی‌اف خوانی شدم و متأسفانه در آن، غرق شدم! 
کم‌کم بزرگ‌تر شدم، منبع درآمد اندکی پیدا کردم و نگاهم را فراتر از محدوده‌ی شخصی خودم بردم، دست از بهانه و توجیه برداشتم و متنبه‌ شدم که از این منجلاب غیراخلاقی خودم را بیرون بکشم، کم‌کم به نرم‌افزارهای فروش کتاب الکترونیک روی آوردم و همچنین دوستان کتاب‌خوان بیشتری پیدا کردم و کتاب‌های خوب آن‌ها را قرض گرفتم که تا حدودی، هم مشکل جا نداشته باشم، هم مشکل پول! 
در خلال همین اصلاحات و تغییرات و متنبه شدن‌ها بودم که ناگهان، مرا با ماده‌ای قانونی‌ و اخلاقی‌ رو‌ به رو کردند با این محتوا که: نقل قول از یک اثر، بدون اجازه صاحب اثر، جرم است. بازهم موجی از احساس گناه در وجودم جریان پیدا کرد؛ تمام روزهایی که با افتخار، خیال می‌کردم در حال انجام یک حرکت فرهنگی به نام «معرفی کتاب» هستم و البته که روزهای کمی‌ هم نبود و یا از آن بدتر، تمام نقل قول‌های پژوهشی‌ام و تنها مقاله‌ی چاپ شده‌ام را نیز، به‌صورت قدم‌رو جلوی چشمانم دیدم!
غمگین و نادم، مدتی را با سری در جیب مراقبت و تفکر و مشورت فرو برده، گذراندم تا سرانجام توانستم با خودم کنار بیایم.
راستش، نتوانستم قبول کنم که در حال انجام یک حرکت غیر اخلاقی هستم.
هرطور خودم را جای نویسندگان و مترجمان آثار گذاشتم، دیدم، اگر من بودم، دلم می‌خواست، در صورتی که چیز قابل ارائه‌ای دارم، معرفی‌ شود. حالا اگر در حد چند نقل قول کوچک از اثرم باشد که چه بهتر!
نمی‌دانم، شاید هم چون این تکه‌ کتاب نویسی‌ را دوست دارم و دلم می‌خواهد آن‌ها را به چند نفر دیگر هم نشان دهم، دارم عملم را توجیه می‌کنم! ممکن است! اما در حال حاضر، هنوز در درون خودم نتوانستم بپذیرم که کارم غیر اخلاقی‌ست، پس نمی‌توانم ادای متنبه شدن در آورم و عمل تکه کتاب نویسی‌ام را ادامه ندهم!

حالا چرا این‌ها را این‌جا گفتم؟! دقیقاً نمی‌دانم! ممکن است چند دلیل داشته باشد: شاید یکی‌‌ از دلایلش این باشد که با اعتراف کردن به اشتباهم و اظهار پشیمانی از آن و همچنین شرح دادن تلاشی که برای جبران، در حال انجامش هستم، می‌خواهم حس سبکی مثبتی به خودم اعطا کنم و شاید هم می‌خواهم بگویم: من نمی‌توانم نقل قول نویسی‌‌ای که نام اثر و صاحب اثر را در آن ذکر می‌کنم را عمل زشتی بدانم؛ شاید هم خیلی چیز‌های دیگر... در هر حال می‌دانم که دلم خواست این‌ها را این‌جا بگویم.

۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۵ ۹ نظر
. عارفه .

شماره ۲۶۲

از روزی که فهمیدم بسته‌ای در راه دارد، برای جعبه‌اش دورخیز کردم و همان‌روز که پستچی، بسته را برایش آورد، بی‌معطلی گفتم: «جعبه‌ش مال من!» خندید و گفت: «تو آشغال‌جمع‌کن بودی، از وقتی هنری شدی، آشغال جمع‌کن‌تر هم شدی!»
راست می‌گوید، از کودکی هم دور ریختنی جمع‌کن بودم، هر که می‌خواست کمدش را تمیز و مرتب کند، من، گویی مویم را آتش زده باشند، آن‌جا حاضر می‌شدم و از کیسه‌ی دور ریختنی‌هایش برای خودم غنیمت برمی‌داشتم! با این‌کار، موجب آرامش‌ خاطر آن‌ها هم می‌شدم، وقتی که دلشان نمی‌آمد از یک شیء به‌خصوص بگذرند و در عین حال هم جایش را نداشتند و هم دیگر کاربردی برایشان نداشت، در آرامش، شیء مورد نظر را در کیسه‌ی من جا می‌دادند و خیالشان راحت می‌شد که چندان هم از خودشان دورش نکرده‌اند!

خاطره‌‌بازی را بسیار دوست دارم و خاطرات برایم محترم‌اند. همیشه از موقعیت‌هایی که تجربه کرده و پشت سر گذاشته‌ام، نشانه‌هایی نگه می‌دارم: یک نقطه روی یک در، یک زدگی گوشه‌ی دیوار، یک برجستگی روی درخت، پوست شکلات، یک تکه چوب، تکه نخی از لباس کسی که تنها یک‌بار دیده‌ام، دیدن طرح یک پارچه حتی، همه‌چیز، همه‌چیز برایم نشانه‌‌ای‌ست برای یادآوری یک روزی از گذشته. علاوه‌بر این‌ها، میلی عجیب، برای نگه داشتن چیز‌های قدیمی و عتیقه نیز، در خود حس می‌کنم، شاید به‌این‌خاطر که فکر می‌کنم آن‌ها هم، به شکلی انتزاعی، خاطراتی‌ در خود دارند.
چیزهای خیلی قدیمی، برایم قابلیت استفاده ندارند و تنها می‌توانم نگهشان دارم. مثلاً چندسال پیش، از کمد بابا، یک ابله داستایوفسکی به سال چاپ سی و سه، به غنیمت برداشتم، نمی‌دانید چه بویی دارد! بوی غلیظ و ناب کاغذ، یک بوی کهنگی شیرین! هربار که بخواهم عطرش را به درون ریه‌هایم بکشم، با هر تکانی که بر آن وارد می‌کنم، تکه‌ای از کاغذش پودر می‌شود، برای همین هم، شبیه به آخرین بازمانده از یک قبیله‌ی فراموش شده که تلاش می‌کند توتم خاندانشان را با چنگ و دندان، به سلامت نگه دارد، این اشیاء قدیمی‌ را نگه می‌دارم.

از هجده سالگی‌، حالت دور ریختنی‌ جمع‌کردنم، ظاهر افراطی‌تری به‌خود گرفت، دیگر از نگه داشتن صِرف گذشت و به استفاده بردن رسید. خرده‌ریزها و کاغذ‌های طرح‌دار و غیره را برای کلاژ‌هایم نگه می‌داشتم، لباس‌های کهنه‌ی همه افراد خانه را نگه می‌داشتم که یا به عنوان دستمال کنار پالتم استفاده کنم یا آن‌ها که هنوز قابلیت پوشیدن داشتند، لباس کار کارگاه‌هایم شوند، روزنامه‌های باطله را نگه می‌داشتم تا به وسیله آن‌ها بوم‌هایم را بپوشانم، قوطی و بطری و ظرف‌ دارو‌ و کرم و هر جعبه‌ قابل استفاده‌‌ای که بود، نگه می‌داشتم تا ظرف زغال‌ و پاستل و ظرف آب، روغن و تربانتینم شوند، تا جایی پیش رفتم که روغن مایع فراموش‌شده‌ی منقضی شده‌ی ته کابینت را هم نگه‌ داشتم و به‌عنوان رقیق‌کننده در نقاشی‌هایم استفاده کردم و از قضا به‌علت فاسد بودنش، نتیجه‌ی جالب و لعنتی‌ای در کارم داشت!

هر سال، یکی از سه روز اول اردیبهشت‌‌ماه، مراسم کمدتکانی سالانه‌ام است، چون دلم می‌خواهد قبل از چهارم باشد، خب، دیروز کمد‌تکانی‌ امسال برگزار شد. دیروز متوجه شدم ظرف‌های روغن و تربانتین و زغالم بیشتر از خود روغن‌ها و تربانتین‌ها و زغال‌هایم شده‌ است. اتفاق خوبی نبود. تقریباً تمام بخش‌های کمدم را اشیاء خاطره‌انگیز پر کرده بودند. این هم اتفاق خوبی نبود؛ نه برای کمدم، نه برای آن اشیاء؛ این‌که ظرف‌ها بیشتر از مظروف‌ها باشند، خوب نیست، این‌که تمام آن اشیاء پر خاطره‌ را، آن‌قدر نزدیک، جلوی چشمم بگذارم و هر روز و هر روز ببینمشان، خوب نیست. هدف من از نگه داشتنشان این نبود، این‌که آن‌قدر تکراری شوند برایم که یادم برود چرا نگهشان داشتم، که یادم برود قصه‌ و خاطره‌ی پشت هر کدامشان چیست، این‌ بودن همیشگی‌شان در مقابل چشمم، آن‌ها را قربانی کرده بود، قربانی تکرار. برای کمدم هم خوب نبود، این کمد می‌توانست جای چندین طرح و اتود و ایده شود، جای ابزار لازم‌تر، موردنیازتر و محرک‌تر برای کار‌م باشد، می‌توانست جای کتاب‌های جدیدم شود، که بی‌سرپناه گوشه‌ اتاق نگاهم می‌کنند.
نه! خاطره‌باز بودن نباید کار دستم می‌داد، خاطره بازی شیرین است، زیباست، اما نباید از «حال» و لحظه‌های در جریان زندگی‌ام غافلم کند. نباید مرا از زندگی جا بگذارد.
امروز برای اولین‌بار تصمیم گرفتم خلوتشان کنم و کردم. بعد، همه را در همان جعبه پستیِ غنیمتی‌ جای دادم و آن را در مکانی دور از دسترس، کنار اولین نقاشی‌هایم گذاشتم. از این پس، زمانی که به حس زیبای خاطرات نیازمند بودم، به سراغشان می‌روم، نه هر روز و هر ساعت و هر لحظه، که این ظلمی‌ست بر خودم و آن‌ها نیز.
امشب، تولدم است و برخلاف سال‌های رفته، بسیار آرامم و حال خوبی دارم.
امشب، کمدم خلوت، آرام و زیباست و خاطرات را به پستو برده‌ام...


۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۰ ۱۳ نظر
. عارفه .

شماره ۲۵۹

لبخند بر لب، آخرین نفر وارد شدم، سلام کردم، احوال پرسیدم، دست دادم، سال نو مبارک گفتم، روبوسی سه‌تایی کردم و بعد به سمت مبلی رفتم که تک‌نفره باشد. نشستم و برای این‌که نقل شکوه‌ی سالخورده‌تر‌های مجلس نشوم که: «این جوون‌ها همه‌ش سرشون تو گوشیه!» گوشی‌ام را در کیفم گذاشتم و کیفم را کنار پایم جا دادم. 
دمی سکوت برقرار شد اما به محض چیدن اسباب پذیرایی، سکوت، به کلی از میان رفت. یکی از کودکان مجلس، چُنان زیر گریه زد که گویی مار نیشش زده باشد، مادرش قربان‌صدقه‌ گویان به نجاتش شتافت، کودک دیگری که نقش مار را داشت، برای این‌که پس نیفتد، دست پیش را گرفت و به دفاع و توجیه عمل شرّ خود پرداخت!
دقایقی بعد میان کودکان صلح برقرار شد و پس از صلح، مادرانشان در گوشه‌ای از خانه دور هم جمع شدند و حرف زدند و با صدایی جیغ‌گونه خندیدند.
زنان مسن‌تر، در گوشه‌ای دیگر، چادرهایشان را جلوی دهانشان گرفتند و پچ‌پچ کردند و گاهی هم شانه‌هایشان تکان می‌خورد که این یعنی احتمالاً می‌خندیدند.
مردها نیز به دو دسته تقسیم شده بودند: میان‌سالان و مسن‌ترها؛ 
میان‌سالان، باصدای بلند حرف می‌زدند، حتی می‌شد گفت تقریباً فریاد می‌زدند. یکی‌شان که با استناد به گفته‌ی خودش، به تازگی مال‌باخته شده بود، در شرق من و دیگری که به گفته‌ی خودش تجربه‌ای بدتر از او را داشته است، اما به‌ دلیل زرنگی زیاد، کلاهبردارش را حسابی چزانده‌ بود، در غرب من قرار داشتند.
مسن‌ترها آرام‌تر بودند و به همان خاطرات تکراری جوانی‌شان که هرسال می‌گویند و باز هم سیر نمی‌شوند، پرداخته بودند و می‌خندیدند.
من هم همان وسط‌ها، ناظر و سامع بر تصویر‌ها و صداها نشسته بودم. گاهی چشمانم را می‌بستم و به آن‌همه صدای درهم و برهم کودک و مرد و زن و چاقو بر بشقاب خوردن گوش می‌دادم و گاهی هم تمرکزم را روی حالات صورتشان و حتی روی عدم قرینگی‌های چهره‌شان می‌گذاشتم؛ مثلاً دیدم که مادر بچه‌ی نیش خورده، وقتی می‌خندد چشم چپش، بیشتر از چشم راستش بسته می‌شود و مادر بچه‌ی نیش زده هم، مثل من، دومین دندان آسیابش را از دست داده است. مرد مال‌باخته موهای سرش به صورت پراکنده از جلوی سرش شروع به ریزش کرده بود و مرد مدعی زرنگی، خط ریشش در سمت راست، کجی نامحسوسی داشت. در ضمن چادر یکی از زن‌های مسن هم نخ‌کش شده بود!

کف دستم را روی دسته‌ی مبل کشیدم و با خودم فکر کردم که چقدر نرم است، شبیه مخمل بود، اما مثل مخمل نبود که وقتی خلاف جهت خوابش دست می‌کشی، رنگش تیره شود، احتمالاً یکی از این جنس‌هایی‌ست که اسم ماشین‌های گران‌قیمت را رویشان می‌گذارند! رنگ مبل‌هایشان، سبز سپ‌گرین بود، به‌نظرم آمد، رنگی‌که انتخاب کرده‌بودند، از لحاظ هارمونی رنگی، با بقیه‌ی خانه هماهنگی زیبایی نداشت!
در همین فکر‌ها بودم که یکی پرسید: «خب! شما چطوری؟»
همیشه همین‌طور است. عضو لافکادیوگونه‌ی جمع همیشه من بودم که در هیچ دسته‌ای جا نمی‌گرفتم. کوچک‌تر که بودم برای این‌که تنها نمانم خودم را با اجبار هم که شده، جایی جا می‌کردم و خب گاهی خاطرات خوبی از آن دوران ندارم، اما بزرگتر که شدم، همین شدم: عضو ساکت و ناظر و سامع جمع! از همان‌ها که یک‌هو، آن‌ وسط‌ها، می‌پرسند: «خب! شما چطوری؟» و بعد به ادامه بحث خودشان می‌پردازند!

شاید اگر قبل‌ترها بود، غمگین و افسرده می‌شدم و در مهمانی نرفتن، افراط می‌کردم، اما حالا تصمیم گرفتم که مهمانی‌روی هایم را گلچین کنم و معیارم هم این باشد که در آن مکان، نپرسند: «چرا ازدواج نکردی؟ چرا لاغری؟ چرا کار ثابت پیدا نکردی؟ این چه رشته‌ای ست که خواندی؟ من را می‌توانی بکشی؟ کارهایت را ببینم؟» اصلاً معیارم همین باشد که رهایم کنند به حال خودم، که آسوده‌خاطر سر در جیب اندیشه‌های خویش فرو برم!!!

تصمیم گرفتم هر بار حسی تازه را در مهمانی، کشف کنم. مثلاً این‌دفعه متوجه شدم که صدای خرد کردن سیب در پیش‌دستی وقتی که تلاش می‌کنی از لا به لای یک‌عالم صدای درهم بشنوی‌اش و واقعاً بتوانی بشنوی‌اش، بسیار حس هیجان‌انگیزی‌ست...!

۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۳۰ ۱۰ نظر
. عارفه .

شاید امروز وقت گفتنش باشد

فرشید قد بلند و لاغر اندام است. پوست روشن و حساسی دارد؛ همینطور ریش‌هایی کم‌پشت و موهایی که چندسالی‌ست به جوگندمی می‌زند. چشم‌هایش شفاف و زنده‌ است، با مژه‌هایی بلند و زیبا، وقتی می‌خندد، چشم‌هایش هم به وضوح می‌خندد. طرز حرف زدنش، بی‌نظیر، دوست‌داشتنی‌‌ و برای کسانی که فرمول بیانش را ندانند، تا حدودی نامفهوم است. در بیان او، ث، چ، س، ش و ص همه‌شان ث تلفظ می‌شوند و ج، ذ، ز، ژ، ض و ظ همگی ذ تلفظ می‌شوند.

فرشید از کره متنفر است، تا آن‌حد که بدون اغراق، با شنیدن واژه‌ی«کره» و یا دیدن بسته‌ی نقره‌ای‌رنگ کره هم، حالت تهوع می‌گیرد. وعده‌ی صبحانه‌اش باید تخم‌مرغ نیمرو و گوجه باشد. چای‌اش باید شیرین شود، در غیر این‌صورت قند را جدا می‌خورد، چای را جدا و به‌خاطر تلخی‌ِ چای چهره‌اش درهم می‌رود. سالادش هم باید روی پلویش ریخته شود چون اینطور دوست دارد. از میان تنقلات، انجیر خشک را خیلی بیشتر از باقی چیزها دوست دارد. فرشید روز عاشورا و تاسوعا را از صدای طبل و سنج دسته‌های عزاداری تشخیص می‌دهد و درصورتی‌که قبل از ظهر صدای دسته‌ای را بشنود، آن‌روز وعده‌ی ناهارش باید غذای نذری باشد و حتماً در ظرف یک‌بارمصرف سفید دردار سرو شود. 

فرشید وقتی به مکانی شبیه‌ به خانه وارد شود، حتماً باید لباسش را عوض کند، حتی اگر با لباس خانگی بیرون برود و دوباره بازگردد، باز هم باید لباسش تعویض شود. از شب‌بیداری‌های خارج از برنامه خوشش نمی‌آید، اگر در خانه‌ کسی برای درس‌‌خواندن یا انجام کاری عقب‌افتاده، بیدار بماند و چراغی روشن بگذارد، برانگیخته و عصبی می‌شود و حوادث ناگواری را رقم‌ می‌زند. او به کنایه، ضرب‌المثل، حاشیه‌پردازی و جملات غیرمستقیم، وقعی نمی‌نهد و تنها به جملات خیلی کوتاه و مستقیم توجه نشان می‌دهد.

فرشید عطر موهای مادرش را دوست دارد، وقتی بینی‌اش را بین موهای مادرش می‌برد، چشم‌هایش به زیبایی می‌خندد. انتهای نام افراد خانواده‌اش، میم می‌گذارد: «مامانم»، «بابایم». اگر مادرش کودکی را ببوسد، او هم نزدیک مادرش می‌ایستد و در سکوت، منتظر بوسه‌ی مادرش می‌ماند. از پله و ارتفاع بسیار می‌ترسد و برای استفاده از پله، ابتدا همراهی مادرش و در درجه بعد، همراهی پدرش را می‌پذیرد، در غیر این‌صورت، حتی اگر روز‌ها و هفته‌ها طول بکشد، از هیچ پله‌ای بالا یا پایین نخواهد رفت.

فرشید علاقه‌ی شدیدی به پنکه دارد و نگاه‌کردن به ماشین لباسشویی هم برایش جذاب است. به‌محض این‌که چرخ خیاطی قدیمی‌ای را ببیند، باید دسته‌ی چرخانش را حداقل یک‌ دور بچرخاند. از دیدن قطار و ماشین‌های پشت‌سرهم قرارگرفته هم خوشحال می‌شود. لمس کردن و ناخن‌کشیدن‌ ملایم روی سطوح صیقلی و مسطح مثل شیشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌عینک هم از علایقش است. دوست دارد که با هدفون، موسیقی‌هایی با ریتم ثابت گوش دهد. یک تکه نخ یا یک موی تقریباً بلند و شیء کوچکی مثل یک دکمه، یا خرده نان، برای سرگرمی‌اش کافی‌ست. مو را دور شیء می‌بندد و مدت‌ها می‌چرخاند، گاهی هم با سرانگشتانش به شیء، ضربات ریتمیک می‌زند. هرجایی که او حضور دارد باید تکه‌ای نخ پیدا شود، اگر نه ممکن است دقایقی بعد، درحالی که برهنه است و مقدار زیادی نخ در کنارش انباشته، با نخ کوچکی سرگرم باشد. فرشید به رنگ سبز فسفری علاقه‌ی زیادی دارد، لباسی سبز رنگ داشت که برای تعویضش، باید صحنه‌سازیِ خروج از خانه و بازگشت انجام می‌شد و برای شستنش هم دقایقی کوتاه پس از بازگشت را فرصت می‌داد، در صورت دیرکرد، اتفاقات ناگواری رقم می‌خورد؛ سال‌ها بعد، در فقدان آن لباس‌، درد زیادی را متحمل شد. فرشید کیک خامه‌ای را به عنوان کادوی تولدش تلقی می‌کند و کادو‌های دیگر در صورت وجود، برایش اهمیتی ندارد. کیک تولدش، باید حتماً جعبه مقوایی داشته باشد و قبل از خوردن آن، باید حتماً شخصاً جعبه‌اش را پاره کرده باشد. به تاب‌ خوردن علاقه دارد، در صورتی‌که تاب کناری‌اش خالی باشد. الاکلنگ را دوست ندارد، از این‌که روی وسیله‌ای بنشیند که هر دو سمتش به موازات هم قرار نگیرند، لذت نمی‌برد. حرکت آونگ ساعت دیواری را تقلید می‌کند و به‌طور کلی، حرکاتی شبیه به‌ این را دوست دارد. 

فرشید، برای یک پر کردن جزئی دندان باید حتماً بیهوش شود و در اتاقی شبیه‌ به اتاق عمل دندانش را پر کند. در مقابل، بدنش، چندین‌بار شعله‌ی آتش، سوختن و جراحت را به لحاظ فیزیکی تجربه کرده‌است و در عین حال، حسی به نام سوزش یا درد ناشی از جراحت را تجربه نکرده‌است. 

 

فرشید تمایلی به تجربیات دو یا چند نفره ندارد و معمولاً غرق در جهان انحصاری خودش است. اگر  کسی از غریبه‌ها -به‌ هر علتی- به او بخندد یا بیش‌از چند دقیقه با او حرف بزند یا نگاهش کند، عصبی می‌شود. 
موضوع صحبت‌هایش به چند‌ دسته‌ی محدود خلاصه می‌شود و خطاب به هیچ‌کس نیست: 
نام بردن از کسانی که بسیار به او نزدیکند و یا به‌تازگی زیاد شنیده‌ است
آوا‌های نامفهوم و نامأنوس تکرارشونده با سرعتی ثابت
تکرار عبارات و جملات کوتاهی که شنیده است
و زمانی که چیزی بخواهد که خودش از پس آن بر نیاید، برای دوم شخص و یا سوم شخص مفرد، درخواست می‌کند، برای مثال: «آب می‌خواهی» یا «آب می‌خواهد».

 

فرشید وقتی ناآرام می‌شود، دردی که می‌کشد را بیان نمی‌کند، در عوض فریاد می‌کشد و آواهای نامأنوس و گوش‌‌آزار تولید می‌کند و اگر آرامشش بازنگردد، در مرحله بعد، ابتدا به خود و سپس به دیگران، آسیب جسمی وارد می‌کند. فرشید، علی‌رغم ظاهر ظریفش، قدرت جسمانی بالایی دارد و این قدرت، در مواقع ناآرامی، به‌وضوح، چندین‌برابر زمان‌ عادی می‌شود.
فرشید یک دریاست، آرامشش دلچسب، زیبا، شیرین و عمیق است و طوفانش، بیش‌از ترسناک بودن، دردناک است.
فرشید، برادر من است؛ مبتلا به اوتیسم، از طیف شدید.
۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۲۰ ۱۲ نظر
. عارفه .

یک روزی از آینده

وارد خانه می‌شوم، در را می‌بندم، کیسه‌ای که در دستم است را باز می‌کنم به متاع خوبی که گرفته‌ام نگاه می‌کنم و خوشحال می‌شوم، باخودم فکر می‌کنم: این که باشد و یک فلاسک چای، همه‌چیز تکمیل است و تا شب نقاشی‌ام را تمام می‌کنم. کیسه‌ی متاع را توی سینک ظرفشویی خالی می‌کنم، سَمبَل‌گونه می‌شورمشان و چون وقت و حوصله‌ی خشک‌کردنشان را ندارم، همان‌جا روی سینک به امان خدا و در معرض هوا، رهایشان می‌کنم تا خشک شوند. صدای دینگ پیام می‌آید، نوشته: «سلام. پروژه‌ی جدید از فردا شروع می‌شه، داربست هم داره، ارتفاعش هم زیاده!» و ایموجی از خنده، اشک از چشم پاشَنْده، می‌زند. ایموجی‌های نیش باز و بازوی قلمبه شده می‌زنم. بخش منطقی‌نمای وجودم می‌گوید: تا کی؟ این چه‌ زندگی‌ای ست؟ هر روز یک کار، هر روز یک‌جا، هر روز یک داربست، یکی از یکی مرتفع‌تر! به‌ منطقی‌نما می‌گویم من کارم را دوست دارم.
باید این نقاشی بزرگ و انرژی‌بری که ماه‌ها در حال کشیدنش هستم را امشب تمام کنم. ناگهان یادم می‌آید [مثل همیشه] روی پالتم را نپوشانده‌ام و رنگ‌هایم خشک شدند، برای اطمینان، انگشتم را روی رنگ سفید فشار می‌دهم و می‌بینم که از سنگ، سفت‌تر شده است. دیگر عجله‌ای نمی‌کنم و سرحوصله، لباس‌ کارم را می‌پوشم. لباسم زیادی سنگین است! منطقی‌نما می‌گوید: این لباس دیگر دورانداختنی‌ست، دل بکن. گوش نمی‌دهم و همان لباس را با همان قُطر رنگ موجود در جای‌جایش، می‌پوشم و خیلی هم لذت می‌برم. روی پالتم کمی از رنگ‌هایی که می‌خواهم را خالی می‌کنم و بزرگترین قلم‌مویم را برمی‌دارم. منطقی‌نما می‌گوید: یک نقاش باید شیوه‌ی کار نقاشانه داشته باشد و عین یک نقاش و همگام با اداهای آرتیستی، نقاشی کند. محلش نمی‌گذارم و زیرانداز مامان‌دوزم را پهن می‌کنم و بومم را می‌خوابانم روی زمین، یک ظرف پر از متاع به‌انضمام نمک و همچنین فلاسک چای دارچین را به ادوات لازمه‌ی کار اضافه می‌کنم و ولو می‌شوم وسط کارگاه و شروع به کار می‌کنم.
صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «امشب شام بیا اینجا، اینقدر تنها نمون تو اون کارگاه پر از بوی تینر و تربانتین، واسه ریه‌ت خوب نیست.» می‌نویسم: «باشه می‌آم.» به کارم ادامه می‌دهم و وقتی هوا رو به تاریکی می‌رود، بلند می‌شوم تا برای شام بروم. صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «سلام. من هنوز هم دلتنگتم، به یادتم، بهم بگو کجا بیام پیشت؟» قلبم تند می‌زند. منطقی‌نما می‌گوید: بعد از این‌همه سال دوری و بی‌خبری، محلش نگذار. به منطقی‌نما می‌گویم که زیادی فک می‌زند. می‌نویسم: «سلام. اتاق نقلی‌‌ای که دلم می‌خواست، حالا دارمش، کارگاهش کردم، دوتا پنجره داره، دوتا از دیوارها رو قفسه زدم و همشون پر از کتابن. موهای سفیدم خیلی زیاد شده، دیگه نمی‌شمارمشون، با این حال، از داربست راحت می‌رم بالا. هنوز هم زیاد قدم می‌زنم و هنوز هم هم‌قدم یا نیست یا دوره یا کار داره. یه قالیچه دارم، دوتا صندلی، دوتا لیوان و یه فلاسک چایی دارچین.»
می‌نویسم: «امشب یه دوست قدیمی می‌آد پیشم، نمی‌تونم بیام. باشه برای یه شب دیگه.»
زنگ می‌زند و با غُر می‌گوید: «هر روز همین رو می‌گی و فرداش می‌گی خیال کرده بودم. هر روز تنها اونجایی، دیوونه شدی! اینقدر خیال‌پردازی می‌کنی که دیگه مرز بین خیال و واقعیت رو گم‌ کردی.» منطقی‌نما هم همین را می‌گوید. می‌گویم: «شاید. به‌هرحال منتظر دوست قدیمی‌م هستم و نمی‌تونم بیام.» گوشی را قطع می‌کند. به منطقی‌نما لبخند عاقل اندر سفیه می‌زنم.
همه چیز را مرتب می‌کنم. قالیچه‌ پهن می‌کنم. فلاسک چای دارچین و دو لیوان را می‌گذارم و روی قالیچه دراز می‌کشم، به لامپ پنجاه وات مرکز سقف زل می‌زنم، چشم‌هایم می‌سوزد، کسی در می‌زند...


۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۳ ۸ نظر
. عارفه .

مکالمه‌طور ۸

_ کاش روزهای اول دوستی‌ها، هیچ‌وقت تموم نمی‌شدن...

+ اما روز‌های بعدتر، عمیق‌تر از روزهای اولن.

_ هرچی روزها‌ بیشتر می‌گذره، آدم‌ها کمتر باهم حرف می‌زنن، این رو دوست ندارم.

+ چون از یه جا به‌ بعد، بدون حرف زدن، می‌تونن دوست‌داشتن رو نشون بدن.

_ کی اولین‌بار فکر کرد نشون دادن و به زبون آوردن، هم‌دیگه رو نفی می‌کنن؟!

 
۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۳ ۵ نظر
. عارفه .

شماره ۲۵۰

نشسته‌ام و خیره شدم به دیوار، به ترک‌هایش، حرکت قشنگی دارد، روی یکی‌ از ترک‌های نازک، عمیق می‌شوم و با چشم حرکتش را دنبال می‌کنم، صدای انداختن کلید در قفل، از عمق ترک دیوار، پرتم می‌کند بیرون! با یک کیسه گردو وارد می‌شود و می‌گوید: «گردو خریدم. ارزون بود، گفتم برا فسنجون خوبه.» لبخند می‌زنم. پارچه‌ی کوچکی در آشپزخانه پهن می‌کند و کیسه‌ی گردوها را روی پارچه خالی می‌کند. یک گردو را برمی‌دارد و گوشت‌کوب را بر سر گردو می‌زند؛ یک‌بار، دوبار، سه‌بار، چهاربار؛ نمی‌شکند! لامصبی می‌گوید و از آشپزخانه صدا می‌کند: «میای کمک؟ خیلی سفتن، اگه تنها بشینم پاشون تا شب همین‌جام.» می‌روم کمکش. هیچ‌کدام حرف نمی‌زنیم، تنها صدایی که می‌آید، تق تق زدن بر سر گردوهاست. گردویی که زیر دستم است هرچه بر سرش می‌زنم نمی‌شکند، پرت می‌شوم در گذشته: 
دوم دبستان؛ حیاط مدرسه؛ جمعی‌ از بچه‌ها چمباتمه دور هم جمع شده بودند و با سنگ بر سر چیزی می‌زدند. گردو بود. ایستادم کنارشان و نگاه کردم. یکی‌شان گفت: «بیا تو هم یه‌دونه بزن، گردوش سفته هرچی می‌زنیم نمی‌شکنه. مسابقه‌ست، هرکی بتونه بشکنه برنده‌ست.» در دو سالی که به مدرسه می‌رفتم، آن‌روز اولین‌بار بود که من را به بازی‌ دعوت می‌کردند. چمباتمه کنارشان نشستم. گفت: «فقط یه‌بار باید بزنی.» نوبت خودش بود، زد، نشکست. نوبت من شد، زدم، شکست. هورا کشیدند، دست زدند و بعد هم پراکنده شدند. من همچنان چمباتمه سر گردوی شکسته نشسته‌ بودم و نمی‌دانستم باید چه‌کنم! همان که دعوتم کرده‌ بود، برگشته بود، گفت: «جایزه‌ته، بخور دیگه!» گفتم: «این‌که گردوی من نیست. تازه من گردوی قهوه‌ای دوست ندارم، تلخه.» گفت: «اگه نمی‌خوای، جایزه‌تو بده به‌ من. مال کسی نیست، از تو باغچه پیداش کردیم.»
روزهای بعد در حیاط برایم دست تکان می‌داد و کم‌کم، دوست شدیم، از آن دوست‌هایی که فقط زمانی که تنها بود، باهم بودیم، وقتی دوست‌های دیگرش کنارش بودند، من تنها بودم. از جمع بیشتر از دو نفر خوشم نمی‌آمد. خاطرات خوبی نداشتم؛ وقتی بیشتر از دونفر آدم جایی جمع بودند و صدای خنده‌شان به آسمان می‌رفت، به احتمال قریب به یقین، یکی از افراد حاضر در گروه را دست انداخته بودند و تو یا باید مفعول تمسخر می‌شدی یا فاعل تمسخر.
وقتی باهم بودیم تمام کنجکاوی‌اش این بود که خانه‌مان کجاست و وقتی طفره می‌رفتم، دایره کنجکاوی‌اش را بزرگتر می‌کرد و در حد اسم کوچه، خیابان یا محله هم رضایت می‌داد و من باز هم طفره می‌رفتم.
یک‌روز صدایم کرد و گفت: «دوستام می‌خوان باهات دوست بشن، بیا، منتظرن» دستم را گرفت و مرا به جمعی نُه‌نفره برد، همه‌شان نگاهم می‌کردند. با صدای بلند گفت: «دیروز دیدمت، دم خونه‌تون، خونه عمه‌م هم همونجاست.» همه خندیدند. ادامه داد: «خواهر برادرات هم می‌شناسم. عمه‌م گفت» همه بلندتر خندیدند. شنیدم که یکی‌شان جمله‌ای را فریاد زد، جمله‌ای که هنوز هم زهرآلود است برایم و هنوز هم برای وارد شدن در جمع‌ها در سرم تکرار می‌شود و ضعیفم می‌کند.
از جمع‌شان فرار کردم و به پشت ساختمان مدرسه پناه بردم. صدای خنده‌شان از هر صدایی بلندتر بود. تا لحظه‌ی آخر زنگ تفریح همان‌جا پنهان شدم، باز هم زندگی کودکانه‌ام به مخاطره افتاده بود، باز مورد تهدید قرار گرفته‌بودم، بازهم باید برای جنگیدن قوی‌تر می‌شدم.
سال‌ بعد از آن‌جا رفت، اما تا آخرین سال دبستان، خباثتی که در جمعی بچه بیدار کرده بود، ترکش‌های زهرآلودش، همچنان بر جانم می‌نشست.
منِ کوچه با منِ مدرسه‌ متفاوت بود. منِ مدرسه ساکت و آرام بود و درگیر نمی‌شد و دعوا نمی‌کرد و برای این‌که خباثت‌های بیدار شده، بیشتر نشوند، پشت ساختمان مدرسه پنهان می‌شد. منِ کوچه، دختربچه‌ی ریزجثه‌ی شانزده کیلویی بود که فکر می‌کرد باید قوی باشد و از درگیر شدن نترسد و برای جنگیدن باید می‌توانست جلوی اشک‌های لب مشکش را بگیرد، به‌همین‌خاطر، هرجا که زورش نمی‌رسید و نزدیک بود گریه‌اش بگیرد، در عوض جیغ‌ می‌زد.
«دماغتو چرا می‌کشی بالا؟ سرما‌ خوردی؟!» با این جمله از گذشته بیرون می‌آیم و می‌گویم: «نمی‌دونم.» و تق تق بر سر گردوها می‌زنم. تق محکمی بر سر گردویِ سیاهِ زمختی می‌زند و می‌گوید: «واسه‌چی این گردوها رو می‌کارن! اصلاً اینا گردو نیستن، یه مشت چوبن که خودشونو قاطی گردو‌ها جا کردن.» می‌گویم: «خب شاید تمام تلاششونو کردن که گردو باشن، اما زورشون بیشتر از این نمی‌رسیده، بقیه زوری که زدن تبدیل به‌ پوسته شده.»
تق دیگری می‌زند و مغز سفید و درشتی از گردوی‌ سیاه زمخت بیرون می‌آید.

۰۶ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۲۷ ۴ نظر
. عارفه .

Loving Vincent

«فیلمی که هم‌اکنون می‌بینید به صورت کاملاً دستی توسط بیش‌ از ۱۰۰ هنرمند نقاشی شده است»

جذابیت فیلم برایم از همین‌جا آغاز شد، با نقش بستن این نوشته بر روی صفحه.
سپس کادرِ بسته از آسمانِ شبی‌ پر ستاره با درخشش ستارگان؛ درخششی که با ضرب قلم‌هایی بسیار نزدیک و شبیه به ضرب قلم‌های جسورانه‌ی ونسان، نقاشی شده بود.

فیلم‌نامه‌ی جنایی‌گونه جالبی که دارد، بماند؛ پرداختن به شخصیت بااراده و دردکشیده و مبهم و جذاب ونسان که خوب انجام شده بود هم، بماند؛ این‌که در این فیلم-انیمیشن به سادگی می‌شود ونسان را بیش از پیش دوست داشت(البته به شرط دوست‌دار ونسان بودن) هم، بماند؛ این‌که در چندین بخش از فیلم، پلان‌هایی شبیه‌سازی شده به تابلوهای ونسان، توسط بازیگران اجرا شده و سپس نقاشی شده بود و نمی‌توانید تصور کنید برای من چقدر دوست‌داشتنی بود هم، بماند؛ این‌که نقاشی‌ها به‌قدری من را به هیجان می‌آورد که این فیلم حدوداً یک ساعت و سی دقیقه‌ای را در طول سه ساعت تماشا کردم، تنها به این دلیل که یا فیلم را متوقف می‌کردم و روی پلان‌ها یا شاید بهتر باشد بگویم تابلو‌های نقاشی، با ظرافت و دقت، تمرکز می‌کردم و یا در حال عقب بردن فیلم بودم، چون رنگ‌ها و ضرب‌قلم‌ها و ترکیب‌بندی‌ها حواسم را از دیالوگ‌ها پرت می‌کرد و متاسفانه من از آن دسته زنانی نیستم که حواسم بتواند به‌طور عالی، چندجا باشد، این هم بماند.
اوج جذابیت و حیرت‌انگیز بودن آن، زمانی اتفاق می‌افتد که متوجه می‌شویم، این فیلم-انیمیشن، دو دنیا دارد، یک دنیا با تابلوهایی بسیار رئالیسم‌گونه و سیاه‌ و سفید نقاشی شده و یک دنیا با تابلوهایی که در آن‌ها بسیار رنگ استفاده شده است، دنیایی نقاشی شده با ضرب قلم‌های ونسانی و حتی با پرسپکتیو نگاه ونسانی! و این دو دنیا کاملاً هدفمند و ظریف، جای‌گذاری شده بودند؛ این حیرت‌انگیز است!

  • هنگام دیدنش، از هیچ بخش آن نباید گذشت، حتی از تیتراژ پایانی‌اش، تا لحظه آخر!
  • من نمی‌دانم معیار داوری برای یک انیمیشن خوب که اسکار بگیرد چه بوده است و خب من Coco را هم دیده‌ بودم و دوست داشتم، اما حالا که هنوز غرق در دنیای Loving Vincent هستم، فکر می‌کنم که حق این انیمیشن نبود که اسکار نگیرد!
  • یادم می‌آید یک‌بار، روزهای اول مسیر نقاشی بودم و داشتم با ترس به بومم نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم، استادم از دور نگاهم کرد، آمد پشت سه‌پایه‌ام، کنارم ایستاد و گفت: « اذیتت می‌کنه، نه؟! ون‌گوگ می‌گه نگاه بوم سفید به آدم، آدم رو فلج می‌کنه، انگار بهت می‌گه تو هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی. ون‌گوگ می‌گه هر وقت بوم خالی‌ت، تحقیرآمیز بهت خیره شد، با قلم و رنگت بکوب تو گوشش، تا از وجود یک نقاش جسور و پر شور، به خودش بلرزه!» همان روز‌ها بود که با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این باید ماند تا به امروز! حالا که این فیلم را دیدم، دوباره با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این‌بار امیدوارم این باید، به سرنوشت باید گفتن قبلی‌ام، دچار نشود!

  • «در زندگی یک نقاش، مرگ احتمالاً سخت‌ترین چیز نیست، من به شخصه اعلام می‌کنم که درباره آن هیچ‌چیز نمی‌دانم، اما زیبایی ستارگان همیشه من را به رویا می‌برد، از خود می‌پرسم چرا نور این ستاره‌ها برای ما غیر قابل لمس است؟! دوست دارم به اسرار نهفته در اعماق وجود ستاره‌ها دست پیدا کنم؛ به‌نظرم مرگ بر اثر کهولت، مانند پیاده رفتن تا آن‌جاست...»
۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۴ نظر
. عارفه .

شماره ۲۴۵

وارد قطار شدم، پاهایم بسیار دردناک بود، خیلی راه رفته بودم، علاوه بر آن، کفش‌های تازه‌ام پشت پایم را آزرده بود و تاول کوچکی ایجاد کرده بود و خودش هم سبب باز شدن و به‌تبع، سوزناک شدنش شده بود. مثل اکثر اوقات، صندلی‌ای برای نشستن ندیدم، قطار خلوت بود، دردِ پایم مجبورم کرد که فکر کنم حالا که خلوت است، کمی بی‌فرهنگی شاید اشکالی نداشته‌باشد. خرده فرهنگم با خرده دردم در حال جدال بودند که سرانجام دومی پیروز شد و کف قطار نشستم. زانوهایم را بغل کردم، سرم را روی پایم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای دست‌فروش‌های مترو را می‌شنیدم که به نوبت و تعارف و گاهی دعوا، اجناسشان را تبلیغ می‌کردند و بعد می‌گذشتند. صدای خانم میانسالی که به سمت مسنی میل می‌کرد را هم می‌شنیدم که به‌گمانم در رابطه با مبحثی مرتبط با طب سنتی صحبت می‌کرد.
صداها در هم مخلوط و مبهم شد، پلک‌هایم درحال سنگین شدن بود که صدای زنگ‌دار دخترانه‌ای به کسی گفت: «ببین من اینطوری وایمیستم، تو از اینجا عکس بگیر، جلدش و بند عینکم و تا اینجای دستم تو کادر باشه.»
چرتم پاره شد، سرم را بلند کردم تا چپ‌چپ نگاه کنم بهشان؟! نه! فکر نکنم! سرم را محض کنجکاوی بلند کردم. دختر، روی صندلی کنار شیشه نشسته بود، کتاب بیگانه آلبرکامو در دستش بود و داشت می‌خواند، بند عینکی با سنگ‌های زرد و قرمز و مشکی داشت، دستهای کشیده‌ی سفیدی‌ داشت که لاک مشکی روی ناخن‌هایش بود، یک‌سری نقش و نگارِ تاتوطور هم روی انگشت اشاره‌اش موجود بود.
دختر دیگری در کنارش، گوشی به‌شکل افقی در دست، بالاتنه‌اش را به عقب برده بود تا بتواند کادر مورد نظر دختر کنار شیشه را ببندد.
بعد از چندبار عقب و جلو کردن و صدایی مشابه شاتر دوربین درآوردن از گوشی موبایل، سپس دختر عکس‌بردار، گوشی را به سمت دختر عکس‌خواه گرفت و گفت:«ببین خوب شد؟!» دختر عکس‌خواه، با انگشت تصاویر را کنار زد و بعد گفت: «آره این خوب شده! مرسی.» دختر عکس‌خواه در حال انجام کاری در گوشی بود و چند لحظه یک‌بار به دختر عکس‌بردار نگاه می‌کرد و از او عکس‌العمل می‌طلبید، دختر عکس‌بردار هم هر ازگاهی به صفحه نگاه می‌کرد و عکس‌العملش را با حالت چشم و ابرو و چهره‌ نشان می‌داد. کمی بعد با هم پچ‌پچ کردند، خندیدند، بعد یکهو دختر عکس‌خواه، نگاهی به بیگانه انداخت و بعد آن را در کیفش چپاند، دختر عکس‌بردار پرسید: « تموم شد؟!» دختر عکس‌خواه جواب داد: «نه بابا، ساده‌ای، حال ندارم بخونمش، فقط عکسش رو می‌خواستم استوری کنم»
دختر عکس‌بردار، هندزفری‌اش را در گوشش گذاشت و سرش را به سمت عقب برد و چشمهایش را بست. دختر عکس‌خواه در گوشی‌اش فرو رفت، من هم به تابلوی ایستگاه نگاه کردم و فهمیدم سه ایستگاه دیگر باید پیاده شوم، از کف قطار بلند شدم و نزدیک در ایستادم، خانم میانسال مایل به مسن، هنوز از طب سنتی می‌گفت و اصرار داشت که مطالعاتش از هزار تا دکتر بیشتر است و اگر خانم کنار دستی‌اش باور ندارد، پیج طب سنتی‌اش را دنبال کند!

به ایستگاه مورد نظر رسیدم و در حالی که کمی پایم را می‌لنگاندم، از قطار پیاده شدم.
۰۶ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۰ ۹ نظر
. عارفه .