سالها پیش، منبع درآمد مشخصی نداشتم، از مامان و بابا، پول توجیبی میگرفتم و چون هیچوقت مقدار ثابت و مشخصی نبود، یاد نگرفته بودم که چگونه مدیریتش کنم، همیشه هر قدر که بود، مقداری را به صورت عدد گرد شده در نظر میگرفتم و به عنوان پسانداز نگه میداشتم و خرده پولی که باقی میماند، خرج خوشحالی و خوشگذرانی و در لحظه زندگی کردن و این حرکات میکردم؛ حرکاتی که معمولاً مورد مذمت بزرگترهای من قرار میگرفت.
حالا چرا اینها را اینجا گفتم؟! دقیقاً نمیدانم! ممکن است چند دلیل داشته باشد: شاید یکی از دلایلش این باشد که با اعتراف کردن به اشتباهم و اظهار پشیمانی از آن و همچنین شرح دادن تلاشی که برای جبران، در حال انجامش هستم، میخواهم حس سبکی مثبتی به خودم اعطا کنم و شاید هم میخواهم بگویم: من نمیتوانم نقل قول نویسیای که نام اثر و صاحب اثر را در آن ذکر میکنم را عمل زشتی بدانم؛ شاید هم خیلی چیزهای دیگر... در هر حال میدانم که دلم خواست اینها را اینجا بگویم.
از روزی که فهمیدم بستهای در راه دارد، برای جعبهاش دورخیز کردم و همانروز که پستچی، بسته را برایش آورد، بیمعطلی گفتم: «جعبهش مال من!» خندید و گفت: «تو آشغالجمعکن بودی، از وقتی هنری شدی، آشغال جمعکنتر هم شدی!»
راست میگوید، از کودکی هم دور ریختنی جمعکن بودم، هر که میخواست کمدش را تمیز و مرتب کند، من، گویی مویم را آتش زده باشند، آنجا حاضر میشدم و از کیسهی دور ریختنیهایش برای خودم غنیمت برمیداشتم! با اینکار، موجب آرامش خاطر آنها هم میشدم، وقتی که دلشان نمیآمد از یک شیء بهخصوص بگذرند و در عین حال هم جایش را نداشتند و هم دیگر کاربردی برایشان نداشت، در آرامش، شیء مورد نظر را در کیسهی من جا میدادند و خیالشان راحت میشد که چندان هم از خودشان دورش نکردهاند!
خاطرهبازی را بسیار دوست دارم و خاطرات برایم محترماند. همیشه از موقعیتهایی که تجربه کرده و پشت سر گذاشتهام، نشانههایی نگه میدارم: یک نقطه روی یک در، یک زدگی گوشهی دیوار، یک برجستگی روی درخت، پوست شکلات، یک تکه چوب، تکه نخی از لباس کسی که تنها یکبار دیدهام، دیدن طرح یک پارچه حتی، همهچیز، همهچیز برایم نشانهایست برای یادآوری یک روزی از گذشته. علاوهبر اینها، میلی عجیب، برای نگه داشتن چیزهای قدیمی و عتیقه نیز، در خود حس میکنم، شاید بهاینخاطر که فکر میکنم آنها هم، به شکلی انتزاعی، خاطراتی در خود دارند.
چیزهای خیلی قدیمی، برایم قابلیت استفاده ندارند و تنها میتوانم نگهشان دارم. مثلاً چندسال پیش، از کمد بابا، یک ابله داستایوفسکی به سال چاپ سی و سه، به غنیمت برداشتم، نمیدانید چه بویی دارد! بوی غلیظ و ناب کاغذ، یک بوی کهنگی شیرین! هربار که بخواهم عطرش را به درون ریههایم بکشم، با هر تکانی که بر آن وارد میکنم، تکهای از کاغذش پودر میشود، برای همین هم، شبیه به آخرین بازمانده از یک قبیلهی فراموش شده که تلاش میکند توتم خاندانشان را با چنگ و دندان، به سلامت نگه دارد، این اشیاء قدیمی را نگه میدارم.
از هجده سالگی، حالت دور ریختنی جمعکردنم، ظاهر افراطیتری بهخود گرفت، دیگر از نگه داشتن صِرف گذشت و به استفاده بردن رسید. خردهریزها و کاغذهای طرحدار و غیره را برای کلاژهایم نگه میداشتم، لباسهای کهنهی همه افراد خانه را نگه میداشتم که یا به عنوان دستمال کنار پالتم استفاده کنم یا آنها که هنوز قابلیت پوشیدن داشتند، لباس کار کارگاههایم شوند، روزنامههای باطله را نگه میداشتم تا به وسیله آنها بومهایم را بپوشانم، قوطی و بطری و ظرف دارو و کرم و هر جعبه قابل استفادهای که بود، نگه میداشتم تا ظرف زغال و پاستل و ظرف آب، روغن و تربانتینم شوند، تا جایی پیش رفتم که روغن مایع فراموششدهی منقضی شدهی ته کابینت را هم نگه داشتم و بهعنوان رقیقکننده در نقاشیهایم استفاده کردم و از قضا بهعلت فاسد بودنش، نتیجهی جالب و لعنتیای در کارم داشت!
هر سال، یکی از سه روز اول اردیبهشتماه، مراسم کمدتکانی سالانهام است، چون دلم میخواهد قبل از چهارم باشد، خب، دیروز کمدتکانی امسال برگزار شد. دیروز متوجه شدم ظرفهای روغن و تربانتین و زغالم بیشتر از خود روغنها و تربانتینها و زغالهایم شده است. اتفاق خوبی نبود. تقریباً تمام بخشهای کمدم را اشیاء خاطرهانگیز پر کرده بودند. این هم اتفاق خوبی نبود؛ نه برای کمدم، نه برای آن اشیاء؛ اینکه ظرفها بیشتر از مظروفها باشند، خوب نیست، اینکه تمام آن اشیاء پر خاطره را، آنقدر نزدیک، جلوی چشمم بگذارم و هر روز و هر روز ببینمشان، خوب نیست. هدف من از نگه داشتنشان این نبود، اینکه آنقدر تکراری شوند برایم که یادم برود چرا نگهشان داشتم، که یادم برود قصه و خاطرهی پشت هر کدامشان چیست، این بودن همیشگیشان در مقابل چشمم، آنها را قربانی کرده بود، قربانی تکرار. برای کمدم هم خوب نبود، این کمد میتوانست جای چندین طرح و اتود و ایده شود، جای ابزار لازمتر، موردنیازتر و محرکتر برای کارم باشد، میتوانست جای کتابهای جدیدم شود، که بیسرپناه گوشه اتاق نگاهم میکنند.
نه! خاطرهباز بودن نباید کار دستم میداد، خاطره بازی شیرین است، زیباست، اما نباید از «حال» و لحظههای در جریان زندگیام غافلم کند. نباید مرا از زندگی جا بگذارد.
امروز برای اولینبار تصمیم گرفتم خلوتشان کنم و کردم. بعد، همه را در همان جعبه پستیِ غنیمتی جای دادم و آن را در مکانی دور از دسترس، کنار اولین نقاشیهایم گذاشتم. از این پس، زمانی که به حس زیبای خاطرات نیازمند بودم، به سراغشان میروم، نه هر روز و هر ساعت و هر لحظه، که این ظلمیست بر خودم و آنها نیز.
امشب، تولدم است و برخلاف سالهای رفته، بسیار آرامم و حال خوبی دارم.
امشب، کمدم خلوت، آرام و زیباست و خاطرات را به پستو بردهام...
شاید اگر قبلترها بود، غمگین و افسرده میشدم و در مهمانی نرفتن، افراط میکردم، اما حالا تصمیم گرفتم که مهمانیروی هایم را گلچین کنم و معیارم هم این باشد که در آن مکان، نپرسند: «چرا ازدواج نکردی؟ چرا لاغری؟ چرا کار ثابت پیدا نکردی؟ این چه رشتهای ست که خواندی؟ من را میتوانی بکشی؟ کارهایت را ببینم؟» اصلاً معیارم همین باشد که رهایم کنند به حال خودم، که آسودهخاطر سر در جیب اندیشههای خویش فرو برم!!!
تصمیم گرفتم هر بار حسی تازه را در مهمانی، کشف کنم. مثلاً ایندفعه متوجه شدم که صدای خرد کردن سیب در پیشدستی وقتی که تلاش میکنی از لا به لای یکعالم صدای درهم بشنویاش و واقعاً بتوانی بشنویاش، بسیار حس هیجانانگیزیست...!
فرشید قد بلند و لاغر اندام است. پوست روشن و حساسی دارد؛ همینطور ریشهایی کمپشت و موهایی که چندسالیست به جوگندمی میزند. چشمهایش شفاف و زنده است، با مژههایی بلند و زیبا، وقتی میخندد، چشمهایش هم به وضوح میخندد. طرز حرف زدنش، بینظیر، دوستداشتنی و برای کسانی که فرمول بیانش را ندانند، تا حدودی نامفهوم است. در بیان او، ث، چ، س، ش و ص همهشان ث تلفظ میشوند و ج، ذ، ز، ژ، ض و ظ همگی ذ تلفظ میشوند.
فرشید از کره متنفر است، تا آنحد که بدون اغراق، با شنیدن واژهی«کره» و یا دیدن بستهی نقرهایرنگ کره هم، حالت تهوع میگیرد. وعدهی صبحانهاش باید تخممرغ نیمرو و گوجه باشد. چایاش باید شیرین شود، در غیر اینصورت قند را جدا میخورد، چای را جدا و بهخاطر تلخیِ چای چهرهاش درهم میرود. سالادش هم باید روی پلویش ریخته شود چون اینطور دوست دارد. از میان تنقلات، انجیر خشک را خیلی بیشتر از باقی چیزها دوست دارد. فرشید روز عاشورا و تاسوعا را از صدای طبل و سنج دستههای عزاداری تشخیص میدهد و درصورتیکه قبل از ظهر صدای دستهای را بشنود، آنروز وعدهی ناهارش باید غذای نذری باشد و حتماً در ظرف یکبارمصرف سفید دردار سرو شود.
فرشید وقتی به مکانی شبیه به خانه وارد شود، حتماً باید لباسش را عوض کند، حتی اگر با لباس خانگی بیرون برود و دوباره بازگردد، باز هم باید لباسش تعویض شود. از شببیداریهای خارج از برنامه خوشش نمیآید، اگر در خانه کسی برای درسخواندن یا انجام کاری عقبافتاده، بیدار بماند و چراغی روشن بگذارد، برانگیخته و عصبی میشود و حوادث ناگواری را رقم میزند. او به کنایه، ضربالمثل، حاشیهپردازی و جملات غیرمستقیم، وقعی نمینهد و تنها به جملات خیلی کوتاه و مستقیم توجه نشان میدهد.
فرشید عطر موهای مادرش را دوست دارد، وقتی بینیاش را بین موهای مادرش میبرد، چشمهایش به زیبایی میخندد. انتهای نام افراد خانوادهاش، میم میگذارد: «مامانم»، «بابایم». اگر مادرش کودکی را ببوسد، او هم نزدیک مادرش میایستد و در سکوت، منتظر بوسهی مادرش میماند. از پله و ارتفاع بسیار میترسد و برای استفاده از پله، ابتدا همراهی مادرش و در درجه بعد، همراهی پدرش را میپذیرد، در غیر اینصورت، حتی اگر روزها و هفتهها طول بکشد، از هیچ پلهای بالا یا پایین نخواهد رفت.
فرشید علاقهی شدیدی به پنکه دارد و نگاهکردن به ماشین لباسشویی هم برایش جذاب است. بهمحض اینکه چرخ خیاطی قدیمیای را ببیند، باید دستهی چرخانش را حداقل یک دور بچرخاند. از دیدن قطار و ماشینهای پشتسرهم قرارگرفته هم خوشحال میشود. لمس کردن و ناخنکشیدن ملایم روی سطوح صیقلی و مسطح مثل شیشه عینک هم از علایقش است. دوست دارد که با هدفون، موسیقیهایی با ریتم ثابت گوش دهد. یک تکه نخ یا یک موی تقریباً بلند و شیء کوچکی مثل یک دکمه، یا خرده نان، برای سرگرمیاش کافیست. مو را دور شیء میبندد و مدتها میچرخاند، گاهی هم با سرانگشتانش به شیء، ضربات ریتمیک میزند. هرجایی که او حضور دارد باید تکهای نخ پیدا شود، اگر نه ممکن است دقایقی بعد، درحالی که برهنه است و مقدار زیادی نخ در کنارش انباشته، با نخ کوچکی سرگرم باشد. فرشید به رنگ سبز فسفری علاقهی زیادی دارد، لباسی سبز رنگ داشت که برای تعویضش، باید صحنهسازیِ خروج از خانه و بازگشت انجام میشد و برای شستنش هم دقایقی کوتاه پس از بازگشت را فرصت میداد، در صورت دیرکرد، اتفاقات ناگواری رقم میخورد؛ سالها بعد، در فقدان آن لباس، درد زیادی را متحمل شد. فرشید کیک خامهای را به عنوان کادوی تولدش تلقی میکند و کادوهای دیگر در صورت وجود، برایش اهمیتی ندارد. کیک تولدش، باید حتماً جعبه مقوایی داشته باشد و قبل از خوردن آن، باید حتماً شخصاً جعبهاش را پاره کرده باشد. به تاب خوردن علاقه دارد، در صورتیکه تاب کناریاش خالی باشد. الاکلنگ را دوست ندارد، از اینکه روی وسیلهای بنشیند که هر دو سمتش به موازات هم قرار نگیرند، لذت نمیبرد. حرکت آونگ ساعت دیواری را تقلید میکند و بهطور کلی، حرکاتی شبیه به این را دوست دارد.
فرشید، برای یک پر کردن جزئی دندان باید حتماً بیهوش شود و در اتاقی شبیه به اتاق عمل دندانش را پر کند. در مقابل، بدنش، چندینبار شعلهی آتش، سوختن و جراحت را به لحاظ فیزیکی تجربه کردهاست و در عین حال، حسی به نام سوزش یا درد ناشی از جراحت را تجربه نکردهاست.
وارد خانه میشوم، در را میبندم، کیسهای که در دستم است را باز میکنم به متاع خوبی که گرفتهام نگاه میکنم و خوشحال میشوم، باخودم فکر میکنم: این که باشد و یک فلاسک چای، همهچیز تکمیل است و تا شب نقاشیام را تمام میکنم. کیسهی متاع را توی سینک ظرفشویی خالی میکنم، سَمبَلگونه میشورمشان و چون وقت و حوصلهی خشککردنشان را ندارم، همانجا روی سینک به امان خدا و در معرض هوا، رهایشان میکنم تا خشک شوند. صدای دینگ پیام میآید، نوشته: «سلام. پروژهی جدید از فردا شروع میشه، داربست هم داره، ارتفاعش هم زیاده!» و ایموجی از خنده، اشک از چشم پاشَنْده، میزند. ایموجیهای نیش باز و بازوی قلمبه شده میزنم. بخش منطقینمای وجودم میگوید: تا کی؟ این چه زندگیای ست؟ هر روز یک کار، هر روز یکجا، هر روز یک داربست، یکی از یکی مرتفعتر! به منطقینما میگویم من کارم را دوست دارم.
باید این نقاشی بزرگ و انرژیبری که ماهها در حال کشیدنش هستم را امشب تمام کنم. ناگهان یادم میآید [مثل همیشه] روی پالتم را نپوشاندهام و رنگهایم خشک شدند، برای اطمینان، انگشتم را روی رنگ سفید فشار میدهم و میبینم که از سنگ، سفتتر شده است. دیگر عجلهای نمیکنم و سرحوصله، لباس کارم را میپوشم. لباسم زیادی سنگین است! منطقینما میگوید: این لباس دیگر دورانداختنیست، دل بکن. گوش نمیدهم و همان لباس را با همان قُطر رنگ موجود در جایجایش، میپوشم و خیلی هم لذت میبرم. روی پالتم کمی از رنگهایی که میخواهم را خالی میکنم و بزرگترین قلممویم را برمیدارم. منطقینما میگوید: یک نقاش باید شیوهی کار نقاشانه داشته باشد و عین یک نقاش و همگام با اداهای آرتیستی، نقاشی کند. محلش نمیگذارم و زیرانداز ماماندوزم را پهن میکنم و بومم را میخوابانم روی زمین، یک ظرف پر از متاع بهانضمام نمک و همچنین فلاسک چای دارچین را به ادوات لازمهی کار اضافه میکنم و ولو میشوم وسط کارگاه و شروع به کار میکنم.
صدای دینگ اساماس میآید: «امشب شام بیا اینجا، اینقدر تنها نمون تو اون کارگاه پر از بوی تینر و تربانتین، واسه ریهت خوب نیست.» مینویسم: «باشه میآم.» به کارم ادامه میدهم و وقتی هوا رو به تاریکی میرود، بلند میشوم تا برای شام بروم. صدای دینگ اساماس میآید: «سلام. من هنوز هم دلتنگتم، به یادتم، بهم بگو کجا بیام پیشت؟» قلبم تند میزند. منطقینما میگوید: بعد از اینهمه سال دوری و بیخبری، محلش نگذار. به منطقینما میگویم که زیادی فک میزند. مینویسم: «سلام. اتاق نقلیای که دلم میخواست، حالا دارمش، کارگاهش کردم، دوتا پنجره داره، دوتا از دیوارها رو قفسه زدم و همشون پر از کتابن. موهای سفیدم خیلی زیاد شده، دیگه نمیشمارمشون، با این حال، از داربست راحت میرم بالا. هنوز هم زیاد قدم میزنم و هنوز هم همقدم یا نیست یا دوره یا کار داره. یه قالیچه دارم، دوتا صندلی، دوتا لیوان و یه فلاسک چایی دارچین.»
مینویسم: «امشب یه دوست قدیمی میآد پیشم، نمیتونم بیام. باشه برای یه شب دیگه.»
زنگ میزند و با غُر میگوید: «هر روز همین رو میگی و فرداش میگی خیال کرده بودم. هر روز تنها اونجایی، دیوونه شدی! اینقدر خیالپردازی میکنی که دیگه مرز بین خیال و واقعیت رو گم کردی.» منطقینما هم همین را میگوید. میگویم: «شاید. بههرحال منتظر دوست قدیمیم هستم و نمیتونم بیام.» گوشی را قطع میکند. به منطقینما لبخند عاقل اندر سفیه میزنم.
همه چیز را مرتب میکنم. قالیچه پهن میکنم. فلاسک چای دارچین و دو لیوان را میگذارم و روی قالیچه دراز میکشم، به لامپ پنجاه وات مرکز سقف زل میزنم، چشمهایم میسوزد، کسی در میزند...
_ کاش روزهای اول دوستیها، هیچوقت تموم نمیشدن...
+ اما روزهای بعدتر، عمیقتر از روزهای اولن.
_ هرچی روزها بیشتر میگذره، آدمها کمتر باهم حرف میزنن، این رو دوست ندارم.
+ چون از یه جا به بعد، بدون حرف زدن، میتونن دوستداشتن رو نشون بدن.
_ کی اولینبار فکر کرد نشون دادن و به زبون آوردن، همدیگه رو نفی میکنن؟!
«فیلمی که هماکنون میبینید به صورت کاملاً دستی توسط بیش از ۱۰۰ هنرمند نقاشی شده است»